"گذشته"
پیری برای جمعی سخن می راند. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.بعد از لحظه ای، او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: "وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟"
"گذشته را فراموش و به جلو نگاه کنید."
📚 برگرفته از کتاب :
#نیم_کیلو_باش_ولی_خودت_باش
👤 #سعید_گل_محمدی
@pedrambook
www.pedrambook.com
پیری برای جمعی سخن می راند. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.بعد از لحظه ای، او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: "وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟"
"گذشته را فراموش و به جلو نگاه کنید."
📚 برگرفته از کتاب :
#نیم_کیلو_باش_ولی_خودت_باش
👤 #سعید_گل_محمدی
@pedrambook
www.pedrambook.com