#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت اول: #عارفه
بهار آمده، بهارِ نازنین! 🌱
حالم هنوز شبیه روزهای آخر اسفند است، نمیدانم تا استجابت دعای "حوِّل حالنا الی احسن الحال" ی که سر سفره خوانده ام چقدر مانده است.
حالا هم شکایتی ندارم، مثل همیشه سعی مبکنم صبوری کنم؛ اما دل تنگم، نمیدانم صبر و دلتنگی بهم ربطی دارند یا نه!
جالبی اش اینجاست که مامانطاهره هم دلتنگ است، داداش هم، غیر از خانواده ما انگار خیلی های دیگر هم دلتنگند ، مثلا رویا! از پیامک های دیشبش معلوم بود که او هم دلش تنگ است.
انگار حالِ دلِ آدم ها را با یک نخِ تسبیحِ خیلی نامرئی بهم وصل کرده باشند..
آنقدر که با هم شادمان میشویم ، با هم غصّه دار، با هم بی حوصله ، با هم پریشان و حالا.. با هم دلتنگ!
شده ایم شبیه شکوفه های بسته، دلمان مچاله شده، دنبال جایی میگردیم برای باز شدن، برای لبخند زدن، اما نمیدانیم کدام شاخه ی مهربان میتواند میزبان شکوفا شدن ما باشد؟
امروز یک کاغذ سبز رنگ گذاشته بودند لای در، گفتم حتما تبلیغ است، اما اطلاعیه سفر بود برای اهالی مجتمعِ ما، یک سفر بهارانه.. سفر به جایی که دل های گرفته حالشان بهتر میشود؛
نمیدانم به مادر بگویم یا نه؟ میدانم سفر برایش چقدر سخت است، دوست ندارم غصه اش را ببینم، شرمندگی اش را هم! آه که چقدر بغض دارم اما مجالی برای گریه نیست،
اطلاعیه را میگذارم کنار مفاتیحش، روی میز.
نمیدانم چرا؟ اما در دلم انگار چلچراغی روشن کرده اند.
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت اول: #عارفه
بهار آمده، بهارِ نازنین! 🌱
حالم هنوز شبیه روزهای آخر اسفند است، نمیدانم تا استجابت دعای "حوِّل حالنا الی احسن الحال" ی که سر سفره خوانده ام چقدر مانده است.
حالا هم شکایتی ندارم، مثل همیشه سعی مبکنم صبوری کنم؛ اما دل تنگم، نمیدانم صبر و دلتنگی بهم ربطی دارند یا نه!
جالبی اش اینجاست که مامانطاهره هم دلتنگ است، داداش هم، غیر از خانواده ما انگار خیلی های دیگر هم دلتنگند ، مثلا رویا! از پیامک های دیشبش معلوم بود که او هم دلش تنگ است.
انگار حالِ دلِ آدم ها را با یک نخِ تسبیحِ خیلی نامرئی بهم وصل کرده باشند..
آنقدر که با هم شادمان میشویم ، با هم غصّه دار، با هم بی حوصله ، با هم پریشان و حالا.. با هم دلتنگ!
شده ایم شبیه شکوفه های بسته، دلمان مچاله شده، دنبال جایی میگردیم برای باز شدن، برای لبخند زدن، اما نمیدانیم کدام شاخه ی مهربان میتواند میزبان شکوفا شدن ما باشد؟
امروز یک کاغذ سبز رنگ گذاشته بودند لای در، گفتم حتما تبلیغ است، اما اطلاعیه سفر بود برای اهالی مجتمعِ ما، یک سفر بهارانه.. سفر به جایی که دل های گرفته حالشان بهتر میشود؛
نمیدانم به مادر بگویم یا نه؟ میدانم سفر برایش چقدر سخت است، دوست ندارم غصه اش را ببینم، شرمندگی اش را هم! آه که چقدر بغض دارم اما مجالی برای گریه نیست،
اطلاعیه را میگذارم کنار مفاتیحش، روی میز.
نمیدانم چرا؟ اما در دلم انگار چلچراغی روشن کرده اند.
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت دوم: #فروغ
صدایش بدخوابم میکند اما نمیشود که شکایت کرد! مگر دست خودشان است بندگانِ خدا؟
دلم برای خودشان میسوزد؛ دیروز که فرهاد آمده بود از پنجره نگاهش میکرد.
گفتم: مادر! رفتارهای بچه این همسایه مان خیلی عجیب غریب است، درست و حسابی هم که حرف نمیزند، نمیدانم مریضی اش چی است که این اداها را میکند؟ مامان و خواهرش آمده بودند روضه خانم حیدری، از همان اول که جمعیت را دید شروع کرد به جیغ زدن، همه نگاهشان میکردند، ننشسته مجبور شدند بروند.
فرهاد گفت اُتیس دارد، شاید هم گفت اُتیم ! حافظه ام قد نمیدهد.
فرهاد متخصص مریضی بچه هاست، بچه هایی که زیاد آتش میسوزانند و همه را ضلّه میکنند یا مثل پسر همین همسایه بغلی جنون دارند می آورند پیشش، البته حالا نه.
یک سالی هست رفته بلاد کفر و غربت مدرکش را ارتقا دهد، به قول خودش دکتر شود، قول داده برگردد.
فرشته هم قول داده بود، رفت آنجا ماندگار شد.
دیروز یک برگه سبز انداخته بودند در خانه، گفتم فرهاد بخواند، گفت دارند اهالی را عید میبرند مشهد.
گفتم خدا میداند چقدر دلم امام رضا (ع) میخواهد. میمانی با هم برویم؟
گفت نه به جان مامان فروغ! همین حالایش هم زیاد ماندم، با یکی از همین زن های همسایه برو! خرجش هم با من!
پولش را به رخ من میکشد پسرک!
گفتم تو هم مثل خواهرت فرشته میمانی! هفته ای یک بار یادش باشد زنگ میزند، هر چند وقت یک بار هم پول میفرستد. من خودتان را میخواهم نه پولتان!
بچه ها از حال دلم خبر ندارند، فرشته نمیداند دلتنگی اش با این قلب مریض چه میکند، فرهاد هم نمیداند هنوز نرفته من دلم برایش تنگ است! فکر غربت این پیرزن را تنها را نمیکنند، فدای غربتت یا غریب الغربا (ع) ..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت دوم: #فروغ
صدایش بدخوابم میکند اما نمیشود که شکایت کرد! مگر دست خودشان است بندگانِ خدا؟
دلم برای خودشان میسوزد؛ دیروز که فرهاد آمده بود از پنجره نگاهش میکرد.
گفتم: مادر! رفتارهای بچه این همسایه مان خیلی عجیب غریب است، درست و حسابی هم که حرف نمیزند، نمیدانم مریضی اش چی است که این اداها را میکند؟ مامان و خواهرش آمده بودند روضه خانم حیدری، از همان اول که جمعیت را دید شروع کرد به جیغ زدن، همه نگاهشان میکردند، ننشسته مجبور شدند بروند.
فرهاد گفت اُتیس دارد، شاید هم گفت اُتیم ! حافظه ام قد نمیدهد.
فرهاد متخصص مریضی بچه هاست، بچه هایی که زیاد آتش میسوزانند و همه را ضلّه میکنند یا مثل پسر همین همسایه بغلی جنون دارند می آورند پیشش، البته حالا نه.
یک سالی هست رفته بلاد کفر و غربت مدرکش را ارتقا دهد، به قول خودش دکتر شود، قول داده برگردد.
فرشته هم قول داده بود، رفت آنجا ماندگار شد.
دیروز یک برگه سبز انداخته بودند در خانه، گفتم فرهاد بخواند، گفت دارند اهالی را عید میبرند مشهد.
