خوشبختانه یا متأسفانه شبکههای اجتماعی و پیامرسانها یه جوری همهی قابلیتهای ضروری رو توی خودشون دارن که واقعاً باید یه ارزش افزوده خیلی مهمی خلق کنی تا بیارزه برای کسبوکار خودت یه اپلیکیشن یا وبسایت جداگانه بزنی.
❤7👍3
بازیای که توش متقلبها رو جریمه کنن، بازی کاملی نیست. بازی کامل جوریه که توش هیچ راهی برای تقلب وجود نداره و حتی تقلبها هم جزوی از بازیان.
یکی از کارکردهای دولت، جریمه کردن بازیکنان متقلبِ جامعه است و از اونجا که بازی زندگی از جنس open world و بینهایته، همیشه یه راهی برای تقلب وجود داره و همیشه به دولت نیاز خواهد بود. یعنی ما هرگز نمیتونیم ساختارها و فرایندها رو جوری بینقص طراحی کنیم که تقلب به صفر برسه. اما میتونیم جوری طراحیشون کنیم که تقلب به حداقل برسه. با این حال همیشه به یه گاد (دولت) برای جریمهی متقلبان نیازه.
با این منطق، هرچی دولت کوچیکتر باشه و فرایندها مشخصتر باشن، نشون میده بازی کاملتری داریم.
یکی از کارکردهای دولت، جریمه کردن بازیکنان متقلبِ جامعه است و از اونجا که بازی زندگی از جنس open world و بینهایته، همیشه یه راهی برای تقلب وجود داره و همیشه به دولت نیاز خواهد بود. یعنی ما هرگز نمیتونیم ساختارها و فرایندها رو جوری بینقص طراحی کنیم که تقلب به صفر برسه. اما میتونیم جوری طراحیشون کنیم که تقلب به حداقل برسه. با این حال همیشه به یه گاد (دولت) برای جریمهی متقلبان نیازه.
با این منطق، هرچی دولت کوچیکتر باشه و فرایندها مشخصتر باشن، نشون میده بازی کاملتری داریم.
👍9❤1
پستهایی که در شبکههای اجتماعی منتشر میشوند و محتوای جنسیتی دارند، سمیترین کامنتها را دارند.
رسماً محلی است که مردها، با بدزبانی و تحقیر، زنها را خطاب میکنند، و زنها با نفرت و توهین پاسخ میدهند. مصداق آشکار عقدهگشایی.
و این مختص به اینستاگرام و اکس نیست. حتی در لینکدین هم -با آن قد و هیکل- وضع همین است.
و این مختص به ایران هم نیست. پستهای خارجی هم وضعیت مشابهی دارند.
واقعاً چرا؟
رسماً محلی است که مردها، با بدزبانی و تحقیر، زنها را خطاب میکنند، و زنها با نفرت و توهین پاسخ میدهند. مصداق آشکار عقدهگشایی.
و این مختص به اینستاگرام و اکس نیست. حتی در لینکدین هم -با آن قد و هیکل- وضع همین است.
و این مختص به ایران هم نیست. پستهای خارجی هم وضعیت مشابهی دارند.
واقعاً چرا؟
❤10
سر کار به شوخی میگن «مجید هرکاری میخواد بکنه، اول فهرستشو مینویسه». و من کلی به این موضوع فکر کردم.
مغز من [هنوز] الگوریتم دوست داره و خطیتر از انتظارم عمل میکنه.
تفکر خطیِ من چطوریه؟ اینطوریه که معمولاً قبل از شروع به یه پروژه (چه پروژهی کاری، چه مطالعه و یادگیری، چه ارتباط برقرار کردن با آدمها، و حتی مسافرت و تفریح) یه الگوریتم و فهرست کارها تعریف میکنم. این بهم کمک میکنه کنترل شرایط رو به دست بگیرم. اما... .
چند روز پیش قرار بود یه تیزر درست کنم، اونم منی که تخصصی توی این کار ندارم و فقط یه کم کار با نرمافزار بلدم. طبق معمول، سعی کردم یه فهرست بنویسم و یه لیستی آماده کنم از المانها و اجزاء مورد نیاز و بعد، سناریوهای مختلف رو بنویسم و انتخاب کنم. اولش خوب پیش رفت، اما از یه جا به بعد، دیگه فهرستنویسی فایده نداشت. ذهنم نسبت به ادامهی مسیر مهآلود بود و نمیتونستم قضاوت کنم تیزر اگر چطوری طراحی بشه چه حسی به بیننده میده.
پس مجبور شدم خودمو با ابهام روبهرو کنم و برم توی مه. المانها رو توی نرمافزار تدوین کنار هم چیدم، یه موزیک royalty free پیدا کردم. اولی خوب نبود، عوضش کردم. چند ساعت قطعات ویدیو رو جابهجا کردم، فوتیج ضبط کردم. بعضی قطعهها رو حذف کردم. و همینجور کورمالکورمال، با نرمافزار تدوین وَر رفتم. و دست آخر یه ویدیوی نسبتاً خوب آماده شد و با چند روز تأخیر، یه درس بزرگ به من یاد داد.
یه چیزی داریم به اسم چارچوب کانوین که مسائل رو به ۴ نوع تقسیم میکنه: مسائل ساده، پیچیده، بغرنج و آشوبناک.
