🇮🇷مـدارک دانشگاهی شهــــدا🇮🇷
🌷🌷🌷 مدرک های دانشـگاهیشان را نادیدہ گرفتند، رفتند تا مـن و تــو مـدرک دانشــگاهیمان را با نشــان وطـن تحویل بگیریم ...
🔻 #شهید_مصطفی_چمران
(دکترای فیزیک و پلاسما از دانشگاہ کالیفرنیا)
🔻 #شهید_حسن_باقری
(رتبه ۱۰۶ علوم انسانی حقوق قضایی دانشگاہ تهران)
🔻 #شهید_مهدی_زین_الدین
(رتبه ۴ دانشگاہ شیراز تجربی)
🔻 #شهید_محسن_وزوایی
(رتبه ۱ شیمی دانشگاہ صنعتی شریف)
🔻 #شهید_احمد_رضا_احدی
(رتبه اول کنکور پزشکی سال۶۴) ️
یادمان باشد !
چہ کســانی را از دست دادیــم ...
تا چہ چـیزهـایی به دست بیاوریـم ...🌷🌷
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🌷🌷 مدرک های دانشـگاهیشان را نادیدہ گرفتند، رفتند تا مـن و تــو مـدرک دانشــگاهیمان را با نشــان وطـن تحویل بگیریم ...
🔻 #شهید_مصطفی_چمران
(دکترای فیزیک و پلاسما از دانشگاہ کالیفرنیا)
🔻 #شهید_حسن_باقری
(رتبه ۱۰۶ علوم انسانی حقوق قضایی دانشگاہ تهران)
🔻 #شهید_مهدی_زین_الدین
(رتبه ۴ دانشگاہ شیراز تجربی)
🔻 #شهید_محسن_وزوایی
(رتبه ۱ شیمی دانشگاہ صنعتی شریف)
🔻 #شهید_احمد_رضا_احدی
(رتبه اول کنکور پزشکی سال۶۴) ️
یادمان باشد !
چہ کســانی را از دست دادیــم ...
تا چہ چـیزهـایی به دست بیاوریـم ...🌷🌷
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🌷🌷مادر شهیدان مهدی و مجید زینالدین میگوید:
دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.
کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می کند، بعد از اتمام می آیند می نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می کردند.
در عالم خواب بیداری، می بینند آقا مهدی روبروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند.
می گویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خواندهام در این جا فرماندهی اینها را به من واگذار کردهاند.» 🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.
کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می کند، بعد از اتمام می آیند می نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می کردند.
در عالم خواب بیداری، می بینند آقا مهدی روبروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند.
می گویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خواندهام در این جا فرماندهی اینها را به من واگذار کردهاند.» 🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
🌷🌷🌷 چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند.
دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد.
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود.
ظهر است که کار تمام می شود.
سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.
همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد.
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود.
ظهر است که کار تمام می شود.
سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند.
همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
🌷🌷🌷 عملیات محرم بود.
توی نفربر ِ بی سیم نشسته بودیم.
آقا مهدی دو سه شب بود نخوابیده بود.
داشتیم حرف میزدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمیدهد.
همان طور نشسته خوابش برده بود.
چیزی نگفتم.
پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید.
کلافه شده بود بدجور.
جعفری پرسید چی شده؟ جواب نداد.
سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه میکرد.
زیر لب گفت : اون بیرون بسیجی ها دارن میجنگن، زخمی میشن، شهید می شن، گرفته ام خوابیدم.
یک ساعتی کسی حرفی نزد.🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
توی نفربر ِ بی سیم نشسته بودیم.
آقا مهدی دو سه شب بود نخوابیده بود.
داشتیم حرف میزدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمیدهد.
همان طور نشسته خوابش برده بود.
چیزی نگفتم.
پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید.
کلافه شده بود بدجور.
جعفری پرسید چی شده؟ جواب نداد.
سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه میکرد.
زیر لب گفت : اون بیرون بسیجی ها دارن میجنگن، زخمی میشن، شهید می شن، گرفته ام خوابیدم.
یک ساعتی کسی حرفی نزد.🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj