انتشارات بته‌جقه
46 subscribers
678 photos
77 videos
4 files
37 links
انتشارات بته‌جقه
ناشر تخصصی چاپ آثار نویسندگان ایرانی
عقد قرارداد به صورت حضوری یا غیرحضوری
تضمین کیفیت ویرایش،کاغذ،چاپ و...

ارتباط با ما:
@bottejeqqepub
Download Telegram
از سه روز پیش همه‌جا اعلام شد بلندترین شب سال قرار است بدون روشنایی سپری شود. حالا همه‌ی شهر می‌دانستند اتفاقی که پری اعظم وقوع آن را هشدار داده بود به حقیقت پیوسته است. قبل از اینکه او این مسئله را با بقیه در میان بگذارد بارها سعی کرده بود خودش موضوع را حل‌وفصل کند. با الهه‌ها صحبت کرده و قول داده بود که زین پس تمام مردم به نشانه‌ها احترام خواهند گذاشت، اما آنها باور نکرده و آتش بزرگ رفته‌رفته کم‌نور شد تا بلندترین شب سال تا مدت‌های درازی همچنان شب باقی بماند. این شد که پری اعظم همه‌چیز را با مردم در میان گذاشت. حال در سالن بزرگ گرد هم جمع شده بودند تا راه حلی برای این موضوع بیابند. از گوشه‌وکنار پچ‌پچ‌هایی سرشار از نگرانی و ترس به گوش می‌رسید. پَتی، زن نجاری بود که ازجمله پری‌های بسیار جدی به حساب می‌آمد و کسی تاکنون لبخندش را ندیده بود. گفت: «پری اعظم! حالا باید چیکار کنیم؟ »
همهمه‌ها پایان گرفت و چشم همه به سوی پری اعظم چرخید. پری اعظم آهی کشید و شقیقه‌هایش را با انگشتانش ماساژ داد:« به‌تون هشدار داده بودم. نشانه‌ها رو جدی نگرفتید‌. به همه‌چیز بی‌اعتنا بودید. حتی حرف‌ها و قول‌های من هم باعث نشد الهه‌ها باور کنن که از این به بعد شما تغییر می‌کنید. »
پَروی ایستاد و معترضانه جواب داد:« دیگه باید چیکار می‌کردیم؟! نشونه..نشونه.. همه‌جا حرف از نشونه‌هاست. کدوم نشونه آخه! من که چیزی نمی‌بینم. اینا همش توهمات شماست.» سپس روبه باقی پریان کرد:« یعنی شما واقعاً وجود نشانه‌ها را باور کردین؟ اصلاً این نشانه‌ها که از بچگی مدام تو گوش‌مون خوندن که باید به‌شون احترام بذاریم چی هستن؟»
دوباره پچ‌پچ‌ها از سر گرفته شد. پری اعظم مبهوت مانده بود. چیزی ته دلش فرو ریخت. نگاهی به چهره‌ی پر از تردید مردم انداخت. این شرایط اصلاً خوب به نظر نمی‌رسید. سعی داشت حرفی بزند که ناگهان سالن به‌کلی در تاریکی غرق شد. بالاخره اتفاق افتاده بود. این نشان می‌داد ماه که آخرین منبع روشنایی باقی مانده بود هم خاموش شده. پری اعظم با صدایی خسته و گرفته گفت:« تموم شد. ماه هم خاموش شد. حالا بلندترین شب سال که نشانه‌ای از تولد دوباره‌ی خورشید بود تبدیل به یک شب ابدی می‌شه. »
از گوشه و کنار سالن صدای ترس به گوش می‌رسید. همه مضطرب شده و نمی‌دانستند باید چه کنند. پَروی ناامیدانه گفت:« یعنی... یعنی واقعاً دیگه خورشید بیدار نمی‌شه؟»
پَتی بدون اینکه احساس درون قلبش قاطی صدایش کند، با لحنی جدی‌تر از همیشه جواب داد:« چرا باید بیدار شه. تو آخرین امید الهه‌ها رو هم نابود کردی. به‌شون ثابت شد که ما درست‌بشو نیستیم. چرا اونا باید بخوان واسه یه مشت پریِ کور که هرگز خوبی‌ها رو نمی‌بینن کاری انجام بدن! »
دیگر از هیچ‌کس صدایی در نمی‌آمد. همگی در فکر فرو رفته بودند. آنجا بود که شیشه‌ی زمختی که مقابل چشمان همه بود شکست و صدای شکستنش در قلب تمام پریان طنین‌انداز شد. پَروی با صدایی که نشان از اشک ریختنش بود گفت:« حالا می‌فهمم. متاسفم.. واقعاً می‌گم. انگار ما عادت نکردیم تا وقتی از دست ندادیم قدر داشته‌هامون‌و بدونیم. وقتی پدرم زنده بود نفهمیدم چقدر بودنش تو خونه‌م مهمه. اون روز صبح وقتی دیگه بیدار نشد متوجه شدم زندگی‌م دیگه قرار نیست زندگی بشه. من واقعاً متاسفم. »
دقایقی بعد در تاریکی مطلق سالن، تنها صدای گریه‌های آرام همه‌ی پری‌ها به گوش می‌رسید. حتی دیگر پری اعظم هم داشت اشک می‌ریخت‌. پَتی فس‌فسی کرد :« یعنی دیگه امیدی نیست؟»
همان لحظه بود که صدایی نرم و آرام در کل سالن پیچید: « همیشه امیدی خواهد بود » و همه‌جا غرق نور شد.
پَتی لبخند زد.

الهه برزگر

#داستان_شب_بلند

@bjpub
1