گفتم خدا میداند چقدر دلم امام رضا (ع) میخواهد. میمانی با هم برویم؟
گفت نه به جان مامان فروغ! همین حالایش هم زیاد ماندم، با یکی از همین زن های همسایه برو! خرجش هم با من!
پولش را به رخ من میکشد پسرک!
گفتم تو هم مثل خواهرت فرشته میمانی! هفته ای یک بار یادش باشد زنگ میزند، هر چند وقت یک بار هم پول میفرستد. من خودتان را میخواهم نه پولتان!
بچه ها از حال دلم خبر ندارند، فرشته نمیداند دلتنگی اش با این قلب مریض چه میکند، فرهاد هم نمیداند هنوز نرفته من دلم برایش تنگ است! فکر غربت این پیرزن را تنها را نمیکنند، فدای غربتت یا غریب الغربا (ع) ..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت سوم: #طاهره
خم به ابرو نمی آورد اما من میفهمم در دلش چه میگذرد، دخترِ من است، من دلش را نفهمم چه کسی میتواند بفهمد؟
برای من هم سخت است ، سنگینی بار بر روی شانه اش را میفهمم اما.. چه باید کرد؟
از آن تصادف که آقا مهدی را از ما گرفت و بچه ها را یتیم کرد و من را عصا به دست، عارفه انگار هم پدر خانه شد، هم مادر.
از خرید و پرداخت قبض ها و گرفتن حقوق بخورو نمیر پدرش گرفته تا مرتب کاری خانه و پخت و پز و رسیدگی به عرفان، زحمت های من هم به کنار؛ نمیدانم چطور به درس های خودش میرسد.
بعضی وقت ها میبینم از شدت خستگی وقت درس خواندن سرش می افتد روی کتاب و دوباره بیدار میشود.
این روزها دلش بیتاب است، نمیگذارد بفهمم اما دختر من است، من دلش را نفهمم چه کسی بفهمد؟
ساعت ۸ که تلوزیون صلوات خاصه امام رضا (ع) را با فیلم های حرم را پخش میکند، اشک هایش را میبینم که چطور میریزد روی صورت لاغرش.
دلتنگ است، مثلِ من؛
باید هر طور شده برویم مشهد، به یاد سه سال پیش، آن روزهایی که بابایشان هم بود و همه خوشحال تر بودیم..
نمیدانم این کاغذِ سبز رنگِ کنار مفاتیحم از کجا آمده؟ دیروز اینجا نبود.
خوب است، اگر بشود از همین مجتمع با ماشین میرویم و بر میگردیم، دیگر غصه دردسرهای ترمینال را هم نداریم، انگار خدا جاده را برایمان هموار کرده است.
صدایش میکنم : این کاغذ سبزی که رو میزه رو دیدی عارفه؟
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت سوم: #طاهره
خم به ابرو نمی آورد اما من میفهمم در دلش چه میگذرد، دخترِ من است، من دلش را نفهمم چه کسی میتواند بفهمد؟
برای من هم سخت است ، سنگینی بار بر روی شانه اش را میفهمم اما.. چه باید کرد؟
از آن تصادف که آقا مهدی را از ما گرفت و بچه ها را یتیم کرد و من را عصا به دست، عارفه انگار هم پدر خانه شد، هم مادر.
از خرید و پرداخت قبض ها و گرفتن حقوق بخورو نمیر پدرش گرفته تا مرتب کاری خانه و پخت و پز و رسیدگی به عرفان، زحمت های من هم به کنار؛ نمیدانم چطور به درس های خودش میرسد.
بعضی وقت ها میبینم از شدت خستگی وقت درس خواندن سرش می افتد روی کتاب و دوباره بیدار میشود.
این روزها دلش بیتاب است، نمیگذارد بفهمم اما دختر من است، من دلش را نفهمم چه کسی بفهمد؟
ساعت ۸ که تلوزیون صلوات خاصه امام رضا (ع) را با فیلم های حرم را پخش میکند، اشک هایش را میبینم که چطور میریزد روی صورت لاغرش.
