#ادبیات_کارگری
✍ایوان نیكلایویچ دستمال سرخ رنگی از جیبش در آورد و بر سر چوب بست.
به محض آماده شدن پرچم، چونیاتوف فریاد زد:
- رفقا، برویم با صاحبكار حرف بزنیم.
ایوان نیكلایویچ پرچم را بلند كرده و جلو جمعیت افتاد. همهی كارگران به دنبال او راه افتادند. ناگهان صدای شلیك گلوله به گوش رسید و كارگری كه دوشادوش اژدر راه میرفت به زمین غلتید. اژدر ابتدا فكر كرد كه پای او به چیزی گیر كرده و سكندری خورده است ولی وقتی دید كه او در میان خون میغلتد دانست كه تیر خورده است بر سرعت قدمهایش افزود. صدای شلیك رفته رفته بیشتر میشد.
با وجود این، هنوز پرچم سرخ در اهتزاز بود و گویی انسانهای اطرافش را به مبارزه قطعی فرا میخواند.
یك دفعه، اژدر متوجه شد كه از دست ایوان نیكلایویچ خون میچكد. خودش را با سرعت به او رساند. و با هیجان پچپچ كرد:
- ایوان نیكلایویچ پرچم را بده به من. تو زخمی شدهای، برایت دشوار است.
ایوان نیكلایویچ با چشمان خون گرفتهاش به اژدر نگاه كرد، و پرچم را به طرف او دراز كرد.
- بیا بگیر، به تو اطمینان دارم.
اژدر پرچم را گرفت و آن را برافراشت. و بی اعتنا به گلولههایی كه صفیركشان از كنارش رد میشدند، با گامهای بلند، به راه افتاد. كارگران نیز دور او را گرفتند. اژدر با این كه برای اولین بار پیشاپیش صفوف یك تودهی عظیم سینهی خود را سپر گلولهی دژخیمان كرده بود كوچكترین احساس ترس نمیكرد. از این كه پرچم سرخ را به دوش میكشید به خود میبالید. از این كه پرچم را به او سپرده بودند احساس غرور میكرد.
صدای سم اسبان شنیده شد. اژدر یك دسته قزاق سواره را كه به سوی آنها میآمدند دید. پلیسها كه شمشیرهای آختهی قزاقان را دیدند جریتر شدند. ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم دست دیگرش را گرفته بود در حالی كه سعی میكرد از رفقایش عقب نماند، در اثر اصابت گلوله دیگر، به زمین افتاد.
اژدر به طرف او خم شد.
- ایوان نیكلایویچ بلند شو ... بازوی مرا بگیر برویم ...
ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم بزرگ سینهاش را گرفته بود مثل مرغ سر بریدهای توی خون دست و پا میزد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود. سعی میكرد چیزی به اژدر بگوید ولی نمیتوانست.
اژدر زانو زد و سر او را بلند كرد و گوشش را به لبان لرزان او نزدیك ساخت. غرش گلولهها امكان نداد كه او آخرین سخنان ایوان نیكلایویچ را بشنود.
دیگر نباید دیر كرد. قزاقها كارگران را زیر پاهای اسبان انداخته بودند و به هر كس كه میرسیدند با شلاق و شمشیر به سرش میكوفتند. هركس با هرچه كه میتوانست، با سنگ، چوب و مشت، از خود دفاع میكرد. اژدر دستمال سرخ چوب را باز كرد. از چند كارگر برای دور كردن ایوان نیكلایویچ از صحنه برخورد كمك خواست. آنها شتابان پیكر خونین ایوان نیكلایویچ را به طرف دخمههای كارگری كشیدند، ولی در اطراف این دخمهها وضع خیلی وخیمتر بود. كارگرانی كه از شمشیر و گلوله پلیس و قزاقان جان بدر برده بودند، در اینجا بار دیگر با آنها درگیر بودند. آنها نتوانستند زخمی را به دخمهها برسانند. از محلهای خطرناكی گذشتند و در كوچهی تنگی ایستادند. برای رساندن ایوان نیكلایویچ به خانهاش دنبال درشكه میگشتند؛ هیچ وسیلهی نقلیهای در اطراف نبود. آنها مجبور بودند پیكر ایوان نیكلایویچ را روی دوش خود حمل كنند. در فاصلهی زیادی از كارخانه به یك سورچی درشكه كه از جریانات خبر نداشت برخوردند. پس از چانه زدن زیاد، او را قانع كردند و مجروح را بر كف درشكه خواباندند.
بالاخره، مجروح را كه دیگر داشت جان میداد با احتیاط، از درشكه پایین آوردند و آهسته داخل حیاط شدند.
همان شب، ایوان نیكلایویچ بی آن كه به هوش بیاید، جان سپرد.
📚 #نینا ( بخشی از تاریخ مبارزات كارگران باكو در سالهای ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴ )
✍️ثابت رحمان
مترجم: سيروس مددی
🆔️ @peshrawcpiran
✍ایوان نیكلایویچ دستمال سرخ رنگی از جیبش در آورد و بر سر چوب بست.
