🔷🔹سبک زندگی زهرایی
درون قاب آینه بزرگ و نقرهای، صورتش را تماشا میکرد و از اینکه زیباتر از همیشه به نظر میرسید، قند توی دلش آب میشد☺️ کمی این طرفتر، جوانی که چند دقیقه دیگر قرار بود همسرش💍 شود، سرش را پایین انداخته بود و به دقت به صدای عاقد گوش میداد. او هم با کت شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفیدی که به تن کرده بود، برازندهتر شده بود. لحظاتی که خطبه عقد جاری میشد و از داخل آینه، گاهی به داماد نگاه میکرد، حس میکرد دیگر در تمام دنیا هیچکس را به اندازه او دوست❣️ نخواهد داشت.
صدای عاقد را میشنید: «سرکارخانم فاطمه میرزایی، آیا وکیلم شما را به عقد دائم💝 آقای ...؟» دلهرهای به دلش افتاده بود که لحظه به لحظه ضربانش را بیشتر میکرد: آیندهاش چه خواهد شد؟ او چطور مردی خواهد بود؟
حالا دیگر بله را گفته بود🌹و جوانی که کنارش نشسته بود و قبل از این برایش غریبهای دور بود، آشناترین ✨دوستش شده بود! دوباره داخل قاب آینه را نگاه کرد. همسرش او را تماشا میکرد. نگاهشان که به هم تلاقی کرد، هر دو خندیدند.
چند ماه گذشته است و اکنون که برای تقسیم کارهای زندگی مشترک کنار هم نشستهاند، همسرش بهترین پیشنهاد را میدهد:
ببین معصومه جان، به نظرم برای زندگی مشترک، زندگی حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها بهترین💫 الگوست. کارهای مهم بیرون که سختیشون مناسب با قوای جسمی💪 و روحی مرد است، با من. چاکر شما هم هستم و با تمام توانم تلاش میکنم خواستههای منصفانه سرکار رو فراهم کنم تا آب توی دل💖 شاهزاده خانم تکون نخوره! ولی کارهای مهم خونه که کاملا با احساسات و عواطف زنانه تناسب داره، میمونه برای شما که البته باز هم بنده حقیر هر قدر که بتونم، در خدمتتون هستم و کمک میکنم. آخه امنترین جای دنیا برای مرد، خونهست و معمولا این خانم خونهست که هوای خونه رو داره.💐💐
👈زندگی مان شیرین میشود، اگر سبک آن زهرایی باشد!
🔹کتاب بانوی بینشان
لینک دانلود کتاب👈👈
https://t.me/dokhtar_razavi/1380
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
درون قاب آینه بزرگ و نقرهای، صورتش را تماشا میکرد و از اینکه زیباتر از همیشه به نظر میرسید، قند توی دلش آب میشد☺️ کمی این طرفتر، جوانی که چند دقیقه دیگر قرار بود همسرش💍 شود، سرش را پایین انداخته بود و به دقت به صدای عاقد گوش میداد. او هم با کت شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفیدی که به تن کرده بود، برازندهتر شده بود. لحظاتی که خطبه عقد جاری میشد و از داخل آینه، گاهی به داماد نگاه میکرد، حس میکرد دیگر در تمام دنیا هیچکس را به اندازه او دوست❣️ نخواهد داشت.
صدای عاقد را میشنید: «سرکارخانم فاطمه میرزایی، آیا وکیلم شما را به عقد دائم💝 آقای ...؟» دلهرهای به دلش افتاده بود که لحظه به لحظه ضربانش را بیشتر میکرد: آیندهاش چه خواهد شد؟ او چطور مردی خواهد بود؟
حالا دیگر بله را گفته بود🌹و جوانی که کنارش نشسته بود و قبل از این برایش غریبهای دور بود، آشناترین ✨دوستش شده بود! دوباره داخل قاب آینه را نگاه کرد. همسرش او را تماشا میکرد. نگاهشان که به هم تلاقی کرد، هر دو خندیدند.
چند ماه گذشته است و اکنون که برای تقسیم کارهای زندگی مشترک کنار هم نشستهاند، همسرش بهترین پیشنهاد را میدهد:
ببین معصومه جان، به نظرم برای زندگی مشترک، زندگی حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها بهترین💫 الگوست. کارهای مهم بیرون که سختیشون مناسب با قوای جسمی💪 و روحی مرد است، با من. چاکر شما هم هستم و با تمام توانم تلاش میکنم خواستههای منصفانه سرکار رو فراهم کنم تا آب توی دل💖 شاهزاده خانم تکون نخوره! ولی کارهای مهم خونه که کاملا با احساسات و عواطف زنانه تناسب داره، میمونه برای شما که البته باز هم بنده حقیر هر قدر که بتونم، در خدمتتون هستم و کمک میکنم. آخه امنترین جای دنیا برای مرد، خونهست و معمولا این خانم خونهست که هوای خونه رو داره.💐💐
👈زندگی مان شیرین میشود، اگر سبک آن زهرایی باشد!
🔹کتاب بانوی بینشان
لینک دانلود کتاب👈👈
https://t.me/dokhtar_razavi/1380
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#داستانک
رخ بشوی و دل بشوی...
همه غسل زیارت کردهاند و حالا لباس میپوشند. آقاجون مثل همیشه نگاهی مهربانانه🌺 به عزیز میکند. «حاج خانم، اون پیرهن نویی رو که چند وقت پیش برام دوختی از تو ساک در بیار».
عزیز همانطورکه بلند میشود، میخندد: «چون میدونستم برا چی کنار گذاشتی. از قبل آمادش کردم.» مامان عطر✨ را از چمدان در میآورد. مثل همیشه آقا جون مقدم است. «احمد آقا، بفرمایید عطر.»
امیرحسین مهلت نمیدهد، مامان به او تعارف کند؛ میپرد و عطر را از دست مامان میگیرد.
از مسافرخانه تا حرم💫 راهی نیست. عزیز در را باز میکند...بسم الله الرحمن الرحیم
📗 کتاب داستانواره زیارت ما
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
رخ بشوی و دل بشوی...
همه غسل زیارت کردهاند و حالا لباس میپوشند. آقاجون مثل همیشه نگاهی مهربانانه🌺 به عزیز میکند. «حاج خانم، اون پیرهن نویی رو که چند وقت پیش برام دوختی از تو ساک در بیار».
عزیز همانطورکه بلند میشود، میخندد: «چون میدونستم برا چی کنار گذاشتی. از قبل آمادش کردم.» مامان عطر✨ را از چمدان در میآورد. مثل همیشه آقا جون مقدم است. «احمد آقا، بفرمایید عطر.»
امیرحسین مهلت نمیدهد، مامان به او تعارف کند؛ میپرد و عطر را از دست مامان میگیرد.
از مسافرخانه تا حرم💫 راهی نیست. عزیز در را باز میکند...بسم الله الرحمن الرحیم
📗 کتاب داستانواره زیارت ما
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
همه میدانستند!
برایش مثل خواهر✨ بود. همه مسائل را با دوستش در میان میگذاشت و درباره همه چیز از او نظر میخواست. کم کم تمام درد دلها و ناراحتیهایش را هم به او میگفت. حتی گلایههایی😞 که از همسرش داشت.
دیگر حتی خانواده شوهرش هم دوستش را میشناختند. روزی در یکی از همین مهمانیهای زنانه، عمه همسرش، از دوست او خواستگاری💐 کرد. اوائل خیلی خوشحال بود که حالا افزون بر دوستی، با هم فامیل هم میشوند، ولی ...
دوستش برخلاف او چیزی از زندگیاش نمیگفت. دیگر از آن رفاقت و صمیمیت خبری نبود. درددلهایش به گوش خانواده شوهرش رسیده بود و کم کم اختلافهایشان زیاد شده بود.
خیلی پشیمان بود😪 که به جای همسرش❣ فرد دیگری را این همه امین و محرم اسرارش قرار داده بود. دلش میخواست گذشته را جبران کند، ولی خیلی سخت شده بود.
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
برایش مثل خواهر✨ بود. همه مسائل را با دوستش در میان میگذاشت و درباره همه چیز از او نظر میخواست. کم کم تمام درد دلها و ناراحتیهایش را هم به او میگفت. حتی گلایههایی😞 که از همسرش داشت.
دیگر حتی خانواده شوهرش هم دوستش را میشناختند. روزی در یکی از همین مهمانیهای زنانه، عمه همسرش، از دوست او خواستگاری💐 کرد. اوائل خیلی خوشحال بود که حالا افزون بر دوستی، با هم فامیل هم میشوند، ولی ...
دوستش برخلاف او چیزی از زندگیاش نمیگفت. دیگر از آن رفاقت و صمیمیت خبری نبود. درددلهایش به گوش خانواده شوهرش رسیده بود و کم کم اختلافهایشان زیاد شده بود.
خیلی پشیمان بود😪 که به جای همسرش❣ فرد دیگری را این همه امین و محرم اسرارش قرار داده بود. دلش میخواست گذشته را جبران کند، ولی خیلی سخت شده بود.
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
📖جزوههای مسواکی
بیشتر جزوات درسیاش ناقص بود سر کلاس با این استدلال که با نوشتن جزوه حواسم پرت میشه😒 و برای گوشدادن به صحبتهای استاد تمرکزم رو از دست میدم مطالب را نمینوشت تمرکز کردن بهانه بود و قالبا سر کلاس حواسش به همه جا بود، به جز حرفهای استاد.
جزوههای تمیز و رنگارنگ بقیه دوستان را که میدید انگیزهاش را برای نوشتن جزوه از دست میداد😞 و خودش میگفت من هر چقدر تلاش کنم به این خوبی جزوه نمینویسم پس بهتره پایان ترم از جزوه دوستانم استفاده کنم.
چند روز به پایان کلاسها مانده، به تب و تاب جزوه گرفتن افتاد، کارش شده بود التماس🙏 به دوستانش برای گرفتن جزوه و معطلی در دفتر زیراکس دانشکده تا کپیها آماده شود.
روز آخر که سر حساب شد دید هزینه💰 زیراکسها سر به فلک کشیده اما خودش را توجیه میکرد که این هزینه کردن ارزشش رو داره به جاش شب امتحان راحتم.
امتحان اول نزدیک بود و او از اینکه جزوههای شسته رفته بچه درسخوانهای کلاس را داشت خیالش راحت بود.😏
جزوه را که باز کرد صفحههای اول شامل مجموعهای از کلیات میشد و در ادامه مطالبی بود که ربط آنها به همدیگر را متوجه نمیشد.🤔
به صاحب جزوه تلفن کرد و چند سوال پرسید هر چه جلوتر میرفت سوالاتش بیشتر میشد.
گیج و کلافه شده بود😥 آخر شب بود و خجالت میکشید باز هم تلفنی سوالاتش را بپرسد.
اجبارا شروع به خواندن کتاب📕 کرد، هرچند میدانست جزوه استاد منبع اصلی امتحان است.
هزینههای زیراکس و کلافگی خواندن جزوهای نامعلوم استرس را بیشتر میکرد.
تمام شب🌙 در حسرت ساعتهایی بود که در کلاس حضور داشت ولی حواسش به همه جا بود جز نوشتن جزوهای به زبان خودش.
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
بیشتر جزوات درسیاش ناقص بود سر کلاس با این استدلال که با نوشتن جزوه حواسم پرت میشه😒 و برای گوشدادن به صحبتهای استاد تمرکزم رو از دست میدم مطالب را نمینوشت تمرکز کردن بهانه بود و قالبا سر کلاس حواسش به همه جا بود، به جز حرفهای استاد.
جزوههای تمیز و رنگارنگ بقیه دوستان را که میدید انگیزهاش را برای نوشتن جزوه از دست میداد😞 و خودش میگفت من هر چقدر تلاش کنم به این خوبی جزوه نمینویسم پس بهتره پایان ترم از جزوه دوستانم استفاده کنم.
چند روز به پایان کلاسها مانده، به تب و تاب جزوه گرفتن افتاد، کارش شده بود التماس🙏 به دوستانش برای گرفتن جزوه و معطلی در دفتر زیراکس دانشکده تا کپیها آماده شود.
روز آخر که سر حساب شد دید هزینه💰 زیراکسها سر به فلک کشیده اما خودش را توجیه میکرد که این هزینه کردن ارزشش رو داره به جاش شب امتحان راحتم.
امتحان اول نزدیک بود و او از اینکه جزوههای شسته رفته بچه درسخوانهای کلاس را داشت خیالش راحت بود.😏
جزوه را که باز کرد صفحههای اول شامل مجموعهای از کلیات میشد و در ادامه مطالبی بود که ربط آنها به همدیگر را متوجه نمیشد.🤔
به صاحب جزوه تلفن کرد و چند سوال پرسید هر چه جلوتر میرفت سوالاتش بیشتر میشد.
گیج و کلافه شده بود😥 آخر شب بود و خجالت میکشید باز هم تلفنی سوالاتش را بپرسد.
اجبارا شروع به خواندن کتاب📕 کرد، هرچند میدانست جزوه استاد منبع اصلی امتحان است.
هزینههای زیراکس و کلافگی خواندن جزوهای نامعلوم استرس را بیشتر میکرد.
تمام شب🌙 در حسرت ساعتهایی بود که در کلاس حضور داشت ولی حواسش به همه جا بود جز نوشتن جزوهای به زبان خودش.
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
🔷🔹همه میدانستند!
برایش مثل خواهر✨ بود. همه مسائل را با دوستش در میان میگذاشت و درباره همه چیز از او نظر میخواست. کم کم تمام درد دلها💔 و ناراحتیهایش را هم به او میگفت. حتی گلایههایی که از همسرش داشت.
دیگر حتی خانواده شوهرش هم دوستش را میشناختند. روزی در یکی از همین مهمانیهای زنانه، عمه همسرش، از دوست او خواستگاری💐 کرد. اوایل خیلی خوشحال بود که حالا افزون بر دوستی، با هم فامیل هم میشوند، ولی ...
دوستش برخلاف او چیزی از زندگیاش نمیگفت. دیگر از آن رفاقت و صمیمیت خبری نبود. درددلهایش به گوش👂 خانواده شوهرش رسیده بود و کم کم اختلافهایشان زیاد شده بود.
خیلی پشیمان بود که به جای همسرش💍، فرد دیگری را این همه امین و محرم اسرارش قرار داده بود. دلش❣️ میخواست گذشته را جبران کند، ولی خیلی سخت شده بود.
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
برایش مثل خواهر✨ بود. همه مسائل را با دوستش در میان میگذاشت و درباره همه چیز از او نظر میخواست. کم کم تمام درد دلها💔 و ناراحتیهایش را هم به او میگفت. حتی گلایههایی که از همسرش داشت.
دیگر حتی خانواده شوهرش هم دوستش را میشناختند. روزی در یکی از همین مهمانیهای زنانه، عمه همسرش، از دوست او خواستگاری💐 کرد. اوایل خیلی خوشحال بود که حالا افزون بر دوستی، با هم فامیل هم میشوند، ولی ...
دوستش برخلاف او چیزی از زندگیاش نمیگفت. دیگر از آن رفاقت و صمیمیت خبری نبود. درددلهایش به گوش👂 خانواده شوهرش رسیده بود و کم کم اختلافهایشان زیاد شده بود.
خیلی پشیمان بود که به جای همسرش💍، فرد دیگری را این همه امین و محرم اسرارش قرار داده بود. دلش❣️ میخواست گذشته را جبران کند، ولی خیلی سخت شده بود.
