🌸 دخترونه حرم امام رضا علیه‌السلام🌸
3.94K subscribers
13.6K photos
3.25K videos
355 files
1.8K links
🎀 خوش اومدین به
#دخترونه‌ ترین کانال رسمی امام رضایی
ارتباط با ادمین
💌 @dokhtar_razavi_admin

🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی 🕊

🌱 کپی آزاد

آدرس‌های دیگر👇
https://www.haram8.ir/dokhtar_razavi/
Download Telegram
با ما باشید با برنامه‌های نوروزی🌱 کانال دخترونه نورالهدی :


#امام_رضا ساعت 7:30
#روزشمار_دخترونه ساعت 9:00
#داستانک_نوروزی ساعت 15:00
#مینیمال_حدیث ساعت: 18:00
#قدردانیم ساعت 21:00

کانال دخترونه
@dokhtar_razavi
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان

داستانک نوروزی - قسمت اوّل☺️

جشن توّلد شش سالگی‌ام بود که آقاجان (پدربزرگم) یک ساعت مچی دخترانه هفت-رنگ🌈 برایم هدیه آورد. ساعت خیلی قشنگی بود و بین تمام هدیه‌هایی که برایم آورده بودند برایم یک جذابیت دیگری داشت☺️. آنقدر برایم جذّاب بود که هر روز هر چند دقیقه یکبار😬 از مامان می‌پرسیدم ساعت چند است؟
_ هفت و بیست دقیقه عزیزم☺️
_ (ده دقیقه بعد) حالا ساعت چند است؟ _ هفت و نیم، دخترم 😐
_ (یک ربع بعد) مامان الان ساعت چند شد؟
_ 😳 هفت و چهل و پنج دقیقه

خلاصه آنقدر سوال می پرسیدم که مامان خانوم مجبور شد بنشیند و ساعت را کامل یادم بدهد تا بلکه کمی دست از سرِ محترمش بردارم😁.
از همان روزها خیلی به ساعتهای مختلف علاقه‌مند شدم؛ کلاً برایم هر چیزی که مربوط به ساعت و زمان بود، خیلی جالب بود. بعضی وقت‌ها آنقدر همین موضوعِ زمان ذهنم را درگیر می‌کرد که می‌نشستم و در خلوت خودم یک چیزهایی برایش می‌ساختم و به اصطلاح، اختراع می‌کردم🤓.
تقریباً اوّلین اختراع اصلی‌ام، یک ساعت کوکیِ عروسکی کوچک👼 بود؛ با عروسک کوچکی که روی جیب کیف مدرسه‌ام بود ساخته بودمش و صبح‌ها با شعرهایی که دوست می‌داشتم بیدارم می‌کرد😇. اختراع خیلی عجیبی نبود امّا آنقدر دوستش داشتم که همیشه همراهم بود؛ هم در مدرسه هم خانه...
آنقدر در خیالم با آن بازی می‌کردم و سرگرم می‌شدم که بعضی وقت‌ها خواب می‌دیدم آن عروسک، فرشته شده‌است و دارد با بال‌های پَرپَری‌اش روی صورتم می‌کشد و بیدارم می‌کند🌬🙃.
هنوز هم که هنوز است، بیشتر از همه اختراعاتم دوستش دارم و اگر یک روز نبینمش، دلم برایش تنگ می‌شود.
تبلتم را با پول یکی از همین اختراعاتم خریده‌بودم، برای همین خیلی برایم عزیز بود😍. دور تا دورش را پر کرده بودم از استیکرهای رنگی‌رنگی و برقی‌برقی🌈. یک‌طوری که هرکس نگاهش می‌کرد ناخوداگاه بُهت‌زده می‌شد و یک‌جورهایی شاید، از این‌همه جنگولک‌بازی، خنده‌شان می‌گرفت🙈.
وسط آن‌همه امتحان جورواجور درسی و آن نِق و نوق‌های خانم ساجدی برای این‌که کنکور قبول نمی‌شوی و مجبور می‌شوی دوباره همین کتابها را از اوّل تا آخر حفظ کنی😖 چند وقتی بود که روی یک اختراع جدید کار می‌کردم، امّا باورم نمی‌شد به این زودی‌ها به کار بیفتد. یک ماشین زمان تخیّلی که به سایتهای کاربردی و علمی اینترنت وصل می شد و مثل هیبنوتیزم😴 ذهنت را می‌بُرد به جاهایی که تصوّرش را هم نمی‌کنی😇.
یک صفحه لمسی نقره‌ای📱داشت که رویَش کلمه‌ای که می‌خواستی را جستجو می‌کردی، و دو تا سیم باریک که از این صفحه رد می‌شد و از کنار گوشَ‌هایت می‌رفت تا پشت سر و به یک صفحه ساعت‌مچی‌مانند⌚️ می‌رسید.
نزدیک عید نوروز🎉 بود و ذهنم درگیر لباس عید و کمد در هم ریخته‌ام که باید به دستور مامان‌خانم محترم، خانه‌تکانی‌اش می‌کردم😐😩
اصلاً چرا باید یک دختر کنکوریِ نیمه‌مخترعِ خلّاق (خودم را عرض می‌نُمایم😎) بنشیند کمدش را جمع‌ و جور کند؟!😐 اصلاً کی گفته باید کمدِ آدم مرتّب باشد؟!😒 اصلاً چرا من کمد دارم؟! همین کف اتاق مگر چه کم از کمد چوبی دارد؟🙄😁
آن روز داشتم با فکر همین خانه‌تکانی به سر و وضع تبلتم ور می‌رفتم و استیکرهای گل‌گلی🌸 جدید را به صفحه‌اش می‌چسابندم که ناگهانی تصمیم گرفتم برای امتحان دستگاه، روی صفحه جستجو، کلمه «نوروز» را بنویسم،
و نوشتن این کلمه‌ی دلبر همانا و ماجراهای بانمک بعدش همانا...😃😁

#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان
قسمت دوم ☺️


تصمیم گرفتم برای امتحانِ دستگاه، روی صفحه جستجو، کلمه «نوروز» را بنویسم، و نوشتن این کلمه‌ی دلبر همانا و ماجراهای بانمک بعدش همانا...
یک لحظه به خود آمدم دیدم، در گوشه‌ی جایی بزرگ شبیه قصر ایستاده‌ام؛ همه جا پر بود از پارچه‌های خوش‌رنگ و نُقل و شیرینی😋. در میان یک تالار بزرگ هم شش‌هفت‌تایی قاب بزرگ و گران‌قیمت بود که پر شده‌بودند از سنجد و اسپند و سیب 🍏 و شیرینی و شربت، و شبیه هفت سین (هفت شین🙄) خودمان بودند.
همه، لباس‌های نو و زیبا پوشیده بودند. زنان قصر، لباسهای بلند و گشاد پرچین پوشیده بودند، و بعضیشان نقابهای بلند داشتند و بعضی شال بلندی که انگار گلدوزی🌸 شده‌بود روی گردنشان انداخته بودند. نگاهشان که می کردم یاد کتیبه‌هایی می‌افتادم که قبلاً عکسشان را توی کتاب تاریخمان دیده بودم.
مردها هم لباس‌هایی زیبا تا زانو با نوارهای تزیینی داشتند، و شلوارهای گشادی که در مچ پا جمع شده‌بود.
خیره به همه‌جا نگاه می‌کردم که یکی از مردان قصر جلو آمد و گفت «اَی دوخت، توو کی هی؟»
از تعجّب داشتم شاخ در می‌آوردم😬! فورا تبلتم را روشن کردم و معنی این جمله را جستجو کردم. وااو مگر می‌شود...؟ این، یک جمله ساسانی بود😃. یعنی دستگاه زمان من کار کرده بود؟ یعنی من آمده‌بودم دوره ساسانیان؟😳
تبلتم را که دید، اوّلش ترسید، امّا گل و من‌گل‌های رویَش را که نگاه کرد، لبخند ملیحی روی لبهایش نشست و بدون این که چیزی بگوید، رفت! حس‌ می‌کردم در ذهنش جمله‌ای شبیه «عاخی... نی‌نی کوچولو!😏»ی خودمان نقش بسته😁
آنها آداب خاص و جالبی برای نوروز داشتند؛ مثلاً هر روز «نوروز»، مخصوص یک گروه خاص بود، که در آن‌ روزها هر کس ضعیف‌تر بود، نزدیک‌تر به پادشاه بود و کسانی که قوی‌تر بودند، باید دورتر از پادشاه جای می‌گرفتند.
از دیگر رسمهای خیلی جالب ساسانی‌ها این بود که «پیک نوروزی» داشتند😁 البته نه از آن پیکهای نوروزی ما که عید نوروزِ بچه‌های مدرسه‌ای را خط‌خطی می‌کند😒😐
پیک نوروزی، اوّلین کسی بود که به قول خودمان، خیلی شیک و تر و تمیز😎، نزد پادشاه می‌رفت و سفره نوروزی را برایش پهن می‌کرد و با کلّی شعر و داستان، مژده رسیدن یک سال خوب و پر برکت را به پادشاه می‌داد... ای کاش پیک نوروزی ما هم همان‌طور بود؛ مدرسه که بودم پدرم درمی‌آمد آنقدر که باید مشق می‌نوشتم و پیک حل می‌کردم😏
پیک نوروزی داشت شعر می‌خواند، که تبلتم را از جیبم درآوردم تا کنار سفره نوروزی یک سلفی بگیرم امّا چشمتان روز بد نبیند🙈 یکی از آن تاج‌به سرهای قصر چشمش به تبلتم افتاد و به طرفم دوید تا مچم را بگیرد. از ترس داشتم سکته می‌کردم😱؛ ماشین زمان‌م را برداشتم و بدون این‌که به صفحه‌اش نگاه کنم، یکی از دکمه‌هایش را زدم؛ و این بود که...

#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان
قسمت سوم ☺️


ماشین زمان‌م را برداشتم و بدون این‌که به صفحه‌اش نگاه کنم، یکی از دکمه‌هایش را زدم؛ و این بود که...
هنوز از ترس داشت دستهایم می‌لرزید و حس می‌کردم همه خون بدنم در صورتم جمع شده که چشمم به مردمی که اطرافم بودند افتاد؛ همه چیز عوض شده بود... نه مردم همان شکل قبلی بودند، نه جایی که در آن ایستاده بودم...😳 انگار دکمه‌ای که فشار داده بودم من را چند سال یا شاید چند قرن جلوتر آورده بود. روی دیوارها پر بود از آیه‌های قرآن و اسم‌های خدا... حکیم، جلیل، رئوف، رحیم...❣️ چه حسّ خوبی داشت بعضی ایوانها و دیوارهای بلند؛ من با دیدنشان ناخوداگاه یاد مسجد جامع شهرمان و حتّی حرم امام رضا (ع) و مناره‌هایش می‌افتادم؛ همان سبک بودند، همان شکل‌ها را داشتند؛ حال آدم با دیدنشان خوب می‌شد☺️.
زنها شبیه همان زنهای ساسانی، لباسهای گشاد و بلند زیبایی پوشیده بودند و حجابی مقنعه‌مانند با رنگهای مشکی و قرمز داشتند. کفشهایشان هم از جنس نمد نقش‌دار بود.
انصافاً لباس‌های شیک و قشنگی داشتند؛ فکر کنم بد نبود اگر به‌جای آن مانتو و کفش مامانی و مارکی که خریده‌بودم🙃، برای تنوّع هم که شده، یکبار لباس و کفشی مثل همین مدل‌های ایرانی می‌خریدم🤔. اصلاً انگار مامان‌خانوم راست می‌گوید که هر چیزِ به اصطلاحِ خودش جینگولک و جیغونک😁، لزوماً شیک نیست... بعضی وقت‌ها بعضی لباس‌های ایرانی، همین سادگی و اصیل بودنشان می‌ارزد به صدتا مدل آن‌ورِ آبیِ پر زرق و برق🤔.
لباس و کفش بعضی‌ زن‌ها که فکر کنم از پولدارهای شهر بودند پر بود از جواهرات خوشرنگ... کاش می‌شد چند تا از آن جواهرات برق برقی را از لباسشان بر می داشتم و به تبلتم می چسباندم🙈😁 مردها هم بیشتر، گیوه و شلوار گشاد، و جلیقه با پیراهن با آستین‌های بلند پوشیده بودند و روی سر بعضیشان هم چیزی شبیه عمامه بود. مهم‌ترین از همه این‌که اینجا خبری از این سوسول‌بازی‌های بعضی آقایان جنتل‌مَن شهرمان نبود و موهای همه، مثل بچه‌ی آدم، خیلی مرتّب و منظم روی سر محترمشان قرار داشت و سیخ نبود😁🙈.
با تبلت، جستجویی کردم و از نوع لباس و کفش‌ها متوّجه شدم تقریباً در دوره سامانی یا غزنوی هستم و مردم، مسلمان شده‌اند😇.
حقیقتش فکر می‌کردم دیگر در این دوره، رسم نوروز از بین رفته و کسی حواسش نیست چند روز دیگر بهار میآید و سال نو، امّا چشمم افتاد به سبزه‌هایی که مردم کاشته بودند و شور و غوغایی که در بازار بود. یکی عطر می خرید، آن یکی در مغازه بزازباشی دنبال پارچه خوب می گشت؛ سیب و سنجد و سمنو هم که طرفدارهایشان هر طرف بازار صف کشیده بودند.
بعضی مردم برای بزرگان هدیه می‌خریدند و بزرگان هم به مردم هدیه نوروزی می‌دادند.
یک طرف واعظان و روحانیان شهر برای مردم از خوبی عید نوروز و دید و بازدید دوستان و آشنایان می‌گفتند و یک طرف بساط شعر و شاعری برپا بود؛ شاعران برای گرفتن هدیه از پادشاه شعر می‌خواندند و حسابی همه شهر پر از شور و حال نوروز بود.
بوی یک نوع حلوای شیرین که فکر کنم فقط برای نوروز پخته می‌شد فضا را گرفته‌بود و منِ شکمو حسابی هوس کردم چند قاشقش را بخورم😋. قیمتش را که پرسیدم فهمیدم دو تا سکّه محمودی باید بدهم😃. نمی‌دانستم هر سکّه یعنی چند تا هزاریِ ما...؟🤔 تبلتم را بیرون آوردم که حساب کنم که یک بچّه نُخاله‌ی نِق‌نِقو که فکر کنم بچّه داروغه‌ی شهر بود، چشمش به تبلت افتاد و صدای نعره‌اش بالا رفت که از این ماس‌ماسکهای برق‌برقی می‌خواهم😫
فهمیدم این موضوع، ربطی به زمان و مکان ندارد، هرجا به بچّه رو بدهی، پررو می‌شود😒.
مجبور شدم تا پدرِ حضرتِ والا (پدر همان بچّه نق‌نقو) تشریف نیاورده‌اند و چهار میخمان نفرموده‌اند، فوراً ماشین زمان را به‌کار بندازم بلکه از این مخمصه بیرون بیایم😤. یک چشمم به داروغه بود و یک چشمم به ماشین زمان، که ناخوداگاه کلید دومِّ زیر صفحه جستجو را زدم و....

#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان
قسمت چهارم ☺️

یک چشمم به داروغه بود و یک چشمم به ماشین زمان، که ناخوداگاه کلید دومِّ زیر صفحه جستجو را زدم و....
یک لحظه با صدای شلیک توپ💣 و تفنگ به خود آمدم:
_ یا خدا... اینجا کجاست؟!😱
خواستم جایی پناه بگیرم که از شادی و هلهله مردم و صدای طبل و شیپور و نقاره خیالم راحت شد که وضعیت سفید است و اتّفاق بدی نیفتاده.
چند ثانیه که گذشت، فهمیدم این صدا، برای اعلام سال نو بوده و بهار از راه رسیده😍🎊
قیافه‌های مردم خیلی با نمک و جالب بود. همه، لباسهای شیک و تر و تمیز پوشیده بودند و به قول خودمان، نیششان تا بناگوش باز بود😁. با هم روبوسی می‌کردند و سال نو را به هم تبریک می‌گفتند:
_ عِیدِدون مبارِک🤠
_ عِیدی شومام مبارِک، صد سال به این سالا...☺️

چقدر این لهجه برایم آشنا بود😃؛ چند قدم که راه رفتم چشمم افتاد به مسجد امام. چه جالب... اینجا اصفهان است😍.
با یک جستجوی ساده با تبلت فهمیدم آمده‌ام دوره صفویان، و اصفهان، پایتخت کشور است😃. دلم برای تهران تنگ شد، امّا انصافاً اینجا شادی مردم حال آدم را خوب می‌کرد. یک طرفِ میدان، عدّه‌ای آتش‌بازی می‌کردند و آن طرف، محلّ بازی چوگان بود.
بعضی‌ها صدای خوشی داشتند و بلند، آوازِ عید می‌خواندند و مردم را دور خودشان جمع کرده بودند.
هر کس هر هنری بلد بود، یک گوشه میدان ایستاده بود و با هنرش عید نوروز را به مردم تبریک می‌گفت.💕
حال و هوای عید، اینجا یک‌جورهایی با حال و هوای عید زمان خودمان فرق داشت؛ یعنی حس می‌کردم برای مردم، نوروز، شاید خیلی بیشتر از دوره ما اهمیت دارد و آداب و رسوم عید، خیلی جالبتر است و بوی بهار و نوروز، بیشتر می‌آید🌱.
بازار قدیمی اصفهان پر بود از مغازه‌های پارچه‌فروشی و کفش و کلاه‌دوزی و عطّاری‌هایی که بوی عطر گل‌گاوزبان و بهارنارنجشان🌼 تا چند تا مغازه آن طرفتر می‌رفت.
شیرینی‌های مختلف وجود داشت 😋و یک مدل شیرینی که فکر می‌کنم گز بود و تازه به بازار آمده بود هم کم و بیش فروخته می‌شد.
بعضی‌ها در بازار بساط پهن کرده بودند و به بچّه‌ها یک چیزهایی شبیه جِق‌جِقه می‌فروختند که انصافاً صدای بانمکی داشت و بدم نمی‌آمد چندتایش را بخرم و درِ گوش مریم خواهرم، چند بار بچرخانمش تا صدای «مامان مامان»ش بالا برود😁🙈.
مردم، در بازار با شوق و شور برای هم هدیه🛍 می‌خریدند و بعضی‌ها هم که اسم و رسمی داشتند، هدیه‌هایشان را برای شاهنشاه می‌بردند و بعد، از دست او عیدی می‌گرفتند.
سیر و سنجد و سمنو و تخم‌مرغ رنگی🥚 هم که مشتری‌اش فراوان بود. چیز جالبی که از حرفهای مردم فهمیدم این بود که، آنهایی که کمی پولدارتر بودند برای همدیگر تخم‌مرغ‌های نقش‌دار و رنگارنگ که روکش طلا داشت😊 ارسال می‌کردند.
جالبتر این که چون تخم‌مرغ نشان پیدایش زندگی و آغاز آفرینش موجودات است، شاهنشاه، با کلّی احترام و خوشحالی، پانصد تا از همین تخم مرغهای رنگی رنگی طلایی را در بشقاب‌های گران‌قیمت می‌گذاشت و برای سوگلی‌های خودش 😏 می‌فرستاد.
سوگلی‌های فیس‌فیسو...😒 این‌قدر از این قرتی‌بازی‌ها بدم می‌آید😏 اصلاً چه معنی داشت بعضی‌ها سوگلی باشند، بعضی‌ها نباشند😕 مثلاً چه می‌شد چهار تا از این تخم‌مرغها را به من که حالا در شهرشان تروریست🙄 عه‌عه بخشید، توریست بودم می‌داد؟😁😜
کلاً تخم مرغ رنگی خیلی طرفدار داشت و می‌شود گفت مردم، بودن تخم مرغ رنگی سر سفره‌های عیدشان را برای سال جدید خوش‌یُمن می‌دانستند.
میدان امام، شلوغِ شلوغ بود امّا گویا خیلی‌ها هم برای سال تحویل، کنار زاینده رود رفته بودند و آنجا هم بساط شادی و شور عید برپا بود که به قول خانم احمدی، دبیر ادبیاتمان، وصفش در این مقال🙄، عه ببخشید، در این مجال نمی‌گنجد...😜
از کنار میدان امام راه می‌رفتم و به حرف‌های مردم و کارهایشان توجه می‌کردم که...😱

#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw