انتشارات بته‌جقه
46 subscribers
679 photos
77 videos
4 files
37 links
انتشارات بته‌جقه
ناشر تخصصی چاپ آثار نویسندگان ایرانی
عقد قرارداد به صورت حضوری یا غیرحضوری
تضمین کیفیت ویرایش،کاغذ،چاپ و...

ارتباط با ما:
@bottejeqqepub
Download Telegram
گیاه انگنار
یا همون کنگر

از ایران وارد اروپا شد و اونا اسمش رو آرتیشو گذاشتن.

فوایدش:
افزایش ترشح صفرا از کبد؛
تقویت اَعمال کبد؛
جلوگیری از تجمع چربی در سلول‌های کبدی؛
تحریک کلیه در دفع اوره و کلسترول؛
پایین آوردن کلسترول و تری‌گلیسیریدِ خون؛
درمان یرقان، قولنج کبدی، سنگ کیسهٔ صفرا، و آب آوردن شکم؛
درمان سنگ کلیه، قولنج کلیه، درمان ازدیاد اورهٔ خون؛
درمان بیماری‌های پوستیِ خارش‌دار؛
تب‌بُر؛
مؤثر در درمان رماتیسم و یبوست.

🟢 کتاب منم تیمور جهانگشا، مارسل بریون


@bjpub
مرا که یادت هست؟! من همانم
همان همیشگی،
کسی شبیه هیچ کس!
لابه‌لای نوشته‌هایم بگردی مرا پیدا می‌کنی
کمی بهانه‌گیر، اما صبور .
کمی غمگین، اما مهربان.
هنوز همان‌جا ، جای همیشگی‌مان
هنوز هم همان حوالی پرسه می‌زنم
من خودمم،
کسی شبیه باران پاییزی!


الهه برزگر

@bjpub
_... یه‌وقتایی دلم می‌خواد بیخیال تمام شک‌و‌تردیدهای دنیا بشم و به حرف دلم گوش کنم. اصلاً ما آدمِ زود اعتماد‌کردن‌ایم.
این‌وسط بعضی‌ها خاکشون ناخالصی داشته که فقط آدمِ اینن پشیمون‌مون کنن از هر چی خوب بودنه...





📚 اتاقی که در نداشت
( این اثر در سال ۱۳۹۷ با نام اتاقی که در نداشت از انتشارات گیوا مجوز چاپ دریافت کرد، اما در حین چاپ بر اثر اشتباه طراح گرافیست با نام خانه‌ای که در نداشت چاپ شد.
این اثر در آینده با نام اصلی خود با ویرایش جدید در انتشارات بته‌جقه از این نویسنده منتشر خواهد شد.

✒️ الهه برزگر

@bjpub
بچه که بودیم مدام به این و آن اصرار می‌کردیم که ما را هم بازی بدهند.
حالا که بزرگ شدیم به قول‌شان عمل کردند؛ بازی‌مان دادند.


#الهه_برزگر
@bjpub
روزی که رخ در رخ پدربزرگ ایستادم و گفتم « تو درک نمی‌کنی! تو که هرگز عاشق نشدی» هرگز فکرش را نمی‌کردم قرار است داستان خودم را از زبان کس دیگری هم بشنوم. آن روز برای اولین بار پیرمرد را بدون ملحفهٔ غرورش دیدم. به لحظه نکشیده اشک‌هاش در آمد که:« تو از کجا می‌دانی؟!» همان موقع بود که به تردید افتادم. نمی‌دانستم. مطمئن بودم آن آدم خودخواه نمی‌توانسته در تمام عمرش کسی را عزیزتر از خودش بداند. اما دانسته بود. انجام داده بود . شده بود. دیگر هیچ‌چیز نمی‌دانستم. شاعری می‌گفت همه می‌دانند در تن سکوت چه زهری جاری ست! من می‌دانستم و شوکران را سر کشیدم.
من پرتش کرده بودم به روزهایی که لابد قرن‌ها به طول انجامید تا فراموششان کند. من بی‌آنکه بدانم او را به امروزِ خودم مبتلا کرده بودم. به پهنای صورت اشک می‌ریخت:« اهل همین جا بود. نامش گل بود. مادرش دید ماه شب چهارده است. نمی‌دانست نامش را از روی کدامین گُل بردارد. ناچار به اختر وجودی گلبرگان زیبا پناه برد. نامش شد گُل .» قطرات اشک به سیل بی‌پدری را می‌مانست که داشت صورتم را غرق می‌کرد. به پدربزرگ خیره بودم. مات و حیران از قصه‌ای تازه که نمی‌دانستم و دردی کهنه که هردومان گرفتارش بودیم. زبانمان، مشترک شده بود. جفتمان اشک می‌ریختیم. این دفعه دیدن یک همدرد آرامم نمی‌کرد. بلکه برعکس، بهمم ریخت. من آمده بودم دق‌دلی‌ام را بر سر کسی که گمان می‌کردم عاشق نشده خالی کنم تا جهان را بابت ترک شدنم مقصر بدانم و حقیقتِ « تنها شدنم» کمی، لااقل ذره‌ای، مرا بیارامد. اما به بن‌بست خوردم. پدربزرگ تکیده‌ شد. خمید. چشمانش در روزهایی غرق شدند که سال‌ها درش را در سینه‌اش به غل‌وزنجیر کشیده بود. گفت:« یک روز صبح مادرش آمد . به حال زار. گفت او رفته. او را کشته‌اند. آخر جنگ هنوز تمام نشده بود. گفت فراموشش کنم. گفت چقدر دلش می‌خواسته ما دو تا را کنار هم ببیند، و حالا دیگر این حرف‌ها فایده‌ای ندارد. گریه کرد و گفت به زندگی‌ام ادامه بدهم. و رفت! همین. » گریه بی‌امان می‌بارید. دیگر خوب نمی‌شد صورت پدربزرگ را ببینم. پدربزرگ داشت زجه می‌زد. قطره‌های اشکش داشت یک بلور درشت می‌شد و چروک پیری‌اش را آبیاری می‌کرد. ادامه داد:« من سال‌هاست این درد را توی سینه‌ام حمل می‌کنم. تو چه می‌دانی من عاشق شده‌ام یا نه! روزی که بغض‌کردن‌هایت شروع شد فهمیدم تو هم وارد این بازی شده‌ای. که دلت را باخته ای. به آسمان نگاه کردم. التماس کردم که تو نجات پیدا کنی. که درد راهش را از عشقِ تو گم کند. نکرد، نه؟ »
گلویم از زور حبس‌کردن بغض‌های اضافه درد گرفته بود. پرسیدم:« چرا جای عشق آن‌قدر می‌سوزد؟! چرا دارم آتش می‌گیرم، اما شعله‌ نمی‌کشم؟ چرا دردش تمام‌شدنی نیست؟»
پدربزرگ در آغوشم گرفت. آن روز ، برای اولین بار، من و او ، در یک چیز به تفاهم رسیده بودیم.


الهه برزگر

@bjpub
با مِرِئو قدم می‌زد . قرار بود به مراسم خاکسپاری خانم آهیشا بروند. آسمان پس از یک هفته باریدن آرام گرفته بود . باد، نرم می‌وزید و جوری مانند یک پر نرمالو روی پوستت می‌نشست که از هیچ‌ راهی جور در نمی‌آمد آدم خودش را غمگین نشان دهد، هرچند که زن مغفوره انسان شریفی بوده باشد. مِرِئو وقتی دید ییتا هم از هوای خوب آن ساعت از روز درحال لذت بردن است نفس راحتی کشید و جوری شانه‌اش پایین افتاد که انگار از این لذت وافر در عذاب وجدان به سر می‌برده است: « امروز هوا به طرز عجیبی ملایمه. بیش از اندازه خوب به نظر می‌آد! »
ییتا جواب داد:« آره. واقعاً عجیبه. هر کاری می‌کنم نمی‌تونم خودم‌و غمگین نشون بدم. گمونم اگه خانوم آهیشا می‌دونست امروز قراره هوا ان‌قدر آروم باشه مرگش‌و چند روز عقب‌ می‌نداخت.»
مِرِئو سرخوشانه لبخند زد:« درعوض وصیت کرده مراسم خاکسپاریش با چه تشریفاتی انجام بشه. مارش ملایم، بیسکوییت ساذه، بدون عزاداری و سخنرانی. کاملاً دقیق و با جزییات. این‌و خدمتکار وفادارش می‌گفت. »
ییتا خنده‌اش گرفت:« پس خوبه که مُرد و قرار نیست امروز رو ببینه. »
مِرِئو پرسید:« چرا؟ »
ییتا به جمعیتی که در یک کیلومتر آن‌طرف‌تر برای تشییع خانم آهیشا جمع شده بودند نگاه کرد و با اطمینان پاسخ داد:« آدما در طول عمرت سعی می‌کنن برات تصمیم بگیرن. اگه سر خم کردی آدم خوبی به حساب می‌آی، اگه مخالفت کردی آدم بده‌ای. این قاعده تو مراسم خاکسپاریت هم ادامه داره. خاکسپاری‌ها همیشه جوری برگزار می‌شن که جغدهای دانا می‌خوان، نه جوری که مُرده می‌خواسته.»


الهه برزگر

@bjpub
🟢 مطلبی راجع‌به چگونگی داستان‌های پریان یا fairy tale

داستان پریان داستانی کوتاه است که به ژانر فولکلور تعلق دارد. داستانهایی بر مبنای سحر و جادو و اسطوره‌ها و پر از خیال. در اکثر فرهنگ‌ها، هیچ خط روشنی وجود ندارد که قصه‌های اسطوره‌ای را از قصه‌های پریان جدا کند.

عناصری که در این گونه داستان‌ها رایج‌ هستند شامل: اژدهایان، کوتوله‌ها، الف‌ها، پری‌ها،غول‌ها، اجنه، گریفین‌ها، پری دریایی، هیولاها، پیکسی‌ها، حیوانات سخنگو، ترول‌ها، تک‌شاخ‌ها، جادوگران، سحر و جادو .

به زبان ساده‌تر، داستان‌های پریان داستان‌هایی هستند که به مسائل غیرعادی بپردازند.

@bjpub