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
🔹شب جان کندن
دوستش بعد از کلاس به کتابخانه میرفت و با گوشی به همه جا سرک میکشید.
از تلگرام به واتساپ و از توییتر به اینستاگرام.🌺
پستی نبود که نخوانده بگذارد. دوستش درسها را در ساعتهای استراحت بین دو کلاس مرور میکرد و او با رفقای مجازی چت میکرد.
هر چیزی میتوانست سوژه عکس سلفی، یا یهوییاش باشد، از مورچه روی چمن دانشگاه گرفته تا استاد وقتی که با خودکار پیشانیاش را میخاراند...
تفریحش به اشتراکگذاشتن عکسهای🌅 مختلف بود و افتخارش شمارش تعداد فالوورها و لایکهای پستهایش...
گه گاه که از خانواده یا دوستانش اعتراضی میشنید با عصبانیت میگفت: برای کنکور به اندازه کافی درس خوندم. دانشگاه که مدرسه نیست؛ شب امتحان جبران میکنم. این دوره هر کسی در فضای مجازی نباشه شهروند مرده به حساب میاد.😳
یک روز قبل از امتحان به دوستش زنگ زد و از او خواهش کرد شب به خانه آنها بیاید و تا صبح درس بخوانند دوستش با تعجب جواب داد: تاااااااا صبح؟؟؟؟؟
من تا ساعت ۱۰ درسم رو مرور میکنم و میخوابم. شب امتحان که وقت جان کندن نیست، وقت خواب و آرامشه.✨
اصرار روی اصرار، اما دوستش با صراحت گفت: ببین من حتی اگه خودم هم بخوام پدر و مادرم اصلاً اجازه نمیدهند شب خانه کسی بخوابم و بمونم! بعد از سه ماه چرا حالا یادت افتاده درس بخونی؟ خوب از رفقایی که صبح☀️ تا شب باهاشون چت میکردی کمک بگیر.
ناامیدانه😢 به کتابهایش نگاه کرد. نمیدانست تا فردا چطور میتواند این حجم مسئله و فرمول را تمام کند!؟
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
دوستش بعد از کلاس به کتابخانه میرفت و با گوشی به همه جا سرک میکشید.
از تلگرام به واتساپ و از توییتر به اینستاگرام.🌺
پستی نبود که نخوانده بگذارد. دوستش درسها را در ساعتهای استراحت بین دو کلاس مرور میکرد و او با رفقای مجازی چت میکرد.
هر چیزی میتوانست سوژه عکس سلفی، یا یهوییاش باشد، از مورچه روی چمن دانشگاه گرفته تا استاد وقتی که با خودکار پیشانیاش را میخاراند...
تفریحش به اشتراکگذاشتن عکسهای🌅 مختلف بود و افتخارش شمارش تعداد فالوورها و لایکهای پستهایش...
گه گاه که از خانواده یا دوستانش اعتراضی میشنید با عصبانیت میگفت: برای کنکور به اندازه کافی درس خوندم. دانشگاه که مدرسه نیست؛ شب امتحان جبران میکنم. این دوره هر کسی در فضای مجازی نباشه شهروند مرده به حساب میاد.😳
یک روز قبل از امتحان به دوستش زنگ زد و از او خواهش کرد شب به خانه آنها بیاید و تا صبح درس بخوانند دوستش با تعجب جواب داد: تاااااااا صبح؟؟؟؟؟
من تا ساعت ۱۰ درسم رو مرور میکنم و میخوابم. شب امتحان که وقت جان کندن نیست، وقت خواب و آرامشه.✨
اصرار روی اصرار، اما دوستش با صراحت گفت: ببین من حتی اگه خودم هم بخوام پدر و مادرم اصلاً اجازه نمیدهند شب خانه کسی بخوابم و بمونم! بعد از سه ماه چرا حالا یادت افتاده درس بخونی؟ خوب از رفقایی که صبح☀️ تا شب باهاشون چت میکردی کمک بگیر.
ناامیدانه😢 به کتابهایش نگاه کرد. نمیدانست تا فردا چطور میتواند این حجم مسئله و فرمول را تمام کند!؟
#داستانک
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
میشه من نیام مهمونی⁉️
خورشید☀️ خودش را انداخته وسط آسمان. داغ و مستقیم میتابد. یک جوری زور میزند انگار از همان اول صبح نیت میکند نفس ما را بند بیاورد. آسفالت یک جوری داغ است که قبل از هر قدمم حس میکنم الان است که مثل خمیر فرو برود. اصلا" انگار همه با خدا شرط بسته اند کدامشان زودتر میتوانند حال ما را بگیرند! مثلا" دیروز عصر هوا خنک و بهاری بود. اما همین که اعلام کردند ماه را دیدهاند، باد داغ از پنجره آمد داخل. مادر میگوید ماه🌙 مهمانی خداست. من هم میدانم. اصلا" از این حرفهایی که در مورد خوبیهای ماه رمضان توی تلویزیون و رادیو و مسجد میگویند بگذریم. بالاخره مهمان که حق دارد تصمیم بگیرد دوست دارد برود مهمانی یا نه، مگر نه؟🙄 نمیشود که میزبان دعوت کند و بعد مهمان مجبور باشد برود مهمانی. دیروز که مادر گفت بیا برویم مهمانی خدا، پاهایم را انداختم روی مبل و گفتم:
- من نمیام.😏
لبهایش را گزید و گفت:
- وا! مگه پارسال همهی روزههات رو نگرفتی؟ این ادا اطوارا چیه؟
دست به سینه نشستم و اخمهایم را بردم توی هم:😠
- خب آخه مهمونی که زورکی نمیشه. سلام منُ به خدا برسونین بگین صبا خسته بود موند خونه. بگین ایشالا سال بعد میاد مهمونی.
مادر خیلی سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد. اخم و لبخندش قاطی شده بود:
- اون مهمونی خونه خالهست که میتونی بپیچونیش. مهممونی خدا رو نمیشه نرفت. اصن روت میشه خدا دعوتت کنه و بگی نمیام؟
مادر هر وقت میخواهد قانعم کند از مثال زدن استفاده میکند. خودش لابد فکر میکند مثالهایش خیلی خوب و تاثیرگزاراند. من اما ککم هم نمیگزد. سر حرف خودم میمانم و تکان نمیخورم. مثل الان که مطمئنم خدا به خورشید🌤 گفته داغتر بتابد و به ماه گفته دیرتر بیاید توی آسمان و به آن پسرک سه چهار ساله که الان از اینجا رد شد گفته جلوی من بستنی🍦 لیس بزند تا دلم ضعف برود. من روزی دو تا بشقاب🍛 برنج میخورم. اگر بستنیهایم را هر روز توی فریزر نبینم از غصصه دق میکنم. آن وقت شانزده ساعت بی آب و غذا چطور زنده بمانم؟
خدایا ببین حتی کفترهای🕊 امامزاده هم دارند دانه میخورند. بدون آب و دانه که نمیشود این گرما را تحمل کرد. مادر میگفت اگر یادت برود روزه هستی و اشتباهی آب یا غذا بخوری، روزهات باطل نمیشود. من اما از سر صبح که رفتم مدرسه تا همین الان که وسط گرما دارم برمیگردم خانه، حتی یک لحظه یادم نمیرود روزهام. از سر صبح منتظرم فراموشی بگیرم و یک قطره آب از گلویم پایین برود. منتظرم یادم برود ماه🌙 رمضان است و در جانونی را باز کنم و دو تا گاز گنده به کیک کشمشیهای مادر بزنم. اما حتی به خانه که میرسم تصویر روزه بودن از جلوی چشمهایم محو نمیشود. مینشینم زیر باد کولر و نفس نفس میزنم. مادر میگوید:
- نشین زیر کولر مریض میشی.
لپهایم را از باد پر و خالی میکنم😤 و میگویم:
- مریض شدن بهتر از مردنه. من اگه از اینجا پا شم میمیرم. آب بدنم بخار شده.
مادر میکوبد پشت دستش و میگوید:
- وای... خدا نکنه!
بعد دستم را میگیرد و دمای بدنم را چک میکند. مطمئن میشود زندهام.
- یه خرده دیگه صبر کنی اذان میگن عزیزم.
- پس من چیکار کنم با این همه گشنگی؟ دارم تلف 😥میشم...
👈👈ادامه دارد....
✍️سیده نرگس میرفیضی
#داستانک
#رمضان
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
خورشید☀️ خودش را انداخته وسط آسمان. داغ و مستقیم میتابد. یک جوری زور میزند انگار از همان اول صبح نیت میکند نفس ما را بند بیاورد. آسفالت یک جوری داغ است که قبل از هر قدمم حس میکنم الان است که مثل خمیر فرو برود. اصلا" انگار همه با خدا شرط بسته اند کدامشان زودتر میتوانند حال ما را بگیرند! مثلا" دیروز عصر هوا خنک و بهاری بود. اما همین که اعلام کردند ماه را دیدهاند، باد داغ از پنجره آمد داخل. مادر میگوید ماه🌙 مهمانی خداست. من هم میدانم. اصلا" از این حرفهایی که در مورد خوبیهای ماه رمضان توی تلویزیون و رادیو و مسجد میگویند بگذریم. بالاخره مهمان که حق دارد تصمیم بگیرد دوست دارد برود مهمانی یا نه، مگر نه؟🙄 نمیشود که میزبان دعوت کند و بعد مهمان مجبور باشد برود مهمانی. دیروز که مادر گفت بیا برویم مهمانی خدا، پاهایم را انداختم روی مبل و گفتم:
- من نمیام.😏
لبهایش را گزید و گفت:
- وا! مگه پارسال همهی روزههات رو نگرفتی؟ این ادا اطوارا چیه؟
دست به سینه نشستم و اخمهایم را بردم توی هم:😠
- خب آخه مهمونی که زورکی نمیشه. سلام منُ به خدا برسونین بگین صبا خسته بود موند خونه. بگین ایشالا سال بعد میاد مهمونی.
مادر خیلی سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد. اخم و لبخندش قاطی شده بود:
- اون مهمونی خونه خالهست که میتونی بپیچونیش. مهممونی خدا رو نمیشه نرفت. اصن روت میشه خدا دعوتت کنه و بگی نمیام؟
مادر هر وقت میخواهد قانعم کند از مثال زدن استفاده میکند. خودش لابد فکر میکند مثالهایش خیلی خوب و تاثیرگزاراند. من اما ککم هم نمیگزد. سر حرف خودم میمانم و تکان نمیخورم. مثل الان که مطمئنم خدا به خورشید🌤 گفته داغتر بتابد و به ماه گفته دیرتر بیاید توی آسمان و به آن پسرک سه چهار ساله که الان از اینجا رد شد گفته جلوی من بستنی🍦 لیس بزند تا دلم ضعف برود. من روزی دو تا بشقاب🍛 برنج میخورم. اگر بستنیهایم را هر روز توی فریزر نبینم از غصصه دق میکنم. آن وقت شانزده ساعت بی آب و غذا چطور زنده بمانم؟
خدایا ببین حتی کفترهای🕊 امامزاده هم دارند دانه میخورند. بدون آب و دانه که نمیشود این گرما را تحمل کرد. مادر میگفت اگر یادت برود روزه هستی و اشتباهی آب یا غذا بخوری، روزهات باطل نمیشود. من اما از سر صبح که رفتم مدرسه تا همین الان که وسط گرما دارم برمیگردم خانه، حتی یک لحظه یادم نمیرود روزهام. از سر صبح منتظرم فراموشی بگیرم و یک قطره آب از گلویم پایین برود. منتظرم یادم برود ماه🌙 رمضان است و در جانونی را باز کنم و دو تا گاز گنده به کیک کشمشیهای مادر بزنم. اما حتی به خانه که میرسم تصویر روزه بودن از جلوی چشمهایم محو نمیشود. مینشینم زیر باد کولر و نفس نفس میزنم. مادر میگوید:
- نشین زیر کولر مریض میشی.
لپهایم را از باد پر و خالی میکنم😤 و میگویم:
- مریض شدن بهتر از مردنه. من اگه از اینجا پا شم میمیرم. آب بدنم بخار شده.
مادر میکوبد پشت دستش و میگوید:
- وای... خدا نکنه!
بعد دستم را میگیرد و دمای بدنم را چک میکند. مطمئن میشود زندهام.
- یه خرده دیگه صبر کنی اذان میگن عزیزم.
- پس من چیکار کنم با این همه گشنگی؟ دارم تلف 😥میشم...
👈👈ادامه دارد....
✍️سیده نرگس میرفیضی
#داستانک
#رمضان
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
🌸 دخترونه حرم امام رضا علیهالسلام🌸
میشه من نیام مهمونی⁉️ خورشید☀️ خودش را انداخته وسط آسمان. داغ و مستقیم میتابد. یک جوری زور میزند انگار از همان اول صبح نیت میکند نفس ما را بند بیاورد. آسفالت یک جوری داغ است که قبل از هر قدمم حس میکنم الان است که مثل خمیر فرو برود. اصلا" انگار همه با…
ادامه داستان 👇
میشه من نیام مهمونی⁉️
... داداش کوچیکه همین طور که تفنگش را گرفته و به سمتم شلیک میکند میزند زیر خنده:😁
- پس اون همه چربی واسه چیه؟ بذار چربیات یه خرده آب شن.
حیف که حال ندارم، وگرنه بلند میشدم و محکم میزدم توی سرش.
تا دم غروب همانجا لم میدهم. تلویزیون قرآن پخش میکند. مادر میگوید:
- نمیخوای چند صفحه قرآن بخونی؟ پارسال دختر خانم افضلی میگفت یه دور قرآنُ کامل خونده.
لبهایم خشک شده.
- مگه من قراره واسه رکوردزنی😳 با دختر خانم افضلی قرآن بخونم. من خودم امروز سه دور قرآنُ ختم کردم.
مادر میزند زیر خنده:😄
- باز یه دور سوره کوثر رو خوندی؟
- آره! چیه مگه؟ خود خدا گفته هر یه دونه آیهای💫 که الان بخونیم ثوابش یه ختم قرآنه✨. منم خوندم دیگه.
مادر ریز ریز میخندد و سینی چای را میآورد توی سفره. زولبیا و بامیه طوری نگاه میکنند انگار بخواهند دلداریام بدهند و بگویند:
- غصه نخور! الان اذان میگن میای ما رو میخوری!
📣اذان میگویند. شیرجه میروم سر سفره. داداش کوچیکه میگوید:
- چنگیز خان مغول رسید. الان سفره رو غارت میکنه. بذار دو تا بامیه هم به ما برسه.
مادر میخندد 😆و میگوید:
- بذار بخوره بچه. از صب تا حالا با زبون روزه نشسته ور دل من. بذار روزه شُ باز کنه شاید کمتر غر بزنه.
پدر از پشت عینک👓 زیرزیرکی نگاه میکند. بعد آرام به مادر میگوید:
- پارسالم روز اول این شکلی بود. بعدش خوب میشه نگران نباش.
مادر کلهاش را برد جلوتر و آهسته تر از پدر گفت:
- آره والا. نمیدونم چرا اولش این شکلیه. انگار میخواد کوه بلند کنه. دو روز که بگذره دیگه اونقد غرق حال و هوای رمضون میشه که نمازاشم✨ میره مسجد میخونه.
نمیدانم چرا مادر و پدر فکر میکنند من مشکل شنوایی دارم. درست است که گرسنهام، اما هنوز میتوانم صدایشان را بشنوم. شکمم را که با آب و نان و پنیر و بامیه و گردو پر میکنم، نفس راحتی میکشم و تکیه میدهم به مبل.
راست میگفتند که مهمانی🌙 خدا خیلی خوب است. هیچ وقت توی زندگیام نان و پنیر اینقدر بهم مزه😋 نداده بود. حالا که توفیق اجباری نصیبم شده است، میخواهم چهار تا سوره هم بخوانم تا میزبان نگوید فقط آمده مهمانی که شکمش را سیر کند. سورهی توحید چهار تا، کوثر سه تا و سوره ناس هم شش تا آیه دارد. فکر کنم اگر امشب سیزده دور قرآن💫 را ختم کنم خدا خیلی خوشش بیاید. درست است که مهمان خوبی نیستم، اما ریاضیدان خوبی😅 هستم. حساب و کتاب من هیچ وقت غلط از آب در نمیآید.😜😇
🔹پایان
✍️سیده نرگس میرفیضی
#داستانک
#رمضان
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
میشه من نیام مهمونی⁉️
... داداش کوچیکه همین طور که تفنگش را گرفته و به سمتم شلیک میکند میزند زیر خنده:😁
- پس اون همه چربی واسه چیه؟ بذار چربیات یه خرده آب شن.
حیف که حال ندارم، وگرنه بلند میشدم و محکم میزدم توی سرش.
تا دم غروب همانجا لم میدهم. تلویزیون قرآن پخش میکند. مادر میگوید:
- نمیخوای چند صفحه قرآن بخونی؟ پارسال دختر خانم افضلی میگفت یه دور قرآنُ کامل خونده.
لبهایم خشک شده.
- مگه من قراره واسه رکوردزنی😳 با دختر خانم افضلی قرآن بخونم. من خودم امروز سه دور قرآنُ ختم کردم.
مادر میزند زیر خنده:😄
- باز یه دور سوره کوثر رو خوندی؟
- آره! چیه مگه؟ خود خدا گفته هر یه دونه آیهای💫 که الان بخونیم ثوابش یه ختم قرآنه✨. منم خوندم دیگه.
مادر ریز ریز میخندد و سینی چای را میآورد توی سفره. زولبیا و بامیه طوری نگاه میکنند انگار بخواهند دلداریام بدهند و بگویند:
- غصه نخور! الان اذان میگن میای ما رو میخوری!
📣اذان میگویند. شیرجه میروم سر سفره. داداش کوچیکه میگوید:
- چنگیز خان مغول رسید. الان سفره رو غارت میکنه. بذار دو تا بامیه هم به ما برسه.
مادر میخندد 😆و میگوید:
- بذار بخوره بچه. از صب تا حالا با زبون روزه نشسته ور دل من. بذار روزه شُ باز کنه شاید کمتر غر بزنه.
پدر از پشت عینک👓 زیرزیرکی نگاه میکند. بعد آرام به مادر میگوید:
- پارسالم روز اول این شکلی بود. بعدش خوب میشه نگران نباش.
مادر کلهاش را برد جلوتر و آهسته تر از پدر گفت:
- آره والا. نمیدونم چرا اولش این شکلیه. انگار میخواد کوه بلند کنه. دو روز که بگذره دیگه اونقد غرق حال و هوای رمضون میشه که نمازاشم✨ میره مسجد میخونه.
نمیدانم چرا مادر و پدر فکر میکنند من مشکل شنوایی دارم. درست است که گرسنهام، اما هنوز میتوانم صدایشان را بشنوم. شکمم را که با آب و نان و پنیر و بامیه و گردو پر میکنم، نفس راحتی میکشم و تکیه میدهم به مبل.
راست میگفتند که مهمانی🌙 خدا خیلی خوب است. هیچ وقت توی زندگیام نان و پنیر اینقدر بهم مزه😋 نداده بود. حالا که توفیق اجباری نصیبم شده است، میخواهم چهار تا سوره هم بخوانم تا میزبان نگوید فقط آمده مهمانی که شکمش را سیر کند. سورهی توحید چهار تا، کوثر سه تا و سوره ناس هم شش تا آیه دارد. فکر کنم اگر امشب سیزده دور قرآن💫 را ختم کنم خدا خیلی خوشش بیاید. درست است که مهمان خوبی نیستم، اما ریاضیدان خوبی😅 هستم. حساب و کتاب من هیچ وقت غلط از آب در نمیآید.😜😇
🔹پایان
✍️سیده نرگس میرفیضی
#داستانک
#رمضان
کانال دخترونه نورالهدی
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
❇️داستان کوتاه، جذاب و شاد😋 "میشه من نیام مهمونی؟" تقدیم به شما 💐
👀 برای مطالعه داستان گرینه Instant View و یا "نمایش سریع" را در پایین این متن انتخاب فرمایید.
#داستانک
#رمضان
🔸کانال دخترونه نورالهدی حرم مطهر امام رضا علیه السلام
🌟 @Dokhtar_Razavi
http://telegra.ph/میشه-من-نیام-مهمونی-05-27
👀 برای مطالعه داستان گرینه Instant View و یا "نمایش سریع" را در پایین این متن انتخاب فرمایید.
#داستانک
#رمضان
🔸کانال دخترونه نورالهدی حرم مطهر امام رضا علیه السلام
🌟 @Dokhtar_Razavi
http://telegra.ph/میشه-من-نیام-مهمونی-05-27
Telegraph
میشه من نیام مهمونی؟!
خورشید☀️ خودش را انداخته وسط آسمان. داغ و مستقیم میتابد. یک جوری زور میزند انگار از همان اول صبح نیت میکند نفس ما را بند بیاورد. آسفالت یک جوری داغ است که قبل از هر قدمم حس میکنم الان است که مثل خمیر فرو برود. اصلا" انگار همه با خدا شرط بسته اند کدامشان…
🔷🔹چهرهپدر
قلبش❣️ با تکان های اضافه ای در سینه اش میتپید و سرمایی در ساق پاهایش احساس میکرد. با صدایی متشنج گفت: «نمیتونم. خجالت میکشم!»
پدرکه رود ررویش ایستاده بود، گفت: «خجالت نداره»
و قبل از اینکه سمیه بتواند عکس العملی نشان بدهد پدر به طرف اتاق هولش داد. چرخید و با حالت بیدفاعی نگاهش کرد بعد در حالیکه دستش روی سینهاش قرار داشت و سعی میکرد با دم و بازدمهای مداوم بر اضطرابش مسلط شود وارد اتاق شد. داماد نیز وارد شد این را از حرکت در متوجه شد. هر دو نشستند و داماد شروع به صحبت کرد. صداها به قدری بلند بود که سمیه تنها اصوات نامعلومی از طرف او دریافت میداشت.🌷
_سمیه خانوم. لطفا درو ببندید.
بناچار برخاست و در را بست. با آره ونه پاسخ میداد چون سؤالها صریح و روشن بودند و پاسخهایی روشن میطلبیدند.
_اگه بخاطر مأموریت به شهر دیگهای منتقل بشم باهام مییاین؟
_آره. هر زنی باید شوهرش رو همراهی کنه.
_چه خوب. پنج سال با سپاه نیروی هوایی پادگان شهید کاوه قرارداد بستم. اگه اخراجم کنن چی؟ مخالفتی نمیکنین؟
_نه ملاک اصلی من ایمانه.✨
داماد کت سبز فیروزهای به تن کرده بود که چهره سبزهاش را با آن ریشهای منظم مردانه تر نشان میداد. بعد از اتمام گپ و گفت ها هر دو از اتاق خارج شده و سمیه که داشت وارد سالن می شد لحظه ای برگشته و داماد را دیده که در پاسخ سؤال پدرش که گفته بود: نتیجه چی شد؟ با غرور با گفتن به تفاهم رسیدیم نیم لبخندی زده و پدرش پاسخ داده بود: «پس عاقد می یاریم عقدتون💍 کنن»
با شنیدن این جمله آخری سریع رویش را برگردانده بود.
_عروس خانم برای بار سوم...
برای مدتی کوتاه تمام صداهای دور و برش خاموش و تمام چهره های اطرافش محو شد و تنها چهره پدر در زمینه ای سپید درخشیدن گرفت نیرویی ماوراء الطبیعی از ارتعاش پیکرش کاست و پوست صورتش از شادی شکفت. از میان گلبرگ هایش بریده بریده صدایی که میگفت با اجازه پدر شهیدم بله بیرون آمد.💐💐
✍️نجمه رضائی بلان
#داستانک
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
قلبش❣️ با تکان های اضافه ای در سینه اش میتپید و سرمایی در ساق پاهایش احساس میکرد. با صدایی متشنج گفت: «نمیتونم. خجالت میکشم!»
پدرکه رود ررویش ایستاده بود، گفت: «خجالت نداره»
و قبل از اینکه سمیه بتواند عکس العملی نشان بدهد پدر به طرف اتاق هولش داد. چرخید و با حالت بیدفاعی نگاهش کرد بعد در حالیکه دستش روی سینهاش قرار داشت و سعی میکرد با دم و بازدمهای مداوم بر اضطرابش مسلط شود وارد اتاق شد. داماد نیز وارد شد این را از حرکت در متوجه شد. هر دو نشستند و داماد شروع به صحبت کرد. صداها به قدری بلند بود که سمیه تنها اصوات نامعلومی از طرف او دریافت میداشت.🌷
_سمیه خانوم. لطفا درو ببندید.
بناچار برخاست و در را بست. با آره ونه پاسخ میداد چون سؤالها صریح و روشن بودند و پاسخهایی روشن میطلبیدند.
_اگه بخاطر مأموریت به شهر دیگهای منتقل بشم باهام مییاین؟
_آره. هر زنی باید شوهرش رو همراهی کنه.
_چه خوب. پنج سال با سپاه نیروی هوایی پادگان شهید کاوه قرارداد بستم. اگه اخراجم کنن چی؟ مخالفتی نمیکنین؟
_نه ملاک اصلی من ایمانه.✨
داماد کت سبز فیروزهای به تن کرده بود که چهره سبزهاش را با آن ریشهای منظم مردانه تر نشان میداد. بعد از اتمام گپ و گفت ها هر دو از اتاق خارج شده و سمیه که داشت وارد سالن می شد لحظه ای برگشته و داماد را دیده که در پاسخ سؤال پدرش که گفته بود: نتیجه چی شد؟ با غرور با گفتن به تفاهم رسیدیم نیم لبخندی زده و پدرش پاسخ داده بود: «پس عاقد می یاریم عقدتون💍 کنن»
با شنیدن این جمله آخری سریع رویش را برگردانده بود.
_عروس خانم برای بار سوم...
برای مدتی کوتاه تمام صداهای دور و برش خاموش و تمام چهره های اطرافش محو شد و تنها چهره پدر در زمینه ای سپید درخشیدن گرفت نیرویی ماوراء الطبیعی از ارتعاش پیکرش کاست و پوست صورتش از شادی شکفت. از میان گلبرگ هایش بریده بریده صدایی که میگفت با اجازه پدر شهیدم بله بیرون آمد.💐💐
✍️نجمه رضائی بلان
#داستانک
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
🔆خوشبختی
_کی ازهمه خوشبختتره⁉️
معلم این را گفت و از روی صندلی برخاست و گچ سفیدی که تا چند لحظه پیش با آن بر روی تخته سیاه نوشته بود «خوشبختی یعنی ؟» را روی میز پرتاب و با صدای بلندتری سؤالش را تکرار کرد. دقایقی سکوت تمام فضای کلاس را احاطه نمود. همه منظم پشت نیمکتشان نشسته و به زمین چشم دوخته بودند.
صدای شخصی در انتهای کلاس سکوت سنگین کلاس را شکست. دستش را به آرامی بالا آورد و قاطع تراز پیش گفت: «☝️من»
به سمت میزش رفت و عینک👓 دسته فلزی اش را برداشته و روی چشمانش قرار داد و با دقت بیشتری به دخترشانزده ساله نگریست.
_چرا فکر میکنی ازهمه خوشبختتری؟
دختر به آرامی از جا برخاست و پشت مانتویش را با یک دست صاف کرد و با نگاه سبزش که حال با نگاه آبی معلم تلاقی کرده بود پاسخ داد: «چون از هر جهت به زندگیم نگاه میکنم اونو مثبت✨ میبینم »
معلم با صدایی پراز تحقیر گفت: «خب، ادامه بده»
_درسته که تو خونمون تلویزیون📺 نیست ولی این باعث شده که بیشتر به درسام توجه کنم، رو پنجرمون پرده نیست ولی طلوع صبح🌤 رو واضحتر میبینم، تلفن📞 نداریم٬ این باعث میشه برای خبر گرفتن از آشناهامون بهشون سربزنیم و...
معلم نگاه میکرد به صورت بشاش دختر با آن مژههای سیاه و بلند، به دهانی که کلمات را با هیجان از آن خارج میساخت، به مانتوی سورمهای که گذر زمان رنگش را تغییر داده بود ، به شلوار و بعد به کفش👟👟 کهنه دختر که با دهانی باز به دنیای بیرون میخندید.
✍️نجمه رضائی بلان
#داستانک
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
_کی ازهمه خوشبختتره⁉️
معلم این را گفت و از روی صندلی برخاست و گچ سفیدی که تا چند لحظه پیش با آن بر روی تخته سیاه نوشته بود «خوشبختی یعنی ؟» را روی میز پرتاب و با صدای بلندتری سؤالش را تکرار کرد. دقایقی سکوت تمام فضای کلاس را احاطه نمود. همه منظم پشت نیمکتشان نشسته و به زمین چشم دوخته بودند.
صدای شخصی در انتهای کلاس سکوت سنگین کلاس را شکست. دستش را به آرامی بالا آورد و قاطع تراز پیش گفت: «☝️من»
به سمت میزش رفت و عینک👓 دسته فلزی اش را برداشته و روی چشمانش قرار داد و با دقت بیشتری به دخترشانزده ساله نگریست.
_چرا فکر میکنی ازهمه خوشبختتری؟
دختر به آرامی از جا برخاست و پشت مانتویش را با یک دست صاف کرد و با نگاه سبزش که حال با نگاه آبی معلم تلاقی کرده بود پاسخ داد: «چون از هر جهت به زندگیم نگاه میکنم اونو مثبت✨ میبینم »
معلم با صدایی پراز تحقیر گفت: «خب، ادامه بده»
_درسته که تو خونمون تلویزیون📺 نیست ولی این باعث شده که بیشتر به درسام توجه کنم، رو پنجرمون پرده نیست ولی طلوع صبح🌤 رو واضحتر میبینم، تلفن📞 نداریم٬ این باعث میشه برای خبر گرفتن از آشناهامون بهشون سربزنیم و...
معلم نگاه میکرد به صورت بشاش دختر با آن مژههای سیاه و بلند، به دهانی که کلمات را با هیجان از آن خارج میساخت، به مانتوی سورمهای که گذر زمان رنگش را تغییر داده بود ، به شلوار و بعد به کفش👟👟 کهنه دختر که با دهانی باز به دنیای بیرون میخندید.
