خیلی از ما ایگوهای بزرگ و تحریکپذیری داریم. منظورم از ایگو (ego)، همهی اون چیزهاییه که -به اشتباه- خودمون رو باهاشون تعریف میکنیم و جزئی از هویتمون میدونیمشون. مثل گرایشهای سیاسی، عقاید مذهبی، سنتها و فرهنگها، ملّیت و قومیت، سلایق ورزشی، اعتقاد به ضرورت با شکر یا نمک خوردن هلیم (یا حلیم)، گوجهسبز خطاب کردنِ آلوچه و چیزهایی از این دست.
ایگوی بزرگ، باعث میشه که هرکسی بهمون گفت بالای چشم فلان عقیدهت ابرو عه، احساس تهدید وجودی بهمون دست بده و گاردهامون رو بیاریم بالا، موضع تدافعی-تهاجمی بگیریم و دعوا راه بندازیم و اعصاب همه خراب بشه.
خیال میکنیم راه برخورد با ایگوی متورم، تودهنی زدن به اون ایگو و تحقیر کردنشه. ولی خب نه، معمولاً این راهش نیست. ایگو با هر بار تحریک شدن، تغذیه میشه و بزرگتر میشه. باید تحریکش نکرد و اجازه نداد که طرف مقابل، احساس تهدید بکنه و گارد بگیره.
به همین خاطر، داره بهم ثابت میشه که موقع صحبت کردن با آدمها و تولید محتوا در اینترنت، به عنوان یه اصل ثابت، باید تذکر بدیم که «این نظر منه، ممکنه اشتباه باشه، ممکنه با نظر شما همسو نباشه و اصلاً ممکنه بعدها نظرم تغییر کنه. نظر شما هم محترمه و از کشف و شناختها و تجربههای شما حاصل شده. میشه در مورد نظرهامون با هم گفتوگو کنیم و به ایدهی بهتری برسیم».
در یک کلام، به طرف مقابل اطمینان خاطر بدیم تا بدونه که قرار نیست با نظرمون، بهش آسیب بزنیم و هویتش رو ازش بگیریم.
به نظرم بدیهی میومد و نیاز نبود که این تذکرها رو بدم. اما تجربه، نظرم رو داره عوض میکنه. آدمها زخمهای زیادی دارن و تویی که با دلِ خجسته داری زیر پستی کامنت میذاری که «اگر یه آقا محترمانه به خانمی پیشنهاد رابطه بده، چه اشکالی داره؟»، انتظار نداری که چند دقیقه بعد نوتیف بیاد که چند نفر بهت ریپلای بزنن و فحش بدن که «تو غلط میکنی پیشنهاد بدی مادر فلان». (طبیعتاً این یه مثال بود فقط برای روشن شدن ذهن)
اونایی که ایگوهای بزرگتری دارن، روی شاخ شدنِ بقیه بیش از حد حساسن. جوری که حتی وقتی نیت شاخبازی نداری، اون نیت رو روی تو فرافکنی میکنن و جوری برداشت و برخورد میکنن که انگار تو یه اونکارهی بالفطرهای.
و این ایگوی بزرگ و روانِ ملتهب، آزادی اجتماعی رو تهدید میکنه. جامعه پر میشه از آدمهای عصبانی که مترصد کوچکترین نشانهی احتمالیِ شاخبازی هستن تا شاخات رو بشکنن و حالات رو بگیرن و دلشون خنک بشه. نمیتونن برای دیگران هم مثل خودشون، ارادهی آزاد و حق انتخاب و سلیقه و دیدگاه و سبک زندگی متفاوت قائل باشن. انسانها رو شیء میبینن و توجه نمیکنن که اون انسان هم جهانبینی، نظام فکری و اخلاقی و خاستگاهها و تجربههای خودشو داره، دنیا رو جور دیگری میبینه و حتی اگر بخواد هم نمیتونه اصلاً مثل من دنیا رو ببینه.
ایگوی بزرگ، باعث میشه که هرکسی بهمون گفت بالای چشم فلان عقیدهت ابرو عه، احساس تهدید وجودی بهمون دست بده و گاردهامون رو بیاریم بالا، موضع تدافعی-تهاجمی بگیریم و دعوا راه بندازیم و اعصاب همه خراب بشه.
خیال میکنیم راه برخورد با ایگوی متورم، تودهنی زدن به اون ایگو و تحقیر کردنشه. ولی خب نه، معمولاً این راهش نیست. ایگو با هر بار تحریک شدن، تغذیه میشه و بزرگتر میشه. باید تحریکش نکرد و اجازه نداد که طرف مقابل، احساس تهدید بکنه و گارد بگیره.
به همین خاطر، داره بهم ثابت میشه که موقع صحبت کردن با آدمها و تولید محتوا در اینترنت، به عنوان یه اصل ثابت، باید تذکر بدیم که «این نظر منه، ممکنه اشتباه باشه، ممکنه با نظر شما همسو نباشه و اصلاً ممکنه بعدها نظرم تغییر کنه. نظر شما هم محترمه و از کشف و شناختها و تجربههای شما حاصل شده. میشه در مورد نظرهامون با هم گفتوگو کنیم و به ایدهی بهتری برسیم».
در یک کلام، به طرف مقابل اطمینان خاطر بدیم تا بدونه که قرار نیست با نظرمون، بهش آسیب بزنیم و هویتش رو ازش بگیریم.