دلتنگ است، مثلِ من؛
باید هر طور شده برویم مشهد، به یاد سه سال پیش، آن روزهایی که بابایشان هم بود و همه خوشحال تر بودیم..
نمیدانم این کاغذِ سبز رنگِ کنار مفاتیحم از کجا آمده؟ دیروز اینجا نبود.
خوب است، اگر بشود از همین مجتمع با ماشین میرویم و بر میگردیم، دیگر غصه دردسرهای ترمینال را هم نداریم، انگار خدا جاده را برایمان هموار کرده است.
صدایش میکنم : این کاغذ سبزی که رو میزه رو دیدی عارفه؟
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت چهارم: #رویا
از ساعت ۶ صبح بیدار شده بود، صدایش را میشنیدم، درِ اتاق مرا هم باز کرد، محلش نگذاشتم، حال و حوصله اش را نداشتم، میفهمیدم رفته کنار هفت سینی که روی میزم چیده ام اما نمیفهمیدم دارد چکار میکند، چندبار هم با زبان مخصوص خودش صدایم کرد، خودم را زدم به خواب، چند دقیقه ای ماند، بعد هم رفت بیرون به خرابکاری های دیگرش مشغول شود.
دو ساعت بعد که دیگر خواب از چشم هایم پرید مثل همیشه اول به ماهی هایم سر زدم، وحشتناک بود، هر سه تایشان آمده بودند روی آب، آبِ تُنگ به قرمزی میزد و پر از دانه های قرمز و قهوه ای ریز بود، نگاه کردم به ظرف سماق که خالی شده، بغضم گرفت، مثل خیلی از روزهای این سالها که داشت با به بغض میگذشت،
دلم میخواهد سرش داد بزنم، تا جایی که راه دارد کتکش بزنم اما چه فایده وقتی نمیفهمد، دست خودش نیست، دلم برایش میسوزد، برای خودمان هم میسوزد، نمیدانم "اتیسم" چه بلایی بود که سر خانواده ما آمد،
دلم پر است، دلم خیلی پر است، دلم گرفته! کاش میشد جایی مرهمی برای این زخم ها پیدا کرد، دیشب همین جمله را برای عارفه فرستادم، یک کلام نوشت "مشهد" !
مشهد. .چند سال است مشهد نرفته ایم؟ از آن سالی که بابا گفت حالا که داروها و توانبخشی ها روی آرمان جواب نمیدهد برویم مشهد شاید شفا گرفت پنج سال میگذرد، من از اول هم مخالف بودم با این کارها، آخرش هم آرمان با گریه ها و دادهایش حرم را بهم ریخت و مجبور شدیم همان روز اول برگردیم، بعد بابا انگار با امام رضا قهر کرد، دیگر حرف مشهد را هم نزد..
من هم درست است خیلی با زیارت و اینجور چیزها کیف نمیکنم اما نمیدانم چرا دلم برای صحن های حرم تنگ شده، به خصوص آن صحنی که سقاخانه داشت، جان میداد برای عکاسی!
چقدر آرزو داشتم، آرزوی مسافرت های طولانی، حالا از رفتن به یک میهمانی ساده هم عاجزم، حسرت آن سفر نیمه کاره عجیب روی دلم مانده است.
صدای زنگ گوشی بلند میشود، بی حوصله بازش میکنم، عارفه است، برایم عکس یک برگه ی سبز فرستاده است، چه قدر هم سبزش خوب و خوش رنگ است، سبز تر از بهار ..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت چهارم: #رویا
از ساعت ۶ صبح بیدار شده بود، صدایش را میشنیدم، درِ اتاق مرا هم باز کرد، محلش نگذاشتم، حال و حوصله اش را نداشتم، میفهمیدم رفته کنار هفت سینی که روی میزم چیده ام اما نمیفهمیدم دارد چکار میکند، چندبار هم با زبان مخصوص خودش صدایم کرد، خودم را زدم به خواب، چند دقیقه ای ماند، بعد هم رفت بیرون به خرابکاری های دیگرش مشغول شود.