به محض آماده شدن پرچم، چونیاتوف فریاد زد:
- رفقا، برویم با صاحبكار حرف بزنیم.
ایوان نیكلایویچ پرچم را بلند كرده و جلو جمعیت افتاد. همهی كارگران به دنبال او راه افتادند. ناگهان صدای شلیك گلوله به گوش رسید و كارگری كه دوشادوش اژدر راه میرفت به زمین غلتید. اژدر ابتدا فكر كرد كه پای او به چیزی گیر كرده و سكندری خورده است ولی وقتی دید كه او در میان خون میغلتد دانست كه تیر خورده است بر سرعت قدمهایش افزود. صدای شلیك رفته رفته بیشتر میشد.
با وجود این، هنوز پرچم سرخ در اهتزاز بود و گویی انسانهای اطرافش را به مبارزه قطعی فرا میخواند.
یك دفعه، اژدر متوجه شد كه از دست ایوان نیكلایویچ خون میچكد. خودش را با سرعت به او رساند. و با هیجان پچپچ كرد:
- ایوان نیكلایویچ پرچم را بده به من. تو زخمی شدهای، برایت دشوار است.
ایوان نیكلایویچ با چشمان خون گرفتهاش به اژدر نگاه كرد، و پرچم را به طرف او دراز كرد.
- بیا بگیر، به تو اطمینان دارم.
اژدر پرچم را گرفت و آن را برافراشت. و بی اعتنا به گلولههایی كه صفیركشان از كنارش رد میشدند، با گامهای بلند، به راه افتاد. كارگران نیز دور او را گرفتند. اژدر با این كه برای اولین بار پیشاپیش صفوف یك تودهی عظیم سینهی خود را سپر گلولهی دژخیمان كرده بود كوچكترین احساس ترس نمیكرد. از این كه پرچم سرخ را به دوش میكشید به خود میبالید. از این كه پرچم را به او سپرده بودند احساس غرور میكرد.
صدای سم اسبان شنیده شد. اژدر یك دسته قزاق سواره را كه به سوی آنها میآمدند دید. پلیسها كه شمشیرهای آختهی قزاقان را دیدند جریتر شدند. ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم دست دیگرش را گرفته بود در حالی كه سعی میكرد از رفقایش عقب نماند، در اثر اصابت گلوله دیگر، به زمین افتاد.
اژدر به طرف او خم شد.
- ایوان نیكلایویچ بلند شو ... بازوی مرا بگیر برویم ...
ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم بزرگ سینهاش را گرفته بود مثل مرغ سر بریدهای توی خون دست و پا میزد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود. سعی میكرد چیزی به اژدر بگوید ولی نمیتوانست.
اژدر زانو زد و سر او را بلند كرد و گوشش را به لبان لرزان او نزدیك ساخت. غرش گلولهها امكان نداد كه او آخرین سخنان ایوان نیكلایویچ را بشنود.
دیگر نباید دیر كرد. قزاقها كارگران را زیر پاهای اسبان انداخته بودند و به هر كس كه میرسیدند با شلاق و شمشیر به سرش میكوفتند. هركس با هرچه كه میتوانست، با سنگ، چوب و مشت، از خود دفاع میكرد. اژدر دستمال سرخ چوب را باز كرد. از چند كارگر برای دور كردن ایوان نیكلایویچ از صحنه برخورد كمك خواست. آنها شتابان پیكر خونین ایوان نیكلایویچ را به طرف دخمههای كارگری كشیدند، ولی در اطراف این دخمهها وضع خیلی وخیمتر بود. كارگرانی كه از شمشیر و گلوله پلیس و قزاقان جان بدر برده بودند، در اینجا بار دیگر با آنها درگیر بودند. آنها نتوانستند زخمی را به دخمهها برسانند. از محلهای خطرناكی گذشتند و در كوچهی تنگی ایستادند. برای رساندن ایوان نیكلایویچ به خانهاش دنبال درشكه میگشتند؛ هیچ وسیلهی نقلیهای در اطراف نبود. آنها مجبور بودند پیكر ایوان نیكلایویچ را روی دوش خود حمل كنند. در فاصلهی زیادی از كارخانه به یك سورچی درشكه كه از جریانات خبر نداشت برخوردند. پس از چانه زدن زیاد، او را قانع كردند و مجروح را بر كف درشكه خواباندند.
بالاخره، مجروح را كه دیگر داشت جان میداد با احتیاط، از درشكه پایین آوردند و آهسته داخل حیاط شدند.
همان شب، ایوان نیكلایویچ بی آن كه به هوش بیاید، جان سپرد.
📚 #نینا ( بخشی از تاریخ مبارزات كارگران باكو در سالهای ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴ )
✍️ثابت رحمان
مترجم: سيروس مددی
🆔️ @peshrawcpiran