مرکز آموزشی و اشتغالزایی حکیم
16 subscribers
746 photos
215 videos
28 files
134 links
کرج حصارک نرسیده به دانشگاه خوارزمی جنب فروشگاه امیران5
انگلیسی،کامپیوتر،تقویتی،مهارتهای زندگی،کارآفرینی،اشتغالزایی
34531106
34531108
Download Telegram
#️⃣ اطلاعات داستان:
☑️ نام : جوجه اردک زشت
☑️ نام : The ugly duckling
☑️ نوع : #آموزنده
☑️ سطح : #مبتدی


🕊 The ugly duckling

Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Five
pretty, yellow baby ducklings came out.

Then the big egg started to crack. One big, ugly duckling came out. Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’

The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse. No one wanted to be his friend.

It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.

Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond. He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’

‘It’s you,’ said another beautiful, white bird. ‘Me? But I’m an ugly duckling.’ ‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’ ‘Yes,’ he smiled.

All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.

┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄

┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄

🕊 جوجه اردک زشت

اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد. در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.

بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند. خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو، تو زشتی!»

جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند. گوسفند گفت: «از اینجا برو» گاو گفت: «از اینجا برو»؛ اسب گفت: «از اینجا برو»؛ هیچ کس نمی خواست با او دوست شود.

کم کم هوا سرد شد، برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.

سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت. خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد. او پرنده ای زیبا و سفید بود! او گفت: «وای! اون کیه؟»

پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی». «من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم»؛ «دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی، دوست داری با من دوست بشی؟» او با لبخند گفت: «آره.»

همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
@hakimcenter
#️⃣اطلاعات داستان:
☑️ نام : زنگوله
☑️ نام : The Bell
☑️ نوع : #آموزنده
☑️ سطح : #مبتدی


🔔 The Bell

There were a lot of mice in a house. The man of the house got a cat. The cat killed many of the mice. Then the oldest mouse said: "All mice must come to my hole tonight, and we will think what we can do about this cat."
All the mice came. Many mice spoke, but none knew what to do. At last a young mouse stood up and said:" We must put a bell on the cat. Then, when the cat comes near, we'll hear the bell and run away and hide. So the cat will never catch any more mice."
Then the old mouse asked:" Who will put the bell on the cat?" No mouse answered. He waited, but still no one answered. At last he said: "It is not hard to say things, but it is harder to do them."

┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄
Short story
┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄

🔔 زنگوله

موش های زیادی در خانه بودند. مرد صاحب خانه گربه ای را آورد. گربه شمار زیادی از موش ها را کشت. سپس پیرترین موش گفت: «تمام موش ها باید امشب به خونه ی من بیان تا فکر کنیم که در مورد این گربه چه کار میتونیم بکنیم».
تمام موش ها آمدند، بسیاری از موش ها حرف می زدند اما هیچ کدام نمی دانستند که باید چه کار بکنند. سرانجام موش جوانی ایستاد و گفت: «ما باید زنگوله ای روی گربه بزاریم بعد وقتی که گربه به ما نزدیک بشه ما صدای زنگ رو می شنویم و فرار می کنیم و خودمون رو مخفی می کنیم، بنابراین گربه دیگه نمی تونه هیچ موشی رو بگیره».
سپس موش پیر پرسید: «چه کسی زنگوله رو روی گربه میزاره؟» هیچ موشی جواب نداد. او صبر کرد اما بازهم هیچ کس جواب نمی داد، سرانجام او گفت: «اینکه چیری رو بگیم سخت نیست، اما سخت تر اینه که این کار رو انجام بدیم»
@hakimcenter
#مکالمه_روزمره_همراه_بافایل_صوتی
#مبتدی

Amy : Hi Michael.
امی:سلام مایکل.

Michael : Hi Amy. What's up?
مایکل:سلام امی،چه خبر؟

Amy : I'm looking for the airport. Can you tell me how to get there?
امی:دارم دنباله فرودگاه میگردم.میتونی بهم بگی چجوری برم اونجا؟

Michael : No, sorry. I don't know.
مایکل:نه.ببخشید..نمیدونم

Amy : I think I can take the subway to the airport. Do you know where the subway is?
امی:فک کنم با مترو میتونم برم به فرودگاه.میدونی مترو کجاست؟

Michael : Sure, it's over there.
مایکل:اره،اونور.

Amy : Where? I don't see it.
امی:کجاست؟نمیبینم.

Michael : Across the street.
مایکل:اون طرف خیابون.

Amy : Oh, I see it now.
Thanks.
امی:اها،میبینم الان..ممنون.

Michael : No problem.
مایکل:مشکلی نیست (خواهش میکنم)

Amy : Do you know if there's a rest room around here?
امی:میدونی اگه دستشویی عمومی اینجا هست ؟

Michael : Yes, there's one here. It's in the store.
مایکل:اره،یکی همین جاست،تو فروشگاه.

Amy : Thank you.
امی:ممنون

Michael : Bye.
مایکل:خدافظ

Amy : Bye bye
امی:خدافظ