دو ساعت بعد که دیگر خواب از چشم هایم پرید مثل همیشه اول به ماهی هایم سر زدم، وحشتناک بود، هر سه تایشان آمده بودند روی آب، آبِ تُنگ به قرمزی میزد و پر از دانه های قرمز و قهوه ای ریز بود، نگاه کردم به ظرف سماق که خالی شده، بغضم گرفت، مثل خیلی از روزهای این سالها که داشت با به بغض میگذشت،
دلم میخواهد سرش داد بزنم، تا جایی که راه دارد کتکش بزنم اما چه فایده وقتی نمیفهمد، دست خودش نیست، دلم برایش میسوزد، برای خودمان هم میسوزد، نمیدانم "اتیسم" چه بلایی بود که سر خانواده ما آمد،
دلم پر است، دلم خیلی پر است، دلم گرفته! کاش میشد جایی مرهمی برای این زخم ها پیدا کرد، دیشب همین جمله را برای عارفه فرستادم، یک کلام نوشت "مشهد" !
مشهد. .چند سال است مشهد نرفته ایم؟ از آن سالی که بابا گفت حالا که داروها و توانبخشی ها روی آرمان جواب نمیدهد برویم مشهد شاید شفا گرفت پنج سال میگذرد، من از اول هم مخالف بودم با این کارها، آخرش هم آرمان با گریه ها و دادهایش حرم را بهم ریخت و مجبور شدیم همان روز اول برگردیم، بعد بابا انگار با امام رضا قهر کرد، دیگر حرف مشهد را هم نزد..
من هم درست است خیلی با زیارت و اینجور چیزها کیف نمیکنم اما نمیدانم چرا دلم برای صحن های حرم تنگ شده، به خصوص آن صحنی که سقاخانه داشت، جان میداد برای عکاسی!
چقدر آرزو داشتم، آرزوی مسافرت های طولانی، حالا از رفتن به یک میهمانی ساده هم عاجزم، حسرت آن سفر نیمه کاره عجیب روی دلم مانده است.
صدای زنگ گوشی بلند میشود، بی حوصله بازش میکنم، عارفه است، برایم عکس یک برگه ی سبز فرستاده است، چه قدر هم سبزش خوب و خوش رنگ است، سبز تر از بهار ..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت پنجم: #فرشته
هشت سال بود ندیده بودمش، هشت سال!
آنقدر ها عوض نشده، فقط ساختمان هایش تبدیل شده اند به برج های سر به فلک کشیده.. هوایش هم آلوده تر شده است، مردمش هم پر زرق و برق تر!
خوشبحالِ مردم اینجا که بهار دارند، آنجا که فقط برف است و سوز و سرما!
دلم برای درخت های سرسبز تنگ شده بود، برای دیدن شکوفه ها، برای گرمای سوزانِ خورشید!
به مامان فروغ نگفته ام ایرانم، به فرهاد هم سپرده ام چیزی نگوید تا حسابی سورپرایزش کنیم.
چند روز است دارم به این فکر میکنم که مامان مرا میبخشد یا نه؟ حق دارد اگر نبخشد، قول داده بودم بعد از چهارسال برگردم، نشد! یعنی میشد ها.. اما فکر از دست دادن کاری که آنجا پیدا کردم هم عذابم میداد، حتما مامان وقتی آینده پرشکوهم را ببنید خوشحال میشود!
زیاد فکر کردم و تنها راهی که به ذهنم رسید سفر بود! دو تا بلیط از بهترین هواپیما را گرفته ام که پنج روز از عید را مشهد باشیم، میدانم فقط اینطوری از دلش در می آید.
مامان فروغ خیلی معتقد است، حتما اسم امام رضا (ع) را بشنود دلش راضی میشود.
شکل و شمایل حرم را دقیق یادم نیست، سوم ابتدایی بودم که خانوادگی رفتیم، بابا اصلا اهل سفر نبود، بعد هم که مرحوم شد مامان فروغ خودش چندباری رفت، من و فرهاد هم به بهانه درس و مشق میماندیم خانه خاله فهیمه..
حالا نمیدانم چرا دل توی دلم نیست برای دوباره دیدن آن حرم..
کاش مامان مرا ببخشد و راضی شود به آمدن..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت پنجم: #فرشته
هشت سال بود ندیده بودمش، هشت سال!
آنقدر ها عوض نشده، فقط ساختمان هایش تبدیل شده اند به برج های سر به فلک کشیده.. هوایش هم آلوده تر شده است، مردمش هم پر زرق و برق تر!
خوشبحالِ مردم اینجا که بهار دارند، آنجا که فقط برف است و سوز و سرما!
دلم برای درخت های سرسبز تنگ شده بود، برای دیدن شکوفه ها، برای گرمای سوزانِ خورشید!
به مامان فروغ نگفته ام ایرانم، به فرهاد هم سپرده ام چیزی نگوید تا حسابی سورپرایزش کنیم.
چند روز است دارم به این فکر میکنم که مامان مرا میبخشد یا نه؟ حق دارد اگر نبخشد، قول داده بودم بعد از چهارسال برگردم، نشد! یعنی میشد ها.. اما فکر از دست دادن کاری که آنجا پیدا کردم هم عذابم میداد، حتما مامان وقتی آینده پرشکوهم را ببنید خوشحال میشود!
زیاد فکر کردم و تنها راهی که به ذهنم رسید سفر بود! دو تا بلیط از بهترین هواپیما را گرفته ام که پنج روز از عید را مشهد باشیم، میدانم فقط اینطوری از دلش در می آید.
مامان فروغ خیلی معتقد است، حتما اسم امام رضا (ع) را بشنود دلش راضی میشود.
شکل و شمایل حرم را دقیق یادم نیست، سوم ابتدایی بودم که خانوادگی رفتیم، بابا اصلا اهل سفر نبود، بعد هم که مرحوم شد مامان فروغ خودش چندباری رفت، من و فرهاد هم به بهانه درس و مشق میماندیم خانه خاله فهیمه..
حالا نمیدانم چرا دل توی دلم نیست برای دوباره دیدن آن حرم..
کاش مامان مرا ببخشد و راضی شود به آمدن..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت آخر: #خانم_حیدری
نمیدانم چه کسی فکرش را انداخت توی سرم که وقتی نوبت به صحبت های من رسید انگار همه حرف هایم درباره مشکلات مجتمع را یادم رفت و فقط همین را گفتم: " مشهد! اهالی مجتمع را ببریم مشهد! "
آن روز همه هیئت امنا مخالف بودند، یکی بخاطر شلوغی نزدیکِ عید، یکی بخاطر هزینه های سفر، یکی برای مسئولیتش! نمیدانم چه شد که سفت و سخت پای حرفم ایستادم و گفتم شما نبرید هم خودم کاروان راه می اندازم!
جلسه که تمام شد و از ساختمان آمدیم بیرون دیدم برف گرفته، چه برفی هم شد! در عرض چند ساعت همه مجتمع لباس سفید رنگش را پوشید، سوز از کناره پنجره ها میریخت روی فرش خانه!
اما من دلم گرم بود! خیلی گرم.. مثل این غذایِ روی میز!
آن روز فکرش را هم نمیکردم با این سفر این همه اتفاق خوب رقم بخورد؛
فروغ خانم با پسر و دخترش که تازه از فرنگ آمده اند آمده، خودش که میگفت یادم نمی آید آخرین مسافرت دسته جمعی مان کی بود! باورش نمیشد بچه هایش بیایند!
طاهره خانم هم بعد از آن تصادف سخت دیگر مشهد نیامده بود، حالا با عارفه و عرفان آمدند، چه دختر ماهی هم دارد طاهره خانم! نمیگذارد آب از دل مادرش تکان بخورد،
رویا هم بالاخره با پدرش آمد، اول میخواست تنها بیاید، با طاهره خانم اینها، گفتیم حتما باید یک بزرگتر همراهت باشد، اول بغض کرد، گفت: نمیشود، نمیتوانم، کسی نیست!
با گریه رفت، میدانستم پدر و مادرش اسیر برادر کوچکش هستند، شب زنگ زد و با خنده گفت پدرم هم میآید،
حالا هم پدرش با فرهاد_ پسرِ فروغ خانم_ دوست شده، فرهاد هم متخصص کار با کودکان استثنایی است، گفته تا جایی که بتوانم به حل مشکل پسرتان کمک میکنم.
کاروان را که راه انداختم نمیدانستم همه چیز قرار است این قدر خوب و بی دردسر فراهم شود، هم مسافرخانه، هم ماشین، انگار همه چیز از قبل برایمان آماده شده بود،
کاروان را که راه انداختم اینها را نمیدانستم اما دلم از همان ابتدا گرم بود.. مثل همین غذای تبرکی حضرت (ع) که در مهمانسرایشان نصیبمان شد..
🖌 به پایان آمد این دفتر؛
حکایت همچنان باقی ست !
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت آخر: #خانم_حیدری
نمیدانم چه کسی فکرش را انداخت توی سرم که وقتی نوبت به صحبت های من رسید انگار همه حرف هایم درباره مشکلات مجتمع را یادم رفت و فقط همین را گفتم: " مشهد! اهالی مجتمع را ببریم مشهد! "
آن روز همه هیئت امنا مخالف بودند، یکی بخاطر شلوغی نزدیکِ عید، یکی بخاطر هزینه های سفر، یکی برای مسئولیتش! نمیدانم چه شد که سفت و سخت پای حرفم ایستادم و گفتم شما نبرید هم خودم کاروان راه می اندازم!
جلسه که تمام شد و از ساختمان آمدیم بیرون دیدم برف گرفته، چه برفی هم شد! در عرض چند ساعت همه مجتمع لباس سفید رنگش را پوشید، سوز از کناره پنجره ها میریخت روی فرش خانه!
اما من دلم گرم بود! خیلی گرم.. مثل این غذایِ روی میز!
آن روز فکرش را هم نمیکردم با این سفر این همه اتفاق خوب رقم بخورد؛
فروغ خانم با پسر و دخترش که تازه از فرنگ آمده اند آمده، خودش که میگفت یادم نمی آید آخرین مسافرت دسته جمعی مان کی بود! باورش نمیشد بچه هایش بیایند!
طاهره خانم هم بعد از آن تصادف سخت دیگر مشهد نیامده بود، حالا با عارفه و عرفان آمدند، چه دختر ماهی هم دارد طاهره خانم! نمیگذارد آب از دل مادرش تکان بخورد،
رویا هم بالاخره با پدرش آمد، اول میخواست تنها بیاید، با طاهره خانم اینها، گفتیم حتما باید یک بزرگتر همراهت باشد، اول بغض کرد، گفت: نمیشود، نمیتوانم، کسی نیست!
با گریه رفت، میدانستم پدر و مادرش اسیر برادر کوچکش هستند، شب زنگ زد و با خنده گفت پدرم هم میآید،
حالا هم پدرش با فرهاد_ پسرِ فروغ خانم_ دوست شده، فرهاد هم متخصص کار با کودکان استثنایی است، گفته تا جایی که بتوانم به حل مشکل پسرتان کمک میکنم.
کاروان را که راه انداختم نمیدانستم همه چیز قرار است این قدر خوب و بی دردسر فراهم شود، هم مسافرخانه، هم ماشین، انگار همه چیز از قبل برایمان آماده شده بود،
کاروان را که راه انداختم اینها را نمیدانستم اما دلم از همان ابتدا گرم بود.. مثل همین غذای تبرکی حضرت (ع) که در مهمانسرایشان نصیبمان شد..
🖌 به پایان آمد این دفتر؛
حکایت همچنان باقی ست !
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw