This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من گمان میکنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست.
هیچکس از آنجا خبر ندارد.
کلیدش فقط در دست صاحبش است.
آنجا، آدم هر تصور ممنوعی دلش بخواهد میکند.
هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش،
هر چیز نشدنی، آنجا شدنی است؛
یک بهشت -- یا شاید جهنم -- خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغِ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است.
اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.
#امروز چشمهایتان را با عشق بگشایید
#تا زمین را در حیرت
#پروانه را در رقص
#گلها را در عشوه گری و زندگی را در شکوهی عاشقانه بنگرد
سلام زندگی 🙋♀️🙋
https://t.me/joinchat/UqrU7xY6SY9hNzU0
هیچکس از آنجا خبر ندارد.
کلیدش فقط در دست صاحبش است.
آنجا، آدم هر تصور ممنوعی دلش بخواهد میکند.
هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش،
هر چیز نشدنی، آنجا شدنی است؛
یک بهشت -- یا شاید جهنم -- خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.
این باغِ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است.
اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.
#امروز چشمهایتان را با عشق بگشایید
#تا زمین را در حیرت
#پروانه را در رقص
#گلها را در عشوه گری و زندگی را در شکوهی عاشقانه بنگرد
سلام زندگی 🙋♀️🙋
https://t.me/joinchat/UqrU7xY6SY9hNzU0
ویولون
روشنک _ پرویر یاحقی
#روشنک با اولین شعر خوانی ها به شهرت رسید و مدت ها صدایش بخش جدائی ناپذیر برنامه #گلها بود.
صدای لطیف موزیکال، ادای دقیق و درست واژه ها و تاکیدهای بجا بر روی آن ها، شعر را تاثیرگذارتر می کرد و جمع شنوندگان را از پیر و برنا، خاص و عام مجذوب خود می ساخت.
#روشنک خود می گفت که از زمان پخش نخستین برنامه ها، مردم در کوچه و خیابان راه بر او می بسته اند تا شعرهائی را که خوانده است به خط خود برای آن ها بنویسد و او هم برایشان این بیت حافظ را می نوشته است که :
«نخست موعظه پیر می فروش این است/ که از معاشر ناجنس احتراز کنید!»
او می افزود: اکنون اگر بخواهد چیزی بنویسد، این بیت را نقل خواهد کرد:
«از امروز کاری به فردا ممان/ چه دانی که فردا چه آرد زمان»
صدای لطیف موزیکال، ادای دقیق و درست واژه ها و تاکیدهای بجا بر روی آن ها، شعر را تاثیرگذارتر می کرد و جمع شنوندگان را از پیر و برنا، خاص و عام مجذوب خود می ساخت.
#روشنک خود می گفت که از زمان پخش نخستین برنامه ها، مردم در کوچه و خیابان راه بر او می بسته اند تا شعرهائی را که خوانده است به خط خود برای آن ها بنویسد و او هم برایشان این بیت حافظ را می نوشته است که :
«نخست موعظه پیر می فروش این است/ که از معاشر ناجنس احتراز کنید!»
او می افزود: اکنون اگر بخواهد چیزی بنویسد، این بیت را نقل خواهد کرد:
«از امروز کاری به فردا ممان/ چه دانی که فردا چه آرد زمان»
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح
همان گل زیبای زندگی ست
که
تمام شب را دویده است
تا در تو بشکفد ...☺️
امروز هم به زندگی دعوت شدیم
غبار اندوه را
از جان و تن مان بتکانیم و
راه را برای نشاندن حال خوب
باز کنیم ...
همین!
#امروزچشمهایتان را باعشق بگشائید
#تا زمین را در حیرت
#پروانه را در رقص
#گلها را در عشوه گری و زندگی را در شکوهی عاشقانه بنگرید
همان گل زیبای زندگی ست
که
تمام شب را دویده است
تا در تو بشکفد ...☺️
امروز هم به زندگی دعوت شدیم
غبار اندوه را
از جان و تن مان بتکانیم و
راه را برای نشاندن حال خوب
باز کنیم ...
همین!