به نظرم بدیهی میومد و نیاز نبود که این تذکرها رو بدم. اما تجربه، نظرم رو داره عوض میکنه. آدمها زخمهای زیادی دارن و تویی که با دلِ خجسته داری زیر پستی کامنت میذاری که «اگر یه آقا محترمانه به خانمی پیشنهاد رابطه بده، چه اشکالی داره؟»، انتظار نداری که چند دقیقه بعد نوتیف بیاد که چند نفر بهت ریپلای بزنن و فحش بدن که «تو غلط میکنی پیشنهاد بدی مادر فلان». (طبیعتاً این یه مثال بود فقط برای روشن شدن ذهن)
اونایی که ایگوهای بزرگتری دارن، روی شاخ شدنِ بقیه بیش از حد حساسن. جوری که حتی وقتی نیت شاخبازی نداری، اون نیت رو روی تو فرافکنی میکنن و جوری برداشت و برخورد میکنن که انگار تو یه اونکارهی بالفطرهای.
و این ایگوی بزرگ و روانِ ملتهب، آزادی اجتماعی رو تهدید میکنه. جامعه پر میشه از آدمهای عصبانی که مترصد کوچکترین نشانهی احتمالیِ شاخبازی هستن تا شاخات رو بشکنن و حالات رو بگیرن و دلشون خنک بشه. نمیتونن برای دیگران هم مثل خودشون، ارادهی آزاد و حق انتخاب و سلیقه و دیدگاه و سبک زندگی متفاوت قائل باشن. انسانها رو شیء میبینن و توجه نمیکنن که اون انسان هم جهانبینی، نظام فکری و اخلاقی و خاستگاهها و تجربههای خودشو داره، دنیا رو جور دیگری میبینه و حتی اگر بخواد هم نمیتونه اصلاً مثل من دنیا رو ببینه.
👍7❤5
Magik
Glasgow Coma Scale
زندگی در اَشکال مختلفش فانیه ولی در ذات و جوهر اساسیاش نامیراست.
مرگ مثل پلیس، دنبال زندگی میگرده تا پیداش کنه و قلع و قمعش کنه و موفق هم میشه.
اما جان و جوهر وجود، همیشه زنده میمونه و باز به شکل دیگری ظاهر میشه.
این مهمه که نقطهی ثقلِ خودمون رو به کجا آویز میکنیم. روی اَشکال و جلوههای وجود؟ یا روی ذات وجود؟
آیا «چگونه بودن» ماست که ارزش ما رو تعریف میکنه، یا «بودن» ما؟
آیا در مسابقه بین جلوههای وجود با مرگ، طرفدار سینهچاک یکی از این دو تیم هستیم، یا از نمایش لذت میبریم؟
وقتی رنج به وجود میاد، معنیش اینه که احتمالاً بخشی از هویت خودمون رو به یک امر فانی آویز کردیم و سفت گرفتیمش و به جای لذت بردن از رقص هستی، دلهرهی تقابل مرگ با صورتی از صورتهای هستی رو داریم.
رنج نشون میده که بازی رو زیاد جدی گرفتیم. باید کمی زوم اوت کنیم و به جای دل بستن به موج، به دریا دل ببندیم.
مرگ مثل پلیس، دنبال زندگی میگرده تا پیداش کنه و قلع و قمعش کنه و موفق هم میشه.
اما جان و جوهر وجود، همیشه زنده میمونه و باز به شکل دیگری ظاهر میشه.
این مهمه که نقطهی ثقلِ خودمون رو به کجا آویز میکنیم. روی اَشکال و جلوههای وجود؟ یا روی ذات وجود؟
آیا «چگونه بودن» ماست که ارزش ما رو تعریف میکنه، یا «بودن» ما؟
آیا در مسابقه بین جلوههای وجود با مرگ، طرفدار سینهچاک یکی از این دو تیم هستیم، یا از نمایش لذت میبریم؟
وقتی رنج به وجود میاد، معنیش اینه که احتمالاً بخشی از هویت خودمون رو به یک امر فانی آویز کردیم و سفت گرفتیمش و به جای لذت بردن از رقص هستی، دلهرهی تقابل مرگ با صورتی از صورتهای هستی رو داریم.
رنج نشون میده که بازی رو زیاد جدی گرفتیم. باید کمی زوم اوت کنیم و به جای دل بستن به موج، به دریا دل ببندیم.
❤5👍2
«تنها راه برای مواجهه با دنیای غیرآزاد، اینه که به حدی حُرّیت داشته باشی که صِرف وجود داشتنت، مصداق طغیان باشه.»
«خود بودن» و اصیل زیستن، همونقدر که یه توصیهی فردی برای زندگیِ بهتره، یه توصیهی اجتماعی هم هست. جمعی که افرادش حریت و خودابرازگری رو بلد باشن، و لنگِ تعارف و رودرواسی و حفظ آبرو نباشن، تن به محدودیتهای سلیقهایِ این و اون نمیدن.
«خود بودن» و اصیل زیستن، همونقدر که یه توصیهی فردی برای زندگیِ بهتره، یه توصیهی اجتماعی هم هست. جمعی که افرادش حریت و خودابرازگری رو بلد باشن، و لنگِ تعارف و رودرواسی و حفظ آبرو نباشن، تن به محدودیتهای سلیقهایِ این و اون نمیدن.
❤6👏5
خیلیامون به صورت پیشفرض اینطوری هستیم که نمیتونیم از چیزهای کوتاهمدت لذت ببریم. باید حتماً از درازمدت/ابدی/جامع بودن اون چیز مطمئن بشیم تا بعد شاید شروع کنیم به لذت بردن از اون چیز.
اما اونایی که برای لذت بردن دنبال قید و شرطن، زندگی رو نشناختهن. همهش همینه. همهچیز قروقاطیه تا آخر.
خیلی از ما، یه ذره بیشتر از ظرفیت احساسیمون، منطقی هستیم و یه ذره بیشتر از بُرد وجودمون، دوراندیش هستیم. برای همین بیش از حد برنامهریزی میکنیم زندگیای رو که از قرار گرفتن در چارچوبها و برنامهها اِبا داره.
پارادوکس زندگی در اینه که خیلی وقتا با نخواستن، به دست میاریم و با رها کردن، به تسلط میرسیم.
اما اونایی که برای لذت بردن دنبال قید و شرطن، زندگی رو نشناختهن. همهش همینه. همهچیز قروقاطیه تا آخر.
خیلی از ما، یه ذره بیشتر از ظرفیت احساسیمون، منطقی هستیم و یه ذره بیشتر از بُرد وجودمون، دوراندیش هستیم. برای همین بیش از حد برنامهریزی میکنیم زندگیای رو که از قرار گرفتن در چارچوبها و برنامهها اِبا داره.
پارادوکس زندگی در اینه که خیلی وقتا با نخواستن، به دست میاریم و با رها کردن، به تسلط میرسیم.
👍11❤1
همیشه محیط بیش از چیزی که محاسبه میکنیم، توی عملکرد، احساسات و دیدگاههای ما اثر داره. تلاشهای اغلب ما برای موفقیت مالی توی ایران، معمولا به ثمرهی دندانگیری نمیرسه، یا خیلی دیر نتیجه میده، چون زمین اقتصاد ما باتلاقیه.
تحصیلات ما کسالتباره، چون زمین آکادمی، به یه بازی بیمزهی منقطع از نیازهای واقعی تبدیل شده.
آدمهای تاپ و متخصص و الهامبخش ترجیح میدن از این زمین خارج بشن، و متخصصهای بالقوه توی این زمین باتلاقی، فرصت ریشه کردن و جوانه زدن پیدا نمیکنن.
شرایط بسیار بیثبات و خشنه و چون تقریبا همهی ما همهی عمرمون رو توی این خشونت و ناپایداری زندگی کردیم، نمیتونیم ببینیمش. متوجهش نمیشیم. بهش عادت کردیم.
در عین حال، در عین حضور توی این زمین کمحاصل زلزلهخیز، و هوای خشک، ما مدیر دایرهی تأثیر خودمون و زندگی خودمون هستیم. ما مسئولیت داریم یه کاریش بکنیم.
در زمین ناپایدار و خشن، اون بذرهایی که نمیخوان یا نمیتونن هجرت کنن، گزینهی جایگزینشون، ساختن گلخونه است. ساختن جزیرهی پایداری. درست کردن یک شبکهی دوستانهی ایمن. ساختن یک زندگی که در مقیاس کوچک، تمامیت و کیفیت داشته باشه. اگر ۱۰۰ از ۱۰۰ نیست، ۵ از ۵ باشه. گرچه به هر حال نمیشه و نباید سیستم رو از محیطش جدا دونست، میشه جوری مدیریتش کرد که در بحبوحهی خشکسالی و یخبندان، دمای داخل خودش رو حفظ کنه و زنده بمونه، تا وقتش.
مسئولیت زندگی هرکسی با خودشه تا این گلخونهی کوچیک رو درست کنه و خودش رو زنده نگه داره، و منتظر نمونه تا اول شرایط عمومیِ زیستبوم درست بشه. فرض رو بر این باید بذاری که این شرایط حالا حالاها هست، و یاد بگیری در این خشکسالی، مثل بذری که در جلگههای آلمان کاشته شده، دلخوش به رحمت آسمان و نعمت زمین نباشی. رحمت آسمان و نعمت زمین، فقط خود تویی.
تحصیلات ما کسالتباره، چون زمین آکادمی، به یه بازی بیمزهی منقطع از نیازهای واقعی تبدیل شده.
آدمهای تاپ و متخصص و الهامبخش ترجیح میدن از این زمین خارج بشن، و متخصصهای بالقوه توی این زمین باتلاقی، فرصت ریشه کردن و جوانه زدن پیدا نمیکنن.
شرایط بسیار بیثبات و خشنه و چون تقریبا همهی ما همهی عمرمون رو توی این خشونت و ناپایداری زندگی کردیم، نمیتونیم ببینیمش. متوجهش نمیشیم. بهش عادت کردیم.
در عین حال، در عین حضور توی این زمین کمحاصل زلزلهخیز، و هوای خشک، ما مدیر دایرهی تأثیر خودمون و زندگی خودمون هستیم. ما مسئولیت داریم یه کاریش بکنیم.
در زمین ناپایدار و خشن، اون بذرهایی که نمیخوان یا نمیتونن هجرت کنن، گزینهی جایگزینشون، ساختن گلخونه است. ساختن جزیرهی پایداری. درست کردن یک شبکهی دوستانهی ایمن. ساختن یک زندگی که در مقیاس کوچک، تمامیت و کیفیت داشته باشه. اگر ۱۰۰ از ۱۰۰ نیست، ۵ از ۵ باشه. گرچه به هر حال نمیشه و نباید سیستم رو از محیطش جدا دونست، میشه جوری مدیریتش کرد که در بحبوحهی خشکسالی و یخبندان، دمای داخل خودش رو حفظ کنه و زنده بمونه، تا وقتش.
مسئولیت زندگی هرکسی با خودشه تا این گلخونهی کوچیک رو درست کنه و خودش رو زنده نگه داره، و منتظر نمونه تا اول شرایط عمومیِ زیستبوم درست بشه. فرض رو بر این باید بذاری که این شرایط حالا حالاها هست، و یاد بگیری در این خشکسالی، مثل بذری که در جلگههای آلمان کاشته شده، دلخوش به رحمت آسمان و نعمت زمین نباشی. رحمت آسمان و نعمت زمین، فقط خود تویی.
👍12❤1🔥1
همه داستانش رو شنیدید. یکی بود یکی نبود، یه پیرمرد روستایی بود که از قضای روزگار اسبش فرار کرد. همسایهها اومدن دلداریش بدن، جواب داد: «کسی چه میدونه». چند روز بعد همون اسب به همراه یه تعداد اسب وحشی برگشتن به خونه پیرمرد. وقتی همسایهها اومدن برای عرض تبریک، جواب داد: «کسی چه میدونه». چند روز بعد، پسرش موقع رام کردن، از یکی از اسبها افتاد و پاش شکست. همسایهها دوباره اومدن و گفتن چقدر بد شد! ولی پیرمرد باز هم گفت: «کسی چه میدونه». بعد از یه مدت، جنگ شد و ارتش اومد همه پسرهای جوون رو به زور برد به جز پسر این پیرمرد، چون پاش شکسته بود. همسایهها بازم اومدن و گفتن بابا تو چقدر خوششانسی! پیرمرد بازم گفت: «کسی چه میدونه».
آدم باید این داستان رو مثل حرز اباالفضل لوله کنه بندازه گردنش. این قصه نشون میده زندگی هیچ کاری به کار ما نداره، راه خودشو میره و تفسیرها و انتظارات ما براش هیچ مهم نیست.
ما همیشه دوست داریم یه روایت برای زندگی بسازیم که به قامت زندگی فیت بشه. ولی حقیقت اینه که زندگی رندومتر از این حرفاست و همینکه ببینه داری سعی میکنی بیش از حد پیشبینی یا کنترلش میکنی، خودشو تغییرشکل میده.
به ایدئولوژیها نمیشه دل بست. به جای لذت بردن از لباسی که به تن زندگی کردیم، از لمس بدن برهنهی زندگی لذت ببریم. با ذهن باز و پذیرنده به زندگی نگاه کنیم. ما قرار نیست خودمون رو با تفسیرها و ایدئولوژیها و قصهها انطباق بدیم. این قصهها هستن که باید بر اساس زیست ما نوشته بشن.
زندگی مثل یه رودخونهی جاریه که مسیر خودش رو میره. و بهترین واکنش در برابر این رودخونه، اینه که بگیم: «کسی چه میدونه».
آدم باید این داستان رو مثل حرز اباالفضل لوله کنه بندازه گردنش. این قصه نشون میده زندگی هیچ کاری به کار ما نداره، راه خودشو میره و تفسیرها و انتظارات ما براش هیچ مهم نیست.
ما همیشه دوست داریم یه روایت برای زندگی بسازیم که به قامت زندگی فیت بشه. ولی حقیقت اینه که زندگی رندومتر از این حرفاست و همینکه ببینه داری سعی میکنی بیش از حد پیشبینی یا کنترلش میکنی، خودشو تغییرشکل میده.
به ایدئولوژیها نمیشه دل بست. به جای لذت بردن از لباسی که به تن زندگی کردیم، از لمس بدن برهنهی زندگی لذت ببریم. با ذهن باز و پذیرنده به زندگی نگاه کنیم. ما قرار نیست خودمون رو با تفسیرها و ایدئولوژیها و قصهها انطباق بدیم. این قصهها هستن که باید بر اساس زیست ما نوشته بشن.
زندگی مثل یه رودخونهی جاریه که مسیر خودش رو میره. و بهترین واکنش در برابر این رودخونه، اینه که بگیم: «کسی چه میدونه».
❤10👌2👍1👏1
«باید»ی توی مسائل انسانی و اجتماعی، با «باید»ی که توی فیزیک و مهندسی به کار میره، دوتا مفهوم متفاوت هستن.
اینکه توی فیزیک و ریاضی از «باید» صحبت کنی و بگی برای فرود موشک فالکون روی زمین، بعد از مستقر کردن استارلینک توی مدار، باید انقدر تُن سوخت توی مخزن موشک باشه و زاویه پرتاب فلان مقدار باشه، منطقیه.
اما به نظر نمیاد جملاتی مثل «باید دموکراسی برقرار بشه تا توسعه اقتصادی اتفاق بیفته» یا «باید انضباط و برنامهریزی داشته باشی تا بتونی یه مهارت خاص رو یاد بگیری» خیلی جملات ثابت و قابلاندازهگیری و بیخدشهای باشن.
و طبیعتاً هر «باید»ی که توی کانتکست مسائل انسانی و اجتماعی گفته میشه، مسامحه توی خودش داره. غیرمستقیم داره میگه «من قطعی نیستم، من همیشگی نیستم، من فقط یه احتمال قوی هستم در یه چارچوب زمانی محدود».
این بخشی از بلوغه که «باید»های مسائل انسانی و اجتماعی رو با «باید»های مهندسی اشتباه نگیریم.
به قول ناوال راویکانت:
اینکه توی فیزیک و ریاضی از «باید» صحبت کنی و بگی برای فرود موشک فالکون روی زمین، بعد از مستقر کردن استارلینک توی مدار، باید انقدر تُن سوخت توی مخزن موشک باشه و زاویه پرتاب فلان مقدار باشه، منطقیه.
اما به نظر نمیاد جملاتی مثل «باید دموکراسی برقرار بشه تا توسعه اقتصادی اتفاق بیفته» یا «باید انضباط و برنامهریزی داشته باشی تا بتونی یه مهارت خاص رو یاد بگیری» خیلی جملات ثابت و قابلاندازهگیری و بیخدشهای باشن.
و طبیعتاً هر «باید»ی که توی کانتکست مسائل انسانی و اجتماعی گفته میشه، مسامحه توی خودش داره. غیرمستقیم داره میگه «من قطعی نیستم، من همیشگی نیستم، من فقط یه احتمال قوی هستم در یه چارچوب زمانی محدود».
این بخشی از بلوغه که «باید»های مسائل انسانی و اجتماعی رو با «باید»های مهندسی اشتباه نگیریم.
