بخش کوتاهی از شب دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی (به مناسبت نود سالگی)
شنبه چهارم اسفندماه ۱۴۰۳
تالار فردوسی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران
شنبه چهارم اسفندماه ۱۴۰۳
تالار فردوسی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران
❤66
محمّدعلی بهمنی (۲۷ فروردین ۱۳۲۱ – ۹ شهریور ۱۴۰۳) شاعر و غزلسرای ایرانی، بخشی از شعر «بهار بهار، صدا همون صدا بود» را میخواند.
بهار، بهار!
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت!
بهار بهار ... صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار چه اسم آشنایی!
صدات میاد اما خودت کجایی؟
وا بکنیم پنجرهها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه؟
بهار اومد لباسِ نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچهی ما یه گلدون
خونهی ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصهها بود
خواب و خیالِ همه بچهها بود
یادش بخیر بچهگیا چه خوب بود
حیف که هنوز صُب نشده غروب بود
آخ که چه زود قُلّکِ عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطهچین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجرهها رو دوس داشت
بهار، بهار!
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت!
بهار بهار ... صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار چه اسم آشنایی!
صدات میاد اما خودت کجایی؟
وا بکنیم پنجرهها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه؟
بهار اومد لباسِ نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچهی ما یه گلدون
خونهی ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصهها بود
خواب و خیالِ همه بچهها بود
یادش بخیر بچهگیا چه خوب بود
حیف که هنوز صُب نشده غروب بود
آخ که چه زود قُلّکِ عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطهچین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجرهها رو دوس داشت
❤109
دقایقی از صحبتهای علی دهباشی دربارۀ کودکان و نوجوانان و علاقهمندی آنها به فرهنگ و تاریخ ایران
❤106
یادی از زندهیاد علیاصغر لطیفی در دماوند
امروز (ششم فروردینماه ۱۴۰۴) فرصتی دست داد که با دوستم فرزاد لطیفی به دماوند برویم. قرار شد من را از هوای آلودۀ تهران دور کند و در دماوند چند ساعتی را بگذرانیم. هوا آنچنان دلپذیر بود و آسمان زلال و شفاف که من به طنز گفتم: کاش من کپسول اکسیژنم را میآوردم و پُر میکردم.
باری، ابتدا از فرزاد خواهش کردم که مرا به مزار پدربزرگش، علیاصغر لطیفی، هدایت کند که رفتیم. همچنین بر سر مزار زندهیاد گلستانی (پدر برادران گلستانی) حاضر شدیم و ادای احترام کردیم. در بیرون شهر دماوند و در کوهپایه به فرزاد گفتم: قصۀ آشنایی من با پدربزرگت برمیگردد به سالهایی که من در دورۀ ابتدایی تحصیل میکردم. پدرم با خودنویس مینوشت و خودنویسهای متعددی داشت. من در آن سالهای کودکی شیفتۀ جوهر کردن خودنویس و آداب آن بودم. بسیار اصرار کردم که برای من یک خودنویس تهیه کنند. ولی ایشان میگفتند زود است، بزرگتر که شدی برایت میخرم. سرانجام تسلیم شدند و مرا به فروشگاه آقای لطیفی بردند. ایشان نیز حرف پدرم را تأیید کردند. من ناگهان گریستم و هر دو دلشان به رحم آمد. آقای لطیفی خودنویس سناتور راهراه سبز و مشکی به من دادند و خواستند آداب جوهر کردن قلم را به من یاد بدهند که گفتم بلدم، از پدرم یاد گرفتهام. از آن تاریخ تا به امروز هفته یا ماهی نبوده است که به فروشگاه لطیفی سر نزده باشم؛ حتی اکنون که دو سالی است روی در نقاب خاک کشیدهاند.
از زندهیاد لطیفی خاطرات بسیاری دارم که در این مختصر نمیگنجد. از مراجعین ایشان برای تهیۀ قلمخودنویس یا تعمیر آن، مهندس مهدی بازرگان، دکتر علیمحمد میر و مهندس میرمیران را به یاد میآورم (مهندس میرمیران حتی در ماههای پایانی عمر که مبتلا به سرطان شده بودند، با ویلچر میآمدند تا قلمهای تازه تهیه کنند). همچنین مسعود کیمیایی و بسیاری دیگر از نویسندگان و هنرمندان.
امروز (ششم فروردینماه ۱۴۰۴) فرصتی دست داد که با دوستم فرزاد لطیفی به دماوند برویم. قرار شد من را از هوای آلودۀ تهران دور کند و در دماوند چند ساعتی را بگذرانیم. هوا آنچنان دلپذیر بود و آسمان زلال و شفاف که من به طنز گفتم: کاش من کپسول اکسیژنم را میآوردم و پُر میکردم.
باری، ابتدا از فرزاد خواهش کردم که مرا به مزار پدربزرگش، علیاصغر لطیفی، هدایت کند که رفتیم. همچنین بر سر مزار زندهیاد گلستانی (پدر برادران گلستانی) حاضر شدیم و ادای احترام کردیم. در بیرون شهر دماوند و در کوهپایه به فرزاد گفتم: قصۀ آشنایی من با پدربزرگت برمیگردد به سالهایی که من در دورۀ ابتدایی تحصیل میکردم. پدرم با خودنویس مینوشت و خودنویسهای متعددی داشت. من در آن سالهای کودکی شیفتۀ جوهر کردن خودنویس و آداب آن بودم. بسیار اصرار کردم که برای من یک خودنویس تهیه کنند. ولی ایشان میگفتند زود است، بزرگتر که شدی برایت میخرم. سرانجام تسلیم شدند و مرا به فروشگاه آقای لطیفی بردند. ایشان نیز حرف پدرم را تأیید کردند. من ناگهان گریستم و هر دو دلشان به رحم آمد. آقای لطیفی خودنویس سناتور راهراه سبز و مشکی به من دادند و خواستند آداب جوهر کردن قلم را به من یاد بدهند که گفتم بلدم، از پدرم یاد گرفتهام. از آن تاریخ تا به امروز هفته یا ماهی نبوده است که به فروشگاه لطیفی سر نزده باشم؛ حتی اکنون که دو سالی است روی در نقاب خاک کشیدهاند.
از زندهیاد لطیفی خاطرات بسیاری دارم که در این مختصر نمیگنجد. از مراجعین ایشان برای تهیۀ قلمخودنویس یا تعمیر آن، مهندس مهدی بازرگان، دکتر علیمحمد میر و مهندس میرمیران را به یاد میآورم (مهندس میرمیران حتی در ماههای پایانی عمر که مبتلا به سرطان شده بودند، با ویلچر میآمدند تا قلمهای تازه تهیه کنند). همچنین مسعود کیمیایی و بسیاری دیگر از نویسندگان و هنرمندان.
❤126
هشتم فروردینماه (فردا) مصادف است با سومین سالروز درگذشت استاد فقید علی رضاقلی
با هم میبینیم بخش آغازین سخنرانی استاد علی رضاقلی در شبی که مجله بخارا به افتخار ایشان در عصر جمعه بیست و سوم فروردینماه ۱۳۹۸ در دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی برگزار کرد.
با هم میبینیم بخش آغازین سخنرانی استاد علی رضاقلی در شبی که مجله بخارا به افتخار ایشان در عصر جمعه بیست و سوم فروردینماه ۱۳۹۸ در دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی برگزار کرد.
❤93
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی دکتر روبرتو توسکانو
(سفیر کشور ایتالیا در ایران)
با ترجمۀ رامتین بیتجم
در شب اومبرتو اکو
یکشنبه ۲۵ تیرماه ۱۳۸۵
(سفیر کشور ایتالیا در ایران)
با ترجمۀ رامتین بیتجم
در شب اومبرتو اکو
یکشنبه ۲۵ تیرماه ۱۳۸۵
❤40
سیزدهبدر به قلم ناصرالدین شاه قاجار
به کوشش فاطمه قاضیها
سیزدهبدر سال ۱۲۶۶ هجری شمسی به روایت ناصرالدین شاه قاجار:
روز شنبه ۱۳ عید، هشتم رجب [ ۱۳۰۴ ه.ق = ۱۳ فروردین ۱۲۶۶ خورشیدی]:
امروز سیزدهم عید است، هوای آفتاب بسیار خوب گرم صحیحی بود. فصل بهار و موقع همهچیز است. هیچ سال هم سیزده عید را به این خوبی ندیده بودیم، که مردم به این ذوق و شوق به گردش بروند و عیش کنند. صبح علیالرسم سوار شده، رفتیم دوشانتپه. ناهار را پیش در عمارت کوه دوشانتپه گرم حاضر کرده بودند. عزیز السلطان را هم پیش فرستاده بودیم رفته بود آنجا. جمعیت در خیابان دوشانتپه و راه دولاب که به سمت دوشانتپه میرفتند، به اندازهای بود که مافوق نداشت. ده پانزده هزار نفر جمعیت که متصل دُم ریز میرفتند. یک راست آمدیم بالا، عزیز السلطان را دیدم بازی میکرد، اما گرما زده شده بود. هوا خیلی گرم بود. بعد با دوربین شهر و اطراف شهر و همهجا را تماشا کردیم. توی باغ و اطراف شهر معرکه بود. از جمعیت و مردم هم متصل دسته به دسته میآمدند. یک دسته آمدند، ساز داشتند و رقاص جلوی آنها میرقصید و دست میزدند و میآمدند، یک دسته دیگر دُهل و سُرنا داشتند، همینطور از شهر که بیرون آمدند، میزدند، تا وارد شدند. ولی خیلی خوب میزدند.
این همه جمعیت که میآمد و میرفت،سرِ استخر هیچ معلوم نبود که آدمی آنجا باشد. بعد از تماشا ناهار خوردیم، دوباره تماشا کردیم.
عزیزالسلطان ... از طرف گنجآباد رفتند.
آنها که رفتند ما هم قدری تماشا کردیم. باز با دوربین این طرف آن طرف را دیدیم. بعد دیدم خواب دارم، رختخوابی انداختند، خوابیدیم، ...
اعتمادالسلطنه بود، امّا نه او روزنامه داشت نه ما همراه آورده بودیم، بیخودِ بیخود راه میرفت، سایر پیشخدمتها بودند.
سه ساعت به غروب مانده از خواب برخاسته، دوباره اطراف را با دوربین نگاهی کرده، تماشایی کرده، نمازی خوانده، چای و عصرانه خورده، برخاسته، از در که بیرون آمدیم، دیدم پشت سرم صدایی شد، پایی سُر خورد، نگاه کردم، دیدم علاءالدوله است، پایش روی شنها در رفته، زمین خورده، تمام پوست صورتش رفته است و خون زیادی از روی او میآید، و همینطور دارد با ما میآید، گفتم اینطور خوب نیست، شاید مردم تصور میکنند، ما تو را کتک زدهایم. جلوی ما برو و روی خودت را بشوی. علاءالدوله یواش رفت زیر کوه و خودش را شست. دیگر از او هم خبر نداریم.
خلاصه ما هم پایین آمده، سوار کالسکه شده، راندیم برای باغ مخبرالدوله.
جمعیت توی صحرا پُر بود و در شُرف مراجعت کردن به شهر بودند. صحرا هم تمام سبز و خرم و خیلی باصفا بود.
راندیم درب بالای باغ مخبرالدوله. کالسکه ایستاد، پیاده شدیم. مخبرالدوله، نیرالملک، مخبرالملک، ناظم مدرسه، میرزا علی خان، میرزا جعفرخان درب در ایستاده بودند، وارد باغ شدیم، باغ خیلی با صفا بود. شیرینی زیادی، تدارک مفصلی، از پیشکش و همه چیز مخبرالدوله حاضر کرده بود و حال آن که امروز صبح او را خبر کرده بودیم و گفته بودیم، بیش از یک قلیان در آنجا توقف نخواهیم کرد، خیلی تدارک کرده بود. با مخبرالدوله مشغول صحبت شدیم. مخبرالملک تلگرافی آورد به دست ما داد، عرض کرد روزنامه قصر و پوبلیکنیوز است. هر دو خبر عجیب بود، در پوبلیکنیوز نوشته بود که امپراطور روس را طپانچه زدند، در روزنامه قصر هم نوشته بودند که حسامالملک به جوانمیر خان حمله برده است، [به ] توپ بسته است. تفنگ زیادی انداخته، جمعیتی از طرفین مجروح و زخم.دار شده، بالاخره جوانمیر زخم دار، خودش و کسانش را تمام اسیر و گرفتهاند و قلعه او را هم تصرف کردهاند.
هر دو خبر عجیبی بود. قدری توی باغ گردش کردیم و پیاده آمدیم باغ لالهزار. از آنجا که آمدیم، دیدیم جمعیت زن و مرد معرکه است. زن و مرد و طلاب و سید، پسرهای آقا سید محسن، همه کس بود. قدری که رفتیم زنها دور ما را گرفتند، زن زیادی همه خوشگل و خوب دور ما بودند. ما هم با آنها بنا کردیم به صحبت کردن. همین طور با زنها صحبتکنان آمدیم، مردم همه بشاش و خوشدل و خوب بودند. به آخر باغ که رسیدیم، یک زن بلندی دونفر دخترهای خودش را دست گرفته بود آورد جلو پیشکش کرد. مخبرالدوله عقب ما بود، گفتیم این دو دختر را ما به مخبرالدوله بخشیدیم. خنده شد. این خبر به زن مخبرالدوله رسیده بود. شب مخبرالدوله را توی خانه راه نداده بود. شام نداده بود بخورد. هرچه مخبرالدوله قسم میخورده است: والله بالله اینطور نیست، میگفته است خیر، تو در لالهزار زن گرفتهای.
خلاصه از باغ لالهزار بیرون آمده، سوار کالسکه شده، از در اندرون وارد شدیم....
نقل از: سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران، آرشیو اسناد، اسناد بیوتات، آلبوم شماره ۹۳ (دفتر خاطرات روزانه ناصرالدین شاه).خاطرات روز هشتم رجب ۱۳۰۴.
به کوشش فاطمه قاضیها
سیزدهبدر سال ۱۲۶۶ هجری شمسی به روایت ناصرالدین شاه قاجار:
روز شنبه ۱۳ عید، هشتم رجب [ ۱۳۰۴ ه.ق = ۱۳ فروردین ۱۲۶۶ خورشیدی]:
امروز سیزدهم عید است، هوای آفتاب بسیار خوب گرم صحیحی بود. فصل بهار و موقع همهچیز است. هیچ سال هم سیزده عید را به این خوبی ندیده بودیم، که مردم به این ذوق و شوق به گردش بروند و عیش کنند. صبح علیالرسم سوار شده، رفتیم دوشانتپه. ناهار را پیش در عمارت کوه دوشانتپه گرم حاضر کرده بودند. عزیز السلطان را هم پیش فرستاده بودیم رفته بود آنجا. جمعیت در خیابان دوشانتپه و راه دولاب که به سمت دوشانتپه میرفتند، به اندازهای بود که مافوق نداشت. ده پانزده هزار نفر جمعیت که متصل دُم ریز میرفتند. یک راست آمدیم بالا، عزیز السلطان را دیدم بازی میکرد، اما گرما زده شده بود. هوا خیلی گرم بود. بعد با دوربین شهر و اطراف شهر و همهجا را تماشا کردیم. توی باغ و اطراف شهر معرکه بود. از جمعیت و مردم هم متصل دسته به دسته میآمدند. یک دسته آمدند، ساز داشتند و رقاص جلوی آنها میرقصید و دست میزدند و میآمدند، یک دسته دیگر دُهل و سُرنا داشتند، همینطور از شهر که بیرون آمدند، میزدند، تا وارد شدند. ولی خیلی خوب میزدند.
این همه جمعیت که میآمد و میرفت،سرِ استخر هیچ معلوم نبود که آدمی آنجا باشد. بعد از تماشا ناهار خوردیم، دوباره تماشا کردیم.
عزیزالسلطان ... از طرف گنجآباد رفتند.
آنها که رفتند ما هم قدری تماشا کردیم. باز با دوربین این طرف آن طرف را دیدیم. بعد دیدم خواب دارم، رختخوابی انداختند، خوابیدیم، ...
اعتمادالسلطنه بود، امّا نه او روزنامه داشت نه ما همراه آورده بودیم، بیخودِ بیخود راه میرفت، سایر پیشخدمتها بودند.
سه ساعت به غروب مانده از خواب برخاسته، دوباره اطراف را با دوربین نگاهی کرده، تماشایی کرده، نمازی خوانده، چای و عصرانه خورده، برخاسته، از در که بیرون آمدیم، دیدم پشت سرم صدایی شد، پایی سُر خورد، نگاه کردم، دیدم علاءالدوله است، پایش روی شنها در رفته، زمین خورده، تمام پوست صورتش رفته است و خون زیادی از روی او میآید، و همینطور دارد با ما میآید، گفتم اینطور خوب نیست، شاید مردم تصور میکنند، ما تو را کتک زدهایم. جلوی ما برو و روی خودت را بشوی. علاءالدوله یواش رفت زیر کوه و خودش را شست. دیگر از او هم خبر نداریم.
خلاصه ما هم پایین آمده، سوار کالسکه شده، راندیم برای باغ مخبرالدوله.
جمعیت توی صحرا پُر بود و در شُرف مراجعت کردن به شهر بودند. صحرا هم تمام سبز و خرم و خیلی باصفا بود.
راندیم درب بالای باغ مخبرالدوله. کالسکه ایستاد، پیاده شدیم. مخبرالدوله، نیرالملک، مخبرالملک، ناظم مدرسه، میرزا علی خان، میرزا جعفرخان درب در ایستاده بودند، وارد باغ شدیم، باغ خیلی با صفا بود. شیرینی زیادی، تدارک مفصلی، از پیشکش و همه چیز مخبرالدوله حاضر کرده بود و حال آن که امروز صبح او را خبر کرده بودیم و گفته بودیم، بیش از یک قلیان در آنجا توقف نخواهیم کرد، خیلی تدارک کرده بود. با مخبرالدوله مشغول صحبت شدیم. مخبرالملک تلگرافی آورد به دست ما داد، عرض کرد روزنامه قصر و پوبلیکنیوز است. هر دو خبر عجیب بود، در پوبلیکنیوز نوشته بود که امپراطور روس را طپانچه زدند، در روزنامه قصر هم نوشته بودند که حسامالملک به جوانمیر خان حمله برده است، [به ] توپ بسته است. تفنگ زیادی انداخته، جمعیتی از طرفین مجروح و زخم.دار شده، بالاخره جوانمیر زخم دار، خودش و کسانش را تمام اسیر و گرفتهاند و قلعه او را هم تصرف کردهاند.
هر دو خبر عجیبی بود. قدری توی باغ گردش کردیم و پیاده آمدیم باغ لالهزار. از آنجا که آمدیم، دیدیم جمعیت زن و مرد معرکه است. زن و مرد و طلاب و سید، پسرهای آقا سید محسن، همه کس بود. قدری که رفتیم زنها دور ما را گرفتند، زن زیادی همه خوشگل و خوب دور ما بودند. ما هم با آنها بنا کردیم به صحبت کردن. همین طور با زنها صحبتکنان آمدیم، مردم همه بشاش و خوشدل و خوب بودند. به آخر باغ که رسیدیم، یک زن بلندی دونفر دخترهای خودش را دست گرفته بود آورد جلو پیشکش کرد. مخبرالدوله عقب ما بود، گفتیم این دو دختر را ما به مخبرالدوله بخشیدیم. خنده شد. این خبر به زن مخبرالدوله رسیده بود. شب مخبرالدوله را توی خانه راه نداده بود. شام نداده بود بخورد. هرچه مخبرالدوله قسم میخورده است: والله بالله اینطور نیست، میگفته است خیر، تو در لالهزار زن گرفتهای.
خلاصه از باغ لالهزار بیرون آمده، سوار کالسکه شده، از در اندرون وارد شدیم....
نقل از: سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران، آرشیو اسناد، اسناد بیوتات، آلبوم شماره ۹۳ (دفتر خاطرات روزانه ناصرالدین شاه).خاطرات روز هشتم رجب ۱۳۰۴.
❤135👎3
«یاد ایران در غربت»
سرودۀ زندهیاد دکتر خسرو فرشیدورد
این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دخترِ چشمآبیِ گیسویطلایی
طناز و سیهچشم، چو معشوقۀ من نیست
آن کشور نو، آن وطنِ دانش و صنعت
هرگز به دلانگیزیِ ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیست
در دامنِ بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست
آوارگی و خانهبهدوشی چه بلاییست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران
بیشبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هرچند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است، ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست، ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است
این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست
سرودۀ زندهیاد دکتر خسرو فرشیدورد
این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دخترِ چشمآبیِ گیسویطلایی
طناز و سیهچشم، چو معشوقۀ من نیست
آن کشور نو، آن وطنِ دانش و صنعت
هرگز به دلانگیزیِ ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیست
در دامنِ بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست
آوارگی و خانهبهدوشی چه بلاییست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران
بیشبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هرچند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است، ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست، ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است
این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست
❤259👎5