شهید شاهرخ ضرغام 🥀حــُـر زمان 🇮🇷
92 subscribers
10.3K photos
1.77K videos
256 files
2.62K links
💥👈 تنهاکانال رسمی شهید شاهرخ ضرغام👉💥
(بدون تبلیغ)

اگر🌴حــُـر🌴شدی
لذت عشق و ایثار را با تمام وجود حس خواهی کرد

موضوعات اصلی :
💠تقویم ،ذکر روز📚احادیث موثق
📝زندگینامه شهدا🌹درس اخلاق
🎥مدح ،نوحه🎼حکمتهای نهج البلاغه

ادمین
@Shahrokh31zargham
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🌹شهیدعلی زاده اکبر🌹


💠خاطره یک سرباز ...💠


تابستون بود و من سرباز بودم.
تو تیپ ۲۱ امام رضا (علیه السلام).
جلوی اکثر گردانها تو تیپ یه باغچه هست که معمولا سبزی توش میکارن.
سبزی های جلوی گردان تخریب خیلی تازه و خوب بود.
قبل نهار رفتم که یه پاتکی بزنم!
مشغول جمع کردن سبزی بودم که یه دفه یکی گفت چی کار میکنی سرباز؟!
یکی از نیروی کادر گردان تخریب بود.
گفت پس تو هستی میای سبزی های ما رو میبری.
منم که ترسیدم گفتم نه من نیستم.
خندید و گفت عیبی نداره هر چی میخوای ببر.
ازش خوشم اومد آدم خیلی آروم و با صفایی بود.
یه تسبیح دستم بود که گفت بده.
تسبیح رو دادم و احترام گذاشتم و رفتم.
چند روز بعد با دوستام داشتیم میرفتیم که یکی صدام زد.
برگشتم همون نیروی گردان تخریب بود.
گفتم در خدمتم بفرمایید.
گفت تسبیحت برادر!
تسبیح رو گرفتم.
خیلی برام جالب بود که به خاطر یه تسبیح دنبالم گشته بود تا بهم برشگردونه.
اسمش نمیدونستم اما چهره و لبخندش کامل یادم بود.
چند وقت بعد گفتن یکی از نیروهای گردان تخریب که مدافع حرم بوده شهید شده.
وقتی عکسشو دیدم باورم نمیشد.
اون کادر شهید زاده اکبر بود.
حالا بعد گذشت کلی زمان و اتمام خدمتم من هنوز اون تسبیح رو دارم...
خیلی واسم عزیزه و حس خوبی بهم میده.


#خاطرات_ناب_شهدا🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید خادم حجت الله رحیمی🌹


💠احوالات قبل از شهادت💠


با حجت ارتباط نزدیک و صمیمی داشتم این صمیمیت حدود 2 سال بود که بینمون بوجود اومد و چند ماه آخر و قبل از شهادت ایشان  بیشتر شد از اوضاع و احوال همدیگر  همیشه با خبر بودیم ولی یک ماه آخر حجت واقعاً رفتارش خیلی فرق داشت آدم عجیبی شده بود بعضی موقع یه حدس هایی می زد درباره احوال که واقعاً درست بودند ولی وقتی سؤال می کرد درسته؟ من می گفتم که حدست اشتباه بود بعد با خود فکر می کردم آخه حجت چه جوری این حدس ها رو می زنه یه روز یه کاری کرده بودم که خیلی از اون کار پشیمان بودم و با خود کلنجار می رفتم اون روز اصلاً آرامش نداشتم

 همش احساس بر می داشتم فردا صبح برای نماز صبح بیدار شدم یه پیام رو گوشیم دیدم یکی منو متعجب کرد پیام از حجت بود با این مطلب سلام ... جان، در جوانی پاک بودن خوب است گناه چرا؟ برادرت حجت 3 بامداد یا زهرا(سلام الله علیها) این پیام منو دیوانه کرد با خود می گفتم آخه حجت 3 شب چه جوری به فکر من بود چه جوری از احوال من خبر داشت بعد از چند ساعت باهاش تماس گرفتم التماس کردم که چه جوری این پیام را برای من فرستادی با خنده های همیشگی گفت داداش نماز شب می خوندم یاد تو افتادم و برات دعا کردم بعد اون پیام رو دادم خدا خودش می دونه که بعد از اون پیام بود که من آرامش خودم را بدست آوردم.

راوی:(دوست شهید)


#خاطرات_ناب_شهدا🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
🌹 شهید عباس کریمی🌹


💠عباس یَلی شده💠


فرمان حضرت امام خميني درباره ترك خدمت سربازي ارتش شاهنشاهي كه پخش شد، عباس كه سرباز چهارده ماه خدمت بود، از پادگان جيم شد و رفت قاطي تظاهرات و تجمعات مردم. به كاشان كه نمي‌توانست برگردد چون در يك شهر كوچك سريع شناسايي و دستگير مي‌شد. چند ماه باقي مانده را در تهران سر كرد. خواهرش ساكن پايتخت بود و او زياد غريبي نمي‌كرد. انقلاب كه پيروز شد برگشت سر خانه و زندگي پدرش‌اش . اما عباس ديگر خيلي فرق كرده بود، حتي ظاهرش هم متفاوت از گذشته بود و ريش تازهف سياه و نرم، صورت آفتاب سوخته و بر و روي جذاب، مردانه و تحسين‌برانگيز را هم به صفات هميشگي‌اش اضافه كرده بود و در اعمال و رفتارش هم ديگر آن آرامش قبلي به چشم نمي‌خورد و مادر حيران مانده بود كه چطور عباسش در عرض چند ماه اين طور عوض شده است. همه مي‌گفتند:‌ماشاء الله پسر كربلايي احمد يلي شده ...

📘منبع: آوینی


#خاطرات_ناب_شهدا...🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
🌹 شهید حاج حسین بصیر🌹


💠قبل از عملیات خواب میدید💠


قبل از شروع عملیات کربلای ۱۰ شبی که با نیمه شعبان مصادف بود، حاج بصیر خطاب به رزمندگان گفت : «انتظار یعنی حرکت و انتظار یعنی ایثار، یعنی خون؛ انتظاریعنی ادامه دادن راه شهیدان، انتظار برای این است که انسان در سکون آب گندیده نباشد، انتظار خیمه خروشان استو دریای مواج.» نقل است که حاجی قبل از هر عملیات یکی از معصومین را در خواب می دید و برای تقویت روحیه بسیجیان و رزمندگان آن خواب را برای آنان تقویت می کرد. بعد از آن نوحه ای می خواند تا رزمندگان با معنویت بیشتری در عملیات شرکت نمایند. قبل از عملیات کربلای ۱۰ برادرش هادی به حاجی می گوید : «چرا در این عملیات برای رزمندگان خوابی را تعریف نکردی ؟» حاجی گفت : «قبل از این عملیات هیچ خوابی ندیدم و این نشانه آن است که این بار می خواهم خودم به کنار امام حسین (علیه السلام) بروم و برای این لحظه روز شماری می کنم .» غروب عملیات حاجی به اتفاق تنی چند از رزمندگان در سنگر نشسته بود. دستی به محاسنش کشید . گفت : دیگر پیر و خسته شده ام و نیاز به استراحت دراز مدت دارم. برادرش هادی می گوید : «من که هیچگاه کلمه خستگی را از حاجی نشنیده بودم با تعجب گفتم : ان شاءاللّه بعد از عملیات به شمال بروید و کمی استراحت کنید.» در شب عملیات شیشة عطری ازجیبش بیرون آورد و به سر و صورت تک تک افرادی زد که با او وداع می کردند. به آنها می گفت : «اگر به فیض شهادت نائل شدید ما را فراموش نکنید؛ ما از شما التماس دعا داریم.»


#خاطرات_ناب_شهدا...🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید مدافع حرم علی یزدانی🌹


💠از پنجره وارد نماز خانه شده بود💠


داخل پادگان که بودیم ، نیمه شبها
برای سرکشی به مسجد آسایشگاه میرفتم و میدیدم در باز است و علی یزدانی در تاریکی نماز شب میخواند.یکی از همین شبها که برای سرکشی به مسجد رفتم.در بسته بود!
ناگهان دیدم شخصی داخل مسجد است.ترسیدم.خوب که دقت کردم دیدم باز علی یزدانی است مشغول خواندن نماز شب است و بخاطر اینکه ما متوجه نشویم این بار از پنجره وارد نماز نمازخانه شده است!

راوی:همرزم شهید

#خاطرات_ناب_شهدا...🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
🌹طلبه شهید نهی از منکر علی خلیلی🌹



رسم خوبی داشتیم, ماه رمضون ها بعضی شب ها چندتا از مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموزا.

یکی از شبها توی ترافیک گیر کردیم، اذان گفتند.
علی گفت:وحید بریم نماز بخونیم؟

وقت نمازه.من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا،میخونیم.
نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی بنده خدا!

از ماشین که پیاده شدیم زد روی شونمو گفت:

کاری که موقع نماز اول وقت انجام

بشه ابتر می مونه!!!!

منبع :(به نقل از وحید جلال پور)


#خاطرات_ناب_شهدا....🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید مدافع حرم احمدعطایی🌹


💠وسایلت را جمع کن برو💠

 
در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حاج احمد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم. خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد می کرد. می گفت: «برای جذب در سپاه در روند کار اداری ام به مشکل برخوردم و کلا ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی کرد پاسدار نمی شدم». به من سفارش کرد اگر می خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی.

منبع:(پروانه های شهر دمشق)


#خاطرات_ناب_شهدا...🌹


🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
🌹شهید نوجوان مرحمت بالازاده🌹


💠به اقای خامنه ای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم(علیه السلام) را نخوانند...!💠


در یکی از روزهای سال 1362 ، زمانی آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت ، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شد ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.
صدا از یک نوجوان۱۳-۱۲ساله بود، آقا خواستند خودشان شخصا بروند ببیند چه شده است، اما محافظ ایشان نگذاشت و خودش رفت با نوجوان نزد آقا آمدند.
اقا با ارامش پرسید اسم شما چیست پسرم؟!
پسرک گفت: مرحمت هستم، از اردبیل امده ام تا شمارو ببینم!
آقا گفتند خب کارت چیه که تنها از شهر دور کوبیده ی و امده ای تهران!
مرحمت گفت: به مداحان و روحانیون بگویید دیگر روضه ی حضرت قاسم(علیه السلام)
آقا فرمودند: چرا پسرم مگه چی شده؟!
مرحمت گفت: حضرت قاسم(علیه السلام) هم سن و سال ما بودند و برای خدا و امام حسین(علیه السلام) رفتند و شهید شدند، چرا نمیگذارید ما به جبهه برویم؟
حضرت اقا با شنیدن حرفای مرحمت برگه ی اعزام او را شخصا امضا کرد...

آری برادران و خواهران اسلام همچنین جوانان دلاوری دارد...

شادی روح شهید صلوات...

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم...🌹


#خاطرات_ناب_شهدا‌ء...🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
🌹شهیدی که امام زمان (عجل الله فرجه شریف) مژده ی شهادتش رو داد..


💠حتما مطالعه کنید...

1345 در روستای نقاش از توابع قزوین زاده شد. این شهید بزرگوار پس از ازدواج، صاحب دو دختر و یک پسر شد‌ و از جمله پاسدارانی بود که در جماران مشغول به کار بود.

وی از سال 61 تا 65 حضور فعالی در جبهه داشت و یک بار هم دچار موج گرفتگی شد‌ و در آخرین اعزام خواب امام زمان (عجل الله فرجه شریف) را دید‌ که مژده شهادت را به وی داده بودند‌ و سرانجام در کربلای 5 در دشت خونین شلمچه به درجه رفیع شهادت رسید.

زمانی که شهید قربانی برای آخرین بار به جبهه رفت، پیش از رفتن خواب امام زمان (عجل الله فرجه شریف) را دیده بود که به ایشان فرموده بودند، این بار که شما به جبهه بروید، به درجه والای شهادت می‌رسید و حالت چگونگی شهادت را برای ایشان بیان کردند.

امام زمان (عجل الله فرجه شریف) به محمود گفته بودند، تیری به سینهٔ شما می‌‌خورد و دست راست را روی سینه می‌گذاری و با ترکش بعد انگشت شصت شما قطع خواهد شد. وقتی محمود از خواب بیدار شد، خوابش را برای من تعریف کرد. من که همسر او بودم، خیلی ناراحت شدم و گفتم: این بار به جبهه نرو. من می‌ترسم از اینکه شما شهید شوید.

حاج محمود گفت: این خواب یکی از امتحانات الهی است. من باید به جبهه بروم و در راه رضای خدا و به خاطر وطن اسلامی‌ام به شهادت برسم، نه این که در بستر خفته بمیرم یا بر اثر سانحه.

به هر حال شهید به جبهه رفتند و در منطقه شلمچه پس از دو ماه خبر شهادت ایشان را برایم آوردند. وقتی شهید را به خانه آوردند، من از بسیج محله‌مان خواستم شهید را ببینم. وقتی جنازه شهید را دیدم به‌‌ همان نحو که خواب را برایم تعریف کرده بود، به شهادت رسیده‌ و انگشت شصت او به همراه دو انگشت دیگرش قطع شده بود.

🌹 شهیدان زنده‌اند...
الله اکبر

همسر شهید خواب امام را دیده بودند که نوید شهادت همسرش را به او داده بود. صبح که به پزشکی قانونی رفتم و گفتند شهید شده، من گفتم این هدیه خدا بود که خودش بخشیده بود و هم اکنون به سوی خدا بازگشت.

شب که برگشتیم من با خود می‌گفتم، بچه‌هایم کوچکند و تمام وقت به فکر بچه‌ها بودم. نزدیک ساعت 3 نیمه شب بود که دیدم محمود وارد اتاق شد. گفتم محمود تو که شهید شدی! گفت: آمدم به شما سر بزنم. صبور باش و بی‌تابی نکن. ناگهان ناپدید شد. من هم پشت سرش می‌دویدم و صدایش می‌کردم که مادرم گفت: چی شده؟ دیوانه شدی؟! گفتم: نه محمود آمده بود‌. پس از آن شب من آرام شدم.

#خاطرات ناب شهداء...🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
💠ارادت به امام جواد( علیه السلام)....

🌹شهیدعلیرضا مصطفوی🌹

هیئت منزل سید بود. شب برای شام #چلوکباب گرفته بود.

گفتم: سید ولخرجی کردی!

گفت: من تا حالا فکر می‌کردم که ما سید موسوی هستیم. اما شجره‌نامه خانواده را پیدا کردم و فهمیدم از اولاد امام جواد (علیه السلام) هستیم.

فهمیدم فرزند امام رضا (علیه السلام) حساب می‌شیم. به این خاطر شام دادم.

شادی روحش صلوات.....

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم...🌹


📘برگرفته از کتاب همسفر شهداء...

#خاطرات ناب شهداء‌...🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
🌹شهید مدافع حرم محرمعلی مرادخانی🌹

💠دردِ زیاد سردار💠

شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد پیگیر قضیه شد دید چند تا از بچه های افغان میگن چند تا داعشی رو دیدن که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی رو داشتن سردار متوجه میشه که بچه ها خیلی تر سیدن میگه بی جهت تیر اندازی نکنین وبا چند نفر میرن دنبال داعشی ها
در جریان تعقیب ایشون در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرن ناغافل از اینکه اون طرف دیوار خندقه ،فرود میان و با ضربه ای که به پاشون وارد میشه رباط و تاندن های پای چپ پاره میشه
میگه یه لحظه چشام سیاهی رفت
ولی برای اینکه همرا هاش متوجه نشن آروم سعی کرد بلند بشه ولی دوباره  زمین خورد خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کردو بعد خودشو با کمک بچه ها به مقر رسوند
وقتی به مقر رسیدن بچه ها اصرار کردن که همون شب ایشون رو به درمانگاه ببرن ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت
یکی از بچه ها که کارهای امدادی انجام می داد یه مسکن به ایشون تزریق میکنه
سردار میگفت وقتی مسکن به من زد دیگه نفهمیدم چی شد چشام رو باز کردم و دیدم نماز صبح شده
خلاصه تا صبح با درد سر کردم 
وبعدش با اصرار بچه ها رسولی
بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت وضع پات خیلی خرابه باید برگردی ایران
قرار شد که ایشون رو برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنن
سردار میگفت رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگه باید برگردی چاره ای نیست ایشون میگن من چند ماه دنبال این بودم که بیام اینجا حالا به همین سادگی برگردم
من بر نمی گردم
یه ماشین به من بدین تا برم مقر
که ظاهرا مسئول هماهنگی قبول نمیکنه
خلاصه میگفت حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب یه گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچه های که منو میشناخت اومد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم کجا میخوای بری گفت تا مقر میرم منم با هاش رفتم
با همون وضعیت  تا آخر ماموریتشان توی سوریه میمونن و بعد از پایان دوره بر میگردن ایران
تو این مدت ایشون تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده رو تعمیر میکنن و نحوه کار با اونها رو به بچه های افغانی یاد میدن.

راوی :رمضان رسولی

#خاطرات_ناب_شهداء...🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
🌹شهیدمدافع حرم سیدمصطفی موسوی🌹


💠خودش دلش میخواست که برود💠


با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده.
به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم.
بعد از شهادتش هم همه می‌گفتند که مصطفی خودش می‌خواست و دعا کرده بود که برود.
می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری.
گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است.
مادر از عشق و علاقه مصطفی می‌گوید که اگر نبود او را به سوریه نمی‌کشاند:
"با من از شهادت حرف نمی‌زد می دانست ناراحت می‌شوم.
اگر عشق و اراده‌اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمی‌رفت اما خودش می‌خواست که برود.
خودش می‌خواست که وارد رزم شود.

📘منبع:(ابروباد)


#خاطرات_ناب_شهداء...🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
Forwarded from عکس نگار
🌹شهید حسین قجه ای🌹


💠اگر او نبود خرمشهر ...💠


شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل که در دهانه صد متری است می‌آید و وارد این نعل اسب می‌شود و به قجه‌ای می‌گوید: «اگر ممکن است شما عقب بیایید.» شهید قجه‌ای می‌گوید: «به برادر احمد بگویید یک عده‌ای اینجا ساکت‌اند چیزی نمی‌گویند(شهدا را می‌گفت) و یک عده‌ای آن گوشه مجروحند و ناله می‌کنند. من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو. به برادر احمد بگویید من بچه‌هایم را رها نمی‌کنم.» این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمی‌افتاد عراق نیروهای ما را پس می‌زد و یک خاکریز می‌زد لب کارون. آن موقع می‌بایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر می‌دادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود. عراق به علت کمبود نیرو تغافل کرده بود که این کار را نکرده بود. ولی اگر این کار را کرده بود چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمی‌دانست."

#خاطرات_ناب_شهدا ء...🌹

🌹کانال شهید شاهرخ ضرغام🌴 حــُر زمان🌴
Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید مدافع حرم حسین مشتاقی🌹


💠مَنقَل آتش💠


شب ها قبل خواب با تعدادی از بچه ها می رفتیم پشت بام و کنار بچه هایی که در حال پست بودند گپ می زدیم.
هوا سرد بود. منقلی را وسط پشت بام گذاشته بودیم و روی چهار پایه ای استوار کرده بودیم.
هر روز چوب های جعبه های مهماتی را که خالی می شد می شکستیم و می ریختیم توی منقل تا گرم شویم. روزی 20 تا جعبه خورد می کردیم.
توی اتاق ها هم همین منقل ها را گذاشته بودیم، با این تفاوت که یک دودکش هم برایش درست کرده بودیم.
خلاصه شبی دور هم جمع شدیم که شهید حسین مشتاقی هم به جمع ما ملحق شد.
چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد.
آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.
خرج توپ 156 را توی کیسه باروت جا سازی کرده بود و ریخت توی منقل، به خاطر اشتعال زا بودن این مواد همه ما را غافلگیر کرد.
منقل که برگشت و ما تا پایین ساختمان دنبال او دویدیم.

منبع:(ابرو باد)


#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_حسین_مشتاقی

Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید محمدعلی الله دادی🌹


💠دژبانی💠


قبل از عملیات نصر ۴ قرار بود برای توجیه به منطقه عملیاتی برویم، هنگام عزیمت در مسیر، دژبانی سپاه بوکان معمولا سخت گیری می کرد که خیلی از مواقع منجر به درگیری می شد،

یک بار به همراه شهید از آن مسیر می گذشتیم که آن اتفاق رخ داد، دژبانی برخورد سختی با ما کرد، من به شهید گفتم خودت را معرفی کن و بگو که فرمانده تیپ هستی، اما او این کار را نکرد و در نهایت بحث بالا گرفت و به سپاه بوکان رفتیم ، این مسئله باعث شد که از طرف سردار سلیمانی پیگیری شود که این سختگیری بی مورد که باعث اتلاف وقت می شد برای همیشه حل و فصل شود.

راوی:(دوست شهید)


#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_الله_دادی

Join🔜 @hor_zaman
💠 شهادتِ شهید فقط دست خودش است !

🔸یکبار خوابی دیده بودم که آن‌را برای محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با حاج همت دست دادم و همدیگر را بغل کردیم و به او گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم می‌گفتم مگر می‌شود؟ همه چیز دست شهداست و شهدا دستشان باز است. این معما برای من حل نمی‌شد و همیشه فکر می‌کردم که تعبیرش چیست؟ برای محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد.
گفت: «شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمی‌شود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر تعلقاتش شهید نمی‌شود.

🌸به نقل از برادر شهید🌸

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضایی

Join🔜 @hor_zaman
#خاطرات_ناب

🌹شهید حسین فهمیده🌹


💠حسین ریزه💠


یکی از روزها صدای بگو ومگوهایی که از سنگر محمد حسین شنیده می شد ، توجه ما را جلب کرد .گویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود اما فرمانده اجازه نمی داد .او اصرار می کرد وخواهش ، که بگذارید من هم به خط بیایم .فرمانده هم تاکید داشتند : « حسین آقا حالا برای شما زود است .»او که دید پا فشاری اش فایده ای ندارد ، قاطع و درکمال ادب واحترام گفت : « من به شما ثابت می کنم که زود نیست ! ... » چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده ، نگرانی وجودشان را فرا گرفته بود.اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود .که روز بچه ها چشمشان به عراقی کوتاه قدی افتاد که به سمت خاکریز خود می آمد . صبر کردند تا اسیرش نمایند.کمی که جلو تر آمد ، دیدند حسین ریزه است که لباس عراقی ها را به تن کرده و سلاحشان را به دوش گرفته ...« همان مو قع نزد فرمانده رفت .در پا سخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانی او گفت : « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است .من به آنجا رفتم ،یک عراقی را دست خالی کشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت کنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است .»

منبع:| مسافران آسمانی [یک مسافر] |📚


Join🔜 @hor_zaman
🌹شهیدمدافع حرم مسعودعسگری🌹


💠قرار ، قبل از شهادت💠


قبل از عمليات با هم قرار گذاشته بود اگر مجروح يا شهيد شديم قبل از هر اقدامي لوازم مهم مثل بيسيم و جي پي اس رو برداريم ،همينطور انگشتر و ساعت هامون. از همه چي مهمتر انگشترامون بود.
وقتي بانگ توپ٢٣بلند شد و مسعود و همرزمانش روي زمين افتادن ، رسيدم بالاي سرش بيسيم و جي پي اس رو برداشتم،مسعود رو كشيدم عقب و سوار بر ماشين به سمت درمانگاه.
تو درمانگاه صحرايي با چشماني پر اشك، ياد حرفمون افتادم ،خواستم انگشتر رو در بيارم،انگشتر رو كمي حركت دادم اما دلم نيومد،بدنش پر از تركش بود،همينطور دستها و انگشتان،دلم نيومد انگشتر رو به زور و از روي زخم ها در بيارم.دوباره سوار بر ماشين بعدي به سمت عقبه و قسمت شهدا برگشتيم.خيلي پيگير انگشتر مسعود بودم ، با دعوا وارد قسمت شهدا شدم و از مسئولش پيگير شدم،گفت :نگران نباش به دست صاحبش ميرسه.اما من همچنان نگران قولي بودم كه به هم داده بوديم...
برگشتيم به ايران و وقتي انگشتر رو دست مادرشون ديدم.دلم آروم گرفت.

راوی:(همرزم شهید)


#خاطرات_ناب_شهدا


Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید مدافع حرم عباس آسمیه🌹

💠نصف حقوقش را صرف خیریه میکرد💠

عباس نصفی از حقوق ماهانه‌اش را صرف امور خیریه می‌کرد. در واقع او بخشی از حقوقش را به دو خانواده‌ای می‌داد که یکی‌شان بیمار سرطانی و دیگری بچه یتیم داشتند. باقی حقوقش را هم بخشی صرف امور روزمره‌اش و بخشی را خرج هیئات و مراسم مذهبی می‌کرد. در طول ماه شاید 20 روزش را روزه می‌گرفت و غذایی که محل کارش به او می‌دادند، به خانواده‌های مستمند می‌داد. یکبار که می‌خواست به مأموریت برود، دو، سه غذا توی خانه گذاشت و به پدرمان گفت شما برای فلان خانواده ببر. بابا گفت من خجالت می‌کشم دو غذا دستم بگیرم و ببرم. اما عباس اصرار داشت که اگر کم هم باشد باید به مردم کمک کرد و باری از دوش کسی برداشت.
راوی:خواهر شهید

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عباس_آسمیه

Join🔜 @hor_zaman
🌹شهید علے ماهانے

🔰 #احترام_بہ_والدین


🌸‍هر وقت وارد اتاق مےشدم ،
نیم خیز هم ڪہ شده ، از «جاش بلند»
مےشد .

🌿اگر بیست بار هم مےرفتم و مےومدم ، بازم بلند میشد !

🌸مےگفتم : آخہ علے جان مگہ من غریبہ هستم ؟!
چرا بہ خودت «زحمت» میدی ؟!

🔴👈مےگفت : «احترام بہ والدین دستور خداست .»

#خاطرات_ناب

Join🔜 @hor_zaman