مرکز آموزشی و اشتغالزایی حکیم
16 subscribers
746 photos
215 videos
28 files
134 links
کرج حصارک نرسیده به دانشگاه خوارزمی جنب فروشگاه امیران5
انگلیسی،کامپیوتر،تقویتی،مهارتهای زندگی،کارآفرینی،اشتغالزایی
34531106
34531108
Download Telegram
#️⃣ اطلاعات داستان:
☑️ نام : هیزم‌شکن
☑️ نام : The Woodcutter
☑️ نوع : #آموزنده
☑️ سطح : #متوسط


The Woodcutter

Once upon a time a very strong woodcutter asked for a job in a timber merchant, and he got it. His salary was really good and so were the working conditions. For that reason, the woodcutter was determined to do his best. His boss gave him an Axe and showed him the area where he was supposed to fell the trees.

The first day, the woodcutter brought fifteen trees. “Congratulations,” the boss said, “ Carry on with your work!”. Highly motivated by the words of his boss, the woodcutter tried harder the next day, but he only could bring ten trees. The third day he tried even harder, but he was only able to bring seven trees.

Day after day he was bringing less and less trees “I must be losing my strength.” The woodcutter thought. He went to the boss and apologized, saying that he could not understand what was going on “When was the last time you sharpened your axe?” The boss asked “Sharpen? I had no time to sharpen my axe, I have been very busy trying to cut trees” The woodcutter replied.

Moral: Most of us never update our skills. We think that whatever we have learned is very much enough. But well, is not good when better is expected. Sharpening our skills from time to time is the key to success.


┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄

┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄

هیزم‌شکن

روزی روزگاری، هیزم‌شکن نیرومندی نزد یک تاجر چوب رفت و تقاضای کار کرد و استخدام شد. دستمزدش خیلی خوب بود و بنابراین شرایط کاری خوبی داشت. به همین دلیل، هیزم‌شکن مصمم بود به بهترین نحو کارش را انجام دهد. رئیسش به او تبری داد و محدوده ای که باید درختان را قطع میکرد را به او نشان داد.

روز اول، هیزم‌شکن پانزده درخت آورد. رئیس گفت: «تبریک میگم، به کارت ادامه بده» هیزم‌شکن که از حرف رئیسش حسابی تشویق شده بود، روز بعد تلاش بیشتری کرد اما توانست فقط ده درخت بیاورد. روز سوم او بیشتر تلاش کرد اما توانست فقط هفت درخت بیاورد.

یک روز پس از روز دیگر، او کمتر و کمتر درخت آورد. هیزم‌شکن فکر کرد: «من حتما قدرتمو از دست دادم». او نزد رئیس رفت و با گفتن اینکه او نمی تواند بفهمد چه اتفاقی افتاده، عذر خواهی کرد. رئیس پرسید: «آخرین باری که تبرت رو تیز کردی،کِی بود؟»، هیزم‌شکن جواب داد: «تیز؟! من وقتی برای تیز کر دن تبرم نداشتم، من سخت مشغول قطع کردن درختان بودم».

نکته اخلاقی: بیشتر ما توانایی مان را به روز نمی کنیم. فکر می کنیم آنچه یاد گرفتیم بسیار کافی است. اما خُب، وقتی انتظار بهتری داشته باشیم خوب نیست. تیز کردن لحظه به لحظه مهارتهایمان، کلید موفقیت ماست.
@hakimcenter
#️⃣ اطلاعات داستان:
☑️ نام : جوجه اردک زشت
☑️ نام : The ugly duckling
☑️ نوع : #آموزنده
☑️ سطح : #مبتدی


🕊 The ugly duckling

Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Five
pretty, yellow baby ducklings came out.

Then the big egg started to crack. One big, ugly duckling came out. Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’

The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse. No one wanted to be his friend.

It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.

Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond. He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’

‘It’s you,’ said another beautiful, white bird. ‘Me? But I’m an ugly duckling.’ ‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’ ‘Yes,’ he smiled.

All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.

┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄

┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄

🕊 جوجه اردک زشت

اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد. در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.

بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند. خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو، تو زشتی!»

جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند. گوسفند گفت: «از اینجا برو» گاو گفت: «از اینجا برو»؛ اسب گفت: «از اینجا برو»؛ هیچ کس نمی خواست با او دوست شود.

کم کم هوا سرد شد، برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.

سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت. خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد. او پرنده ای زیبا و سفید بود! او گفت: «وای! اون کیه؟»

پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی». «من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم»؛ «دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی، دوست داری با من دوست بشی؟» او با لبخند گفت: «آره.»

همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
@hakimcenter
#️⃣اطلاعات داستان:
☑️ نام : زنگوله
☑️ نام : The Bell
☑️ نوع : #آموزنده
☑️ سطح : #مبتدی


🔔 The Bell

There were a lot of mice in a house. The man of the house got a cat. The cat killed many of the mice. Then the oldest mouse said: "All mice must come to my hole tonight, and we will think what we can do about this cat."
All the mice came. Many mice spoke, but none knew what to do. At last a young mouse stood up and said:" We must put a bell on the cat. Then, when the cat comes near, we'll hear the bell and run away and hide. So the cat will never catch any more mice."
Then the old mouse asked:" Who will put the bell on the cat?" No mouse answered. He waited, but still no one answered. At last he said: "It is not hard to say things, but it is harder to do them."

┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄
Short story
┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄

🔔 زنگوله

موش های زیادی در خانه بودند. مرد صاحب خانه گربه ای را آورد. گربه شمار زیادی از موش ها را کشت. سپس پیرترین موش گفت: «تمام موش ها باید امشب به خونه ی من بیان تا فکر کنیم که در مورد این گربه چه کار میتونیم بکنیم».
تمام موش ها آمدند، بسیاری از موش ها حرف می زدند اما هیچ کدام نمی دانستند که باید چه کار بکنند. سرانجام موش جوانی ایستاد و گفت: «ما باید زنگوله ای روی گربه بزاریم بعد وقتی که گربه به ما نزدیک بشه ما صدای زنگ رو می شنویم و فرار می کنیم و خودمون رو مخفی می کنیم، بنابراین گربه دیگه نمی تونه هیچ موشی رو بگیره».
سپس موش پیر پرسید: «چه کسی زنگوله رو روی گربه میزاره؟» هیچ موشی جواب نداد. او صبر کرد اما بازهم هیچ کس جواب نمی داد، سرانجام او گفت: «اینکه چیری رو بگیم سخت نیست، اما سخت تر اینه که این کار رو انجام بدیم»
@hakimcenter
#️⃣ اطلاعات داستان:
☑️ نام : خدا
☑️ نام : God
☑️ نوع : #آموزنده
☑️ سطح : #متوسط
☑️ فایل صوتی داستان



💚 God

There was a man who asked God for a flower and a butterfly. But instead God gave him a cactus and a caterpillar. The man was sad. he didn't understand why his request was mistaken. then he thought : oh well, God has too many people to care for; and decided not to question.

After sometime, man went to check up on his request that had left forgotten. to his surprise, from the thorny and ugly cactus a beautiful flower had grown and the unsightly caterpillar had been transformed into the most beautiful butterfly.

God always does things right. his way is always the best way, even if to us it seem all wrong. if you asked God for one thing and receive another, trust. you can be sure that He will always give you what you need at the appropriate time.

What you want, is not always what you need! God never fails to grant our petitions, so keep on going for Him without doubting or murmuring. God gives the very best to those who leave the choices up to him.

┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄
English story
┄┄┄┄❅☕️❅┄┄┄┄

💚 خدا

روزی مردی از خدا دو چیز درخواست نمود: یک گل و یک پروانه، امّا چیزی که خدا در عوض به او بخشید، یک کاکتوس و یک کرم بود. مرد غمگین شد. او نمی توانست درک کند که چرا درخواستش به درستی اجابت نشده. با خود اندیشید: خب، خدا بندگان زیادی دارد که باید به همه ی آنها توجّه کند و مراقبشان باشد و تصمیم گرفت که دیگر در این باره سوالی نپرسد.

بعد از مدتی مرد تصمیم گرفت به سراغ همان چیزهایی برود که از خدا خواسته و حالا به کلی فراموش شان کرده بود. در کمال ناباوری مشاهده کرد که از آن کاکتوس زشت و پر از خاک گلی بسیار زیبا روئیده است و آن کرم زشت به پروانه ای زیبا تبدیل شده است.

خدا همیشه کارها را به بهترین نحو انجام می دهد. راه خدا همواره بهترین راه است، اگر چه به نظر ما غلط بیاید. اگر از خدا چیزی خواستید و چیز دیگری دریافت کردید، به او اعتماد کنید. مطمئن باشید آنچه را که نیاز دارید، همواره در مناسب ترین زمان به شما می بخشد.

آنچه می خواهید، همیشه آن چیزی نیست که نیاز دارید! خدا هیچگاه به درخواست های ما بی توجّهی نمی کند، پس بدون هیچ شک و تردید یا گله و شکایتی به او روی آورید. خداوند بهترین چیز ها را به کسانی می بخشد که انتخاب ها را به خودش واگذار می کنند.
@hakimcenter