شاید بشه مسائل پیچیده (complicated) رو با فهرست نوشتن و الگوریتم ساختن حل کرد و یه best practice براش پیدا کرد، اما مسائل بغرنج (complex) شوخی ندارن! مسائل بغرنج رو نمیشه به اجزای کوچیکتر شکست و هر جزء رو جداجدا حل کرد. راهحل مسائل بغرنج از بیرون پیدا نمیشه. باید بری توی شکم مار، و از درون بکُشیش. این مسائل انقدر گوریده هستن و متغیرهای اثرگذارشون زیاده، که تحلیلشون از عهدهی توان پردازشی مغز خارجه و باید باهاشون روبهرو شد و در حین حرکت، راهحل رو ساخت و بهینهسازی کرد.
چیزی که میخوام بگم احتمالاً برای خیلی از شما بدیهیه ولی پای من رو بند کرده بود! من نباید با مسائل بغرنج، با ذهنیت مسألهی پیچیده روبهرو بشم. توی مسائل بغرنج، نباید انتظار داشته باشم از بیرون بشه یه راهحل و یه roadmap تعریف کرد و قدمبهقدم انجامش داد و به نتیجه رسید. نباید از اول توقع داشت که مسأله با انجام مثلاً این چهارتا کار حل بشه.
این مسائل مثل رانندگی توی کویر هستن. تو باید هر لحظه آماده باشی که یه صخره جلوی راهت سبز بشه و فرمونو بچرخونی. یا چرخت توی شن گیر کنه و پیاده شی چوب بذاری زیرش. قرار نیست بدونی چه چیزی، کجای مسیر در انتظارته. اما قراره بدونی و مطمئن باشی که تو این توانایی بالقوه رو داری که این مسأله رو یه جوری حلش کنی. نمیدونی چه جوری، اما میدونی میشه. پس میری توی دلش، و اجازه میدی مسأله خودش رو به تو عرضه کنه.
مسائل بغرنج همیشه برای من خیلی آزاردهنده بودهن. معمولاً یا قبولشون نمیکنم، یا سرسری حلشون میکنم، یا وسط کار رهاشون میکنم. چون تا لحظات پایانیِ حل شدنشون، معلوم نمیکنن. انگار توی یه تونل تاریک باشی. تو نمیفهمی چقدر پیش رفتی و چقدر مونده. از مسأله فیدبکی دریافت نمیکنی. و توی این تونل تاریک، تنها نوری که داری، اعتماد به نفسته.
به خودم و هرکسی که نیاز داره بدونه: این قابلیت توی ما انسانها تعبیه شده. ما اینو داریم و هزاران سال همینجوری باقی موندیم. تبدیل مداومِ مسائل بغرنج به مسائل پیچیده، محصول پیشرفت تمدن و دانش بشریه. ازش استفاده کنیم، اما فراموش نکنیم اکثر مسائل، هنوز بغرنجن.
مغز من [هنوز] الگوریتم دوست داره و خطیتر از انتظارم عمل میکنه.
تفکر خطیِ من چطوریه؟ اینطوریه که معمولاً قبل از شروع به یه پروژه (چه پروژهی کاری، چه مطالعه و یادگیری، چه ارتباط برقرار کردن با آدمها، و حتی مسافرت و تفریح) یه الگوریتم و فهرست کارها تعریف میکنم. این بهم کمک میکنه کنترل شرایط رو به دست بگیرم. اما... .
چند روز پیش قرار بود یه تیزر درست کنم، اونم منی که تخصصی توی این کار ندارم و فقط یه کم کار با نرمافزار بلدم. طبق معمول، سعی کردم یه فهرست بنویسم و یه لیستی آماده کنم از المانها و اجزاء مورد نیاز و بعد، سناریوهای مختلف رو بنویسم و انتخاب کنم. اولش خوب پیش رفت، اما از یه جا به بعد، دیگه فهرستنویسی فایده نداشت. ذهنم نسبت به ادامهی مسیر مهآلود بود و نمیتونستم قضاوت کنم تیزر اگر چطوری طراحی بشه چه حسی به بیننده میده.
پس مجبور شدم خودمو با ابهام روبهرو کنم و برم توی مه. المانها رو توی نرمافزار تدوین کنار هم چیدم، یه موزیک royalty free پیدا کردم. اولی خوب نبود، عوضش کردم. چند ساعت قطعات ویدیو رو جابهجا کردم، فوتیج ضبط کردم. بعضی قطعهها رو حذف کردم. و همینجور کورمالکورمال، با نرمافزار تدوین وَر رفتم. و دست آخر یه ویدیوی نسبتاً خوب آماده شد و با چند روز تأخیر، یه درس بزرگ به من یاد داد.
یه چیزی داریم به اسم چارچوب کانوین که مسائل رو به ۴ نوع تقسیم میکنه: مسائل ساده، پیچیده، بغرنج و آشوبناک.
شاید بشه مسائل پیچیده (complicated) رو با فهرست نوشتن و الگوریتم ساختن حل کرد و یه best practice براش پیدا کرد، اما مسائل بغرنج (complex) شوخی ندارن! مسائل بغرنج رو نمیشه به اجزای کوچیکتر شکست و هر جزء رو جداجدا حل کرد. راهحل مسائل بغرنج از بیرون پیدا نمیشه. باید بری توی شکم مار، و از درون بکُشیش. این مسائل انقدر گوریده هستن و متغیرهای اثرگذارشون زیاده، که تحلیلشون از عهدهی توان پردازشی مغز خارجه و باید باهاشون روبهرو شد و در حین حرکت، راهحل رو ساخت و بهینهسازی کرد.