به قول ناوال راویکانت:
«باید» یکی از چیزهایی است که سعی دارم از شر آن خلاص شوم. هر وقت کلمهی «باید» در ذهنتان ظاهر شد، بدانید که یا احساس گناه است یا برنامهنویسی اجتماعی.
👍4❤1👏1
روی هم رفته شاید در مقیاس صد-دویست دلار از پولم رو خرج غذاهایی کردم که فکر میکردم خیلی گرسنهام و زیاد سفارش دادم، اما وقتی موقع خوردنش میشده، جا میزدم و میمونده، یا با بیمیلی فقط تمومش میکردم.
البته دیگه یاد گرفتم. «وقتی گرسنهای، ذهنت زیادهخواه میشه».
برای همین، چشمودلسیری بر نوکیسگی مزیت داره.
برای همین، وقتی به کباب نیاز داری، ارزشش رو توی ذهنت بیش از حد بالا میبری، و اثرش رو روی زندگیت بیشبرآورد میکنی.
و وقتی اینطور بشه، فکر میکنی زندگی همهش کبابه و «کتاب» رو «کباب» میخونی. موفقیت انسانها رو بر پایه دسترسیشون به کباب میسنجی و فکر میکنی اگر کباب داشته باشی، دیگه همهی مشکلاتت حل میشن. همهی دنیا باید کباب بپزن و سعادت نوع بشر در کبابه و کبابنخورها باید مجازات بشن.
برای این آدمها، گاهی فقط یه پرس کوچیک از کباب، میتونه یه ارتش رو برگردونه به خونه، میتونه ذهنها رو آرومتر و صافتر کنه، کینه-کدورتها رو تسکین بده، و بهشون کمک کنه تا بتونن ببینن که زندگی فقط کباب نیست.
پ.ن: صد البته که دربارهی کباب حرف نمیزنم.
البته دیگه یاد گرفتم. «وقتی گرسنهای، ذهنت زیادهخواه میشه».
برای همین، چشمودلسیری بر نوکیسگی مزیت داره.
برای همین، وقتی به کباب نیاز داری، ارزشش رو توی ذهنت بیش از حد بالا میبری، و اثرش رو روی زندگیت بیشبرآورد میکنی.
و وقتی اینطور بشه، فکر میکنی زندگی همهش کبابه و «کتاب» رو «کباب» میخونی. موفقیت انسانها رو بر پایه دسترسیشون به کباب میسنجی و فکر میکنی اگر کباب داشته باشی، دیگه همهی مشکلاتت حل میشن. همهی دنیا باید کباب بپزن و سعادت نوع بشر در کبابه و کبابنخورها باید مجازات بشن.
برای این آدمها، گاهی فقط یه پرس کوچیک از کباب، میتونه یه ارتش رو برگردونه به خونه، میتونه ذهنها رو آرومتر و صافتر کنه، کینه-کدورتها رو تسکین بده، و بهشون کمک کنه تا بتونن ببینن که زندگی فقط کباب نیست.
پ.ن: صد البته که دربارهی کباب حرف نمیزنم.
👍11👏3❤2
Whirling winds
Ludovico Einaudi
زندگی توازن بین دوراندیش بودن، و در لحظه زیستنه.
اما چون فنر دنیا خودبهخود تو رو به دوراندیشی میکشه، باید برای در لحظه زیستن، بیشتر تلاش کنی.
اما چون فنر دنیا خودبهخود تو رو به دوراندیشی میکشه، باید برای در لحظه زیستن، بیشتر تلاش کنی.
❤4🔥1👏1
یه مدت چند ماهه، روتین و دیسیپلین نداشتن رو زندگی کردم و خب اولاش خوب بود و احساس آزادی میداد بهم، اما الآن دیگه حس میکنم کمکم دارم اسپویل میشم.
دوست دارم برگردم به روتین داشتن، اما هیچ راحت نیست. نمیدونم چه جوری انجامش بدم که دوباره گرفتار بیشبرنامهخواهیِ سابقم نشم و وسوسهی تنظیمگری برای موبهموی زندگی سراغم نیاد.
بارها در تاریخ زندگیم بین این دو قطب برنامهریزی/بیبرنامگی نوسان کردم. عیناً یک معامله است که با زندگیت میکنی. برنامهریزی داشتن، بهت اجازه میده در میدان و به شکلی اندازهگرفتنی، رشد کنی. اما در مقابل، انعطافپذیری و خلاقیت تو رو کاهش میده.
بیبرنامگی در قطب مقابلشه ولی به خودت میای و میبینی چند ماهه که هیچ کتابی نخوندی، هیچ فیلمی ندیدی، ورزش نکردی، تجربه جدیدی نداشتی، فقط ساعت کاری پر میکنی و هر روز سوسیس بندری و مُضرات میخوری.
احتمالاً این روزها، روزهای آرامآرام قدرت گرفتنِ نورونهای وسطباز مغز منه. اونایی که نه رادیکال-تنظیمگر هستن و نه رادیکال-آنارشیست.
شاید باید از طبیعت درس گرفت. طبیعت نه آنارشی محضه، نه نظم محض. وقتی به طبیعت نگاه میکنی، در جنگل و دریا آنارشی حاکمه، اما مثلاً در بدن، تنظیمگریِ مرکزیِ مغز. این چیزیه که طبیعت بعد از اون همه آزمایش و خطا، بهش رسیده و فهمیده که باید یه جایی وسط نظم و بینظمی چادر بزنه. اگه طبیعت میلیاردها ساله که از این استراتژی نتیجه گرفته، خب دیگه ما چرا چرخ رو از نو اختراع کنیم؟!
دوست دارم برگردم به روتین داشتن، اما هیچ راحت نیست. نمیدونم چه جوری انجامش بدم که دوباره گرفتار بیشبرنامهخواهیِ سابقم نشم و وسوسهی تنظیمگری برای موبهموی زندگی سراغم نیاد.
بارها در تاریخ زندگیم بین این دو قطب برنامهریزی/بیبرنامگی نوسان کردم. عیناً یک معامله است که با زندگیت میکنی. برنامهریزی داشتن، بهت اجازه میده در میدان و به شکلی اندازهگرفتنی، رشد کنی. اما در مقابل، انعطافپذیری و خلاقیت تو رو کاهش میده.
بیبرنامگی در قطب مقابلشه ولی به خودت میای و میبینی چند ماهه که هیچ کتابی نخوندی، هیچ فیلمی ندیدی، ورزش نکردی، تجربه جدیدی نداشتی، فقط ساعت کاری پر میکنی و هر روز سوسیس بندری و مُضرات میخوری.
احتمالاً این روزها، روزهای آرامآرام قدرت گرفتنِ نورونهای وسطباز مغز منه. اونایی که نه رادیکال-تنظیمگر هستن و نه رادیکال-آنارشیست.
شاید باید از طبیعت درس گرفت. طبیعت نه آنارشی محضه، نه نظم محض. وقتی به طبیعت نگاه میکنی، در جنگل و دریا آنارشی حاکمه، اما مثلاً در بدن، تنظیمگریِ مرکزیِ مغز. این چیزیه که طبیعت بعد از اون همه آزمایش و خطا، بهش رسیده و فهمیده که باید یه جایی وسط نظم و بینظمی چادر بزنه. اگه طبیعت میلیاردها ساله که از این استراتژی نتیجه گرفته، خب دیگه ما چرا چرخ رو از نو اختراع کنیم؟!
👍5❤3
Una Mattina
Ludovico Einaudi
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤4👏2🔥1
آمیگــدِل
کدوم رو ترجیح میدید؟
بدبین هیچوقت باخت نمیده، چون به چیزی امید نمیبنده و برای بدترین سناریوها روان خودشو مهیا میکنه. و خب هیچوقت هم نمیبَره. چون بُردن، چیزی که واقعاً بشه بهش گفت «بُرد»، به تلاش کردن نیاز داره و تلاش هم، به امیدواری احتیاج داره.
بدبین بودن، منفی دیدن همهچیز، اعتماد نکردن به آدمها و همیشه منتظرِ خراب شدن اوضاع بودن، یه حس زرنگی به آدمها میده. چون میبینی که اطرافیانِ «خوشباورت» اعتماد کردن و ضربه خوردن، اما تو چیزی از دست ندادی.
و خب این توی اقتصاد رفتاری ثابت شده که دردِ از دست دادن برای انسانها سنگینتر از لذتِ به دست آوردنه. برای همین خیلی از انسانها ذاتا میل دارن که بدبین بشن. در واقع اگر ولش کنی، خودبهخود ممکنه بدبین بشی، پس باید برای بدبین نبودن، همواره یه مقداری انرژی مصرف کنی.
چیزی که دارم میگم خیلی به یه بازی زبانی شبیهه و برای همین قاطعانه نمیتونم بگم، اما حیفه که نگم: اگر نخوای به زندگی اعتماد کنی، نخوای خوشبین باشی و اگر اصل امید (نه امید به چیز یا شخص خاصی) رو بذاری کنار، به تدریج بدبین و شکاک میشی. نقطهی وسطی نداریم. یا خوشبین هستی، یا بدبین میشی.
بدبین بودن، منفی دیدن همهچیز، اعتماد نکردن به آدمها و همیشه منتظرِ خراب شدن اوضاع بودن، یه حس زرنگی به آدمها میده. چون میبینی که اطرافیانِ «خوشباورت» اعتماد کردن و ضربه خوردن، اما تو چیزی از دست ندادی.
و خب این توی اقتصاد رفتاری ثابت شده که دردِ از دست دادن برای انسانها سنگینتر از لذتِ به دست آوردنه. برای همین خیلی از انسانها ذاتا میل دارن که بدبین بشن. در واقع اگر ولش کنی، خودبهخود ممکنه بدبین بشی، پس باید برای بدبین نبودن، همواره یه مقداری انرژی مصرف کنی.
چیزی که دارم میگم خیلی به یه بازی زبانی شبیهه و برای همین قاطعانه نمیتونم بگم، اما حیفه که نگم: اگر نخوای به زندگی اعتماد کنی، نخوای خوشبین باشی و اگر اصل امید (نه امید به چیز یا شخص خاصی) رو بذاری کنار، به تدریج بدبین و شکاک میشی. نقطهی وسطی نداریم. یا خوشبین هستی، یا بدبین میشی.
👍7❤1👏1
مغز انسان قدرت انتزاع و تخیل داره.
یعنی میتونه چیزهای واقعی رو ببینه، بعد تصویرشون رو ببره توی ذهن، پیچ و مهرهی اون چیزها رو باز کنه، بهترین قطعاتشون رو جدا کنه و با اون قطعات، یه تصویر ذهنی جدید سرهم کنه که همهی قطعاتش از بهترینهای بازار باشن. و جالب اینکه میتونه به اون تصویر ایدهآل دلبسته بشه و یک عمر در انتظار اون آرمان خیالی، دست رد به سینه گزینههای «به قدر کافی خوب» بزنه.
این اتفاقیه که برای انسانها هم در مسیر جفتیابی میافته، و هم در مسیر کاریابی. در طول زندگی با صدها دختر یا پسر مواجه میشی و از هرکدوم، بهترین خصوصیات شخصیتی و زیبایی ظاهری رو استخراج میکنی و یه پرنسس یا پرنس رؤیایی تخیلی میسازی که هیچ انسان گوشتوخونداری یارای دستیابی به اون حد از جمال و جلال رو نداره، و در نتیجه، هیچکسی ارزش این رو نخواهد داشت که براش صد خودتو بذاری و طعم واقعی عشق رو مزه کنی.
به همین ترتیب، برای هیچ شغلی هم نمیتونی صد خودتو بذاری، و همیشه با یه گارد امنیتیِ ذهنی با کارها روبهرو میشی، انگار که یک مشت تکالیف اجباری هستن که باید انجام بشن و خلاص بشی. و در نتیجه، نه خلاقیتی و نه یادگیری ارزشمندی برات اتفاق نمیافته.
ذهن قدرتمندترین سلاحی بوده که به انسان داده شده. و آسونتر از چیزی که فکر میکنیم، لولهی آتشش به سمت خودمون برمیگرده.
یعنی میتونه چیزهای واقعی رو ببینه، بعد تصویرشون رو ببره توی ذهن، پیچ و مهرهی اون چیزها رو باز کنه، بهترین قطعاتشون رو جدا کنه و با اون قطعات، یه تصویر ذهنی جدید سرهم کنه که همهی قطعاتش از بهترینهای بازار باشن. و جالب اینکه میتونه به اون تصویر ایدهآل دلبسته بشه و یک عمر در انتظار اون آرمان خیالی، دست رد به سینه گزینههای «به قدر کافی خوب» بزنه.
این اتفاقیه که برای انسانها هم در مسیر جفتیابی میافته، و هم در مسیر کاریابی. در طول زندگی با صدها دختر یا پسر مواجه میشی و از هرکدوم، بهترین خصوصیات شخصیتی و زیبایی ظاهری رو استخراج میکنی و یه پرنسس یا پرنس رؤیایی تخیلی میسازی که هیچ انسان گوشتوخونداری یارای دستیابی به اون حد از جمال و جلال رو نداره، و در نتیجه، هیچکسی ارزش این رو نخواهد داشت که براش صد خودتو بذاری و طعم واقعی عشق رو مزه کنی.
به همین ترتیب، برای هیچ شغلی هم نمیتونی صد خودتو بذاری، و همیشه با یه گارد امنیتیِ ذهنی با کارها روبهرو میشی، انگار که یک مشت تکالیف اجباری هستن که باید انجام بشن و خلاص بشی. و در نتیجه، نه خلاقیتی و نه یادگیری ارزشمندی برات اتفاق نمیافته.
ذهن قدرتمندترین سلاحی بوده که به انسان داده شده. و آسونتر از چیزی که فکر میکنیم، لولهی آتشش به سمت خودمون برمیگرده.
👍9👌2❤1
آدام گرانت توی پادکستش یه روانشناس متخصصِ «بیست تا سی سالگی» رو آورده بود و ازش پرسید بیشترین سختی و چالش آدمها توی این دهه چیه؟
جواب داد: عدم قطعیت.
هیچی توی این ده سال مشخص نیست و به عنوان یه زندگیکنندهی تازهکار و نوب، حجم زیادی از چالشهای بسیار پیچیده، یک مرتبه روی سرت آوار میشه.
توی این ده سال هم باید دانشگاه بری و رشته مناسب خودت رو انتخاب کنی و تحصیلات کنی و فارغالتحصیل بشی، هم باید شغل ایدهآلت رو پیدا کنی و مذاکره کنی و با همهی چالشهای مسیر شغلی روبهرو بشی، هم باید سعی کنی از خانوادهای که احتمالا کنترلگری میکنه مستقل بشی، هم باید شریک عاطفی پیدا کنی و با دلشکستگی و رنج کات و وصلهای مکرر دست و پنجه نرم کنی.
ده سال زمان کمیه برای این حجم از چالشهای پیچیده، اونم برای یک انسان تازهکار که اولین بارشه داره زندگی میکنه.
جملهی بعد خانم روانشناس البته این بود که زندگی به تدریج بعد از سی سالگی بهتر، آسونتر و شفافتر میشه.
جواب داد: عدم قطعیت.
هیچی توی این ده سال مشخص نیست و به عنوان یه زندگیکنندهی تازهکار و نوب، حجم زیادی از چالشهای بسیار پیچیده، یک مرتبه روی سرت آوار میشه.
توی این ده سال هم باید دانشگاه بری و رشته مناسب خودت رو انتخاب کنی و تحصیلات کنی و فارغالتحصیل بشی، هم باید شغل ایدهآلت رو پیدا کنی و مذاکره کنی و با همهی چالشهای مسیر شغلی روبهرو بشی، هم باید سعی کنی از خانوادهای که احتمالا کنترلگری میکنه مستقل بشی، هم باید شریک عاطفی پیدا کنی و با دلشکستگی و رنج کات و وصلهای مکرر دست و پنجه نرم کنی.
ده سال زمان کمیه برای این حجم از چالشهای پیچیده، اونم برای یک انسان تازهکار که اولین بارشه داره زندگی میکنه.
جملهی بعد خانم روانشناس البته این بود که زندگی به تدریج بعد از سی سالگی بهتر، آسونتر و شفافتر میشه.
❤19
آمیگــدِل
مدل لوکالیسم برای ارزشگذاری: ارزش نهایی = ارزش محصول × دسترسیپذیری در نتیجه اگر تو به اندازه ناتالی پورتمن / برد پیت جذاب نیستی، اما گزینهای در دسترس برای اون پسر / دختر هستی، ارزشِ رابطهایِ بالایی براش خواهی داشت. در نتیجه اگر تو به اندازه استارلینک…
مردم دنیا به دو گروه تقسیم میشن:
گروه اول که توی خلوت خودشون مهارت و دانش کسب میکنن و ارزش خلق میکنن.
و گروه دوم که این گروه اول رو پیدا میکنن و به کار میگیرن.
گروه اول که توی خلوت خودشون مهارت و دانش کسب میکنن و ارزش خلق میکنن.
و گروه دوم که این گروه اول رو پیدا میکنن و به کار میگیرن.
👍9🔥2❤1👌1
من مدتی در واحد پشتیبانی مشتریان کار کردم. اونجا آدمها مشکلاتشون رو برات میارن. وقتی یه مشکل یکسان، بارها از طرف آدمهای مختلف تکرار میشه، معنی داره. معنیش اینه که خیلیا با اون مشکل روبهرو شدن اما بهت نگفتن. شکایتی نکردن. معنیش اینه که باید به جای خاموش کردن آتیش، ساختمونت رو ضدحریق کنی، به جای حل مشکلِ اون یه نفر، ریشه مشکل رو حل کنی.
به من گفته شده که تو زیادی مثبت هستی، تو خشمگین نمیشی. چند بار، در چند ماه اخیر.
گرچه خودم چنین چیزی رو حس نمیکردم، اما وقتی از افراد مختلف و نامرتبط، به دفعات، فیدبکهای مشابهی دریافت میکنی، میتونی با اطمینان بالایی بگی که این آدمها، نوک کوه یخی هستن که از دل تاریکی بیرون زده. دهها نفر هستن که همین رو حس کردن، اما بهت نگفتن.
خوب بودن، نایس بودن، احترام گذاشتن، کنترل خشم، پذیرش دیگران به همان صورتی که هستن، ارزشهای زیبایی هستن، اما فقط توی کتابها، توی آکادمی. اما توی بازار، توی کف میدونِ زندگی، اونجایی که آدمها با هم بر سر منافع مادی و بر سر بقا معامله میکنن، هیچ دایرهای کاملاً گِرد نیست. توی دنیای واقعی، باید به خشم خودت اجازه بروز بدی. باید عصبانی بشی، نقد کنی، زیر سؤال ببری، قدرتنمایی کنی، فحش بدی، خودت باشی. توی دنیای واقعی هنوز ما هوموساپینسهایی هستیم که هزاران زخم باستانی رو به دوش میکشیم، تمایلات حیوانی داریم، و گاهی تا سرمون داد نزنن، نمیفهمیم. دردناکه، تلخه، و واقعیه.
تو زمانی میتونی خوب باشی، که شرور بودن رو بلد باشی. فقط وقتی وارد بهشت میشی، که از دل جهنم گذشته باشی. شر، محافظ خیره. شیطان، بخشی از سیستمه و برای بقای اون لازمه. قانونها و چارچوبهای ذهنی وقتی که شکسته میشن، انرژیهای عجیبی آزاد میشه که توقعش رو نداشتی. شرور بودن رو تمرین کنید، و در جایی که لازم بود، به اندازه، ازش استفاده کنید.
به من گفته شده که تو زیادی مثبت هستی، تو خشمگین نمیشی. چند بار، در چند ماه اخیر.
گرچه خودم چنین چیزی رو حس نمیکردم، اما وقتی از افراد مختلف و نامرتبط، به دفعات، فیدبکهای مشابهی دریافت میکنی، میتونی با اطمینان بالایی بگی که این آدمها، نوک کوه یخی هستن که از دل تاریکی بیرون زده. دهها نفر هستن که همین رو حس کردن، اما بهت نگفتن.
خوب بودن، نایس بودن، احترام گذاشتن، کنترل خشم، پذیرش دیگران به همان صورتی که هستن، ارزشهای زیبایی هستن، اما فقط توی کتابها، توی آکادمی. اما توی بازار، توی کف میدونِ زندگی، اونجایی که آدمها با هم بر سر منافع مادی و بر سر بقا معامله میکنن، هیچ دایرهای کاملاً گِرد نیست. توی دنیای واقعی، باید به خشم خودت اجازه بروز بدی. باید عصبانی بشی، نقد کنی، زیر سؤال ببری، قدرتنمایی کنی، فحش بدی، خودت باشی. توی دنیای واقعی هنوز ما هوموساپینسهایی هستیم که هزاران زخم باستانی رو به دوش میکشیم، تمایلات حیوانی داریم، و گاهی تا سرمون داد نزنن، نمیفهمیم. دردناکه، تلخه، و واقعیه.
تو زمانی میتونی خوب باشی، که شرور بودن رو بلد باشی. فقط وقتی وارد بهشت میشی، که از دل جهنم گذشته باشی. شر، محافظ خیره. شیطان، بخشی از سیستمه و برای بقای اون لازمه. قانونها و چارچوبهای ذهنی وقتی که شکسته میشن، انرژیهای عجیبی آزاد میشه که توقعش رو نداشتی. شرور بودن رو تمرین کنید، و در جایی که لازم بود، به اندازه، ازش استفاده کنید.
👍7❤5👏1
همون دوقطبی «نظم بازاری» و «نظم اداری» که مهدی تدینی توی این دوتا ویدیو (این و این) بهش اشاره میکنه، توی روان انسان هم هست. برای من که به صورت چرخشی عمل میکنه. یه دوره به شکل سفت و سختی رو میارم به نظم، برنامهریزی و بروکراسیِ فردی، و یه دوره رها میکنم و هرچی پیش آید خوش آید.
ما نهایتاً شاید به طبیعت برگردیم، به مادر. قدرت باید در روان انسان هم دستبهدست بشه. بین دورههای نظم و تمرکز، و دورههای رهایی و اکسپلور.
ما نهایتاً شاید به طبیعت برگردیم، به مادر. قدرت باید در روان انسان هم دستبهدست بشه. بین دورههای نظم و تمرکز، و دورههای رهایی و اکسپلور.
👍7❤1
Elements
Ludovico Einaudi
Never give up control 🤔
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤1