#یادداشت #بین_خودمان_بماند
■ زمستان، کلاه لبه دارش را روی سرش جابجا کرد. دستهایش را توی جیبهای سردش گذاشت و سرش را توی یقه بالاکشیده بارانی بلندش فرو برد. بخار دهانش، مهی غلیظ شد و شیشه عینک ته استکانی اش را پوشاند. با لبه کلاهش، خطی جلوی چشمانش در افق کشید و آسمان را حذف کرد.
اسفند گفت: «آقای زمستان! ما هرچه داریم از صدقه سری شماست. برف و باران، بذل و بخشش ملوکانه است. اولین شکوفه ها رو شما روی شاخه آلوچه های خواب گذاشتید. پامچال ها و نرگس های وحشی، دسترنج شما هستند. بهار و تابستان و پاییز، ریزه خواری سفره بیدریغ شما رو می کنند. فروردین اگه رنگ و رویی داره، از آینه داری اسفند شماست. اردیبهشت اگه عطر و بویی داره، از غبار سم اسب های کهر بهمن شماست. یا همین خرداد ملون الحال، عکس دی ماه شما رو کوبونده تن دیوار اتاقش».
■ زمستان پا به پا شد. نگاهی به میوه های کوچک انجیر، روی شاخه های بی برگ درخت انداخت. چشمانش را به سمت شکوفه های گیلاس، نیمه باز کرد تا بهتر ببیند. بخار شیشه عینکش را پاک کرد. آسمان خاکستری بود. با نوک کفش ورنی اش، چیزهایی را روی زمین جابجا کرد. آرام بود. .
اسفند گفت: «بمانید آقای زمستان. شما سرد و گرم روزگار رو چشیدید. حرف و حدیث مردم، برفه و آفتاب. همه چیز روشن می شه و روسیاهی به ذغال می مونه. شما روسفید هستید. بریز و بپاش بهار، مدیون دست و دلبازی های شماست. گندم زار های تابستان از ابرهای خاکستری شما سبز و طلایی می شن. خون دل های شماست که دونه دونه انار های پاییز رو سرخ می کنه. اگه این سیاهی شب های بلند شما نبود، روزهای گرم تابستون هم نبود».
■ آقای زمستان همانطور ساکت ماند. به ساعت جیبی اش نگاه کرد و لبخندی زد. نسیم، عطر یاس با خودش آورد. زمستان سرش را به سمت انتهای کوچه چرخاند. از انتهای کوچه، دختری به داخل پیچید. سبزه بود و موهای بلندی داشت که با هر گام، در باد پراکنده می شدند. موزون راه می رفت و سر به هوا. دامنی گل گلی داشت با پاهایی کشیده و کفش های سرخ و جوراب های سفید. لاابالی، زنگ خانه ها را می زد و آواز می خواند. آقای زمستان دستانش را گذاشت توی جیبهایش. سرش را توی یقه بارانی بلندش فرو برد و آرام، از کنار دختر گذشت.
■ اسفند، نمیتوانست چشم از دخترک بردارد. در یک نگاه، دلباخت. به سمت دختر رفت و نامش را پرسید. دختر به غمزه جواب داد: «فروردین هستم؛ دختر بهار خانم».
■ علی اصغر کلانتر
■ ۲۳ اسفند ۱۳۹۷
■ کافه بهاری قائمشهر
#یادداشت
#اسمت_را_به_من_بگو
#زمستان
#بهار
#دلتنگیهای_یک_شاعر_روستانشین
#فروردین_باش
ــــــــــــــــــــــ
■ اگر دوست داشتید، اینجا کلیک کنید و در اینستاگرام من پیام بگذارید. متشکرم.
ــــــــــــــــــــــ
@honarpazhouh
■ زمستان، کلاه لبه دارش را روی سرش جابجا کرد. دستهایش را توی جیبهای سردش گذاشت و سرش را توی یقه بالاکشیده بارانی بلندش فرو برد. بخار دهانش، مهی غلیظ شد و شیشه عینک ته استکانی اش را پوشاند. با لبه کلاهش، خطی جلوی چشمانش در افق کشید و آسمان را حذف کرد.
اسفند گفت: «آقای زمستان! ما هرچه داریم از صدقه سری شماست. برف و باران، بذل و بخشش ملوکانه است. اولین شکوفه ها رو شما روی شاخه آلوچه های خواب گذاشتید. پامچال ها و نرگس های وحشی، دسترنج شما هستند. بهار و تابستان و پاییز، ریزه خواری سفره بیدریغ شما رو می کنند. فروردین اگه رنگ و رویی داره، از آینه داری اسفند شماست. اردیبهشت اگه عطر و بویی داره، از غبار سم اسب های کهر بهمن شماست. یا همین خرداد ملون الحال، عکس دی ماه شما رو کوبونده تن دیوار اتاقش».
■ زمستان پا به پا شد. نگاهی به میوه های کوچک انجیر، روی شاخه های بی برگ درخت انداخت. چشمانش را به سمت شکوفه های گیلاس، نیمه باز کرد تا بهتر ببیند. بخار شیشه عینکش را پاک کرد. آسمان خاکستری بود. با نوک کفش ورنی اش، چیزهایی را روی زمین جابجا کرد. آرام بود. .
اسفند گفت: «بمانید آقای زمستان. شما سرد و گرم روزگار رو چشیدید. حرف و حدیث مردم، برفه و آفتاب. همه چیز روشن می شه و روسیاهی به ذغال می مونه. شما روسفید هستید. بریز و بپاش بهار، مدیون دست و دلبازی های شماست. گندم زار های تابستان از ابرهای خاکستری شما سبز و طلایی می شن. خون دل های شماست که دونه دونه انار های پاییز رو سرخ می کنه. اگه این سیاهی شب های بلند شما نبود، روزهای گرم تابستون هم نبود».
■ آقای زمستان همانطور ساکت ماند. به ساعت جیبی اش نگاه کرد و لبخندی زد. نسیم، عطر یاس با خودش آورد. زمستان سرش را به سمت انتهای کوچه چرخاند. از انتهای کوچه، دختری به داخل پیچید. سبزه بود و موهای بلندی داشت که با هر گام، در باد پراکنده می شدند. موزون راه می رفت و سر به هوا. دامنی گل گلی داشت با پاهایی کشیده و کفش های سرخ و جوراب های سفید. لاابالی، زنگ خانه ها را می زد و آواز می خواند. آقای زمستان دستانش را گذاشت توی جیبهایش. سرش را توی یقه بارانی بلندش فرو برد و آرام، از کنار دختر گذشت.
■ اسفند، نمیتوانست چشم از دخترک بردارد. در یک نگاه، دلباخت. به سمت دختر رفت و نامش را پرسید. دختر به غمزه جواب داد: «فروردین هستم؛ دختر بهار خانم».
■ علی اصغر کلانتر
■ ۲۳ اسفند ۱۳۹۷
■ کافه بهاری قائمشهر
#یادداشت
#اسمت_را_به_من_بگو
#زمستان
#بهار
#دلتنگیهای_یک_شاعر_روستانشین
#فروردین_باش
ــــــــــــــــــــــ
■ اگر دوست داشتید، اینجا کلیک کنید و در اینستاگرام من پیام بگذارید. متشکرم.
ــــــــــــــــــــــ
@honarpazhouh