#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت چهارم: #رویا
از ساعت ۶ صبح بیدار شده بود، صدایش را میشنیدم، درِ اتاق مرا هم باز کرد، محلش نگذاشتم، حال و حوصله اش را نداشتم، میفهمیدم رفته کنار هفت سینی که روی میزم چیده ام اما نمیفهمیدم دارد چکار میکند، چندبار هم با زبان مخصوص خودش صدایم کرد، خودم را زدم به خواب، چند دقیقه ای ماند، بعد هم رفت بیرون به خرابکاری های دیگرش مشغول شود.
دو ساعت بعد که دیگر خواب از چشم هایم پرید مثل همیشه اول به ماهی هایم سر زدم، وحشتناک بود، هر سه تایشان آمده بودند روی آب، آبِ تُنگ به قرمزی میزد و پر از دانه های قرمز و قهوه ای ریز بود، نگاه کردم به ظرف سماق که خالی شده، بغضم گرفت، مثل خیلی از روزهای این سالها که داشت با به بغض میگذشت،
دلم میخواهد سرش داد بزنم، تا جایی که راه دارد کتکش بزنم اما چه فایده وقتی نمیفهمد، دست خودش نیست، دلم برایش میسوزد، برای خودمان هم میسوزد، نمیدانم "اتیسم" چه بلایی بود که سر خانواده ما آمد،
دلم پر است، دلم خیلی پر است، دلم گرفته! کاش میشد جایی مرهمی برای این زخم ها پیدا کرد، دیشب همین جمله را برای عارفه فرستادم، یک کلام نوشت "مشهد" !
مشهد. .چند سال است مشهد نرفته ایم؟ از آن سالی که بابا گفت حالا که داروها و توانبخشی ها روی آرمان جواب نمیدهد برویم مشهد شاید شفا گرفت پنج سال میگذرد، من از اول هم مخالف بودم با این کارها، آخرش هم آرمان با گریه ها و دادهایش حرم را بهم ریخت و مجبور شدیم همان روز اول برگردیم، بعد بابا انگار با امام رضا قهر کرد، دیگر حرف مشهد را هم نزد..
من هم درست است خیلی با زیارت و اینجور چیزها کیف نمیکنم اما نمیدانم چرا دلم برای صحن های حرم تنگ شده، به خصوص آن صحنی که سقاخانه داشت، جان میداد برای عکاسی!
چقدر آرزو داشتم، آرزوی مسافرت های طولانی، حالا از رفتن به یک میهمانی ساده هم عاجزم، حسرت آن سفر نیمه کاره عجیب روی دلم مانده است.
صدای زنگ گوشی بلند میشود، بی حوصله بازش میکنم، عارفه است، برایم عکس یک برگه ی سبز فرستاده است، چه قدر هم سبزش خوب و خوش رنگ است، سبز تر از بهار ..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت چهارم: #رویا
از ساعت ۶ صبح بیدار شده بود، صدایش را میشنیدم، درِ اتاق مرا هم باز کرد، محلش نگذاشتم، حال و حوصله اش را نداشتم، میفهمیدم رفته کنار هفت سینی که روی میزم چیده ام اما نمیفهمیدم دارد چکار میکند، چندبار هم با زبان مخصوص خودش صدایم کرد، خودم را زدم به خواب، چند دقیقه ای ماند، بعد هم رفت بیرون به خرابکاری های دیگرش مشغول شود.
دو ساعت بعد که دیگر خواب از چشم هایم پرید مثل همیشه اول به ماهی هایم سر زدم، وحشتناک بود، هر سه تایشان آمده بودند روی آب، آبِ تُنگ به قرمزی میزد و پر از دانه های قرمز و قهوه ای ریز بود، نگاه کردم به ظرف سماق که خالی شده، بغضم گرفت، مثل خیلی از روزهای این سالها که داشت با به بغض میگذشت،
دلم میخواهد سرش داد بزنم، تا جایی که راه دارد کتکش بزنم اما چه فایده وقتی نمیفهمد، دست خودش نیست، دلم برایش میسوزد، برای خودمان هم میسوزد، نمیدانم "اتیسم" چه بلایی بود که سر خانواده ما آمد،
دلم پر است، دلم خیلی پر است، دلم گرفته! کاش میشد جایی مرهمی برای این زخم ها پیدا کرد، دیشب همین جمله را برای عارفه فرستادم، یک کلام نوشت "مشهد" !
مشهد. .چند سال است مشهد نرفته ایم؟ از آن سالی که بابا گفت حالا که داروها و توانبخشی ها روی آرمان جواب نمیدهد برویم مشهد شاید شفا گرفت پنج سال میگذرد، من از اول هم مخالف بودم با این کارها، آخرش هم آرمان با گریه ها و دادهایش حرم را بهم ریخت و مجبور شدیم همان روز اول برگردیم، بعد بابا انگار با امام رضا قهر کرد، دیگر حرف مشهد را هم نزد..
من هم درست است خیلی با زیارت و اینجور چیزها کیف نمیکنم اما نمیدانم چرا دلم برای صحن های حرم تنگ شده، به خصوص آن صحنی که سقاخانه داشت، جان میداد برای عکاسی!
چقدر آرزو داشتم، آرزوی مسافرت های طولانی، حالا از رفتن به یک میهمانی ساده هم عاجزم، حسرت آن سفر نیمه کاره عجیب روی دلم مانده است.
صدای زنگ گوشی بلند میشود، بی حوصله بازش میکنم، عارفه است، برایم عکس یک برگه ی سبز فرستاده است، چه قدر هم سبزش خوب و خوش رنگ است، سبز تر از بهار ..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw