خیال میکنی آسان است آدم با همت خودش به جایی برسد؟نمیدانی چه سختیها باید کشید!
به چه کارهایی تن داد و چه خفتهایی را تحمل کرد...
به خصوص اگر یک زن بخواهد در جامعه به پُست و مقامی برسد...
📕 تصاویر زیبا
✍️ #سیمون_دوبووار
@bjpub
به چه کارهایی تن داد و چه خفتهایی را تحمل کرد...
به خصوص اگر یک زن بخواهد در جامعه به پُست و مقامی برسد...
📕 تصاویر زیبا
✍️ #سیمون_دوبووار
@bjpub
👍2
حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا از او بیزار باشی!
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می رویاند!
📙 #جای_خالی_سلوچ
👤 #محمود_دولت_آبادی
@bjpub
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می رویاند!
📙 #جای_خالی_سلوچ
👤 #محمود_دولت_آبادی
@bjpub
👍1
Forwarded from انتشارات بتهجقه (bottejeqqe pub)
به او گفته بودم کتاب بخوان، فقط بخاطر اینکه بعدها
بتواند یک نفر را پیدا کند تا با او حرف بزند، زیرا
کتابها تا ابدالدهر میتوانستند تنها موضوع قابل
بحث باقی بمانند حتی اگر حرف مشترک دیگری باقی نمانده باشد.
کتاب هریو و آوای درسامون/ الهه برزگر
@bjpub
بتواند یک نفر را پیدا کند تا با او حرف بزند، زیرا
کتابها تا ابدالدهر میتوانستند تنها موضوع قابل
بحث باقی بمانند حتی اگر حرف مشترک دیگری باقی نمانده باشد.
کتاب هریو و آوای درسامون/ الهه برزگر
@bjpub
👍1
عصر یک روز چهارشنبه رفته بودم بیرون. داشتم میرفتم خرید که بند کفشم باز شد. لحظهای که متوجه این موضوع شدم مادرم از سوی دیگر پیادهرو به طرفم میآمد. با هم بیرون زده بودیم سر میدان از هم جدا شدیم. بهطور عادی وقتی تنها باشم با بند کفش باز سر میکنم تا مجبور نباشم خم شوم. حس خوشایندی به من نمیدهد وقتی کسی کنارم نیست خم شوم. دیگر چشمم نمیتواند به بالای سرم و اطرافم باشد. متوجه منظورم میشوید؟
وقتی مادرم را دیدم خیالم راحت شد. در حین بستن بند کفشم، او به شوخی دستش را روی سرم گذاشت انگار که عصایی در دست دارد. بعد هم که کارم تمام شد و هر کدام به راه خودمان رفتیم، اما چند قدم آنطرفتر دخترکی با مادرش قدمهاشان را تند کردند تا به من برسند. دخترک پرسید: « اون خانومه مادرتون بود؟»
لبخند زدم: « آره عزیزم.»
او هم لبخند زد.
حس قشنگی بود. غریبهای نگرانم شد. میپرسند امید را در چه چیز مییابم؟ در مردمم.
الهه برزگر
@bjpub
وقتی مادرم را دیدم خیالم راحت شد. در حین بستن بند کفشم، او به شوخی دستش را روی سرم گذاشت انگار که عصایی در دست دارد. بعد هم که کارم تمام شد و هر کدام به راه خودمان رفتیم، اما چند قدم آنطرفتر دخترکی با مادرش قدمهاشان را تند کردند تا به من برسند. دخترک پرسید: « اون خانومه مادرتون بود؟»
لبخند زدم: « آره عزیزم.»
او هم لبخند زد.
حس قشنگی بود. غریبهای نگرانم شد. میپرسند امید را در چه چیز مییابم؟ در مردمم.
الهه برزگر
@bjpub
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کتابهای ما را در مشهد ازاینجا بخواهید:
مشهد /خیابان دانشگاه/ نبش دانشگاه ۱۳/ هتل شیراز / کافه کتاب هتل شیراز
@bjpub
مشهد /خیابان دانشگاه/ نبش دانشگاه ۱۳/ هتل شیراز / کافه کتاب هتل شیراز
@bjpub
👍1
❤1