Bukharamag
16.6K subscribers
4.8K photos
1.21K videos
16 files
837 links
Download Telegram
Forwarded from Bukharamag
«وطنِ من»
سروده‌ای از ملک‌الشعرا بهار


ای خطّهٔ ایران مهین‌، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دلِ پُر حَزَن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغِ گل و لاله و سرو و سمن من

بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من

ای بارخدای من گر بی‌تو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من

تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من

از رنج تو لاغر شده‌ام چونان کز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من

دردا و دریغا که چنان گشتی بی‌برگ
کز بافتهٔ خویش نداری کفن من

بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من

وانگاه نیوشند سخن‌های مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من

و امروز همی‌گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من‌، وطن من
به دیگران فکر کن
محمود درویش
ترجمۀ عظیم طهماسبی


همین‌که صبحانه‌ات را می‌چینی، به دیگران فکر کن
روزیِ کبوترها را از یاد نبر
همین‌که به جنگ می‌روی، به دیگران فکر کن
آن‌ها را که صلح می‌خواهند فراموش نکن
همین‌که قبض آبت را می‌پردازی، به دیگران فکر کن
آنان که از باران می‌نوشند
همین‌که به خانه‌ات بازمی‌گردی، به دیگران فکر کن
خیمه‌نشینان را از یاد نبر
همین‌که می‌خوابی و ستاره‌ها را می‌شماری، به دیگران فکر کن
آنجا کسانی هستند، که جایی برای خواب ندارند
همین‌که خودت را با استعاره‌ها رها می‌سازی، به دیگران فکر کن
آن‌ها که حق حرف‌زدن را از دست داده‌اند
و آنگاه که به دوستان دوردست‌ می‌اندیشی، به خودت فکر کن
بگو: کاش شمعی بودم در این تاریکی!
به امید دیدار
به قلم ویدا دیداران

امشب من برای اولین بار عاشق تهران شدم. شهری که گرچه بیشتر عمرم را در آن گذراندم، هرگز دوستش نداشتم. هیچ وقت برای من آبادان یا اهواز نشد. بعد از جنگ و آوارگی من شهرم را از دست دادم. دیگر هیچ شهری نداشتم. شهرم با آن نخلهای سوخته، ترکشهای به جا مانده از جنگ و همه مصیبتی که از سر گذرانده بود، برای من که دوران شکوه و سرزندگیش را دیده بودم، غمگین‌تر از آن بود که بتوانم در آن زندگی کنم. تهران یا هیچ شهر دیگری هم، شهر من نشد. انگار مادری را از دست داده بودم و نامادری، مهربان یا نامهربان، که تهران در چشمم همیشه دومی بود، جایش را نمی‌گرفت. امشب، وقتی تصویر خانه‌هایی را که مردم ترکشان کرده بودند و نمی‌دانستند وقتی برمی‌گردند، سر جایش هست یا نه، دیدم، وقتی تصویر ساختمانهای فروریخته، آتشی که زبانه می‌کشید و برج میلاد را که انگار با دلهره به شهر نگاه می‌کرد، دیدم، قلبم یک‌باره لرزید، ترس برم داشت، نکند به سرنوشت آبادان دچار شود؟ نکند در چشم من آن‌قدر ماتم‌زده باشد که نتوانم ماندن در آن را تاب بیاورم. نکند بروم و مثل آبادانی که وقتی برگشتم، دیگر آن آبادان نبود، تهران هم دیگر آن تهران نباشد.
امشب در میان صدای انفجارها و ضدهوایی‌ها، من عاشق تهران شدم، همان وقت بود که تصمیم گرفتم ترکش نکنم. مثل وقتی که می‌خواهی با کسی برای همیشه خداحافظی کنی و تا می‌آیی بگویی «خداحافظ»، قلبت فشرده می‌شود و تازه می‌فهمی چه اندازه دوستش داشته‌ای و دلتنگیش را تاب نخواهی آورد، و آن وقت با چشم‌های خیس به جای خداحافظ برای همیشه، می‌گویی «به امید دیدار»

۲۶ خرداد ۱۴۰۴
بنده حمله اسرائیل را به وطنم و فرزندان وطنم محکوم می‌کنم. از  رفتار حکومت هم با مردم دل خوشی ندارم ولی امروز روز دفاع از میهن و از جان و مال مردم نازنین و رنجدیده ماست. حساب‌های داخلی را باید فعلا کنار گذاشت و به فکر میهن و ملت بود.
زنده باد ایران
زنده باد مردم ایران

همایون کاتوزیان
خرداد ۱۴۰۴
نامه‌ای به علی دهباشی؛ از ایرانی که زخم دارد، اما ایستاده است

سیدمحمد طباطبایی، روزنامه‌نگار و نویسنده، خطاب به علی دهباشی، مدیر مجلۀ «بخارا»، دربارة ایران‌دوستی نوشت.


آقای دهباشی عزیز این نامه را در شرایطی برایتان می‌نویسم که چند روزی است همدیگر را ندیده‌ایم و گفت‌وگوهای‌مان به تماس‌های تلفنی محدود شده است. این نامه را در شرایطی می‌نویسم که شهر و کشورمان، تهران و ایران‌مان، زیر بمب و موشک است و هر ساعت خبری می‌رسد که فلان‌جا را زده‌اند، و به تلافی ما هم فلان نقطه کشورشان را زده‌ایم.
می‌بینید؟ این‌بار هم مثل همیشه ما آغازگر جنگ نبوده‌ایم. ما هیچ‌وقت در تاریخ، شروع‌کننده‌ی جنگ نبوده‌ایم و همواره از خودمان دفاع کرده‌ایم؛ این‌بار هم آن‌ها شروع کردند.
آقای دهباشی، از ایران عزیز می‌نویسم؛ که زخم دارد، اما ایستاده است. از ایران عزیزی که وقتی نامش می‌آید اشک می‌نشیند گوشه چشم شما. از ایران عزیزی که وقتی اسمش می‌آید بغض راه گلویم را می‌بندد. از ایران عزیزی که مادر من است.
می‌دانم که این روزها در تهران هستید. نشسته‌اید توی همان خانه و دفتر «بخارا» که برایتان همچون جان است، و چشم امید فرهنگ نیز به آن دوخته. مگر می‌شود شما را از بخارا، از تهران، جدا کرد؟ نشسته‌اید میان کتاب‌ها و کار می‌کنید، استوار.
یادتان هست؟ چند روز پیش که با هم حرف زدیم، شما گفتید با فلانی، که مسئول است و صاحب رأی و دارای اختیار برای تصمیم‌گیری، تماس بگیرم و بگویم چرا برنامه‌های فرهنگی را تعطیل می‌کنید؟ چرا شهر را تعطیل می‌کنید؟ گفتید بگو که از مسیر فرهنگ هم می‌شود و باید ایستادگی کرد.
و من گفتم همه این‌ها را بارها گفته‌ام، اما کسی نمی‌شنود. کسی نمی‌شنود که سالن تئاتر صدنفره باید بسته شود، اما تجمع چندصدهزارنفری تبلیغ و برگزار می‌شود. آن روز اما، اوضاع این‌قدر ملتهب نبود؛ مردم هنوز بین ماندن و رفتن دودل نبودند.
می‌دانم حالا در بخارا نشسته‌اید، روبه‌روی عکس ایرج افشار. شاید آهسته به او می‌گویید: «می‌بینی استاد؟ به ایران حمله کرده‌اند… حرام‌زاده‌ها.»
و لابد از کسانی می‌گویید که به خاطر تقابل با ساختار حاکمیت، حاضرند ایران حراج شود و ویران.
اینجاست که حسابی عصبانی شده‌اید؛ هیچ‌کس اندازه آن‌هایی که ایران را به هر دلیلی وجه‌المعامله می‌کنند، نمی‌تواند شما را عصبانی کند.
بعد نگاه‌تان می‌افتد به عکس قدیمی‌تان کنار استادان منوچهر ستوده، ایرج افشار و باستانی پاریزی و شفیعی کدکنی؛ عکسی که ستون‌های فرهنگ ایران در آن ایستاده‌اند. اشک، آرام از گوشه چشمتان می‌لغزد و بر صورت‌تان می‌نشیند و دیگر هیچ نمی‌گویید.

