پاینده ایران
به بهانهی یکم اردیبهشت، روز بزرگداشت #سعدی_شیرازی
در ستایش شیخ اجل
همراه آفتاب
(دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردهست عاقلی- سعدی)
همراه آفتاب جوانی،
وقتی جوانه میزد در من نهال عشق،
دست دلم به دامن شعرش رسیده بود.
میخانهی غزل!
شعری که عشق،
ــ گرم و درخشان ــ چو آفتاب،
از مشرق طلایی آن سر کشیده بود.
شعری که آن زمان و، همیشه
در چشم من
«ز رحمت محض آفریده» بود.
◽️
پر میکشید روح پر از التهاب من
از تشنگی به سوی غزلهای او، نخست
در مکتب محبّت او، حرف عشق را
تا درس پاک سوختن، آموختم درست.
در دفتر ستایش نیکویی،
در نامهی پرستش زیبایی،
آموختم چگونه به محبوب بنگرم!
آموختم چگونه به سودای یک نگاه
از جان و مال و زندگی خویش بگذرم.
آموختم چگونه
در پیش او بمیرم و دم برنیارم!
آموختم چگونه بر اندام واژهها
از سوز آرزو
آتش درافکنم
آموختم که
شور درون را
شیرین بیان کنم.
◽️
همراه آفتاب جوانی،
آن عاشقانههای دلاویز،
آرام ، چون نسیم،
در تار و پود جان و دل من وزیده بود.
◽️
زان پس که هرچه قول و غزل داشت،
همچو جان،
در پردههای حافظه، در خاطرم، نشست؛
راه مرا به بوی «گلستان» خویش بست!
چندی در آن بهشت طربناک، مست مست،
چون او برفت دامنم از بوی گل ز دست.
دریایی از لطافت و دنیایی از هنر
آمیخته به آن سخنان گزیده بود.
◽️
اما، تمام عمر،
من بودم و هوای خوش «بوستان» او.
روشنترین ستاره،
در کهکشان او
«آرام جان و انس دل و نور دیده» بود.
در نغمههای بر شده از ساز جان او،
آیین رستگاری انسان، درین جهان،
گلبانگ آدمیت،
قانون مردمی،
راه رهایی بشریت.
دنیای آرمانی،
در شأن آدمی،
گفتی مگر کلام و پیام پیمبران
در گوهر زبان و بیانش دمیده بود.
◽️
او پادشاه ملک سخن بود،
بیگمان.
«روی زمین گرفته به تیغ سخنوری»
با منکرش بگو که بیا روبرو کنیم!
با مدعی بگو، بنشیند به داوری.
◽️
حیران بینیازی اویم،
که با نیاز
«وجه کفاف» بود اگر نامعیناش
«سیمرغ» بود و «قاف قناعت» نشیمنش
با «دست سلطنت» که بر اقلیم شعر داشت؛
«پای ریاضتش همه در قید دامنش»!
میگفت با غرور:
«گر گوییام که سوزنی از سفلهای بخواه،
چون خارپشت، بر بدنم موی، سوزن است!
صد ملک سلطنت به بهای جوی هنر،
منت بر آن که میدهد و حیف بر من است»!
روحی بزرگ،
در تن او، آرمیده بود.
◽️
طبعی بلند، پاک،
آزاده،
همتای آفتاب، و لیکن
افتاده، همچو خاک!
هرگز کسی نبود چو او در سخن دلیر،
حق گوی و حق پذیر.
◽️
می گفت شاه را
در پردهی نصیحت و مهر و فروتنی ــ
بخت تو هم بلند، که هم عصر با منی
آن شاعر روندهی بیدار ِ ره شناس
تنها همین نه راهبر نوجوانیام
همواره و هنوز و همیشه
آموزگار، در سفر زندگانیام.
◽️
بانگ بلند اوست،
از پشت قرنها:
«دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار، بد مکن که نکردهست عاقلی»
بانگ بلند اوست که اینک جهانیان
هرجا به احترام ازو نام میبرند:
فرزندگان یک پدر و مادرند خلق
اعضای یک تناند، که یک پیکراند خلق
از یک تبار و یک گهرند و برابرند.
از یکدگر نه هیچ فروتر نه برترند.
◽️
در روزگار ما که «بنی آدم»، -ای دریغ-
چون گرگ، یکدگر را
هر روز میدرند؛
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود،
یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود!
(فریدون مشیری)
۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
@paniranist_party
به بهانهی یکم اردیبهشت، روز بزرگداشت #سعدی_شیرازی
در ستایش شیخ اجل
همراه آفتاب
(دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردهست عاقلی- سعدی)
همراه آفتاب جوانی،
وقتی جوانه میزد در من نهال عشق،
دست دلم به دامن شعرش رسیده بود.
میخانهی غزل!
شعری که عشق،
ــ گرم و درخشان ــ چو آفتاب،
از مشرق طلایی آن سر کشیده بود.
شعری که آن زمان و، همیشه
در چشم من
«ز رحمت محض آفریده» بود.
◽️
پر میکشید روح پر از التهاب من
از تشنگی به سوی غزلهای او، نخست
در مکتب محبّت او، حرف عشق را
تا درس پاک سوختن، آموختم درست.
در دفتر ستایش نیکویی،
در نامهی پرستش زیبایی،
آموختم چگونه به محبوب بنگرم!
آموختم چگونه به سودای یک نگاه
از جان و مال و زندگی خویش بگذرم.
آموختم چگونه
در پیش او بمیرم و دم برنیارم!
آموختم چگونه بر اندام واژهها
از سوز آرزو
آتش درافکنم
آموختم که
شور درون را
شیرین بیان کنم.
◽️
همراه آفتاب جوانی،
آن عاشقانههای دلاویز،
آرام ، چون نسیم،
در تار و پود جان و دل من وزیده بود.
◽️
زان پس که هرچه قول و غزل داشت،
همچو جان،
در پردههای حافظه، در خاطرم، نشست؛
راه مرا به بوی «گلستان» خویش بست!
چندی در آن بهشت طربناک، مست مست،
چون او برفت دامنم از بوی گل ز دست.
دریایی از لطافت و دنیایی از هنر
آمیخته به آن سخنان گزیده بود.
◽️
اما، تمام عمر،
من بودم و هوای خوش «بوستان» او.
روشنترین ستاره،
در کهکشان او
«آرام جان و انس دل و نور دیده» بود.
در نغمههای بر شده از ساز جان او،
آیین رستگاری انسان، درین جهان،
گلبانگ آدمیت،
قانون مردمی،
راه رهایی بشریت.
دنیای آرمانی،
در شأن آدمی،
گفتی مگر کلام و پیام پیمبران
در گوهر زبان و بیانش دمیده بود.
◽️
او پادشاه ملک سخن بود،
بیگمان.
«روی زمین گرفته به تیغ سخنوری»
با منکرش بگو که بیا روبرو کنیم!
با مدعی بگو، بنشیند به داوری.
◽️
حیران بینیازی اویم،
که با نیاز
«وجه کفاف» بود اگر نامعیناش
«سیمرغ» بود و «قاف قناعت» نشیمنش
با «دست سلطنت» که بر اقلیم شعر داشت؛
«پای ریاضتش همه در قید دامنش»!
میگفت با غرور:
«گر گوییام که سوزنی از سفلهای بخواه،
چون خارپشت، بر بدنم موی، سوزن است!
صد ملک سلطنت به بهای جوی هنر،
منت بر آن که میدهد و حیف بر من است»!
روحی بزرگ،
در تن او، آرمیده بود.
◽️
طبعی بلند، پاک،
آزاده،
همتای آفتاب، و لیکن
افتاده، همچو خاک!
هرگز کسی نبود چو او در سخن دلیر،
حق گوی و حق پذیر.
◽️
می گفت شاه را
در پردهی نصیحت و مهر و فروتنی ــ
بخت تو هم بلند، که هم عصر با منی
آن شاعر روندهی بیدار ِ ره شناس
تنها همین نه راهبر نوجوانیام
همواره و هنوز و همیشه
آموزگار، در سفر زندگانیام.
◽️
بانگ بلند اوست،
از پشت قرنها:
«دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار، بد مکن که نکردهست عاقلی»
بانگ بلند اوست که اینک جهانیان
هرجا به احترام ازو نام میبرند:
فرزندگان یک پدر و مادرند خلق
اعضای یک تناند، که یک پیکراند خلق
از یک تبار و یک گهرند و برابرند.
از یکدگر نه هیچ فروتر نه برترند.
◽️
در روزگار ما که «بنی آدم»، -ای دریغ-
چون گرگ، یکدگر را
هر روز میدرند؛
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود،
یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود!
(فریدون مشیری)
۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
@paniranist_party