چیزی که میخوام بگم احتمالاً برای خیلی از شما بدیهیه ولی پای من رو بند کرده بود! من نباید با مسائل بغرنج، با ذهنیت مسألهی پیچیده روبهرو بشم. توی مسائل بغرنج، نباید انتظار داشته باشم از بیرون بشه یه راهحل و یه roadmap تعریف کرد و قدمبهقدم انجامش داد و به نتیجه رسید. نباید از اول توقع داشت که مسأله با انجام مثلاً این چهارتا کار حل بشه.
این مسائل مثل رانندگی توی کویر هستن. تو باید هر لحظه آماده باشی که یه صخره جلوی راهت سبز بشه و فرمونو بچرخونی. یا چرخت توی شن گیر کنه و پیاده شی چوب بذاری زیرش. قرار نیست بدونی چه چیزی، کجای مسیر در انتظارته. اما قراره بدونی و مطمئن باشی که تو این توانایی بالقوه رو داری که این مسأله رو یه جوری حلش کنی. نمیدونی چه جوری، اما میدونی میشه. پس میری توی دلش، و اجازه میدی مسأله خودش رو به تو عرضه کنه.
مسائل بغرنج همیشه برای من خیلی آزاردهنده بودهن. معمولاً یا قبولشون نمیکنم، یا سرسری حلشون میکنم، یا وسط کار رهاشون میکنم. چون تا لحظات پایانیِ حل شدنشون، معلوم نمیکنن. انگار توی یه تونل تاریک باشی. تو نمیفهمی چقدر پیش رفتی و چقدر مونده. از مسأله فیدبکی دریافت نمیکنی. و توی این تونل تاریک، تنها نوری که داری، اعتماد به نفسته.
به خودم و هرکسی که نیاز داره بدونه: این قابلیت توی ما انسانها تعبیه شده. ما اینو داریم و هزاران سال همینجوری باقی موندیم. تبدیل مداومِ مسائل بغرنج به مسائل پیچیده، محصول پیشرفت تمدن و دانش بشریه. ازش استفاده کنیم، اما فراموش نکنیم اکثر مسائل، هنوز بغرنجن.
❤10🗿1
من فکر میکنم جهان مثل یک برخال کار میکنه. دنیا پر از سیستمهای تودرتو است که همهشون از الگوی نسبتاً مشابهی پیروی میکنن. هر سیستمی ممکنه از دهها زیرسیستم تشکیل شده باشه، که هرکدوم رفتار و اخلاقی نظیر سیستم بزرگتر دارن.
شاید به همین دلیل بود که برتالانفی، که پدرِ نظریه سیستمهاست، از زیستشناسی برای توصیف دنیای سیستمها استفاده میکنه.
پس احتمالاً تشبیه سیستم جامعه به سیستم بدن و ذهن انسان، با همهی خطاپذیریای که داره، مفیده.
پس اگر در جهانِ زیستی، بیماریهای خودایمنی داریم، در جهان اجتماعی هم شرایطی داریم که نگهبانان جامعه، به قسمتهای سالم جامعه حمله میکنن و بیماری درست میکنن.
و اگر در بدن سرطان داریم، در جامعه هم رشد بیرویهی سازمانهایی رو داریم که سوراخ دعا رو پیدا کردهان و خون و پول و منابع رو به سمت خودشون میمکن و تکثیر میشن و کارکردی ندارن. به جاهای مختلف سرایت میکنن و مدام هم به اَشکال جدید درمیان تا نشه از بینشون برد.
و اگر نشانهی مرگ بدن اینه که باکتریهای مفید بدن، شروع به خوردن بدن میکنن، نشانهی مرگ جامعه هم اینه که افراد جامعه، هرکدوم در حد وسع شروع به غارت و اختلاس داراییهای جامعهشون میکنن.
و اگر سرکوب و سرزنش روانیِ افراد، در درازمدت، به شکل معکوس و مخرب خودشو نشون میده، سرکوب و تحقیر جامعه هم در درازمدت به شکل یه حرکت انقلابی و ویرانگر بروز میکنه.
و اگر گاهی ذهن انسان دچار تردید و دودلی میشه یا نمیتونه از یک نقطه در گذشتهاش عبور کنه و بهش میچسبه تا احساس امنیتش رو از دست نده، احتمالاً جامعه هم به همین ترتیب گاهی دچار تردید و چنددستگی میشه و نمیتونه از یک سنت قدیمی عبور کنه.
و اگر همهی اینها در جهان زیستی و روانی، درمانهایی دارن، احتمالاً در جهان اجتماعی هم درمانی مشابه براشون پیدا میشه.
شاید به همین دلیل بود که برتالانفی، که پدرِ نظریه سیستمهاست، از زیستشناسی برای توصیف دنیای سیستمها استفاده میکنه.
پس احتمالاً تشبیه سیستم جامعه به سیستم بدن و ذهن انسان، با همهی خطاپذیریای که داره، مفیده.
پس اگر در جهانِ زیستی، بیماریهای خودایمنی داریم، در جهان اجتماعی هم شرایطی داریم که نگهبانان جامعه، به قسمتهای سالم جامعه حمله میکنن و بیماری درست میکنن.
و اگر در بدن سرطان داریم، در جامعه هم رشد بیرویهی سازمانهایی رو داریم که سوراخ دعا رو پیدا کردهان و خون و پول و منابع رو به سمت خودشون میمکن و تکثیر میشن و کارکردی ندارن. به جاهای مختلف سرایت میکنن و مدام هم به اَشکال جدید درمیان تا نشه از بینشون برد.
و اگر نشانهی مرگ بدن اینه که باکتریهای مفید بدن، شروع به خوردن بدن میکنن، نشانهی مرگ جامعه هم اینه که افراد جامعه، هرکدوم در حد وسع شروع به غارت و اختلاس داراییهای جامعهشون میکنن.
و اگر سرکوب و سرزنش روانیِ افراد، در درازمدت، به شکل معکوس و مخرب خودشو نشون میده، سرکوب و تحقیر جامعه هم در درازمدت به شکل یه حرکت انقلابی و ویرانگر بروز میکنه.
و اگر گاهی ذهن انسان دچار تردید و دودلی میشه یا نمیتونه از یک نقطه در گذشتهاش عبور کنه و بهش میچسبه تا احساس امنیتش رو از دست نده، احتمالاً جامعه هم به همین ترتیب گاهی دچار تردید و چنددستگی میشه و نمیتونه از یک سنت قدیمی عبور کنه.
و اگر همهی اینها در جهان زیستی و روانی، درمانهایی دارن، احتمالاً در جهان اجتماعی هم درمانی مشابه براشون پیدا میشه.
❤7👍3
با کدوم گزینه موافقتر هستید؟
Anonymous Poll
31%
نظم همواره به ناظم نیاز دارد
49%
نظم میتواند بدون ناظم هم برقرار شود
20%
ایدهی دیگری دارم
❤1
گاهی اوقات مشتری نهایی، محصولی رو که تولیدکننده داره x تومن میفروشه، از مغازهدار با قیمت 5x تومن میخره. یعنی پنج برابر گرونتر. و این افزایش قیمت از کجا میاد؟ از سود دلالها که هر بار یه مبلغی روی محصول میکشن.
دلالها ارزش لجستیک و فرصت نهفته در بیحوصلگی آدمها رو خوب میفهمن. میدونن آدمها حال و وقت ندارن که توی حاشیههای شهر، بین سگها و خاکارهها و جادههای طبلهکردهی شهرکهای صنعتی دنبال تولیدی مبلمان بگردن و با قیمت ارزون بخرن.
از اولین نمایشگاه مبلمان مرکز شهر که دکور سفید براقش چشمو میگیره، یا از همین سراها که ۳۶۰ درجه تبلیغاتشون رو همهجا زدهن، همون مبل رو با چند برابر قیمتِ تولیدی میگیرن و راضی هم هستن.
حتی تولیدکننده هم خیلی وقتا حوصله نداره بره مستقیم محصولاتش رو توزیع و عرضه کنه. ترجیح میده با همون دو سه تا دلال معتمد همیشگی کار کنه و خرج یومیهاش رو دربیاره.
دلال، هم رگ خواب تولیدکننده دستشه و هم مصرفکنندهی نهایی. دلال توی شبکهی ارزش، بیشترین اتصالات رو داره، و عضوی از شبکه که بیشترین اتصالات رو داره، با کمترین صرف انرژی، بیشترین اثرگذاری رو میتونه داشته باشه. نیاز نیست خودش کار خاصی بکنه، صرفاً دو نفر یا دو گروهِ دارای نیازهای مکمل رو به هم وصل میکنه و سودش رو برمیداره. همه راضی.
فارغ از کالا (ماده) و خدمات (انرژی)، اون کسی هم که فکر و ایده (اطلاعات) تولید میکنه، گاهی ارزش محصولش رو نمیدونه و فکر میکنه اطلاعاتی که داره تولید میکنه، بدیهی و کمارزشه. در حالی که در جایی از این دنیا، آدمهایی هستن که به خاطر نداشتن اون اطلاعات، دارن در بدبختی و تیرهروزی زندگی میکنن و اگر به سرنخی از اون اطلاعات برسن، حاضرن براش پول درشتی بدن.
لجستیک خیلی مهمه.
دلالها ارزش لجستیک و فرصت نهفته در بیحوصلگی آدمها رو خوب میفهمن. میدونن آدمها حال و وقت ندارن که توی حاشیههای شهر، بین سگها و خاکارهها و جادههای طبلهکردهی شهرکهای صنعتی دنبال تولیدی مبلمان بگردن و با قیمت ارزون بخرن.
از اولین نمایشگاه مبلمان مرکز شهر که دکور سفید براقش چشمو میگیره، یا از همین سراها که ۳۶۰ درجه تبلیغاتشون رو همهجا زدهن، همون مبل رو با چند برابر قیمتِ تولیدی میگیرن و راضی هم هستن.
حتی تولیدکننده هم خیلی وقتا حوصله نداره بره مستقیم محصولاتش رو توزیع و عرضه کنه. ترجیح میده با همون دو سه تا دلال معتمد همیشگی کار کنه و خرج یومیهاش رو دربیاره.
دلال، هم رگ خواب تولیدکننده دستشه و هم مصرفکنندهی نهایی. دلال توی شبکهی ارزش، بیشترین اتصالات رو داره، و عضوی از شبکه که بیشترین اتصالات رو داره، با کمترین صرف انرژی، بیشترین اثرگذاری رو میتونه داشته باشه. نیاز نیست خودش کار خاصی بکنه، صرفاً دو نفر یا دو گروهِ دارای نیازهای مکمل رو به هم وصل میکنه و سودش رو برمیداره. همه راضی.
فارغ از کالا (ماده) و خدمات (انرژی)، اون کسی هم که فکر و ایده (اطلاعات) تولید میکنه، گاهی ارزش محصولش رو نمیدونه و فکر میکنه اطلاعاتی که داره تولید میکنه، بدیهی و کمارزشه. در حالی که در جایی از این دنیا، آدمهایی هستن که به خاطر نداشتن اون اطلاعات، دارن در بدبختی و تیرهروزی زندگی میکنن و اگر به سرنخی از اون اطلاعات برسن، حاضرن براش پول درشتی بدن.
لجستیک خیلی مهمه.
❤2👌2
تجربهی روزگار، من رو با یه پدیدهای آشنا کرده بود که اسمی براش نداشتم جز «وضعیت سگی». یعنی وضعیتی که در اون، تو نه اونقدر خوشبختی که از زندگیت راضی باشی و لذت ببری، و نه انقدر بیچارهای که به فکر تغییر وضع موجود بیفتی.
و چون هیچ چیزی در زیر خورشید، تازه نیست، فهمیدم که مفهومی داریم به اسم تناقض ناحیهی بتا (region-beta paradox) که صفحه ویکیپدیا هم داره و اصطلاحِ مؤدبانهترِ وضعیت سگیه.
تناقض ناحیه بتا یه پدیدهی خلاف شهوده. برای همینم هست بهش میگن «تناقض». اگر بین بد و بدتر گیر بیفتی، احتمال زیاد انتخابت «بد» هست. به یه دلیل خیلی واضح و شهودی که میگه بدیِ کمتر یعنی دوریِ کمتر از نقطهی مطلوب و سادگی بیشتر برای بازگشت به نقطهی مطلوب.
تناقض ناحیه بتا دقیقاً همین شهود رو هدف گرفته و حرفش اینه که گاهی اوقات بین وضعیت بد و بدتر، به نفعته که توی وضعیت بدتر قرار بگیری، میدونم میترسی، اما همین ترس باعث میشه دست به کار بشی و خودتو نجات بدی.
اگه توی یه رابطهی عاطفی بد (ولی نه خیلی بد) گیر بیفتی، احتمال زیاد میسوزی و میسازی. اما یه رابطه شدیداً سمی به سادگی تو رو مجاب میکنه که جدا بشی.
اگه شغلت رو دوست نداشته باشی و فقط به خاطر اون آبباریکهی درآمدی که برات داره، ادامهش بدی، احتمال زیاد وضعیتت تا مدتها همینطور میمونه. اما اگر اوضاع شغلیت به قدری بد بشه که نتونی حتی شارژ ایرانسل برای خودت بخری، احتمالاً به خودت میای و یه تکونی به خودت میدی.
من به تعمیرات ماشین رسیدگی نکردم تا وقتی که توی برف و یخبندونِ چهارشنبه، سر خوردم و تصادف کردم و مجبور شدم حالا که سپر شکسته بود، بقیه عیب و ایرادای ماشین رو هم به تعمیرکار نشون بدم.
بله، این قاعده عمومیت نداره، اما وجود داره. بدتر شدن اوضاع همیشه هم بد نیست.
و چون هیچ چیزی در زیر خورشید، تازه نیست، فهمیدم که مفهومی داریم به اسم تناقض ناحیهی بتا (region-beta paradox) که صفحه ویکیپدیا هم داره و اصطلاحِ مؤدبانهترِ وضعیت سگیه.
تناقض ناحیه بتا یه پدیدهی خلاف شهوده. برای همینم هست بهش میگن «تناقض». اگر بین بد و بدتر گیر بیفتی، احتمال زیاد انتخابت «بد» هست. به یه دلیل خیلی واضح و شهودی که میگه بدیِ کمتر یعنی دوریِ کمتر از نقطهی مطلوب و سادگی بیشتر برای بازگشت به نقطهی مطلوب.
تناقض ناحیه بتا دقیقاً همین شهود رو هدف گرفته و حرفش اینه که گاهی اوقات بین وضعیت بد و بدتر، به نفعته که توی وضعیت بدتر قرار بگیری، میدونم میترسی، اما همین ترس باعث میشه دست به کار بشی و خودتو نجات بدی.
اگه توی یه رابطهی عاطفی بد (ولی نه خیلی بد) گیر بیفتی، احتمال زیاد میسوزی و میسازی. اما یه رابطه شدیداً سمی به سادگی تو رو مجاب میکنه که جدا بشی.
اگه شغلت رو دوست نداشته باشی و فقط به خاطر اون آبباریکهی درآمدی که برات داره، ادامهش بدی، احتمال زیاد وضعیتت تا مدتها همینطور میمونه. اما اگر اوضاع شغلیت به قدری بد بشه که نتونی حتی شارژ ایرانسل برای خودت بخری، احتمالاً به خودت میای و یه تکونی به خودت میدی.
من به تعمیرات ماشین رسیدگی نکردم تا وقتی که توی برف و یخبندونِ چهارشنبه، سر خوردم و تصادف کردم و مجبور شدم حالا که سپر شکسته بود، بقیه عیب و ایرادای ماشین رو هم به تعمیرکار نشون بدم.
بله، این قاعده عمومیت نداره، اما وجود داره. بدتر شدن اوضاع همیشه هم بد نیست.
❤9👍2👌2
در شرایط معمول، اگر فروشندهای، جنسش رو گرون میفروخت…
Anonymous Poll
16%
به پلیس و تعزیرات اطلاع میدیم تا بیان جریمهش کنن
84%
ازش نمیخریم تا خودش مجبور بشه به قیمت تعادلی برگرده
❤1👌1
Walk of Ordibehesht
Daal Band
مرگ همیشه برنده است
اما زندگی بالاخره یک راهی پیدا میکند
به اعتدال بهاری خوش آمدید 💚
اما زندگی بالاخره یک راهی پیدا میکند
به اعتدال بهاری خوش آمدید 💚
❤6
یاد جملهای افتادم که چند سال پیش به دختری گفتم: «من توی زندگیم یک عمر تنهایی کشیدم و چشیدم و نگران این نیستم که کسی رو که مناسبم نیست، از دست بدم».
یک عمر تنهایی کشیدم!
چه غلطا!
مدام برمیگردم به گذشتهی خودم و اداها و ادعاها و انتظارات و آرزوهام رو نگاه میکنم و ورد زبونم اینه: چه غلطا!
خودم رو در مقایسه با طبیعتی تصور میکنم که میلیاردها سال سعی و خطا کرده و آروم آروم جلو اومده و انسان رو به عنوان یکی از بهترین نمونههای شعور و آگاهی (حداقل در محدودهی وسع ادراکی ما) به وجود آورده تا ما حالا بگیم: «یک عمر تنهایی کشیدم و به فلان نتیجه رسیدم»!
ما کی باشیم اصلا؟!
یک عمر تنهایی کشیدم!
چه غلطا!
مدام برمیگردم به گذشتهی خودم و اداها و ادعاها و انتظارات و آرزوهام رو نگاه میکنم و ورد زبونم اینه: چه غلطا!
خودم رو در مقایسه با طبیعتی تصور میکنم که میلیاردها سال سعی و خطا کرده و آروم آروم جلو اومده و انسان رو به عنوان یکی از بهترین نمونههای شعور و آگاهی (حداقل در محدودهی وسع ادراکی ما) به وجود آورده تا ما حالا بگیم: «یک عمر تنهایی کشیدم و به فلان نتیجه رسیدم»!
ما کی باشیم اصلا؟!
❤8😁2👍1
من که اهل مشاوره گرفتن و پول دادن برای مشاوره و کوچینگ نیستم، وقتی میخوام پول دادن به مشاور رو برای خودم معتبر کنم و ذهنم رو به این کار خو بدم، با خودم میگم: مشاوره مثل کتابه. همونطور که پول دادن برای کتاب برام معتبر و منطقیه و میپذیرم که کتاب رو باید خرید، مشاوره هم خریدنیه.
احتمالاً یه روزی در گذشتههای دور هم برای اینکه کتاب خریدن رو برای خودم معتبر کنم و به جای دانلود pdf، برم اشتراک طاقچه و چکیدا بخرم، به خودم گفتم که کتاب مثل غذاست، غذای ذهن. و بعد قانع شدم و عادت کردم که مثل غذا، کتاب رو هم میشه (و باید) خرید.
از هر طبقه از هرم نیازها که بالا میریم، باید پامون روی طبقهی پایینتر باشه. وقتی هنوز جامعه نپذیرفته که تناسب اندام ارزشه، نمیپذیره که پول به باشگاه بده و هرکسی رو هم که برای تناسب اندامش خرج میکنه، «ادایی» میدونه و طرد میکنه. اما وقتی متوجه بشه که تناسب اندام همون دارویی هست که از داروخونه میخری، فقط یه کم پرتحرکتر و کمضررتر، قانع میشه که برای باشگاه هم پول بده.
وقتی میخوای محصولی طراحی کنی که هنوز بازار نداره و چیز کاملاً نویی هست، قانع کردن مشتری به خرید، فوقالعاده سخته. باید براش مثالهای آشنا بزنی و بهش بگی «این چیزی که من دارم x تومن بهت میفروشم، همون فلان چیزه که آلردی داری ماهی y تومن بابتش خرج میکنی، منتها با راحتی بیشتر و امکانات بهتر».
اقتصاد کشورها آرومآروم پیشرفت میکنه. اونایی که توی اکوسیستم آیتی ایران کار میکنن، گاهی تصور میکنن حجم خیلی بالایی پول داره توی این اکوسیستم جابهجا میشه و دیجیکالا و اسنپ و دیوار گردش مالی چند همتی دارن و چه و چه. ولی همین افراد اگر از گردش مالی ترسناک توی صنعت فولاد و املاک و خودرو و نساجی خبر داشته باشن، برق از سرشون میپره و متوجه میشن صنعت آیتی، در برابر این غولها، کودکی بیش نیست. این یعنی هنوز جامعه نپذیرفته که پول بالای محصولات دیجیتال یا دیجیتال-پایه بده و این چیزا رو ادایی میدونه. هنوز اعتمادِ نهادی وجود نداره و شب درازه. سرمایهگذار هم توی این شرایط ترجیح میده توی همون صنایع سنتی سرمایهگذاری کنه. مگر اون معدود سرمایهگذارهایی که خطرپذیر هستن و ریسک میکنن و یا با سر زمین میخورن و یا زمین بازی اقتصاد رو تغییر میدن.
صبر بسیار میخواد تا این اعتماد به وجود بیاد و مردم بپذیرن که باید برای یه چیزایی پول داد، چون ارزشش رو دارن. اقتصاد اینطوری پیشرفت میکنه.
احتمالاً یه روزی در گذشتههای دور هم برای اینکه کتاب خریدن رو برای خودم معتبر کنم و به جای دانلود pdf، برم اشتراک طاقچه و چکیدا بخرم، به خودم گفتم که کتاب مثل غذاست، غذای ذهن. و بعد قانع شدم و عادت کردم که مثل غذا، کتاب رو هم میشه (و باید) خرید.
از هر طبقه از هرم نیازها که بالا میریم، باید پامون روی طبقهی پایینتر باشه. وقتی هنوز جامعه نپذیرفته که تناسب اندام ارزشه، نمیپذیره که پول به باشگاه بده و هرکسی رو هم که برای تناسب اندامش خرج میکنه، «ادایی» میدونه و طرد میکنه. اما وقتی متوجه بشه که تناسب اندام همون دارویی هست که از داروخونه میخری، فقط یه کم پرتحرکتر و کمضررتر، قانع میشه که برای باشگاه هم پول بده.
وقتی میخوای محصولی طراحی کنی که هنوز بازار نداره و چیز کاملاً نویی هست، قانع کردن مشتری به خرید، فوقالعاده سخته. باید براش مثالهای آشنا بزنی و بهش بگی «این چیزی که من دارم x تومن بهت میفروشم، همون فلان چیزه که آلردی داری ماهی y تومن بابتش خرج میکنی، منتها با راحتی بیشتر و امکانات بهتر».
اقتصاد کشورها آرومآروم پیشرفت میکنه. اونایی که توی اکوسیستم آیتی ایران کار میکنن، گاهی تصور میکنن حجم خیلی بالایی پول داره توی این اکوسیستم جابهجا میشه و دیجیکالا و اسنپ و دیوار گردش مالی چند همتی دارن و چه و چه. ولی همین افراد اگر از گردش مالی ترسناک توی صنعت فولاد و املاک و خودرو و نساجی خبر داشته باشن، برق از سرشون میپره و متوجه میشن صنعت آیتی، در برابر این غولها، کودکی بیش نیست. این یعنی هنوز جامعه نپذیرفته که پول بالای محصولات دیجیتال یا دیجیتال-پایه بده و این چیزا رو ادایی میدونه. هنوز اعتمادِ نهادی وجود نداره و شب درازه. سرمایهگذار هم توی این شرایط ترجیح میده توی همون صنایع سنتی سرمایهگذاری کنه. مگر اون معدود سرمایهگذارهایی که خطرپذیر هستن و ریسک میکنن و یا با سر زمین میخورن و یا زمین بازی اقتصاد رو تغییر میدن.
صبر بسیار میخواد تا این اعتماد به وجود بیاد و مردم بپذیرن که باید برای یه چیزایی پول داد، چون ارزشش رو دارن. اقتصاد اینطوری پیشرفت میکنه.
👍6👌2❤1
از وقتی خودمو شناختم، توی تعامل اجتماعی و تقریباً هرچیزی که نیاز به «اعتماد به نفس» داشت لنگ بودم، خجالتی، کمجرأت. یه بند انگشت پایینتر از استاندارد بودم و از ترس طرد و شکست، یا گاهی از ترس پیروزی، وارد بازیای نمیشدم که توش به چالش کشیده بشم.
اضطراب و نشانگان فیزیکی استرس مثل یه مادر کنترلگر توپمو میگرفت و نمیذاشت برم توی زمین بازی.
اما توی همهی این سالها، یه بخشی از روانم زنده بود و زیر سلطهی این سوپرایگوی سرزنشگر، ناامید نشده بود و به روشی غیرخشونتطلبانه، زیر خاکستر، زندگی میکرد و دودمان خودش رو ادامه میداد، تا وقتش برسه.
من برای آزاد کردن این پسرک، همیشه یک استراتژی مذبوحانه رو تکرار میکردم: نشستن و فکر کردن و برنامهریزی کردن. درست در همون دورانی که Bplus رو به Channel B ترجیح میدادم و نکات علمی بوللتپوینتی، برام شأن بالاتری از داستان و روایت داشت.
و این نشستن و فکر کردن، با اینکه بسیار ارضاکننده بود، در عمل اثری نداشت.
گاهی، ماهی یا دو ماهی یک بار، جرقهای از شور زندگی به سراغم میومد. مثل لحظاتی که این پسربچه، خوابآلودگی عصرگاهی مادر رو غنیمت بشمره، توپشو برداره و بره توی کوچه.
و همون جرقههای شورانگیز، این سیگنال رو به زبان بیزبانی به من مخابره میکرد که راهحل این مشکل، نشستن و فکر کردن و تلاش برای تغییر مستقیم افکار نیست. راهحل، آدمهان.
راهحل، چیزی که واقعاً اثر داشته، این بوده که جرأتورزیِ بیاضطراب آدمهای دیگه رو دیدم. خروجشون از منطقهی «امن»، بدون اینکه پاشون بلرزه. حتی صحنههایی از جسور بودن افراد در کلیپهای دوربین مخفی یوتیوب، و پوستکلفتی عجیبشون در برابر واکنش عصبی مردم، برام الهامبخش بود. و تأثیر واقعیش رو در رفتارهای روز بعدم، و حس سبکی و رهاییم میدیدم.
شاید دستمال قدرت خودم رو پیدا کرده بودم؛ الهام گرفتن و الگوبرداری از آدمها.
خلاصه، دستکم طبق تجربهی من، دیدن نحوهی زندگی دیگران، به مراتب سریعتر از «نشستن و فکر کردن»، یا خوندن اصول علم، انسان رو تغییر میده*. گاهی اثری که شنیدن خاطرهی دانشجوهای تعلیقی در رادیومرز داره، بسیار عمیقتر از چیزیه که خوندن کتاب توتالیتاریسم هانا آرنت، بهت میده. و داستانها، با اینکه خودشون رو بر ذات بیطرفِ زندگی زورچپان میکنن، ابرقدرتن.
* البته که هردو، با هم لازمن.
اضطراب و نشانگان فیزیکی استرس مثل یه مادر کنترلگر توپمو میگرفت و نمیذاشت برم توی زمین بازی.
اما توی همهی این سالها، یه بخشی از روانم زنده بود و زیر سلطهی این سوپرایگوی سرزنشگر، ناامید نشده بود و به روشی غیرخشونتطلبانه، زیر خاکستر، زندگی میکرد و دودمان خودش رو ادامه میداد، تا وقتش برسه.
من برای آزاد کردن این پسرک، همیشه یک استراتژی مذبوحانه رو تکرار میکردم: نشستن و فکر کردن و برنامهریزی کردن. درست در همون دورانی که Bplus رو به Channel B ترجیح میدادم و نکات علمی بوللتپوینتی، برام شأن بالاتری از داستان و روایت داشت.
و این نشستن و فکر کردن، با اینکه بسیار ارضاکننده بود، در عمل اثری نداشت.
گاهی، ماهی یا دو ماهی یک بار، جرقهای از شور زندگی به سراغم میومد. مثل لحظاتی که این پسربچه، خوابآلودگی عصرگاهی مادر رو غنیمت بشمره، توپشو برداره و بره توی کوچه.
و همون جرقههای شورانگیز، این سیگنال رو به زبان بیزبانی به من مخابره میکرد که راهحل این مشکل، نشستن و فکر کردن و تلاش برای تغییر مستقیم افکار نیست. راهحل، آدمهان.
راهحل، چیزی که واقعاً اثر داشته، این بوده که جرأتورزیِ بیاضطراب آدمهای دیگه رو دیدم. خروجشون از منطقهی «امن»، بدون اینکه پاشون بلرزه. حتی صحنههایی از جسور بودن افراد در کلیپهای دوربین مخفی یوتیوب، و پوستکلفتی عجیبشون در برابر واکنش عصبی مردم، برام الهامبخش بود. و تأثیر واقعیش رو در رفتارهای روز بعدم، و حس سبکی و رهاییم میدیدم.
شاید دستمال قدرت خودم رو پیدا کرده بودم؛ الهام گرفتن و الگوبرداری از آدمها.
خلاصه، دستکم طبق تجربهی من، دیدن نحوهی زندگی دیگران، به مراتب سریعتر از «نشستن و فکر کردن»، یا خوندن اصول علم، انسان رو تغییر میده*. گاهی اثری که شنیدن خاطرهی دانشجوهای تعلیقی در رادیومرز داره، بسیار عمیقتر از چیزیه که خوندن کتاب توتالیتاریسم هانا آرنت، بهت میده. و داستانها، با اینکه خودشون رو بر ذات بیطرفِ زندگی زورچپان میکنن، ابرقدرتن.
* البته که هردو، با هم لازمن.
❤10👍4👌2
❤1
آمیگــدِل
کدوم رو ترجیح میدید؟
فرق لذت با درد اینه که لذت رو باید بهش توجه کنی تا به دستش بیاری، اما درد به زور توجه تو رو به خودش میکشه.
لذت باید خیلی بزرگ باشه تا توجه آدم رو جلب کنه اما یه درد کوچیک، مثل تیر کشیدن انگشت شستت موقع اسکرول کردن، خودشو به زور میاره توی مرکز توجه مغزت.
لذت با کمی بیتوجهی از بین میره، اما درد رو تا حلش نکنی ولت نمیکنه.
دیروز دنیل کانمن مرد. مواد تشکیلدهندهی بدنش به زودی به چرخهی بازیافت طبیعت برمیگرده، اما دانش و اطلاعاتی که در جهان ما ایجاد کرد، تا زمانهای بسیار بسیار دور، زنده میمونه، رشد میکنه و تولید مثل میکنه.
یکی از چیزهایی که کانمن به دنیای معلومات ما اضافه کرد، همین بود که دردی که انسان از رنجها حس میکنه، بیشتر از لذتیه که از خوشیها میبره.
انسانها ترجیحشون بر پرهیز از ضرره، نه کسب سود، و شاید همین تکراری شدن لذتها، باعث شده که امروز به جای غارها، در خانههای هوشمندِ مجهز به اینترنت ساکن باشیم.
لذت باید خیلی بزرگ باشه تا توجه آدم رو جلب کنه اما یه درد کوچیک، مثل تیر کشیدن انگشت شستت موقع اسکرول کردن، خودشو به زور میاره توی مرکز توجه مغزت.
لذت با کمی بیتوجهی از بین میره، اما درد رو تا حلش نکنی ولت نمیکنه.
دیروز دنیل کانمن مرد. مواد تشکیلدهندهی بدنش به زودی به چرخهی بازیافت طبیعت برمیگرده، اما دانش و اطلاعاتی که در جهان ما ایجاد کرد، تا زمانهای بسیار بسیار دور، زنده میمونه، رشد میکنه و تولید مثل میکنه.
یکی از چیزهایی که کانمن به دنیای معلومات ما اضافه کرد، همین بود که دردی که انسان از رنجها حس میکنه، بیشتر از لذتیه که از خوشیها میبره.
انسانها ترجیحشون بر پرهیز از ضرره، نه کسب سود، و شاید همین تکراری شدن لذتها، باعث شده که امروز به جای غارها، در خانههای هوشمندِ مجهز به اینترنت ساکن باشیم.
❤5👍2