تلفنم زنگ می‌خورد. نامتان می‌آید روی صفحه‌نمایش تلفن. چه نامی بگذارم بر این هم‌زمانی عجیب؟ درست زمانی که برای شما، و خطاب به شما، می‌نویسم، تماس می‌گیرید.
پیش از سلام و هر احوال‌پرسی می‌گویید: «با فلانی (همان آدم قبلی) تماس بگیر و بگو الان وقت آن است که از بلندگوهای شهر، موسیقی‌های حماسی و ملی و میهنی پخش شود. الان وقت پخش ایران، ای سرای امید سایه و شجریان است. بگو حالا که صداوسیما را زده‌اند، این موسیقی را از بلندگوهای مساجد پخش کنند.»
و من ناگهان خاطره سایه از زندان را به یاد می‌آورم؛ همان روزی که ایران، ای سرای امید با صدای شجریان از بلندگوی همان زندانی پخش شد که سایه در آن زندانی بود و و فکر می‌کنم به اینکه صداوسیما چگونه ما را از شنیدن آن ترانه محروم کرد؛ از شنیدن ایران، ای سرای امید سایه و شجریان.

آقای دهباشی عزیز
می‌دانم این روزها، چقدر بیشتر از روزهای دیگر دل‌نگران ایران هستید و خوب می‌دانم که هیچ راهی را جز کار برای ایران نمی‌شناسید. جنگ و حمله چگونه می‌تواند شما را که حتی از تخت مراقبت‌های ویژه، خود را به شب بخارا رساندید، از حرکت بازدارد؟ اصلاً مگر چیزی هست که شما را از کار برای ایران باز دارد؟ نه، هیچ‌چیز!
عشق شما به ایران، چنان عمیق است که میان شما، جدایی نیست. حالا، دشمن با موشک و هواپیما و پهپاد و رجزخوانی می‌خواهند به ایران زخم بزنند. دروغ چرا؟ من فکر می‌کنم همین حالا هم، ایران‌خانم ما کم زخم نخورده؛ از خودی و غیرخودی، از داخلی و خارجی. راستش نمی‌دانم از من چه کار برمی‌آید برای ایران، جز نوشتن.
نمی‌دانم.
اما در برابر شما، که همیشه ایران‌دوستی را به ما آموخته‌اید و گفته‌اید باید برای ایران کار کرد، با سری برافراشته، سینه‌ای ستبر، و صدایی بلند می‌گویم: کار برای ایران، وظیفه است.

و آقای دهباشی عزیز،
من حاضرم جانم را فدای ایران کنم.


نقل از ایبنا، بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۴
سپیده
شعر: سایه
آهنگ: محمدرضا لطفی
خواننده: محمدرضا شجریان
اجرای گروه شیدا
تاریخ اولین اجرا: آذرماه ۱۳۵۸
ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پرخون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دل‌ها پرخون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است، وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما، راه حق، راه بهروزی است
اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است
صلح و آزادی جاودانه
در همه جهان خوش باد
یادگار خون عاشقان، ای بهار
ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد
نورعلی نورزاد

دعای تاجیکان برای ایران



فشردم در دل تنگم غم پهناورت، ایران
سراپا درد و آهم از شب دردآورت، ایران

دوماهه کودکِ شیرین‌نگاه و خنده‌روی تو
شود قربانی بمب عدوِی خودسرت، ایران

جهان گویا تماشا می‌کند فِلم هَلیوودی
خدای آسمان باشد انیس و یاورت، ایران

به پهبادان اگرچه حمله دارد دیو و اهریمن
مشو نومید، کاینک می‌رسد زالِ زرت، ایران

غرورت را شکستن حمله‌ی دشمن بنتواند
ز‌پاافـتاده خواهم دیو را پیشِ دَرَت، ایران

تو تنها نیستی، ای وارث ساسان و سامانی
هزاران رُستمان داری در آغوش و برت، ایران

دعا و نامه‌های ما ز جیحون سوی تو آید
که چون سیمرغ افزاید همه بال و پرت، ایران


این غزل را امروز دوست ارجمندم آقای نورعلی نورزاد از شهر خجند تاجیکستان برای ما فرستاده‌اند. - محمود فتوحی رودمعجنی



نقل از کانال: کاروند پارسی/ محمود فتوحی رودمعجنی
دلنوشته‌ای به علی دهباشی عزیز

روزهای ابتدای تجاوز اهریمنی چون دولت اسرائیل و ابهامی که در آینده سرزمینم و مردمم وجود داشت آنچنان باری بود بر دل و روحم و بغضی در گلویم که گویی هیچ نهایتی نیست بر اندوه مدامی که سایه انداخته بر سرزمینم.
تماشای مردمم که شادی و زندگی حق کوچکشان است و اکنون خود را دور می‌دیدند از این کمترین حق زیستن بر این پیکره خاکی زیبا، سخت و دردناک بود.
روزهایی گذشت، مردم درهای خانه و دلشان به روی هم باز شد، دستانشان به گرفتن دستی دیگر دراز شد، گوشی‌های تلفنشان واسطه‌ای شد تا صدایی از دور به صدایی برسد و آرام کند دلی را که منتظر بود و بیقرار.
اینجا سرزمین مهر است و هر آن کسی که قصد کرده پا بگذارد بر آن مقهور آن مهر گشته و باز همان مهر از دل همه آن تاریکی جوانه زد و اکنون مبهوت این همه مهرورزی‌ام.
مبهوت این همه عشق به سرزمین و مردمم‌ام و آن را یکپارچه‌تر از همیشه می‌بینم.
آنجا سرزمین خورشید است و مهر، سرزمین شیرمردان است و زنانی که مادرگونه از آن محافظت می‌کنند.
در آن سرزمین همیشه مهر پیروز بوده و هر آن اهریمنی که پای در آن نهاده در گذر زمان مقهور همان مهرورزی شده.
مردم سرزمینم، بیشتر از هر زمانی به عضوی از خانواده شما بودن افتخار می‌کنم و همه تلاشم بر این خواهد بود که نماینده‌ای شایسته باشم برای وطنم، برای ایرانم.
باشد که باشی و باشیم و برای سرزمینمان قدم برداریم.

محمد تاجران
شنبه سی و یکم خرداد
سائوپائولو برزیل
محسن آزموده

دم مردم گرم


من می‌ترسیدم، مادرم نگران بود، پدرم و فاطمه، همسرم، اما می‌گفتند باید برگردیم. بابا می‌گفت خون ما كه از خون مردم رنگین‌تر نیست، باید به خانه‌مان برگردیم. فاطمه می‌گفت ما باید به سر كار برویم، روزنامه در می‌آید، همكاران در دنیای اقتصاد كار می‌كنند. نباید آنها را تنها بگذارم. از مادر پرسیدم نظر تو چیست؟ گفت: بریم پسرم، نگرانی من شما هستید، ما كه عمرمان را كرده‌ایم، ما جنگ دیده‌ایم، انقلاب دیده‌ایم، خون داده‌ایم. هیچگاه پیكر عباس، برادر بیست ساله‌اش را از جزیره مجنون باز نگرداند، قطعه‌ای از قلبش آنجاست.  برگشتیم. در جاده نگران بنزین بودم، نگران جاده. جاده‌ها خلوت بود، پمپ بنزین‌ها خالی. به متصدی بنزین گفتم: ببخشید كارتم تموم شده، میشه بنزین بزنم؟ گفت من كارت بهت میدم، بزن عزیزم، نگران نباش. همه مهربان شده‌اند. همكاری می‌كنند. كاری به سودجویان و فرصت‌طلبان ندارم، آنها همه جا هستند. اما اكثریت مردم با یكدیگر هم‌بسته و متحدند، از جنگ ناراحتند و به هموطنان خود خدمت می‌كنند. در خانه‌هایشان را باز می‌كنند و از مهمان‌هایی كه به هر دلیل تاب تحمل صداهای پدافند سربازان ایران و ویزویز موذی پهپادها و انفجار حمله‌های وحشتناك متجاوزین را ندارند، میزبانی می‌كنند و به آنها پناه می‌دهند. گواه می‌خواهید؟ برادرم با خانواده همسرش. صاحبخانه‌ای در حوالی فیروزكوه به آنها گفته تا هر وقت خواستید اینجا بمانید، متعلق به خودتان است. هر كمكی خواستید بگویید. در همین چند روز ده‌ها نفر از دوستانم از جای‌جای كشور تماس گرفته‌اند و پیشنهاد داده‌اند، پیش آنها برویم، از گرگان، كرمانشاه، كاشان، مشهد، قوچان، دامغان، كرمان و.... آفرین به این مردم. همیشه در لحظه‌های بحرانی نشان داده‌اند كه پشت هم هستند و از هیچ یاری و كمكی دریغ نمی‌كنند.
به تهران كه رسیدیم، مشاهدات خلاف آن چیزی بود كه در شبكه‌ها و رسانه‌های غیر ایرانی می‌گفتند، كه می‌گفتند سوت و كور است و همه رفته‌اند. البته خلوت بود، طبیعی است، عصر جمعه بود. همیشه بعد از ظهر جمعه و گرما خلوت است. اما عصر كه بیرون زدیم، دیدیم زندگی جریان دارد. ماشین‌ها در خیابان‌ها هستند. فاطمه گفت یكسر به آقای دهباشی بزنیم. در خانه كه بودیم، به او زنگ زده بود و برای روزنامه پیام ما یادداشتی گرفته بود. دوباره زنگ زد و گفت اجازه داریم بیاییم دیدنتون؟ آقای دهباشی گفت بیایید. رفتیم. از همان راهروی پر گل و كبوتر همیشگی عبور كردیم. علی دهباشی همان جای همیشگی نشسته بود، در میان انبوه كتاب‌ها و مجلات. تلفنش یك لحظه قطع نمی‌شد. آقای افتخاری برایمان قهوه درست كرد. آقای دهباشی از نگرانی‌هایش می‌گفت، از تاریخ ایران و از اینكه وضعیت این روزها‌ خیلی او را مشوش كرده. صدایش بغض داشت و یك جا دیگر طاقت نیاورد. با این همه زود به حال قبلی برگشت. گفت باید كار كرد، باید از ایران دفاع كرد. آقای افتخاری گفت كه زیر نظر آقای دهباشی مشغول تهیه شماره بعدی بخارا است و احتمالا تا دو هفته دیگر منتشر می‌شود، با پرونده مفصلی برای استاد فقید محمد جواد مشكور نویسنده آثاری چون تاریخ ایران زمین و ایران در عهد باستان.  دنبال یك شیرینی‌فروشی بودیم تا برای تولد دوستم كیك بگیریم. شیرینی‌فروشی ماهور حوالی خیابان میرزای شیرازی باز بود. مرد شیرینی‌فروش خیلی مهربان بود. كیك را حساب كردیم. به تحریریه هم‌میهن رفتیم، آنجا هم شلوغ بود. دوستان و همكاران هم بودند. از اضطراب روزهای اول در چهره‌ها و حرف‌ها رد كمرنگی باقی بود. بیشتر اما امید بود و امید. تولد امیر را جشن گرفتیم، عكس گرفتیم. لبخند از روی لب‌ها محو نمی‌شد.  شب به خانه آقای میرفتاح دایی امیر رفتیم. هنرمند نقاش و گرافیست داشت كار می‌كرد. داشت از روی چهره شهیدان این چند روز كلیشه درست می‌كرد، تا طرح صورتشان را روی دیوارهای شهر كار كند. تا همه بدانند كه آنها زنده‌اند و حضور دارند، در كنار ما. می‌خواست طرح نتانیاهو و ترامپ را هم روی ویرانه‌های جنگ منقش كند، تا فراموش نشود كه این ویرانی‌ها و خرابی‌ها كار كیست.
آنجا باز برای امیر جشن تولد كوچكی گرفتیم، در حد مقدورات این شب‌ها و روزها. مجید شویدپلو با تن ماهی درست كرده بود و در اتاقی نیمه تاریك خوردیم. خوشمزه‌ترین غذایی كه در این یك هفته خورده بودم.