💌 #خاطرههای_رنگی #داستان_مادربزرگ
همیشه
همراهش بودند...
همان مفاتیح کوچک و
💙 یک تسبیح فیروزهای و
عینک ته استکانیاش
که توی کیف سادهاش میگذاشت...
شبهای جمعه
🌙 با همان پادرد، قدم قدم
میآمد رادیو که
روی طاقچه بود را روشن میکرد
خوب نمیشنید...
📟 صدای رادیو را که
داشت #دعای_کمیل میخواند،
بلندِ بلند میکرد؛
صدا آنقــدر بلند بود که
از ان انتهای حیاط هم شنیده میشد... 🌿
صدای دعای کمیل
💤 توی خانه میپیچید؛
خودش به متکای سرخرنگ اتاق
تکیه میداد، عینکش را
روی چشم
میگذاشت و زیر لب
🌸 همراه صدا، از روی مفاتیح میخواند
🌟 آن شبها
هر شب جمعه که مهمانش بودیم،
حس میکردم خانهی
مادربزرگ
حال و هوای ویژه دارد...
حال و هوای یک عاشق قدیمی که
هرچند دیگر، خیلی چیزها را فراموش میکرد
اما قرارش برای درددل با خدا را همیشه یادش بود . . . 💚💜
📷 باقری نسب
دخترونه حرم رضوی
❣ @dokhtar_razavi
🦋👈 دوستانت رو هم به جمع دخترونهایمون دعوت کن و یار مجازی حرم باش...
همیشه
همراهش بودند...
همان مفاتیح کوچک و
💙 یک تسبیح فیروزهای و
عینک ته استکانیاش
که توی کیف سادهاش میگذاشت...
شبهای جمعه
🌙 با همان پادرد، قدم قدم
میآمد رادیو که
روی طاقچه بود را روشن میکرد
خوب نمیشنید...
📟 صدای رادیو را که
داشت #دعای_کمیل میخواند،
بلندِ بلند میکرد؛
صدا آنقــدر بلند بود که
از ان انتهای حیاط هم شنیده میشد... 🌿
صدای دعای کمیل
💤 توی خانه میپیچید؛
خودش به متکای سرخرنگ اتاق
تکیه میداد، عینکش را
روی چشم
میگذاشت و زیر لب
🌸 همراه صدا، از روی مفاتیح میخواند
🌟 آن شبها
هر شب جمعه که مهمانش بودیم،
حس میکردم خانهی
مادربزرگ
حال و هوای ویژه دارد...
حال و هوای یک عاشق قدیمی که
هرچند دیگر، خیلی چیزها را فراموش میکرد
اما قرارش برای درددل با خدا را همیشه یادش بود . . . 💚💜
📷 باقری نسب
دخترونه حرم رضوی
❣ @dokhtar_razavi
🦋👈 دوستانت رو هم به جمع دخترونهایمون دعوت کن و یار مجازی حرم باش...