✍️نجمه رضائی بلان
#داستانک
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
🔹عاشقت نبودم مریم. مادر تو را برایم نشان کرده بود. حالا که دارم این ها را مینویسم دستم میلرزد اما باور کن چارهی دیگری برایم نمانده. وقتی زنی گوش شنیدن نداشته باشد، آدم پناه میآورد به یک چیز دیگر. اما من که بلد نبودم پاکت پاکت دود کنم و آرام بگیرم. یادم افتاد آن قدیمها فقط نوشتن حالم را خوب میکرد. حالا هم دارم مینویسم. هر چند هیچ وقت نمیگذارم اینها را بخوانی.📝
خستهام مریم. کمرم خمیده. شانه هایم به اندازهی ده تا از همین محمولههایی که بار کامیون میکنم و میبرم بندر، سنگین شده.
میدانی چند وقت است ننوشتهام؟ این تابستان که بیاید میشود یازده سال. از همان موقع که همکلاسیام را بهم ندادند و گفتند ما به شاعر جماعت دختر نمیدهیم، دیگر همه چیز را بوسیدم و گذاشتم کنار. کتابخانه چوبی ام را شکستم. تمام 📚کتابها را دادم به دوست و فامیل و آشنا. چقدر به جانم دعا کردند. همه فکر میکردند مرد را چه به این سوسول بازیها. لابد فکر میکردند مرد باید وقتی داد میزند چهل ستون بدن زنش بلرزد. حالا ببین چطور داد میزنم. داد زدنم را دوست داری؟ همانها که میگفتند مرد باید دست و پا داشته باشد، آمدند تو را از زیر مشت و لگدم بیرون آوردند. حالا میگویند مرد که با دست و پا حرف نمیزند. پس چطور حرف بزنم مریم؟ چطور حرف بزنم که مرا بفهمی؟✨
من برای این زندگی کاری نکردهام؟ مرا بگذارند روی دستگاه سی تی اسکن، از هر ورم یک استخوان شکسته بیرون میزند. من شبیه مرد رویاهایت نیستم؟ کف دستم را بو نکرده بودم که ورشکست میشویم و جنسها را حراج میکنیم. این قدر آن پسرخاله های بی دست و پایت را توی سر من نزن. دارند نان کارخانه ی پدرشان را میخورند. اما من برای چند تا دسته اسکناس مینشینم پشت آن هجده چرخِ بی صاحاب شده و کورمال کورمال خیره میشوم به جاده. میدانی از تهران تا ایذه را یکسره رفتن یعنی چه؟ میدانی وقتی با خودم شاگرد شوفر نمیبرم تا چندغاز پولی که از صاحبکارم میگیرم نانخور اضافه پیدا نکند، یعنی چه؟ یعنی با چشم باز خوابیدن. یعنی به خستگی عادت کردن. اما تو که اینها را نمیفهمی. تو فکر میکنی زن بودن یعنی لباسهای رنگارنگ بپوشی و قورمه سبزیات به راه باشد.
نمیدانی گاهی همین که سکوت کنی تا حرف بزنم، یعنی مرا فهمیدهای. نمیدانی باید مرا بلد باشی. باید بفهمی مردها هزار و یک درد دارند و فقط چهار پنج تایش را به زنشان میگویند و او باید بتواند حداقل همین چهار پنج تا را درک کند.🍃
من عاشقت نبودم مریم. تو را سر کوچه ی دانشگاه پیدا نکردم. از مشتریهای رنگارنگ مغازهمان هم نبودی. هفتقلم آرایش نداشتی که دلم بریزد از دیدنت. چشمهایت عسلی نبود، اما وقتی نگاه میکردی از برق مشکیاش خوشم میآمد. تو آرزوی هزار و یک نفر نبودی. هیچ وقت قبل از خواب نگران از دست دادنت نبودم. من هیچ وقت قبل از آن شبی که دو طرف یک میز بنشینیم و برایت فال حافظ بگیرم عاشقت💝 نشدم.
هیچ وقت قبل از آن شب که خانوادهها ما را به هم برسانند، تو را نبردم بام تهران تا چراغهای دور و روشن را تماشا کنیم و از آینده ی نداشته مان حرف بزنیم. هیچ وقت برایت شعر نگفتم. اصلا" دلم از دیدنت نریخت. اما بالاخره بیست و هفت سالم بود و باید زندگی میکردم. همه میگفتند زندگی باید ادامه داشته باشد. برای همین آمدم و با تو زندگی کردم. بعد یک روز نگاه کردم و دیدم بی دلیل دوستت دارم. قدیمیها میگویند زن و شوهری عادت میآورد. اما عادت نبود. عادت اگر عادت باشد، یک روز از سر آدم میافتد. اما من حتی وقتی داد میزدی و داد میزدم و میگفتم "تو زن زندگی نیستی" و از خانه میزدم بیرون، بعد از یک ساعت دلم برایت تنگ میشد. الان هم دلم برایت تنگ شده است. همین الان که لابد رسیدهای به خانهی پدرت و داری چمدانت را از توی تاکسی بیرون میکشی و کسی نیست تا وسیلهها را برایت از پله بالا بیاورد، دلتنگت شدهام. همین حالا که میخواهم نامهام را ناتمام بگذارم و زنگ بزنم به تو و به اندازهی همهی سالهایی که عاشقت بودهام گریه کنم. مردها هم گاهی گریه میکنند مریم. کاش کمی بیشتر مرا میفهمیدی. نفهمیدنهایت را هم دوست دارم مریم.❣
✍سیده نرگس میرفیضی
#داستانک
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
خستهام مریم. کمرم خمیده. شانه هایم به اندازهی ده تا از همین محمولههایی که بار کامیون میکنم و میبرم بندر، سنگین شده.
میدانی چند وقت است ننوشتهام؟ این تابستان که بیاید میشود یازده سال. از همان موقع که همکلاسیام را بهم ندادند و گفتند ما به شاعر جماعت دختر نمیدهیم، دیگر همه چیز را بوسیدم و گذاشتم کنار. کتابخانه چوبی ام را شکستم. تمام 📚کتابها را دادم به دوست و فامیل و آشنا. چقدر به جانم دعا کردند. همه فکر میکردند مرد را چه به این سوسول بازیها. لابد فکر میکردند مرد باید وقتی داد میزند چهل ستون بدن زنش بلرزد. حالا ببین چطور داد میزنم. داد زدنم را دوست داری؟ همانها که میگفتند مرد باید دست و پا داشته باشد، آمدند تو را از زیر مشت و لگدم بیرون آوردند. حالا میگویند مرد که با دست و پا حرف نمیزند. پس چطور حرف بزنم مریم؟ چطور حرف بزنم که مرا بفهمی؟✨
من برای این زندگی کاری نکردهام؟ مرا بگذارند روی دستگاه سی تی اسکن، از هر ورم یک استخوان شکسته بیرون میزند. من شبیه مرد رویاهایت نیستم؟ کف دستم را بو نکرده بودم که ورشکست میشویم و جنسها را حراج میکنیم. این قدر آن پسرخاله های بی دست و پایت را توی سر من نزن. دارند نان کارخانه ی پدرشان را میخورند. اما من برای چند تا دسته اسکناس مینشینم پشت آن هجده چرخِ بی صاحاب شده و کورمال کورمال خیره میشوم به جاده. میدانی از تهران تا ایذه را یکسره رفتن یعنی چه؟ میدانی وقتی با خودم شاگرد شوفر نمیبرم تا چندغاز پولی که از صاحبکارم میگیرم نانخور اضافه پیدا نکند، یعنی چه؟ یعنی با چشم باز خوابیدن. یعنی به خستگی عادت کردن. اما تو که اینها را نمیفهمی. تو فکر میکنی زن بودن یعنی لباسهای رنگارنگ بپوشی و قورمه سبزیات به راه باشد.
نمیدانی گاهی همین که سکوت کنی تا حرف بزنم، یعنی مرا فهمیدهای. نمیدانی باید مرا بلد باشی. باید بفهمی مردها هزار و یک درد دارند و فقط چهار پنج تایش را به زنشان میگویند و او باید بتواند حداقل همین چهار پنج تا را درک کند.🍃
من عاشقت نبودم مریم. تو را سر کوچه ی دانشگاه پیدا نکردم. از مشتریهای رنگارنگ مغازهمان هم نبودی. هفتقلم آرایش نداشتی که دلم بریزد از دیدنت. چشمهایت عسلی نبود، اما وقتی نگاه میکردی از برق مشکیاش خوشم میآمد. تو آرزوی هزار و یک نفر نبودی. هیچ وقت قبل از خواب نگران از دست دادنت نبودم. من هیچ وقت قبل از آن شبی که دو طرف یک میز بنشینیم و برایت فال حافظ بگیرم عاشقت💝 نشدم.
هیچ وقت قبل از آن شب که خانوادهها ما را به هم برسانند، تو را نبردم بام تهران تا چراغهای دور و روشن را تماشا کنیم و از آینده ی نداشته مان حرف بزنیم. هیچ وقت برایت شعر نگفتم. اصلا" دلم از دیدنت نریخت. اما بالاخره بیست و هفت سالم بود و باید زندگی میکردم. همه میگفتند زندگی باید ادامه داشته باشد. برای همین آمدم و با تو زندگی کردم. بعد یک روز نگاه کردم و دیدم بی دلیل دوستت دارم. قدیمیها میگویند زن و شوهری عادت میآورد. اما عادت نبود. عادت اگر عادت باشد، یک روز از سر آدم میافتد. اما من حتی وقتی داد میزدی و داد میزدم و میگفتم "تو زن زندگی نیستی" و از خانه میزدم بیرون، بعد از یک ساعت دلم برایت تنگ میشد. الان هم دلم برایت تنگ شده است. همین الان که لابد رسیدهای به خانهی پدرت و داری چمدانت را از توی تاکسی بیرون میکشی و کسی نیست تا وسیلهها را برایت از پله بالا بیاورد، دلتنگت شدهام. همین حالا که میخواهم نامهام را ناتمام بگذارم و زنگ بزنم به تو و به اندازهی همهی سالهایی که عاشقت بودهام گریه کنم. مردها هم گاهی گریه میکنند مریم. کاش کمی بیشتر مرا میفهمیدی. نفهمیدنهایت را هم دوست دارم مریم.❣
✍سیده نرگس میرفیضی
#داستانک
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
🔺روسری قرمز
قدمهایش را بلندتر برمیدارد. سایهی کشدارِ پشت سر، هنوز روی دیوارهای تاریکروشنِ غروب افتاده و راه گرفته دنبالش. نفس نفس میزند. سرش را آرام میچرخاند. پسرک هنوز با چشمهای گود و نگاه خیره و دستهایی که توی جیب شلوار جینش فرو کرده پشت سرش راه میآید. قلبش از ته گلو میزند. دستها را میکشد به انتهای مانتوی نازک و سفید تا کمی بلندتر به نظر برسد. ته کوچه را نگاه میکند که بعد از شمشادها راه دارد به کوچهای دیگر. با این کفشهای تقتقی👠👠 از این تندتر هم نمیتواند راه برود. یاد کفشهای مادر میافتد که وقتی بچه بود، آنها را میپوشید و دور خانه راه میرفت و از همه قربان صدقه میشنید. روسری گلدار و چادر عنابیِ مادر را که روی سرش میانداختند، شبیه خاله سوسکهی 📒کتاب قصهای میشد که هر روز آن را ورق میزد و عکسهایش را تماشا میکرد. آن کفشها برایش گشاد بودند، لباسها برایش گشاد بودند، اما شبیه مادر شدن را دوست داشت. حالا کفشها و لباسها درست قالب تنش هستند و یک لحظه که خودش را توی انعکاس آینه کاری های دیوار همسایه میبیند، شباهتی به مادر ندارد، به جز چشمهای درشت و مشکیاش که از دور برق میزنند و حالا که وحشت هم به وحشی بودنشان اضافه شده، بیشتر دلبری میکنند. مادر عصرهای پنجشنبه با لپهای گلانداخته رو به روی آینه میایستاد و همین چشمهای کشیده و وحشی را با سرمهی عربی قاب میگرفت. این جور وقتها میفهمید پدر دارد میآید خانه. حالا اما خودش وقتی رو به روی آینه میایستد و چشمهای مشکی را مشکیتر میکند، همهی اهل خانه میفهمند دارد میرود بیرون. پلک میزند و قطرههای درشت و سیاه از گوشهی چشمش سر میخورند و پایین میافتند. خط سیاه ریمل راه میگیرد تا گوشهی لبها. دهانش باز است و نفس نفس میزند. کوچه تمام شده. کیف را روی دوشش محکم میکند. کوچهی سمت چپ بن بست است. کوچهی سمت راست اما همان کوچهایست که به نانوایی محل میرسد. اگر همان کوچه باشد، به خیابان اصلی راه دارد. تندتر راه میرود. حلقههای فرخوردهی مشکی به عرق گردنش چسبیدهاند و نفسش را تنگتر کردهاند. وقتی بچه بود مادر به هر کدام از این حلقهها یک مهرهی کوچک آویزان میکرد. سرش را تکان تکان میداد و از برق مهرهها ذوق میکرد😀 و میگفت: چرا واسه خودت از اینا نمیبندی مامانی؟
و مادر موهای بلند و فرفری را میپیچید و میپیچید و دور سرش تاب میداد و آن بالا گیره میزد و میگفت:
- اون جوری زیر روسری اذیتم میکنه.
همین الان هم موهای مادر از موهای خودش قشنگتر است. از حمام که میآید و موهای بلند و نمدار را روغن میزند و روی شانه رها میکند، هیچ کس نمیتواند از او چشم بردارد.
با انگشتهای استخوانی و لرزان، حلقههای درشت مو را زیر شال فرو میکند و نیم نگاهی به پشت سر میاندازد. توی تاریکروشنِ کوچه، نقطهنورِ سیگار پسرک لای انگشت شست و اشاره و قدمهای محکم و بوی تند ادکلن که نزدیک و نزدیکتر میشود، قلبش را مثل توپ تکان میدهد. چشم میچرخاند و درها و دیوارها را زیر و رو میکند تا ببیند کسی از خانهاش بیرون میآید یا نه. گردنش را میچرخاند و درختها را دید میزند تا شاید یک نفر را پشت یکیشان پیدا کند و پناه بگیرد. همیشه این مسیر را با اتوبوس برمیگشت. امروز اما حوصلهی انتظار روی صندلیهای ایستگاه و تحمل تندیِ عرق زنها و مردهای از سر کار برگشته را نداشت و همین که از آموزشگاه بیرون آمد، راه افتاد توی پیاده رو. سه شنبهی خلوت و بیپرندهای بود. 🍃
بخار هوا انگار گلویش را گرفته بود و هر چند دقیقه یک بار، با انگشت اشاره، عرق پشت لبش را میگرفت. چهارراه را که رد کرد، پیچید توی کوچهی دوم. میدانست این کوچهها به بلوار نزدیک خانه میرسند. میخواست مسیرش را کوتاهتر کند، اما حالا نفسهایش کوتاهتر شده اند و جانش به لب رسیده. کاش از خیابان اصلی میآمد. کاش این پسرک الاف را سر آن پیچ لعنتی نمیدید. کاش کتانیهای آبیاش را پوشیده بود و خیالش راحت میشد که اگر شروع کند به دویدن، پایش پیچ نمیخورَد.
دلش میخواهد زنگ تک تک خانهها را فشار بدهد و فرار کند. شاید یکی خودش را برساند دم در.
از پنجرهی نیمهبازِ خانهای صدای نوحه میآید. دلش❤️ میریزد پایین. همیشه وقتی میرفتند روضه و مفاتیح دست میگرفت، زنها پچ پچ میکردند و زل میزدند به موهای پریشان و آرایش پررنگش. هر کس چیزی از باورهایش میپرسید، ریز ریز میخندید و میگفت:
- آدم باید دلش💖 پاک باشه.
این حرف را بارها و بارها به مادر هم گفته بود. مادر هم آرام آرام سبزیها را توی ظرفشویی رها کرده بود، یا دستهی جاروبرقی را زمین گذاشته بود، یا عینک👓 را از چشم برداشته و گفته بود...
👈ادامه دارد
#داستانک
✍️سیده نرگس میرفیضی
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
قدمهایش را بلندتر برمیدارد. سایهی کشدارِ پشت سر، هنوز روی دیوارهای تاریکروشنِ غروب افتاده و راه گرفته دنبالش. نفس نفس میزند. سرش را آرام میچرخاند. پسرک هنوز با چشمهای گود و نگاه خیره و دستهایی که توی جیب شلوار جینش فرو کرده پشت سرش راه میآید. قلبش از ته گلو میزند. دستها را میکشد به انتهای مانتوی نازک و سفید تا کمی بلندتر به نظر برسد. ته کوچه را نگاه میکند که بعد از شمشادها راه دارد به کوچهای دیگر. با این کفشهای تقتقی👠👠 از این تندتر هم نمیتواند راه برود. یاد کفشهای مادر میافتد که وقتی بچه بود، آنها را میپوشید و دور خانه راه میرفت و از همه قربان صدقه میشنید. روسری گلدار و چادر عنابیِ مادر را که روی سرش میانداختند، شبیه خاله سوسکهی 📒کتاب قصهای میشد که هر روز آن را ورق میزد و عکسهایش را تماشا میکرد. آن کفشها برایش گشاد بودند، لباسها برایش گشاد بودند، اما شبیه مادر شدن را دوست داشت. حالا کفشها و لباسها درست قالب تنش هستند و یک لحظه که خودش را توی انعکاس آینه کاری های دیوار همسایه میبیند، شباهتی به مادر ندارد، به جز چشمهای درشت و مشکیاش که از دور برق میزنند و حالا که وحشت هم به وحشی بودنشان اضافه شده، بیشتر دلبری میکنند. مادر عصرهای پنجشنبه با لپهای گلانداخته رو به روی آینه میایستاد و همین چشمهای کشیده و وحشی را با سرمهی عربی قاب میگرفت. این جور وقتها میفهمید پدر دارد میآید خانه. حالا اما خودش وقتی رو به روی آینه میایستد و چشمهای مشکی را مشکیتر میکند، همهی اهل خانه میفهمند دارد میرود بیرون. پلک میزند و قطرههای درشت و سیاه از گوشهی چشمش سر میخورند و پایین میافتند. خط سیاه ریمل راه میگیرد تا گوشهی لبها. دهانش باز است و نفس نفس میزند. کوچه تمام شده. کیف را روی دوشش محکم میکند. کوچهی سمت چپ بن بست است. کوچهی سمت راست اما همان کوچهایست که به نانوایی محل میرسد. اگر همان کوچه باشد، به خیابان اصلی راه دارد. تندتر راه میرود. حلقههای فرخوردهی مشکی به عرق گردنش چسبیدهاند و نفسش را تنگتر کردهاند. وقتی بچه بود مادر به هر کدام از این حلقهها یک مهرهی کوچک آویزان میکرد. سرش را تکان تکان میداد و از برق مهرهها ذوق میکرد😀 و میگفت: چرا واسه خودت از اینا نمیبندی مامانی؟
و مادر موهای بلند و فرفری را میپیچید و میپیچید و دور سرش تاب میداد و آن بالا گیره میزد و میگفت:
- اون جوری زیر روسری اذیتم میکنه.
همین الان هم موهای مادر از موهای خودش قشنگتر است. از حمام که میآید و موهای بلند و نمدار را روغن میزند و روی شانه رها میکند، هیچ کس نمیتواند از او چشم بردارد.
با انگشتهای استخوانی و لرزان، حلقههای درشت مو را زیر شال فرو میکند و نیم نگاهی به پشت سر میاندازد. توی تاریکروشنِ کوچه، نقطهنورِ سیگار پسرک لای انگشت شست و اشاره و قدمهای محکم و بوی تند ادکلن که نزدیک و نزدیکتر میشود، قلبش را مثل توپ تکان میدهد. چشم میچرخاند و درها و دیوارها را زیر و رو میکند تا ببیند کسی از خانهاش بیرون میآید یا نه. گردنش را میچرخاند و درختها را دید میزند تا شاید یک نفر را پشت یکیشان پیدا کند و پناه بگیرد. همیشه این مسیر را با اتوبوس برمیگشت. امروز اما حوصلهی انتظار روی صندلیهای ایستگاه و تحمل تندیِ عرق زنها و مردهای از سر کار برگشته را نداشت و همین که از آموزشگاه بیرون آمد، راه افتاد توی پیاده رو. سه شنبهی خلوت و بیپرندهای بود. 🍃
بخار هوا انگار گلویش را گرفته بود و هر چند دقیقه یک بار، با انگشت اشاره، عرق پشت لبش را میگرفت. چهارراه را که رد کرد، پیچید توی کوچهی دوم. میدانست این کوچهها به بلوار نزدیک خانه میرسند. میخواست مسیرش را کوتاهتر کند، اما حالا نفسهایش کوتاهتر شده اند و جانش به لب رسیده. کاش از خیابان اصلی میآمد. کاش این پسرک الاف را سر آن پیچ لعنتی نمیدید. کاش کتانیهای آبیاش را پوشیده بود و خیالش راحت میشد که اگر شروع کند به دویدن، پایش پیچ نمیخورَد.
دلش میخواهد زنگ تک تک خانهها را فشار بدهد و فرار کند. شاید یکی خودش را برساند دم در.
از پنجرهی نیمهبازِ خانهای صدای نوحه میآید. دلش❤️ میریزد پایین. همیشه وقتی میرفتند روضه و مفاتیح دست میگرفت، زنها پچ پچ میکردند و زل میزدند به موهای پریشان و آرایش پررنگش. هر کس چیزی از باورهایش میپرسید، ریز ریز میخندید و میگفت:
- آدم باید دلش💖 پاک باشه.
این حرف را بارها و بارها به مادر هم گفته بود. مادر هم آرام آرام سبزیها را توی ظرفشویی رها کرده بود، یا دستهی جاروبرقی را زمین گذاشته بود، یا عینک👓 را از چشم برداشته و گفته بود...
👈ادامه دارد
#داستانک
✍️سیده نرگس میرفیضی
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
🔺روسری قرمز
گفته بود: من که میدونم تو چقدر دلت💖 پاکه عزیزم. کاش میدونستی من چقدر ذوق میکنم وقتی شبای قدر میریم قرآن به سر و زیر لب الغوث الغوث گفتنتُ میشنوم. نمیدونی چقدر خوشحال میشم وقتی میبینم یه وقتایی یواشکی نشستی سر سجاده و نماز میخونی، یا وقتی شبای امتحان قرآن دستت میگیری... من خیلی دلم گرم میشه وقتی میبینم اینقدر خدا رو دوست داری. ولی مگه میشه آدم یکی رو دوست داشته باشه و نصفهنیمه به حرفش گوش بده؟ مگه میشه نصفهنیمه دوسش داشته باشه؟🤔
نور چراغ سر کوچه از دور پیدا شده است. شروع میکند به دویدن. نفسهایش میپیچد به موهایش. حلقههای مشکی توی هوا تکان میخورند. صدای کفشهای پسرک از پشت سر نزدیک و نزدیکتر میشود. زیر لب خدا خدا میکند سر کوچه کسی ایستاده باشد. الله لا اله الا هو الحی القیوم. هر چه فکر میکند بقیهاش را به خاطر نمیآورد. خیلی وقت است آیت الکرسی نخوانده. بچهتر که بود، شبهایی که از تاریکی میترسید، مادر این آیهها را کلمه به کلمه برایش میخواند و او تکرار میکرد.
صدای مادر میپیچد توی گوشهایش:
و لا یودهُ حفظهما...
نفسهایش بالا نمیآید. نمیداند صدای دویدن خودش است یا صدای دویدن سایهی پشت سر. مادر میگوید:
و هو العلی العظیم.
تکرار میکند: و هوالعلی العظیم.
میرسد سر کوچه. یک زن و چند مرد ایستادهاند توی پیادهرو. چشمهای پریشان او را که میبینند خیرهی خیره نگاهش میکنند. پسرک نگاهی به اطراف میاندازد و آرامتر میدود. نصف مسیر را آمده است. راهی تا خانه نمانده، اما حالش از همهی پیاده روها به هم میخورد. نفس عمیقی میکشد و دستش را برای تاکسی🚕 زرد رنگی تکان میدهد. خودش را میاندازد روی صندلی عقب و کز میکند گوشهی پنجره.
راننده آرام میگوید:
- کجا برم خانم؟
سرش را میچسباند به شیشه و با بعض میگوید:
- خونه... فقط منُ برسونین خونه...
پیرمرد از توی آینه زیرچشمی نگاه میکند و میگوید:
- خونهتون کجاست دخترم؟
آب دهانش را قورت میدهد و آرام میگوید:
- پشت مسجد. پشت مسجد امیر.
راننده پایش را میگذارد روی پدال گاز. خیابان تاریک از پشت شیشهی ماشین رد میشود و همه چیز را برمیگرداند به عقب. برمیگردد و برمیگردد و میرسد به او، وقتی از شیشهی عقب ماشین پدر، برای مادربزرگ دست تکان میدهد و روسری قرمزش را محکم زیر گلو گره میزند.
مادربزرگ زیر لب قربان صدقهاش میرود و قل هو الله فوت میکند سمتش:
- مث ماه🌙 شدی ماهرخم.
ماهرخ خودش را میکشد بالا و صورت گرد و سفیدش را با روسری جدیدی که مادربزرگ برایش خریده توی آینهی ماشین تماشا میکند. حلقههای کوچک و مشکی را هل میدهد زیر روسری و تکیه میدهد به صندلی عقب. مادر برایش سیب پوست میگیرد و میگوید:
تولد نه سالگیتُ دوست داشتی؟
ماهرخ، سیب🍏 را میگیرد توی دستش و با صدای نازک میگوید:
- خیلی. خیلی خوش گذشت. دلم واسه مادرجون تنگ میشه.
تاکسی میپیچد توی کوچهی پشت مسجد. کرایه را حساب میکند و از ماشین پیاده میشود. مادر با چادر گلدار🌸 ایستاده دم در و نگرانی از چشمهایش بیرون میزند. قلبش هنوز تند میزند. ماهرخ میدود جلو، محکم بغلش میکند و سرش را میچسباند به شانههای لرزان مادر. زیر لب چند بار صدایش میزند. چقدر توی همین چند دقیقه دلش برای او تنگ شده بود. چقدر دلش برای او تنگ شده بود. به اندازهی این همه سال دوری. 💐💐
🔹پایان
#داستانک
✍️سیده نرگس میرفیضی
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
گفته بود: من که میدونم تو چقدر دلت💖 پاکه عزیزم. کاش میدونستی من چقدر ذوق میکنم وقتی شبای قدر میریم قرآن به سر و زیر لب الغوث الغوث گفتنتُ میشنوم. نمیدونی چقدر خوشحال میشم وقتی میبینم یه وقتایی یواشکی نشستی سر سجاده و نماز میخونی، یا وقتی شبای امتحان قرآن دستت میگیری... من خیلی دلم گرم میشه وقتی میبینم اینقدر خدا رو دوست داری. ولی مگه میشه آدم یکی رو دوست داشته باشه و نصفهنیمه به حرفش گوش بده؟ مگه میشه نصفهنیمه دوسش داشته باشه؟🤔
نور چراغ سر کوچه از دور پیدا شده است. شروع میکند به دویدن. نفسهایش میپیچد به موهایش. حلقههای مشکی توی هوا تکان میخورند. صدای کفشهای پسرک از پشت سر نزدیک و نزدیکتر میشود. زیر لب خدا خدا میکند سر کوچه کسی ایستاده باشد. الله لا اله الا هو الحی القیوم. هر چه فکر میکند بقیهاش را به خاطر نمیآورد. خیلی وقت است آیت الکرسی نخوانده. بچهتر که بود، شبهایی که از تاریکی میترسید، مادر این آیهها را کلمه به کلمه برایش میخواند و او تکرار میکرد.
صدای مادر میپیچد توی گوشهایش:
و لا یودهُ حفظهما...
نفسهایش بالا نمیآید. نمیداند صدای دویدن خودش است یا صدای دویدن سایهی پشت سر. مادر میگوید:
و هو العلی العظیم.
تکرار میکند: و هوالعلی العظیم.
میرسد سر کوچه. یک زن و چند مرد ایستادهاند توی پیادهرو. چشمهای پریشان او را که میبینند خیرهی خیره نگاهش میکنند. پسرک نگاهی به اطراف میاندازد و آرامتر میدود. نصف مسیر را آمده است. راهی تا خانه نمانده، اما حالش از همهی پیاده روها به هم میخورد. نفس عمیقی میکشد و دستش را برای تاکسی🚕 زرد رنگی تکان میدهد. خودش را میاندازد روی صندلی عقب و کز میکند گوشهی پنجره.
راننده آرام میگوید:
- کجا برم خانم؟
سرش را میچسباند به شیشه و با بعض میگوید:
- خونه... فقط منُ برسونین خونه...
پیرمرد از توی آینه زیرچشمی نگاه میکند و میگوید:
- خونهتون کجاست دخترم؟
آب دهانش را قورت میدهد و آرام میگوید:
- پشت مسجد. پشت مسجد امیر.
راننده پایش را میگذارد روی پدال گاز. خیابان تاریک از پشت شیشهی ماشین رد میشود و همه چیز را برمیگرداند به عقب. برمیگردد و برمیگردد و میرسد به او، وقتی از شیشهی عقب ماشین پدر، برای مادربزرگ دست تکان میدهد و روسری قرمزش را محکم زیر گلو گره میزند.
مادربزرگ زیر لب قربان صدقهاش میرود و قل هو الله فوت میکند سمتش:
- مث ماه🌙 شدی ماهرخم.
ماهرخ خودش را میکشد بالا و صورت گرد و سفیدش را با روسری جدیدی که مادربزرگ برایش خریده توی آینهی ماشین تماشا میکند. حلقههای کوچک و مشکی را هل میدهد زیر روسری و تکیه میدهد به صندلی عقب. مادر برایش سیب پوست میگیرد و میگوید:
تولد نه سالگیتُ دوست داشتی؟
ماهرخ، سیب🍏 را میگیرد توی دستش و با صدای نازک میگوید:
- خیلی. خیلی خوش گذشت. دلم واسه مادرجون تنگ میشه.
تاکسی میپیچد توی کوچهی پشت مسجد. کرایه را حساب میکند و از ماشین پیاده میشود. مادر با چادر گلدار🌸 ایستاده دم در و نگرانی از چشمهایش بیرون میزند. قلبش هنوز تند میزند. ماهرخ میدود جلو، محکم بغلش میکند و سرش را میچسباند به شانههای لرزان مادر. زیر لب چند بار صدایش میزند. چقدر توی همین چند دقیقه دلش برای او تنگ شده بود. چقدر دلش برای او تنگ شده بود. به اندازهی این همه سال دوری. 💐💐
🔹پایان
#داستانک
✍️سیده نرگس میرفیضی
دخترونه نورالهدی
@dokhtar_razavi
چند ماهی بود که برای این سفر روزشماری میکرد، بعد از بیست سال اولین باری بود که چنین سفری قسمتش میشد، یک هفته تا زمان رفتن مانده بود و او از شوقی که برای رفتن داشت چمدانش را بسته بود🎒 و حتی لباسهایی که قرار بود روز سفر بپوشد را اتو کشیده و آماده، به جالباسی آویزان کرده بود.
آنقدر خوشحال بود که دلش میخواست عالم و آدم را خبر کند که دارد به کجا میرود.😇
مادر و پدرش هم خوشحال بودند که دخترشان بالاخره به آرزوی چندین و چند سالهاش رسیده و بالاخره دارد به زیارت اباعبدلله الحسین میرود.
دو روز به رفتنش مانده بودکه تلفن خانه زنگ زد ☎️
به سمت تلفن دوید، آخر قرار بود تاریخ و ساعتی را که میخواستند از شهرستان به طرف فرودگاه حرکت کنند را به او تلفنی اطلاع بدهند.
تلفن را برداشت، صدای یک خانم غریبه از پشت تلفن گفت: منزلِ حسینی؟
دخترک با خوشحالی گفت: بله بله بفرمایید.
زن گفت: شما با آقای احمد حسینی چه نسبتی دارید؟
دل دخترک لرزید، گفت : دخترشان هستم!
زن گفت: متاسفانه پدرتان موقع کار از طبقه دوم ساختمان سقوط کردند، الان در بیمارستان امام رضا(ع) 🏥 بستری هستند، لطفا با مدارکشون تشریف بیارید بیمارستان.
دنیا پیش چشمانش تیره و تار شد، روی زمین وا رفت،
مادر که آن صحنه را دید صورتش را چنگ زد و به طرفش دوید و گفت چه شده است حکیمه جان؟😨
حکیمه نفهمید چطور خودشان را به بیمارستان رساندند، پدر در کما بود و میگفتند اگر تا چند روز دیگر وضعیت هوشیاری اش رو به بهبود نرود دیگر نمیشود به برگشتنش امید زیادی داشت.😓
تلفن همراه حکیمه مدام زنگ میخورد، حتما میخواستند زمان و مکان حرکت را به او بگویند، او نمیتوانست مادر را در این وضعیت تنها بگذارد اما مادرش اصرار کرد که این سفر را از دست ندهد و تنها میتواند شفای پدر را آنجا بگیرد.
در تمام طول سفر نگران بود😰، دعا میکرد🙌، اشک میریخت😭، قرآن میخواند، هر شب به امید گرفتن خبر بهبود پدر به مادرش زنگ میزد 📱اما وضع پدر تغییری نکرده بود،
شب تولد امام هادی(ع) کاروان دانشجویان را به سامرا بردند، در و دیوارهای خراب، حرم خلوت، صحنهای بی چراغ، فضای امنیتی، همه دست به دست هم دادند تا حکیمه غم و نگرانی خودش را فراموش کند،
حکیمه گوشه حرم نشست و نه برای غم خودش که برای غربت دو امام بزرگوارش اشک ریخت، صدای سرپرست کاروان او را به خودش آورد:
حکیمه جان، وقت رفتن است!
دل کندن از سامرا برای حکیمه سخت بود، با کمک دوستان همسفرش بلند شد، برای آخرین بار ضریح را در آغوش گرفت و بوسید.
تلفن همراهش را از امانات حرم تحویل گرفت، مادرش ده بار تماس گرفته بود، دلش لرزید😰، پایش سست شد، فکر کرد اتفاق بدی برای پدر افتاده است، رو به گنبد ایستاد و با دستهای لرزان شماره مادر را گرفت، بعد از یکی دوبار زنگ خوردن مادرش برداشت، باصدای لرزان گفت: کجا بودی مادر؟
حکیمه با وحشت پرسید: برای بابا اتفاقی افتاده است؟😓
مادر گفت: مژده بده! از یک ساعت پیش انگشتهایش دارد تکان میخورد، چشمهایش هم به نور حساسیت نشان میدهد، هوشیاریاش کاملا برگشته است، دکترها خیلی تعجب کرده اند، اما من فهمیدم تو با دعاهایت یک کاری کردی! شفای بابا را از چه امامی گرفتی مادرجان؟
حکیمه طاقت نیاورد و از خوشحالی شروع کرد به گریه کردن و مادر از لابهلای اشکهایش نام مبارک امام هادی(ع) را شنید💐💐
#داستانک
دخترونه حرم امام رضا(ع)
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
آنقدر خوشحال بود که دلش میخواست عالم و آدم را خبر کند که دارد به کجا میرود.😇
مادر و پدرش هم خوشحال بودند که دخترشان بالاخره به آرزوی چندین و چند سالهاش رسیده و بالاخره دارد به زیارت اباعبدلله الحسین میرود.
دو روز به رفتنش مانده بودکه تلفن خانه زنگ زد ☎️
به سمت تلفن دوید، آخر قرار بود تاریخ و ساعتی را که میخواستند از شهرستان به طرف فرودگاه حرکت کنند را به او تلفنی اطلاع بدهند.
تلفن را برداشت، صدای یک خانم غریبه از پشت تلفن گفت: منزلِ حسینی؟
دخترک با خوشحالی گفت: بله بله بفرمایید.
زن گفت: شما با آقای احمد حسینی چه نسبتی دارید؟
دل دخترک لرزید، گفت : دخترشان هستم!
زن گفت: متاسفانه پدرتان موقع کار از طبقه دوم ساختمان سقوط کردند، الان در بیمارستان امام رضا(ع) 🏥 بستری هستند، لطفا با مدارکشون تشریف بیارید بیمارستان.
دنیا پیش چشمانش تیره و تار شد، روی زمین وا رفت،
مادر که آن صحنه را دید صورتش را چنگ زد و به طرفش دوید و گفت چه شده است حکیمه جان؟😨
حکیمه نفهمید چطور خودشان را به بیمارستان رساندند، پدر در کما بود و میگفتند اگر تا چند روز دیگر وضعیت هوشیاری اش رو به بهبود نرود دیگر نمیشود به برگشتنش امید زیادی داشت.😓
تلفن همراه حکیمه مدام زنگ میخورد، حتما میخواستند زمان و مکان حرکت را به او بگویند، او نمیتوانست مادر را در این وضعیت تنها بگذارد اما مادرش اصرار کرد که این سفر را از دست ندهد و تنها میتواند شفای پدر را آنجا بگیرد.
در تمام طول سفر نگران بود😰، دعا میکرد🙌، اشک میریخت😭، قرآن میخواند، هر شب به امید گرفتن خبر بهبود پدر به مادرش زنگ میزد 📱اما وضع پدر تغییری نکرده بود،
شب تولد امام هادی(ع) کاروان دانشجویان را به سامرا بردند، در و دیوارهای خراب، حرم خلوت، صحنهای بی چراغ، فضای امنیتی، همه دست به دست هم دادند تا حکیمه غم و نگرانی خودش را فراموش کند،
حکیمه گوشه حرم نشست و نه برای غم خودش که برای غربت دو امام بزرگوارش اشک ریخت، صدای سرپرست کاروان او را به خودش آورد:
حکیمه جان، وقت رفتن است!
دل کندن از سامرا برای حکیمه سخت بود، با کمک دوستان همسفرش بلند شد، برای آخرین بار ضریح را در آغوش گرفت و بوسید.
تلفن همراهش را از امانات حرم تحویل گرفت، مادرش ده بار تماس گرفته بود، دلش لرزید😰، پایش سست شد، فکر کرد اتفاق بدی برای پدر افتاده است، رو به گنبد ایستاد و با دستهای لرزان شماره مادر را گرفت، بعد از یکی دوبار زنگ خوردن مادرش برداشت، باصدای لرزان گفت: کجا بودی مادر؟
حکیمه با وحشت پرسید: برای بابا اتفاقی افتاده است؟😓
مادر گفت: مژده بده! از یک ساعت پیش انگشتهایش دارد تکان میخورد، چشمهایش هم به نور حساسیت نشان میدهد، هوشیاریاش کاملا برگشته است، دکترها خیلی تعجب کرده اند، اما من فهمیدم تو با دعاهایت یک کاری کردی! شفای بابا را از چه امامی گرفتی مادرجان؟
حکیمه طاقت نیاورد و از خوشحالی شروع کرد به گریه کردن و مادر از لابهلای اشکهایش نام مبارک امام هادی(ع) را شنید💐💐
#داستانک
دخترونه حرم امام رضا(ع)
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
با ما باشید با برنامههای نوروزی🌱 کانال دخترونه نورالهدی :
#امام_رضا ساعت 7:30
#روزشمار_دخترونه ساعت 9:00
#داستانک_نوروزی ساعت 15:00
#مینیمال_حدیث ساعت: 18:00
#قدردانیم ساعت 21:00
کانال دخترونه
@dokhtar_razavi
#امام_رضا ساعت 7:30
#روزشمار_دخترونه ساعت 9:00
#داستانک_نوروزی ساعت 15:00
#مینیمال_حدیث ساعت: 18:00
#قدردانیم ساعت 21:00
کانال دخترونه
@dokhtar_razavi
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان✨
داستانک نوروزی - قسمت اوّل☺️
جشن توّلد شش سالگیام بود که آقاجان (پدربزرگم) یک ساعت مچی دخترانه هفت-رنگ🌈 برایم هدیه آورد. ساعت خیلی قشنگی بود و بین تمام هدیههایی که برایم آورده بودند برایم یک جذابیت دیگری داشت☺️. آنقدر برایم جذّاب بود که هر روز هر چند دقیقه یکبار😬 از مامان میپرسیدم ساعت چند است؟
_ هفت و بیست دقیقه عزیزم☺️
_ (ده دقیقه بعد) حالا ساعت چند است؟ _ هفت و نیم، دخترم 😐
_ (یک ربع بعد) مامان الان ساعت چند شد؟
_ 😳 هفت و چهل و پنج دقیقه
خلاصه آنقدر سوال می پرسیدم که مامان خانوم مجبور شد بنشیند و ساعت را کامل یادم بدهد تا بلکه کمی دست از سرِ محترمش بردارم😁.
از همان روزها خیلی به ساعتهای مختلف علاقهمند شدم؛ کلاً برایم هر چیزی که مربوط به ساعت و زمان بود، خیلی جالب بود. بعضی وقتها آنقدر همین موضوعِ زمان ذهنم را درگیر میکرد که مینشستم و در خلوت خودم یک چیزهایی برایش میساختم و به اصطلاح، اختراع میکردم🤓.
تقریباً اوّلین اختراع اصلیام، یک ساعت کوکیِ عروسکی کوچک👼 بود؛ با عروسک کوچکی که روی جیب کیف مدرسهام بود ساخته بودمش و صبحها با شعرهایی که دوست میداشتم بیدارم میکرد😇. اختراع خیلی عجیبی نبود امّا آنقدر دوستش داشتم که همیشه همراهم بود؛ هم در مدرسه هم خانه...
آنقدر در خیالم با آن بازی میکردم و سرگرم میشدم که بعضی وقتها خواب میدیدم آن عروسک، فرشته شدهاست و دارد با بالهای پَرپَریاش روی صورتم میکشد و بیدارم میکند🌬🙃.
هنوز هم که هنوز است، بیشتر از همه اختراعاتم دوستش دارم و اگر یک روز نبینمش، دلم برایش تنگ میشود.
تبلتم را با پول یکی از همین اختراعاتم خریدهبودم، برای همین خیلی برایم عزیز بود😍. دور تا دورش را پر کرده بودم از استیکرهای رنگیرنگی و برقیبرقی🌈. یکطوری که هرکس نگاهش میکرد ناخوداگاه بُهتزده میشد و یکجورهایی شاید، از اینهمه جنگولکبازی، خندهشان میگرفت🙈.
وسط آنهمه امتحان جورواجور درسی و آن نِق و نوقهای خانم ساجدی برای اینکه کنکور قبول نمیشوی و مجبور میشوی دوباره همین کتابها را از اوّل تا آخر حفظ کنی😖 چند وقتی بود که روی یک اختراع جدید کار میکردم، امّا باورم نمیشد به این زودیها به کار بیفتد. یک ماشین زمان تخیّلی که به سایتهای کاربردی و علمی اینترنت وصل می شد و مثل هیبنوتیزم😴 ذهنت را میبُرد به جاهایی که تصوّرش را هم نمیکنی😇.
یک صفحه لمسی نقرهای📱داشت که رویَش کلمهای که میخواستی را جستجو میکردی، و دو تا سیم باریک که از این صفحه رد میشد و از کنار گوشَهایت میرفت تا پشت سر و به یک صفحه ساعتمچیمانند⌚️ میرسید.
نزدیک عید نوروز🎉 بود و ذهنم درگیر لباس عید و کمد در هم ریختهام که باید به دستور مامانخانم محترم، خانهتکانیاش میکردم😐😩
اصلاً چرا باید یک دختر کنکوریِ نیمهمخترعِ خلّاق (خودم را عرض مینُمایم😎) بنشیند کمدش را جمع و جور کند؟!😐 اصلاً کی گفته باید کمدِ آدم مرتّب باشد؟!😒 اصلاً چرا من کمد دارم؟! همین کف اتاق مگر چه کم از کمد چوبی دارد؟🙄😁
آن روز داشتم با فکر همین خانهتکانی به سر و وضع تبلتم ور میرفتم و استیکرهای گلگلی🌸 جدید را به صفحهاش میچسابندم که ناگهانی تصمیم گرفتم برای امتحان دستگاه، روی صفحه جستجو، کلمه «نوروز» را بنویسم،
و نوشتن این کلمهی دلبر همانا و ماجراهای بانمک بعدش همانا...😃😁
#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
داستانک نوروزی - قسمت اوّل☺️
جشن توّلد شش سالگیام بود که آقاجان (پدربزرگم) یک ساعت مچی دخترانه هفت-رنگ🌈 برایم هدیه آورد. ساعت خیلی قشنگی بود و بین تمام هدیههایی که برایم آورده بودند برایم یک جذابیت دیگری داشت☺️. آنقدر برایم جذّاب بود که هر روز هر چند دقیقه یکبار😬 از مامان میپرسیدم ساعت چند است؟
_ هفت و بیست دقیقه عزیزم☺️
_ (ده دقیقه بعد) حالا ساعت چند است؟ _ هفت و نیم، دخترم 😐
_ (یک ربع بعد) مامان الان ساعت چند شد؟
_ 😳 هفت و چهل و پنج دقیقه
خلاصه آنقدر سوال می پرسیدم که مامان خانوم مجبور شد بنشیند و ساعت را کامل یادم بدهد تا بلکه کمی دست از سرِ محترمش بردارم😁.
از همان روزها خیلی به ساعتهای مختلف علاقهمند شدم؛ کلاً برایم هر چیزی که مربوط به ساعت و زمان بود، خیلی جالب بود. بعضی وقتها آنقدر همین موضوعِ زمان ذهنم را درگیر میکرد که مینشستم و در خلوت خودم یک چیزهایی برایش میساختم و به اصطلاح، اختراع میکردم🤓.
تقریباً اوّلین اختراع اصلیام، یک ساعت کوکیِ عروسکی کوچک👼 بود؛ با عروسک کوچکی که روی جیب کیف مدرسهام بود ساخته بودمش و صبحها با شعرهایی که دوست میداشتم بیدارم میکرد😇. اختراع خیلی عجیبی نبود امّا آنقدر دوستش داشتم که همیشه همراهم بود؛ هم در مدرسه هم خانه...
آنقدر در خیالم با آن بازی میکردم و سرگرم میشدم که بعضی وقتها خواب میدیدم آن عروسک، فرشته شدهاست و دارد با بالهای پَرپَریاش روی صورتم میکشد و بیدارم میکند🌬🙃.
هنوز هم که هنوز است، بیشتر از همه اختراعاتم دوستش دارم و اگر یک روز نبینمش، دلم برایش تنگ میشود.
تبلتم را با پول یکی از همین اختراعاتم خریدهبودم، برای همین خیلی برایم عزیز بود😍. دور تا دورش را پر کرده بودم از استیکرهای رنگیرنگی و برقیبرقی🌈. یکطوری که هرکس نگاهش میکرد ناخوداگاه بُهتزده میشد و یکجورهایی شاید، از اینهمه جنگولکبازی، خندهشان میگرفت🙈.
وسط آنهمه امتحان جورواجور درسی و آن نِق و نوقهای خانم ساجدی برای اینکه کنکور قبول نمیشوی و مجبور میشوی دوباره همین کتابها را از اوّل تا آخر حفظ کنی😖 چند وقتی بود که روی یک اختراع جدید کار میکردم، امّا باورم نمیشد به این زودیها به کار بیفتد. یک ماشین زمان تخیّلی که به سایتهای کاربردی و علمی اینترنت وصل می شد و مثل هیبنوتیزم😴 ذهنت را میبُرد به جاهایی که تصوّرش را هم نمیکنی😇.
یک صفحه لمسی نقرهای📱داشت که رویَش کلمهای که میخواستی را جستجو میکردی، و دو تا سیم باریک که از این صفحه رد میشد و از کنار گوشَهایت میرفت تا پشت سر و به یک صفحه ساعتمچیمانند⌚️ میرسید.
نزدیک عید نوروز🎉 بود و ذهنم درگیر لباس عید و کمد در هم ریختهام که باید به دستور مامانخانم محترم، خانهتکانیاش میکردم😐😩
اصلاً چرا باید یک دختر کنکوریِ نیمهمخترعِ خلّاق (خودم را عرض مینُمایم😎) بنشیند کمدش را جمع و جور کند؟!😐 اصلاً کی گفته باید کمدِ آدم مرتّب باشد؟!😒 اصلاً چرا من کمد دارم؟! همین کف اتاق مگر چه کم از کمد چوبی دارد؟🙄😁
آن روز داشتم با فکر همین خانهتکانی به سر و وضع تبلتم ور میرفتم و استیکرهای گلگلی🌸 جدید را به صفحهاش میچسابندم که ناگهانی تصمیم گرفتم برای امتحان دستگاه، روی صفحه جستجو، کلمه «نوروز» را بنویسم،
و نوشتن این کلمهی دلبر همانا و ماجراهای بانمک بعدش همانا...😃😁
#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان ✨
قسمت دوم ☺️
تصمیم گرفتم برای امتحانِ دستگاه، روی صفحه جستجو، کلمه «نوروز» را بنویسم، و نوشتن این کلمهی دلبر همانا و ماجراهای بانمک بعدش همانا...
یک لحظه به خود آمدم دیدم، در گوشهی جایی بزرگ شبیه قصر ایستادهام؛ همه جا پر بود از پارچههای خوشرنگ و نُقل و شیرینی😋. در میان یک تالار بزرگ هم ششهفتتایی قاب بزرگ و گرانقیمت بود که پر شدهبودند از سنجد و اسپند و سیب 🍏 و شیرینی و شربت، و شبیه هفت سین (هفت شین🙄) خودمان بودند.
همه، لباسهای نو و زیبا پوشیده بودند. زنان قصر، لباسهای بلند و گشاد پرچین پوشیده بودند، و بعضیشان نقابهای بلند داشتند و بعضی شال بلندی که انگار گلدوزی🌸 شدهبود روی گردنشان انداخته بودند. نگاهشان که می کردم یاد کتیبههایی میافتادم که قبلاً عکسشان را توی کتاب تاریخمان دیده بودم.
مردها هم لباسهایی زیبا تا زانو با نوارهای تزیینی داشتند، و شلوارهای گشادی که در مچ پا جمع شدهبود.
خیره به همهجا نگاه میکردم که یکی از مردان قصر جلو آمد و گفت «اَی دوخت، توو کی هی؟»
از تعجّب داشتم شاخ در میآوردم😬! فورا تبلتم را روشن کردم و معنی این جمله را جستجو کردم. وااو مگر میشود...؟ این، یک جمله ساسانی بود😃. یعنی دستگاه زمان من کار کرده بود؟ یعنی من آمدهبودم دوره ساسانیان؟😳
تبلتم را که دید، اوّلش ترسید، امّا گل و منگلهای رویَش را که نگاه کرد، لبخند ملیحی روی لبهایش نشست و بدون این که چیزی بگوید، رفت! حس میکردم در ذهنش جملهای شبیه «عاخی... نینی کوچولو!😏»ی خودمان نقش بسته😁
آنها آداب خاص و جالبی برای نوروز داشتند؛ مثلاً هر روز «نوروز»، مخصوص یک گروه خاص بود، که در آن روزها هر کس ضعیفتر بود، نزدیکتر به پادشاه بود و کسانی که قویتر بودند، باید دورتر از پادشاه جای میگرفتند.
از دیگر رسمهای خیلی جالب ساسانیها این بود که «پیک نوروزی» داشتند😁 البته نه از آن پیکهای نوروزی ما که عید نوروزِ بچههای مدرسهای را خطخطی میکند😒😐
پیک نوروزی، اوّلین کسی بود که به قول خودمان، خیلی شیک و تر و تمیز😎، نزد پادشاه میرفت و سفره نوروزی را برایش پهن میکرد و با کلّی شعر و داستان، مژده رسیدن یک سال خوب و پر برکت را به پادشاه میداد... ای کاش پیک نوروزی ما هم همانطور بود؛ مدرسه که بودم پدرم درمیآمد آنقدر که باید مشق مینوشتم و پیک حل میکردم😏
پیک نوروزی داشت شعر میخواند، که تبلتم را از جیبم درآوردم تا کنار سفره نوروزی یک سلفی بگیرم امّا چشمتان روز بد نبیند🙈 یکی از آن تاجبه سرهای قصر چشمش به تبلتم افتاد و به طرفم دوید تا مچم را بگیرد. از ترس داشتم سکته میکردم😱؛ ماشین زمانم را برداشتم و بدون اینکه به صفحهاش نگاه کنم، یکی از دکمههایش را زدم؛ و این بود که...
#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت دوم ☺️
تصمیم گرفتم برای امتحانِ دستگاه، روی صفحه جستجو، کلمه «نوروز» را بنویسم، و نوشتن این کلمهی دلبر همانا و ماجراهای بانمک بعدش همانا...
یک لحظه به خود آمدم دیدم، در گوشهی جایی بزرگ شبیه قصر ایستادهام؛ همه جا پر بود از پارچههای خوشرنگ و نُقل و شیرینی😋. در میان یک تالار بزرگ هم ششهفتتایی قاب بزرگ و گرانقیمت بود که پر شدهبودند از سنجد و اسپند و سیب 🍏 و شیرینی و شربت، و شبیه هفت سین (هفت شین🙄) خودمان بودند.
همه، لباسهای نو و زیبا پوشیده بودند. زنان قصر، لباسهای بلند و گشاد پرچین پوشیده بودند، و بعضیشان نقابهای بلند داشتند و بعضی شال بلندی که انگار گلدوزی🌸 شدهبود روی گردنشان انداخته بودند. نگاهشان که می کردم یاد کتیبههایی میافتادم که قبلاً عکسشان را توی کتاب تاریخمان دیده بودم.
مردها هم لباسهایی زیبا تا زانو با نوارهای تزیینی داشتند، و شلوارهای گشادی که در مچ پا جمع شدهبود.
خیره به همهجا نگاه میکردم که یکی از مردان قصر جلو آمد و گفت «اَی دوخت، توو کی هی؟»
از تعجّب داشتم شاخ در میآوردم😬! فورا تبلتم را روشن کردم و معنی این جمله را جستجو کردم. وااو مگر میشود...؟ این، یک جمله ساسانی بود😃. یعنی دستگاه زمان من کار کرده بود؟ یعنی من آمدهبودم دوره ساسانیان؟😳
تبلتم را که دید، اوّلش ترسید، امّا گل و منگلهای رویَش را که نگاه کرد، لبخند ملیحی روی لبهایش نشست و بدون این که چیزی بگوید، رفت! حس میکردم در ذهنش جملهای شبیه «عاخی... نینی کوچولو!😏»ی خودمان نقش بسته😁
آنها آداب خاص و جالبی برای نوروز داشتند؛ مثلاً هر روز «نوروز»، مخصوص یک گروه خاص بود، که در آن روزها هر کس ضعیفتر بود، نزدیکتر به پادشاه بود و کسانی که قویتر بودند، باید دورتر از پادشاه جای میگرفتند.
از دیگر رسمهای خیلی جالب ساسانیها این بود که «پیک نوروزی» داشتند😁 البته نه از آن پیکهای نوروزی ما که عید نوروزِ بچههای مدرسهای را خطخطی میکند😒😐
پیک نوروزی، اوّلین کسی بود که به قول خودمان، خیلی شیک و تر و تمیز😎، نزد پادشاه میرفت و سفره نوروزی را برایش پهن میکرد و با کلّی شعر و داستان، مژده رسیدن یک سال خوب و پر برکت را به پادشاه میداد... ای کاش پیک نوروزی ما هم همانطور بود؛ مدرسه که بودم پدرم درمیآمد آنقدر که باید مشق مینوشتم و پیک حل میکردم😏
پیک نوروزی داشت شعر میخواند، که تبلتم را از جیبم درآوردم تا کنار سفره نوروزی یک سلفی بگیرم امّا چشمتان روز بد نبیند🙈 یکی از آن تاجبه سرهای قصر چشمش به تبلتم افتاد و به طرفم دوید تا مچم را بگیرد. از ترس داشتم سکته میکردم😱؛ ماشین زمانم را برداشتم و بدون اینکه به صفحهاش نگاه کنم، یکی از دکمههایش را زدم؛ و این بود که...
#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان✨
قسمت سوم ☺️
ماشین زمانم را برداشتم و بدون اینکه به صفحهاش نگاه کنم، یکی از دکمههایش را زدم؛ و این بود که...
هنوز از ترس داشت دستهایم میلرزید و حس میکردم همه خون بدنم در صورتم جمع شده که چشمم به مردمی که اطرافم بودند افتاد؛ همه چیز عوض شده بود... نه مردم همان شکل قبلی بودند، نه جایی که در آن ایستاده بودم...😳 انگار دکمهای که فشار داده بودم من را چند سال یا شاید چند قرن جلوتر آورده بود. روی دیوارها پر بود از آیههای قرآن و اسمهای خدا... حکیم، جلیل، رئوف، رحیم...❣️ چه حسّ خوبی داشت بعضی ایوانها و دیوارهای بلند؛ من با دیدنشان ناخوداگاه یاد مسجد جامع شهرمان و حتّی حرم امام رضا (ع) و منارههایش میافتادم؛ همان سبک بودند، همان شکلها را داشتند؛ حال آدم با دیدنشان خوب میشد☺️.
زنها شبیه همان زنهای ساسانی، لباسهای گشاد و بلند زیبایی پوشیده بودند و حجابی مقنعهمانند با رنگهای مشکی و قرمز داشتند. کفشهایشان هم از جنس نمد نقشدار بود.
انصافاً لباسهای شیک و قشنگی داشتند؛ فکر کنم بد نبود اگر بهجای آن مانتو و کفش مامانی و مارکی که خریدهبودم🙃، برای تنوّع هم که شده، یکبار لباس و کفشی مثل همین مدلهای ایرانی میخریدم🤔. اصلاً انگار مامانخانوم راست میگوید که هر چیزِ به اصطلاحِ خودش جینگولک و جیغونک😁، لزوماً شیک نیست... بعضی وقتها بعضی لباسهای ایرانی، همین سادگی و اصیل بودنشان میارزد به صدتا مدل آنورِ آبیِ پر زرق و برق🤔.
لباس و کفش بعضی زنها که فکر کنم از پولدارهای شهر بودند پر بود از جواهرات خوشرنگ✨... کاش میشد چند تا از آن جواهرات برق برقی را از لباسشان بر می داشتم و به تبلتم می چسباندم🙈😁 مردها هم بیشتر، گیوه و شلوار گشاد، و جلیقه با پیراهن با آستینهای بلند پوشیده بودند و روی سر بعضیشان هم چیزی شبیه عمامه بود. مهمترین از همه اینکه اینجا خبری از این سوسولبازیهای بعضی آقایان جنتلمَن شهرمان نبود و موهای همه، مثل بچهی آدم، خیلی مرتّب و منظم روی سر محترمشان قرار داشت و سیخ نبود😁🙈.
با تبلت، جستجویی کردم و از نوع لباس و کفشها متوّجه شدم تقریباً در دوره سامانی یا غزنوی هستم و مردم، مسلمان شدهاند😇.
حقیقتش فکر میکردم دیگر در این دوره، رسم نوروز از بین رفته و کسی حواسش نیست چند روز دیگر بهار میآید و سال نو، امّا چشمم افتاد به سبزههایی که مردم کاشته بودند و شور و غوغایی که در بازار بود. یکی عطر می خرید، آن یکی در مغازه بزازباشی دنبال پارچه خوب می گشت؛ سیب و سنجد و سمنو هم که طرفدارهایشان هر طرف بازار صف کشیده بودند.
بعضی مردم برای بزرگان هدیه میخریدند و بزرگان هم به مردم هدیه نوروزی میدادند.
یک طرف واعظان و روحانیان شهر برای مردم از خوبی عید نوروز و دید و بازدید دوستان و آشنایان میگفتند و یک طرف بساط شعر و شاعری برپا بود؛ شاعران برای گرفتن هدیه از پادشاه شعر میخواندند و حسابی همه شهر پر از شور و حال نوروز بود.
بوی یک نوع حلوای شیرین که فکر کنم فقط برای نوروز پخته میشد فضا را گرفتهبود و منِ شکمو حسابی هوس کردم چند قاشقش را بخورم😋. قیمتش را که پرسیدم فهمیدم دو تا سکّه محمودی باید بدهم😃. نمیدانستم هر سکّه یعنی چند تا هزاریِ ما...؟🤔 تبلتم را بیرون آوردم که حساب کنم که یک بچّه نُخالهی نِقنِقو که فکر کنم بچّه داروغهی شهر بود، چشمش به تبلت افتاد و صدای نعرهاش بالا رفت که از این ماسماسکهای برقبرقی میخواهم😫
فهمیدم این موضوع، ربطی به زمان و مکان ندارد، هرجا به بچّه رو بدهی، پررو میشود😒.
مجبور شدم تا پدرِ حضرتِ والا (پدر همان بچّه نقنقو) تشریف نیاوردهاند و چهار میخمان نفرمودهاند، فوراً ماشین زمان را بهکار بندازم بلکه از این مخمصه بیرون بیایم😤. یک چشمم به داروغه بود و یک چشمم به ماشین زمان، که ناخوداگاه کلید دومِّ زیر صفحه جستجو را زدم و....
#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت سوم ☺️
ماشین زمانم را برداشتم و بدون اینکه به صفحهاش نگاه کنم، یکی از دکمههایش را زدم؛ و این بود که...
هنوز از ترس داشت دستهایم میلرزید و حس میکردم همه خون بدنم در صورتم جمع شده که چشمم به مردمی که اطرافم بودند افتاد؛ همه چیز عوض شده بود... نه مردم همان شکل قبلی بودند، نه جایی که در آن ایستاده بودم...😳 انگار دکمهای که فشار داده بودم من را چند سال یا شاید چند قرن جلوتر آورده بود. روی دیوارها پر بود از آیههای قرآن و اسمهای خدا... حکیم، جلیل، رئوف، رحیم...❣️ چه حسّ خوبی داشت بعضی ایوانها و دیوارهای بلند؛ من با دیدنشان ناخوداگاه یاد مسجد جامع شهرمان و حتّی حرم امام رضا (ع) و منارههایش میافتادم؛ همان سبک بودند، همان شکلها را داشتند؛ حال آدم با دیدنشان خوب میشد☺️.
زنها شبیه همان زنهای ساسانی، لباسهای گشاد و بلند زیبایی پوشیده بودند و حجابی مقنعهمانند با رنگهای مشکی و قرمز داشتند. کفشهایشان هم از جنس نمد نقشدار بود.
انصافاً لباسهای شیک و قشنگی داشتند؛ فکر کنم بد نبود اگر بهجای آن مانتو و کفش مامانی و مارکی که خریدهبودم🙃، برای تنوّع هم که شده، یکبار لباس و کفشی مثل همین مدلهای ایرانی میخریدم🤔. اصلاً انگار مامانخانوم راست میگوید که هر چیزِ به اصطلاحِ خودش جینگولک و جیغونک😁، لزوماً شیک نیست... بعضی وقتها بعضی لباسهای ایرانی، همین سادگی و اصیل بودنشان میارزد به صدتا مدل آنورِ آبیِ پر زرق و برق🤔.
لباس و کفش بعضی زنها که فکر کنم از پولدارهای شهر بودند پر بود از جواهرات خوشرنگ✨... کاش میشد چند تا از آن جواهرات برق برقی را از لباسشان بر می داشتم و به تبلتم می چسباندم🙈😁 مردها هم بیشتر، گیوه و شلوار گشاد، و جلیقه با پیراهن با آستینهای بلند پوشیده بودند و روی سر بعضیشان هم چیزی شبیه عمامه بود. مهمترین از همه اینکه اینجا خبری از این سوسولبازیهای بعضی آقایان جنتلمَن شهرمان نبود و موهای همه، مثل بچهی آدم، خیلی مرتّب و منظم روی سر محترمشان قرار داشت و سیخ نبود😁🙈.
با تبلت، جستجویی کردم و از نوع لباس و کفشها متوّجه شدم تقریباً در دوره سامانی یا غزنوی هستم و مردم، مسلمان شدهاند😇.
حقیقتش فکر میکردم دیگر در این دوره، رسم نوروز از بین رفته و کسی حواسش نیست چند روز دیگر بهار میآید و سال نو، امّا چشمم افتاد به سبزههایی که مردم کاشته بودند و شور و غوغایی که در بازار بود. یکی عطر می خرید، آن یکی در مغازه بزازباشی دنبال پارچه خوب می گشت؛ سیب و سنجد و سمنو هم که طرفدارهایشان هر طرف بازار صف کشیده بودند.
بعضی مردم برای بزرگان هدیه میخریدند و بزرگان هم به مردم هدیه نوروزی میدادند.
یک طرف واعظان و روحانیان شهر برای مردم از خوبی عید نوروز و دید و بازدید دوستان و آشنایان میگفتند و یک طرف بساط شعر و شاعری برپا بود؛ شاعران برای گرفتن هدیه از پادشاه شعر میخواندند و حسابی همه شهر پر از شور و حال نوروز بود.
بوی یک نوع حلوای شیرین که فکر کنم فقط برای نوروز پخته میشد فضا را گرفتهبود و منِ شکمو حسابی هوس کردم چند قاشقش را بخورم😋. قیمتش را که پرسیدم فهمیدم دو تا سکّه محمودی باید بدهم😃. نمیدانستم هر سکّه یعنی چند تا هزاریِ ما...؟🤔 تبلتم را بیرون آوردم که حساب کنم که یک بچّه نُخالهی نِقنِقو که فکر کنم بچّه داروغهی شهر بود، چشمش به تبلت افتاد و صدای نعرهاش بالا رفت که از این ماسماسکهای برقبرقی میخواهم😫
فهمیدم این موضوع، ربطی به زمان و مکان ندارد، هرجا به بچّه رو بدهی، پررو میشود😒.
مجبور شدم تا پدرِ حضرتِ والا (پدر همان بچّه نقنقو) تشریف نیاوردهاند و چهار میخمان نفرمودهاند، فوراً ماشین زمان را بهکار بندازم بلکه از این مخمصه بیرون بیایم😤. یک چشمم به داروغه بود و یک چشمم به ماشین زمان، که ناخوداگاه کلید دومِّ زیر صفحه جستجو را زدم و....
#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان✨
قسمت چهارم ☺️
یک چشمم به داروغه بود و یک چشمم به ماشین زمان، که ناخوداگاه کلید دومِّ زیر صفحه جستجو را زدم و....
یک لحظه با صدای شلیک توپ💣 و تفنگ به خود آمدم:
_ یا خدا... اینجا کجاست؟!😱
خواستم جایی پناه بگیرم که از شادی و هلهله مردم و صدای طبل و شیپور و نقاره خیالم راحت شد که وضعیت سفید است و اتّفاق بدی نیفتاده.
چند ثانیه که گذشت، فهمیدم این صدا، برای اعلام سال نو بوده و بهار از راه رسیده😍🎊
قیافههای مردم خیلی با نمک و جالب بود. همه، لباسهای شیک و تر و تمیز پوشیده بودند و به قول خودمان، نیششان تا بناگوش باز بود😁. با هم روبوسی میکردند و سال نو را به هم تبریک میگفتند:
_ عِیدِدون مبارِک🤠
_ عِیدی شومام مبارِک، صد سال به این سالا...☺️
چقدر این لهجه برایم آشنا بود😃؛ چند قدم که راه رفتم چشمم افتاد به مسجد امام. چه جالب... اینجا اصفهان است😍.
با یک جستجوی ساده با تبلت فهمیدم آمدهام دوره صفویان، و اصفهان، پایتخت کشور است😃. دلم برای تهران تنگ شد، امّا انصافاً اینجا شادی مردم حال آدم را خوب میکرد. یک طرفِ میدان، عدّهای آتشبازی میکردند و آن طرف، محلّ بازی چوگان بود.
بعضیها صدای خوشی داشتند و بلند، آوازِ عید میخواندند و مردم را دور خودشان جمع کرده بودند.
هر کس هر هنری بلد بود، یک گوشه میدان ایستاده بود و با هنرش عید نوروز را به مردم تبریک میگفت.💕
حال و هوای عید، اینجا یکجورهایی با حال و هوای عید زمان خودمان فرق داشت؛ یعنی حس میکردم برای مردم، نوروز، شاید خیلی بیشتر از دوره ما اهمیت دارد و آداب و رسوم عید، خیلی جالبتر است و بوی بهار و نوروز، بیشتر میآید🌱.
بازار قدیمی اصفهان پر بود از مغازههای پارچهفروشی و کفش و کلاهدوزی و عطّاریهایی که بوی عطر گلگاوزبان و بهارنارنجشان🌼 تا چند تا مغازه آن طرفتر میرفت.
شیرینیهای مختلف وجود داشت 😋و یک مدل شیرینی که فکر میکنم گز بود و تازه به بازار آمده بود هم کم و بیش فروخته میشد.
بعضیها در بازار بساط پهن کرده بودند و به بچّهها یک چیزهایی شبیه جِقجِقه میفروختند که انصافاً صدای بانمکی داشت و بدم نمیآمد چندتایش را بخرم و درِ گوش مریم خواهرم، چند بار بچرخانمش تا صدای «مامان مامان»ش بالا برود😁🙈.
مردم، در بازار با شوق و شور برای هم هدیه🛍 میخریدند و بعضیها هم که اسم و رسمی داشتند، هدیههایشان را برای شاهنشاه میبردند و بعد، از دست او عیدی میگرفتند.
سیر و سنجد و سمنو و تخممرغ رنگی🥚 هم که مشتریاش فراوان بود. چیز جالبی که از حرفهای مردم فهمیدم این بود که، آنهایی که کمی پولدارتر بودند برای همدیگر تخممرغهای نقشدار و رنگارنگ که روکش طلا داشت😊 ارسال میکردند.
جالبتر این که چون تخممرغ نشان پیدایش زندگی و آغاز آفرینش موجودات است، شاهنشاه، با کلّی احترام و خوشحالی، پانصد تا از همین تخم مرغهای رنگی رنگی طلایی را در بشقابهای گرانقیمت میگذاشت و برای سوگلیهای خودش 😏 میفرستاد.
سوگلیهای فیسفیسو...😒 اینقدر از این قرتیبازیها بدم میآید😏 اصلاً چه معنی داشت بعضیها سوگلی باشند، بعضیها نباشند😕 مثلاً چه میشد چهار تا از این تخممرغها را به من که حالا در شهرشان تروریست🙄 عهعه بخشید، توریست بودم میداد؟😁😜
کلاً تخم مرغ رنگی خیلی طرفدار داشت و میشود گفت مردم، بودن تخم مرغ رنگی سر سفرههای عیدشان را برای سال جدید خوشیُمن میدانستند.
میدان امام، شلوغِ شلوغ بود امّا گویا خیلیها هم برای سال تحویل، کنار زاینده رود رفته بودند و آنجا هم بساط شادی و شور عید برپا بود که به قول خانم احمدی، دبیر ادبیاتمان، وصفش در این مقال🙄، عه ببخشید، در این مجال نمیگنجد...😜
از کنار میدان امام راه میرفتم و به حرفهای مردم و کارهایشان توجه میکردم که...😱
#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت چهارم ☺️
یک چشمم به داروغه بود و یک چشمم به ماشین زمان، که ناخوداگاه کلید دومِّ زیر صفحه جستجو را زدم و....
یک لحظه با صدای شلیک توپ💣 و تفنگ به خود آمدم:
_ یا خدا... اینجا کجاست؟!😱
خواستم جایی پناه بگیرم که از شادی و هلهله مردم و صدای طبل و شیپور و نقاره خیالم راحت شد که وضعیت سفید است و اتّفاق بدی نیفتاده.
چند ثانیه که گذشت، فهمیدم این صدا، برای اعلام سال نو بوده و بهار از راه رسیده😍🎊
قیافههای مردم خیلی با نمک و جالب بود. همه، لباسهای شیک و تر و تمیز پوشیده بودند و به قول خودمان، نیششان تا بناگوش باز بود😁. با هم روبوسی میکردند و سال نو را به هم تبریک میگفتند:
_ عِیدِدون مبارِک🤠
_ عِیدی شومام مبارِک، صد سال به این سالا...☺️
چقدر این لهجه برایم آشنا بود😃؛ چند قدم که راه رفتم چشمم افتاد به مسجد امام. چه جالب... اینجا اصفهان است😍.
با یک جستجوی ساده با تبلت فهمیدم آمدهام دوره صفویان، و اصفهان، پایتخت کشور است😃. دلم برای تهران تنگ شد، امّا انصافاً اینجا شادی مردم حال آدم را خوب میکرد. یک طرفِ میدان، عدّهای آتشبازی میکردند و آن طرف، محلّ بازی چوگان بود.
بعضیها صدای خوشی داشتند و بلند، آوازِ عید میخواندند و مردم را دور خودشان جمع کرده بودند.
هر کس هر هنری بلد بود، یک گوشه میدان ایستاده بود و با هنرش عید نوروز را به مردم تبریک میگفت.💕
حال و هوای عید، اینجا یکجورهایی با حال و هوای عید زمان خودمان فرق داشت؛ یعنی حس میکردم برای مردم، نوروز، شاید خیلی بیشتر از دوره ما اهمیت دارد و آداب و رسوم عید، خیلی جالبتر است و بوی بهار و نوروز، بیشتر میآید🌱.
بازار قدیمی اصفهان پر بود از مغازههای پارچهفروشی و کفش و کلاهدوزی و عطّاریهایی که بوی عطر گلگاوزبان و بهارنارنجشان🌼 تا چند تا مغازه آن طرفتر میرفت.
شیرینیهای مختلف وجود داشت 😋و یک مدل شیرینی که فکر میکنم گز بود و تازه به بازار آمده بود هم کم و بیش فروخته میشد.
بعضیها در بازار بساط پهن کرده بودند و به بچّهها یک چیزهایی شبیه جِقجِقه میفروختند که انصافاً صدای بانمکی داشت و بدم نمیآمد چندتایش را بخرم و درِ گوش مریم خواهرم، چند بار بچرخانمش تا صدای «مامان مامان»ش بالا برود😁🙈.
مردم، در بازار با شوق و شور برای هم هدیه🛍 میخریدند و بعضیها هم که اسم و رسمی داشتند، هدیههایشان را برای شاهنشاه میبردند و بعد، از دست او عیدی میگرفتند.
سیر و سنجد و سمنو و تخممرغ رنگی🥚 هم که مشتریاش فراوان بود. چیز جالبی که از حرفهای مردم فهمیدم این بود که، آنهایی که کمی پولدارتر بودند برای همدیگر تخممرغهای نقشدار و رنگارنگ که روکش طلا داشت😊 ارسال میکردند.
جالبتر این که چون تخممرغ نشان پیدایش زندگی و آغاز آفرینش موجودات است، شاهنشاه، با کلّی احترام و خوشحالی، پانصد تا از همین تخم مرغهای رنگی رنگی طلایی را در بشقابهای گرانقیمت میگذاشت و برای سوگلیهای خودش 😏 میفرستاد.
سوگلیهای فیسفیسو...😒 اینقدر از این قرتیبازیها بدم میآید😏 اصلاً چه معنی داشت بعضیها سوگلی باشند، بعضیها نباشند😕 مثلاً چه میشد چهار تا از این تخممرغها را به من که حالا در شهرشان تروریست🙄 عهعه بخشید، توریست بودم میداد؟😁😜
کلاً تخم مرغ رنگی خیلی طرفدار داشت و میشود گفت مردم، بودن تخم مرغ رنگی سر سفرههای عیدشان را برای سال جدید خوشیُمن میدانستند.
میدان امام، شلوغِ شلوغ بود امّا گویا خیلیها هم برای سال تحویل، کنار زاینده رود رفته بودند و آنجا هم بساط شادی و شور عید برپا بود که به قول خانم احمدی، دبیر ادبیاتمان، وصفش در این مقال🙄، عه ببخشید، در این مجال نمیگنجد...😜
از کنار میدان امام راه میرفتم و به حرفهای مردم و کارهایشان توجه میکردم که...😱
#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw