بيدارزنى
4.02K subscribers
5.14K photos
1.22K videos
173 files
4.18K links
«بیدارزنی» رسانه‌ای گروهی از کنشگران حقوق زنان است که در زمینه‌ی ارتقای آگاهی جامعه نسبت به برابری جنسیتی و احقاق حقوق زنان فعالیت می‌کنند.

تماس با ما:
@bidarzanitel
ایمیل:
bidarzani@gmail.com
Download Telegram
Forwarded from Blackfishvoice (BFV)
بيدارزنى
Photo
اومد و گفت تمام دردایی که رو تنم گذاشتن یه‌ طرف ولی این یکی رو نمیتونم باهاش کنار بیام.

‏-میخوای حرف بزنی؟ می‌تونی بگی چی شده؟

‏دو ماه بود که هر روز و هر شب بازجویی می‌شدم. یکی از اون روزا اومدن بردنم برای بازجویی، رفتارشون یکم عوض شده بود، عصبانیت توی لحن و رفتارشون نبود، بازجوم سیگار روشن کرد و بهم داد و گفت: ببین یه قسمتی از پرونده به دستای تو گره خورده که اگر همکاری نکنی حکمت اعدامه.
باید اعتراف می‌کردم روی کسایی که اصلا ندیده بودمشون و نمی‌شناختمشون، اشک می‌ریختم و می‌گفتم من اینها رو نمی‌شناسم.

گفتن اگر به ما اعتماد داری و فکر نامزد و مادرت هستی خودت رو نجات بده و بار پرونده‌ت رو سبک کن.
اعتراف نکردم، یه کاغذ گذاشت جلوم و گفت اگر حرفی یا نوشته‌ای داری بنویس برای خانواده‌ت.
گفتم چه حرفی چه نوشته‌ای؟!

با پوزخند گفت به هر حال آدم باید وصیتش همیشه زیر سرش باشه.
خیلی طول کشید تا تونستم برای خانواده‌م چند خطی بنویسم، و اشک چشمام رو جوری پر کرده بود که نمیدیدم چیا نوشتم.
‏گفت میخوای با خانواده‌ت تماس بگیری شاید این آخرین تماس‌ت باشه. یه گوشی موبایل ساده آورد و گفت اول خانواده‌ت یا نامزدت؟

باورم شده بود، گفتم فقط بهشون نگید که قراره اعدام بشم. گفت اون دست ما نیست دادگاه اعلام میکنه. با خانواده‌م صحبت کردم و اشک می‌ریختم و خانواده تعجب کرده بودن چرا من دارم اشک می‌ریزم چون مرتبه‌های قبل هیچ وقت اشک نریخته بودم، مرتب می‌پرسیدند چرا گریه می‌کنی؟ فقط جواب میدام دلتنگم.

منو به سلول انفرادی بردن و تنم یخ زده بود و تا چند ساعت لرز داشتم و کنج انفرادی لای پتو نشسته بودم. به خودم می‌گفتم یعنی تموم شدم؟ ینی اینجا نقطه پایان منه؟ سرنوشت خانواده‌م چی میشه؟ نامزدم چی؟ عزادری سر مزارم رو تصویر سازی می‌کردم.

‏یه نیم ساعتی از خستگی بیهوش شدم، با صدای هر قدمی تو راهروی بازداشتگاه من خودم رو به مرگ نزدیک‌ می‌دیدم، خواب و بیدار نزدیکای صبح بود دیدم در بازداشتگاه باز شد و جونم بالا اومد، وحشت کردم و میلرزیدم، گفت بیا بیرون.
پرسیدم کجا، گفت نمیدونم، منو تحویل یه نفر دیگه داد، یه بازجوی دیگه اومد که صداش برام غریب بود اصلا صداش رو نشنیده بودم، چندتا کاغذ رو از من امضا و اثر انگشت گرفتن، گفتن وسایلت رو تحویل خانواده‌ت می‌دیم. همه بدنم سر شده بود، اومدن بردنم رو چندتا پله و گفت همینجا رو چهار پایه وایسا، چشمام بسته بود.
یه نفر برام اتهاماتم رو خوند یه نفر برام قرآن خوند، یه نفر گفت حرفی نداری و من داشتم زار می‌زدم.
گفت تمام، زدن زیر صندلی من مردم و داشتم دست و پا می‌زدم، نمی‌دونم چند دقیقه بود، فکر می‌کردم دارم خفه میشم. یهو صدای خنده چند نفر توی گوشم پیچید و به خودم اومدم دیدم رو زمین هستم و دارم دست و پای الکی میزنم.
این بود روایت اعدام مصنوعی یک زندانی گمنام.

#زندانیان_سیاسی_گمنام #جمهوری_اعدام #زندانی_سیاسی_آزاد_باید_گردد

@Blackfishvoice1