#امروزچشمهایتان را باعشق بگشائید
#تا زمین را در حیرت
#پروانه را در رقص
#گلها را در عشوه گری و زندگی را در شکوهی عاشقانه بنگرید
تکنوازی تار فرهنگ شریف _دکلمه فخری نیکزاد
@Avaye_fariba
▪️▪️▪️▪️▪️▪️◾️▪️▪️▪️▪️▪️
متاسفانه بانو #فخری_نیکزاد ، گوینده معروف برنامه #گلها درگذشت
( ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲)
فخری نیکزاد یکی از گویندگان معروف رادیو و تلویزیون ایران که صدای او با برنامه معروف گلها عجین شده بود، امروز در بریتانیا درگذشت. علت مرگ او ناشی از بیماری مزمن و آلزایمر اعلام شده است.
او متولد سال 1320 در تهران بود. نیکزاد در نوروز سال ۱۳۴۷ در دو آزمون گویندگی برای رادیو و تلویزیون شرکت میکند و نخستین گویندگی را در برنامه «شهر آفتاب» در معرفی کتاب در تلویزیون برگزار میکند. بعد در برنامهٔ «هفت شهر عشق» که اختصاص به شعر و موسیقی عرفانی داشته، کار گویندگی را برعهده میگیرد. وی با ادغام رادیو و تلویزیون در یکدیگر، به دعوت «هوشنگ ابتهاج» به همکاری با برنامهٔ «گلهای تازه»، که جایگزین گلهای پیرنیا شده بود، میپردازد و این همکاری تا پایان کار «گلهای تازه» ادامه مییابد.
فخری نیکزاد در سال ۱۳۶۲ از ایران خارج شد و در انگلستان اقامت گزید.
#روحش_شاد
#یادش_ماندگار
متاسفانه بانو #فخری_نیکزاد ، گوینده معروف برنامه #گلها درگذشت
( ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲)
فخری نیکزاد یکی از گویندگان معروف رادیو و تلویزیون ایران که صدای او با برنامه معروف گلها عجین شده بود، امروز در بریتانیا درگذشت. علت مرگ او ناشی از بیماری مزمن و آلزایمر اعلام شده است.
او متولد سال 1320 در تهران بود. نیکزاد در نوروز سال ۱۳۴۷ در دو آزمون گویندگی برای رادیو و تلویزیون شرکت میکند و نخستین گویندگی را در برنامه «شهر آفتاب» در معرفی کتاب در تلویزیون برگزار میکند. بعد در برنامهٔ «هفت شهر عشق» که اختصاص به شعر و موسیقی عرفانی داشته، کار گویندگی را برعهده میگیرد. وی با ادغام رادیو و تلویزیون در یکدیگر، به دعوت «هوشنگ ابتهاج» به همکاری با برنامهٔ «گلهای تازه»، که جایگزین گلهای پیرنیا شده بود، میپردازد و این همکاری تا پایان کار «گلهای تازه» ادامه مییابد.
فخری نیکزاد در سال ۱۳۶۲ از ایران خارج شد و در انگلستان اقامت گزید.
#روحش_شاد
#یادش_ماندگار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش باران بودم
و غم پنجره را میشستم
و به هر کس که پس پنجره غمگین مانده
از سر عشق ندا میدادم
پاک کن پنجره از دلتنگی
که هوا دلخواه هست
گوش کن باران را
که پیامی دارد
دست از غم بردار
زندگی کوتاه هست
باز کن پنجره را
روز نو در راه هست
#امروزچشمهایتان_را_باعشق_بگشایید
#تا_زمین_را_در_حیرت
#پروانه_را_در_رقص
#گلها_را_در_عشوه_گری_و_زندگی_را_در_شکوهی_عاشقانه_بنگرد
و غم پنجره را میشستم
و به هر کس که پس پنجره غمگین مانده
از سر عشق ندا میدادم
پاک کن پنجره از دلتنگی
که هوا دلخواه هست
گوش کن باران را
که پیامی دارد
دست از غم بردار
زندگی کوتاه هست
باز کن پنجره را
روز نو در راه هست
#امروزچشمهایتان_را_باعشق_بگشایید
#تا_زمین_را_در_حیرت
#پروانه_را_در_رقص
#گلها_را_در_عشوه_گری_و_زندگی_را_در_شکوهی_عاشقانه_بنگرد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میروم و میروم ...
دستی بر شاخۀ درختان می کشم...
آبِ جاری را نوازش میکنم ....
سرِ راهِ نسیم ،رویِ تخته سنگی مینشینم....
آسمانِ آبی ، ابرِ سپید را میبینم...
پرنده را در حینِ پرواز می بوسم...
بوته ها را لمس میکنم...
صخره و سنگ و خاک را ستایش میکنم .....
............
بهار است و من هستم ....
زندگی میکنم ..
"زنده"گی میکنم......
#امروزچشمهایتان_را_باعشق_بگشایید
#تا_زمین_را_در_حیرت
#پروانه_را_در_رقص
#گلها_را_در_عشوه_گری_و_زندگی_را_در_شکوهی_عاشقانه_بنگرد
دستی بر شاخۀ درختان می کشم...
آبِ جاری را نوازش میکنم ....
سرِ راهِ نسیم ،رویِ تخته سنگی مینشینم....
آسمانِ آبی ، ابرِ سپید را میبینم...
پرنده را در حینِ پرواز می بوسم...
بوته ها را لمس میکنم...
صخره و سنگ و خاک را ستایش میکنم .....
............
بهار است و من هستم ....
زندگی میکنم ..
"زنده"گی میکنم......
#امروزچشمهایتان_را_باعشق_بگشایید
#تا_زمین_را_در_حیرت
#پروانه_را_در_رقص
#گلها_را_در_عشوه_گری_و_زندگی_را_در_شکوهی_عاشقانه_بنگرد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امان از این اردیبهشت
که تمامِ قندهایِ نخورده را
در دلِ من آب می کند
که انگار اصلا عاشقم
که انگار تو اینجایی
و من
بی خیالِ تمامِ این خستگی هایِ روزگارم.
که انگار تو خبر از
شکوفه ها آورده ای
که انگار تو در گوشم صبحِ
یک روزِ اردیبهشتی
گفته ای :
بیدار شو جانم !
اردیبهشت است ...
#درود_دوستان_نیک_پندار
#روزتان_روشن_از_پرتو_عشق_و_امید
#بامداد_تان_غرق_آواز_چکاوکهای_شاد
#امروزچشمهایتان_را_باعشق_بگشایید
#تا_زمین_را_در_حیرت
#پروانه_را_در_رقص
#گلها_را_در_عشوه_گری_و_زندگی_را_در_شکوهی_عاشقانه_بنگرد
که تمامِ قندهایِ نخورده را
در دلِ من آب می کند
که انگار اصلا عاشقم
که انگار تو اینجایی
و من
بی خیالِ تمامِ این خستگی هایِ روزگارم.
که انگار تو خبر از
شکوفه ها آورده ای
که انگار تو در گوشم صبحِ
یک روزِ اردیبهشتی
گفته ای :
بیدار شو جانم !
اردیبهشت است ...
#درود_دوستان_نیک_پندار
#روزتان_روشن_از_پرتو_عشق_و_امید
#بامداد_تان_غرق_آواز_چکاوکهای_شاد
#امروزچشمهایتان_را_باعشق_بگشایید
#تا_زمین_را_در_حیرت
#پروانه_را_در_رقص
#گلها_را_در_عشوه_گری_و_زندگی_را_در_شکوهی_عاشقانه_بنگرد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دعایم مشتی دانه بود
که آویزانش کردم در ایوان
تا پرنده ای بیاید و بخورد و
به خدا بگوید
این دانه که خوردم از ایوان خانه ای بود که صاحبش دعایی داشت و خدا بگوید:
با آن دانه که خوردی،
تنت اندکی گرم شد؟
بالت کمی جان گرفت؟
و پرنده بگوید:
بله اندکی
و خدا بگوید:
بیا این استجابت را ببر و بگذار
در ایوانش به پاس همان اندکی ...
#امروزچشمهایتان_را_باعشق_بگشایید
#تا_زمین_را_در_حیرت
#پروانه_را_در_رقص
#گلها_را_در_عشوه_گری_و_زندگی_را_در_شکوهی_عاشقانه_بنگرد
که آویزانش کردم در ایوان
تا پرنده ای بیاید و بخورد و
به خدا بگوید
این دانه که خوردم از ایوان خانه ای بود که صاحبش دعایی داشت و خدا بگوید:
با آن دانه که خوردی،
تنت اندکی گرم شد؟
بالت کمی جان گرفت؟
و پرنده بگوید:
بله اندکی
و خدا بگوید:
بیا این استجابت را ببر و بگذار
در ایوانش به پاس همان اندکی ...
#امروزچشمهایتان_را_باعشق_بگشایید
#تا_زمین_را_در_حیرت
#پروانه_را_در_رقص
#گلها_را_در_عشوه_گری_و_زندگی_را_در_شکوهی_عاشقانه_بنگرد