آمیگــدِل
357 subscribers
106 photos
14 videos
5 files
57 links
نوشته‌هایی تا هستی را از زاویه‌ای دیگر ببینیم.

🏷⁩آمیگدال نام بخشی مهم در مغز است که کارش پردازش احساسات، یادگیری و حافظه است.

اما آمیگدِل، لابد باید بخشی از قلب باشد!

پیام ناشناس به من: forms.gle/BydthsSxBP84TxBh7
Download Telegram
نظریه‌ی هویت مارسیا

آمیگدل @amigdel
اعتماد به نفس واقعا چه‌قدر مهم است؟

خیلی خوب بود. دو سه ساعت پیش یک سخنرانی از دکتر مکری شنیدم. حرف از این می‌زد که اعتماد به نفس آن‌قدرها هم که این‌جا و آن‌جا تعریفش را می‌کنند، موضوع مهمی نیست. برعکس خیلی وقت‌ها اعتماد به نفس بالا باعث شکست و چندش‌آور شدن شخص هم می‌شود. بعد ادامه داد و داد و رسید به پژوهشی که آن را نقل کرد و گفت خیلی وقت‌ها مناظره و استدلال کردن نیست که آدم‌ها را اقناع می‌کند تا نظرشان را عوض کنند. می‌گفت این کار آن‌ها را حتی در موضعشان مُصرتر هم می‌کند. چیزی که نظر افراد را واقعاً عوض می‌کند این است که بفهمند مسأله آن‌طور هم که فکر می‌کنند ساده و سطحی نیست، بفهمند ایده‌ی آن‌ها در بهترین حالت یک بند انگشت از آن تصویر بزرگ است.

برای همین در بحث‌ها شاید بهتر باشد اصل حرف طرف مقابل را رد نکنید، فقط چندتا مثال نقض برایش بیاورید. او را با چالش‌هایی آشنا کنید که ایده‌ی خودش در توضیح آن چالش‌ها ناکام است. کارهای عظیم‌تری را به او معرفی کنید که قبلاً درباره‌ی ایده‌اش انجام شده و آن را حل و فصل کرده. او را کمی گیج کنید. 😈

هرچند موضوع اعتماد به نفس از حقیقت بی‌بهره نیست، فقط سهم کوچکی از شکست و ناکامی‌های آدمی را می‌شود با اعتماد به نفس توضیح داد. مهم‌تر از ضعف اعتماد به نفس، هراس خیلی از ما از طرد شدن است و تمایل شدید ما به تأیید اجتماعی که از قضا بنا بر تحقیقات، ربط چندانی هم با اعتماد به نفس ندارد. موفقیت و شکست‌های انسان با دوتا فرمول ساده و نسخه‌ی اعتماد به نفس و ذکر روزانه صد مرتبه «من می‌توانم» و «من میلیونر هستم» جور نمی‌شود. موضوع پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

ببینید: چالش اعتماد به نفس.

آمیگدل @amigdel
🃏 باگ

در بسیاری از تجربه‌های نزدیک به مرگ (NDE) شخص پس از مرگ با فرشته یا موجودی ملاقات می‌کند که به او می‌گوید «هنوز وقت مرگ تو نرسیده و باید به دنیا برگردی».

افزایش روزافزون تعداد تجربه‌های نزدیک به مرگ در چند ده سال گذشته احتمال وجود خطای سیستمی در شبکه‌های بزرگ شبیه‌سازی جهان هستی را افزایش داده است. سه پدیده‌ی آشناپنداری (دژاوو)، رفتار دوگانه‌ی موجی/ذره‌ای دنیای کوانتوم و تجربه‌های نزدیک به مرگ را می‌توان به نوعی ایراد سیستمی (Bug) در جهان شبیه‌سازی‌شده‌ی ما دانست و شاید در نسخه‌های تکامل‌یافته‌ی هستی -که احتمالاً هر شب در خواب آخرین آپدیت آن بر ذهن ما نصب می‌شود- این مشکلات رفع شوند.

برخی شبه‌دانش‌مندان معتقدند که مرگ گذرگاهی به جهان‌های موازیِ برتر است که در آن جهان‌ها صرف انرژی بسیار کم‌تر و بازدهی سیستم‌ها بسیار بالاتر است. تجربه‌ی نزدیک به مرگ احتمالاً بر اثر خاموش نشدن سیستم آگاهی در طول مرگ بالینی اتفاق می‌افتد.

آیا دست پنهان و قدرت بالاتری در کار است تا در سیستم‌های شبیه‌سازی هک و اختلال ایجاد کند یا این اتفاقات صرفاً بر اثر خطای طراحی است؟ هنوز نمی‌دانیم.

#علمی_عرفانی

آمیگدل @amigdel
آدم به یادداشت‌های ۸ سال قبلش که شبیخون بزند ناغافلی چیزهای باحالی گیرش می‌آید.
استعاره‌های مفهومیِ لیکاف و جانسونِ کی بودم من؟ 😃
آن پسره توی TEDx می‌گفت که ما وقتی بچه هستیم هنوز مغزمان راه امنش را پیدا نکرده، برای همین به مسیرهای مختلف فکر می‌کند و از دیدن پدیده‌های روزمره شگفت‌زده می‌شود و ایده‌های خلاقانه به سرش می‌زند. اما پیرتر که می‌شویم، دیگر راهمان را انتخاب می‌کنیم و به صداها و بوها و رنگ‌های زندگی عادت می‌کنیم. بعد می‌گفت داروی روان‌گردان خوب است. مغز را دوباره کودک می‌کند و بعد حالت طرب پیدا می‌کنی و برگ درخت‌ها برایت می‌رقصند و بوی سیاره‌ها (مخصوصاً مشتری) را حس می‌کنی.
پسر جدی‌جدی دارم پیر می‌شوم ها! ۸ سال گذشت. چه‌قدر عوض شدم! مقصد بعدی کجاست؟ 😄

آمیگدل @amigdel
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شاید عشق محصولی از ابعاد بالاتر باشه که ما هنوز نمی‌تونیم به‌طور محسوس درکش کنیم … تنها چیزیه که می‌تونیم حسش کنیم و فراتر از ابعاد فضا و زمان جریان داره. شاید باید بهش اعتماد کنیم.

در ابعاد بالاتر از ما، جایی که درکش نمی‌کنیم اما شواهدش رو حس می‌کنیم، عشق همون وجود و هستیه. در ابعاد پایین‌تر که ما حضور داریم، عشق همون مهر و دوستیه. و اگه باز هم پایین‌تر بریم، عشق به شکل گرانش و جاذبه در میاد. پیوند بین ذرات و گردش الکترون‌ها به دور هسته‌شون، همون عشقه. سرانجام، در دل ذرات، در سویدای پایین‌ترین ابعاد هستی، ناگهان دریچه‌ای به بالاترین بُعد هستی باز می‌شه و همه‌ی پدیده‌ها در یک قوس دوّار، به هم وصل می‌شن. در حالی که همگی از یک جنس هستند: عشق.

#علمی_عرفانی

آمیگدل @amigdel
آمیگدل @amigdel
آمیگــدِل
آمیگدل @amigdel
این را می‌نویسم که ذهنم را منظم کنم. ببینید به نظرتان چه‌طور است.

ما در برابر اتفاقات روزمره، مخصوصاً اتفاقاتی که حساس‌تر و اضطراب‌آورتر هستند، به‌طور پیش‌فرض و ناهشیار، از خودمان «واکنش» نشان می‌دهیم.
واکنش‌ها نیاز به پردازش آگاهانه و تفکر ندارند. مثل راه رفتن و نوشتن هستند که به‌طور خودکار و با صرف کم‌ترین توجه و انرژی، انجامشان می‌دهیم.
واکنش‌ها می‌توانند سازنده باشند یا مخرب. واکنش سازنده مثل فرار کردن از کسی که از شلوارش قمه درمی‌آورد و به سمتمان حمله می‌کند. واکنش مخرب هم مثل کسی که موقع عصبانیت، خون جلوی چشمانش را می‌گیرد و از شلوارش قمه درمی‌آورد.

از سوی دیگر، گاهی اوقات در برابر پیش‌آمدها، به‌جای واکنش، «پاسخ» می‌دهیم. پاسخ‌ها محصول فرایندهای آگاهانه، آرام و منطقی ذهن هستند. در مقایسه با واکنش‌ها، کمی زمان‌بر هستند اما به‌طور میانگین نتایج بسیار بهتری به بار می‌آورند. مثلاً کسی که موقع عصبانیت، نگاهی به احساسات خودش می‌اندازد و آن را تحت کنترل درمی‌آورد و با آرامش، تصمیم می‌گیرد به‌جای قمه‌کشی، در زمان و مکان مناسب به نحوی از خجالت طرف مقابلش دربیاید که طرف مقابل نفهمد تیر غیب از کجا آمده. (البته بهتر این است که ببخشد و از در دوستی وارد شود و بلاه بلاه بلاه)
اگر «پاسخ به جای واکنش» را تمرین کنیم، به تدریج می‌توانیم سرعت پاسخ‌دهی خودمان را بالا ببریم و واکنش‌های سازنده را جایگزین واکنش‌های مخرب کنیم.

آمیگدل @amigdel
🌀 استاد تلگرام

شایعه شده مجلس برای صیانت از ما می‌خواهد اینترنت را لاک‌ومهر کند و درش را گره بزند بدهد دست نظامی‌ها. به هر حال توی اینترنت پر از عکس‌های قبیح است و آدم بدها آن‌جا کمین کرده‌اند و می‌خواهند ما را از راه راست منحرف کنند. مردم باید به مسئولان کشور احترام بگذارند؛ چون آن‌ها خیر و صلاح مردم را می‌خواهند. البته ما بچه‌بدها که به حرف بزرگ‌ترهایمان گوش نمی‌کنیم و پروکسی‌مان به‌راه است، گوشه‌ی چپ-پایینِ تلگرام دسکتاپ یک علامتی را می‌بینیم که نشان می‌دهد پروکسی الآن وصل است یا که به بن‌بست گرفته و قطع شده. دیده‌اید؟

وقتی قطع می‌شود، بنا می‌کند به تلاش. به امید جواب، پی‌درپی درخواست Get می‌فرستد به سرور. پنج شش بار که تلاش کرد و نتیجه نگرفت، ماجرا جذاب می‌شود: تلگرام یک ثانیه‌شمار معکوس را فعال می‌کند. بار اول، پنج ثانیه. پنج ثانیه که گذشت دوباره تلاش می‌کند. اگر وصل نشد، این بار ده ثانیه. اگر بعد از گذشت ده ثانیه و تلاش مجدد، باز هم اتصال برقرار نشود، می‌رود برای ۲۰ ثانیه و همین رفتارش را ادامه می‌دهد تا زمان‌های بسیار طولانی. تلگرام این کار را می‌کند تا در منابع سیستم صرفه‌جویی کند و فضا باز شود برای کارهای دیگر.

بعضی وقت‌ها می‌شود از طبیعت درس گرفت. حتی گاهی از هوش مصنوعی هم می‌شود درس گرفت. مثلا از این سازوکار تلگرام می‌شود یاد گرفت که چه‌گونه با آدم‌ها تعامل کنیم، چه‌گونه در یک رابطه‌ی ناسالم گرفتار نشویم و چه‌طور به‌تدریج فاصله‌مان را از آدم‌هایی که محل نمی‌دهند زیاد کنیم و برویم. تلگرام غیر از این‌که پیام‌رسانی محبوب است و با هر آپدیتش یک سبد پر از قابلیت‌های دوست‌داشتنی اضافه می‌کند، معلم اخلاق هم است. 😁 هرچند فعلا اخلاق حکم می‌کند از سروش و آی‌گپ استفاده کنیم تا دل مسئولانمان شاد شود.

آمیگدل @amigdel
🧿 نفرین خلاقیت

تا حالا نشسته‌اید به ارزش‌های زندگی‌تان فکر کنید؟ من تازگی به ارزش‌هایم زیاد فکر می‌کنم. ارزش، هدف نیست. ارزش، علاقه نیست. ارزش حتی اعتقاد هم نیست. ارزش روح هدف‌هاست، علت علاقه‌هاست، حامی عقاید است. فرد به فرد، ارزش‌ها فرق می‌کند، همان‌طور که ارزش‌های جوامع با هم فرق می‌کند. هدف‌ها و علاقه‌ها عوض می‌شوند. حتی اعتقادات هم تغییر می‌کنند. اما ارزش‌ها به این سادگی‌ها عوض نمی‌شوند.

پریروزها یوتیوب می‌دیدم. گاهی برای چیز یاد گرفتن، یا برای تقویت زبان، یا محض تنوع می‌روم آن‌جا. چند وقتی است صفحه‌ی Pursuit of Wonder را دنبال می‌کنم. حرف‌های چالش‌برانگیز فلسفی را با یک داستان کوتاه به تصویر می‌کشد؛ ۱۰-۱۵ دقیقه برای هر ویدیو. آن‌جا با ویدیویی برخوردم که اسمش جذبم کرد: نفرین خلاقیت. فقط به‌خاطر اسمش بازش کردم؛ چون جدیداً فهمیده‌ام خلاقیت برایم جذاب است. خلاقیت برایم ارزش است. دیگر حس می‌کنم برایم زیاد مهم نیست شغلم پشت میز باشد یا وسط میدان. مهم این است که بگذارد خلاق باشم، راه خودم را بروم. البته بعضی وقت‌ها ارزش‌ها با هم تعارض می‌کنند. موقع سرشاخ شدن ارزش‌ها، معلوم می‌شود کدام برایمان مهم‌تر است؛ مثلاً من خلاقیت را دوست دارم، اما حاضر نیستم لباسم را به‌طرزی خلاقانه قیچی‌قیچی کنم و توی خیابان بروم؛ چون در این موارد، تعلق و پذیرش اجتماعی برایم ارزش مهم‌تری است.

ویدیوی نفرین خلاقیت را دیدم. هرچه جلوتر می‌رفت، تلخ‌تر می‌شد. داستان زنی نویسنده بود که صفحات سفید را با افسردگیِ شدیدش سیاه می‌کرد. همین افسردگی، باعث خلاقیتش می‌شد. همه‌جا داستان‌هایش را می‌خواندند و همگی تحسینش می‌کردند، اما خودش زیر بختکِ افسردگی درد می‌کشید. طاقتش طاق شد. پی دوا و درمان افتاد. درمان‌گر شرح حالش را گرفت و آخر سر معلوم شد بدنش به پنیر حساس است. همین بود که بیست-سی سالی افسردگی داشت. خوراکش را تغییر داد. حالش بهتر شد و حالا دیگر از زندگی لذت می‌برد. نوشته‌های جدیدش دیگر به آن سیاهی نبود. آرام‌تر و لطیف‌تر می‌نوشت. دیگر تازگی و کوبندگی سابق را نداشت. دیگر منتقدان داستان‌هایش را نمی‌پسندیدند. خوانندگان کم‌تر کتاب‌هایش را می‌خریدند. این‌ها را می‌دید و او حالا دودل شده بود. نمی‌دانست کدام بهتر است: این‌که دیگر ننویسد، یا پنیر بخورد.

من از خدا می‌خواهم در این دوراهی قرارم ندهد. جایی که مجبور شوم برای آرامشم، برای بقا، برای نان و آب، ارزش‌هایم را ذبح کنم. برای شما هم همین را آرزو می‌کنم.

آمیگدل @amigdel
👅 زبان، جذاب است

۱. مفصل چهار انگشت دستش را کف پایت می‌گذارد و با فشار ملایم، بالا و پایین می‌برد. انگشت‌ها را نه فقط در پوست کف پا، بلکه در اعصاب عمیقت احساس می‌کنی. حسی شبیه گزگز شدن و باز شدن ماهیچه‌ها وقتی اول صبح دست و پایت را کش می‌دهی. آرامشی که در کف پا لمس می‌کنی تا نزدیکی زانوهایت موج می‌زند و بالا می‌رود. خستگیِ شیرینی به عضلاتت می‌افتد. چرا برای این حس زیبا، یک اسم مخصوص در زبان فارسی نداریم؟ مثلاً «مالیُوش».

۲. ما خاطرات اوايل کودکی را کم‌تر به یاد می‌آوریم. یکی از دلایلش این است که هنوز زبانمان رشد نکرده. مغز ما وقتی می‌خواهد اطلاعات را در قالب زبان حفظ کند، ظرفیتش بیش‌تر از وقتی است که بخواهد اطلاعات را به‌صورت تصویری ذخیره کند.

۳. یک انسان معمولی به‌طور میانگین ۴۰ هزار واژه‌ی زبان مادری‌اش را منفعلانه و ۲۰ هزار را فعالانه بلد است. یعنی ۴۰ هزار واژه را اگر جایی بشنود یا بخواند معنایش را می‌فهمد ولی اگر خودش بخواهد حرف بزند یا بنویسد، فقط ۲۰ هزار واژه به ذهنش می‌رسد. هرچه دایره‌ی واژگان فعالمان بیش‌تر باشد، هوش و شناخت بالاتری داریم و در فهمیدن و فهماندن مطالب قوی‌تر عمل می‌کنیم.

۴. مقاله‌ای از مرحوم دکتر باطنی می‌خواندم. گفته بود زبان فارسی در تولید واژگان تازه می‌لنگد، بد هم می‌لنگد.

۵. زبانی که نتواند واژه‌ی جدید بسازد، عقیم است. زبان عقیم، ذهن را هم عقیم می‌کند. (نشان به آن نشان که شماره «۲»)

۶. جالب است بدانید که دایره‌ی واژگان مردم امروز، نسبتاً کم شده؛ چون به‌جای ابراز احساسات، خیلی ساده از ایموجی‌ها استفاده می‌کنیم. البته به نظر زیاد هم بد نیست. نه؟

۷. دکتر باطنی می‌گفت علت ضعف زبان فارسی در تولید واژگان تازه، تمایل گویندگان به استفاده از «فعل‌های مرکب» و کمبود «فعل‌های ساده» است. فعل ساده یک قسمتی است؛ مثل «نمودن»، «نوشتن»، «خوابیدن». اما فعل مرکب چند قسمتی است؛ مثل «نشان دادن»، «یادداشت کردن»، «دست برداشتن». در فارسی واژگان جدید را معمولاً از فعل‌های ساده مشتق می‌کنند؛ مثل «نماینده»، «نمونه»، «نمایش»، «نما»، «نمایان»، «نماد» که از «نمودن» مشتق شده‌اند. اما فعل‌های مرکب عقیم هستند و نمی‌شود واژه‌ی جدیدی از آن‌ها مشتق کرد. گویندگان هم زیاد رغبتی ندارند که افعال ساده‌ای مثل «آغازیدن» (آغاز کردن) یا «سرفیدن» (سرفه کردن) را بسازند و به کار ببرند. حتی آن دسته از افعال ساده‌ای هم که رسماً ساخته شده‌اند، زیاد محبوب نیستند؛ مثل قطبیدن که معادل polarize است.

۸. فکرش را می‌کردم اگر در بین این ۲۰ هزار واژه، واژگانی همچون «مالیوش»، «生き»، «Fremdschämen» و «Morbo» را در دایره‌ی واژگانمان داشتیم، چه چیزهای زیادی را عمیق‌تر می‌فهمیدیم! کاش روزی علم آن‌قدر پیش‌رفت کند که بتوانیم همه‌ی زبان‌های جهان را مثل زبان مادری بفهمیم، از زبان‌های باستانی بگیر، تا زبان‌های زنده‌ی طبیعی، زبان‌های برنامه‌نویسی ماشین، زبان‌های منطقی و ریاضی و حتی زبان حیوانات، امواج و ذرات.

پ.ن۱. 🇯🇵 生き: دلیلی که به‌خاطر آن صبح از خواب بیدار می‌شویم و با داشتن آن، زندگی‌مان معنادار و قانعانه می‌شود.

پ.ن۲. 🇩🇪 Fremdschämen: حس خجالتِ ما از مشاهده‌ی حس خجالت شخصی دیگر.

پ.ن۳. 🇪🇸 Morbo: علاقه به چیزهای ترسناک و آزاردهنده و مریض.

آمیگدل @amigdel
👍1
ریاضیات جدایی

مساحت مستطیل، حاصل ضرب طول در عرضشه. هم طول اثر داره، هم عرض. ایشالا عمرت طولانی، ولی ما آدما هرچی به لحظه‌ی جدایی از یک چیز نزدیک‌تر می‌شیم، جزییات بیش‌تری از اون چیز به چشممون میاد. هرچی هم که جزییات بیش‌تری به چشممون بیاد، اون چیز رو بیش‌تر حس می‌کنیم، عمیق‌تر تجربه می‌کنیم. دیگه فقط نمی‌بینیمش، لمسش می‌کنیم، توش غوطه می‌خوریم، ازش حظ می‌بریم.

این شامل حال خود زندگی هم می‌شه. دیدن مرگ نزدیکان، از دست دادن سلامتی خودمون، اولین چین و چروک‌ها پای چشممون، اولین تارهای سفید مو، اولش آدمو مضطرب می‌کنن. شاید حس تنهایی و وحشت هم سراغ آدم بیاد. اما اگه از این مرحله گذر کنیم، دیگه طول عمر برامون مهم نخواهد بود؛ چون عرض عمرمون به‌قدر کافی زیاد شده که از چیزای کوچیک روزمره هم مست بشیم.

توی دوران راهنمایی، معلم ریاضی بهمون کاغذ چرک‌نویس می‌داد. سایز آ۵. تندی پر می‌شد و مجبور می‌شدیم بازم کاغذ بگیریم. معلم بهمون یه توصیه کرد؛ گفت کاغذ رو دو بار تا بزنید. معجزه شد! همون کاغذ کفاف چند روزمونو می‌داد. وقتی کاغذت کوچیک باشه، ازش بهتر استفاده می‌کنی. مثل زندگیت. زندگی‌ای که فکر می‌کنی ته نداره، لذت و خوشی‌ای که خیال می‌کنی همیشه داریش، هیچ‌وقت تجربه نمی‌شه. مرگ و جدایی درسته که هستی رو از زندگی می‌گیره، اما به‌جاش به زندگی معنی می‌ده. معامله‌ی خوبیه، نه؟

آمیگدل @amigdel
Lonely Conjunction
Majid Zanjiran
🎙 آمیگصدال - ۳

داستان کوتاه ترسناک دوست دارید؟ در محیط ساکت، با هندزفری گوش کنید.

📌 عنوان: مقارنه تنهایی
مدت: ۳ دقیقه و نیم

#آمیگصدال

آمیگدل @amigdel
👍1
👁 تولید مثل

نوجوان بودم که فهمیدم مورچه‌ها وقتی زیر یک حشره‌مرده را می‌گیرند تا به لانه ببرند، هرکدامشان طعمه را به سمت خودش می‌کشد، اما دست آخر غذا سمت مورچه‌ای می‌رود که یک نمه زورش بیش‌تر است. همین‌طور کشمکش می‌کنند تا برسند سر سوراخ و توشه‌ی زمستانشان را جمع کنند. آری به اتحاد جهان می‌توان گرفت.

خواستم بگویم دنیای اجتماعی شما هم مثل همین مورچه‌هاست، با این تفاوت که شما سر طعمه‌ها جدل نمی‌کنید. طعمه، خودتان هستید. هرکدامتان حرفی می‌زنید، حرکتی می‌کنید، چیزی از درونتان روی جامعه می‌پاشید تا دیگران را متأثر کنید شبیه شما شوند، دنیا را از زاویه‌ی شما ببینند و رفتار شما را تکرار کنند.

شما برای تولید مثل فقط زناشویی نمی‌کنید، حرف هم می‌زنید، پست و استوری هم می‌گذارید، لباس قشنگ هم می‌پوشید، پلی‌لیست هم درست می‌کنید. دیگران می‌بینند، شگفت‌زده می‌شوند، از شما تقلید می‌کنند، شما تکثیر می‌شوید. این خصیصه‌ی انسانی فی‌حدنفسه چیز بدی نیست. باعث شده که آدم‌ها جزءهای پراکنده نباشند، کل واحدی باشند و تجربه‌هایشان را انباشته کنند برای آیندگان. اما هیچ جواهری رایگان نیست. بهای این اتحاد قدرت‌مندانه و عرض اندام انسان به طبیعت، له شدن فردیت‌هاست. خودمان را بر جامعه منطبق می‌کنیم و هرجا گوشه‌هایمان از خط استوا بیرون زد، سوهان می‌کشیم و قیچی می‌کنیم.

اصلا انگار جلوی این مقایسه کردن خود با دیگران را نمی‌شود گرفت؛ عادتی چندصدهزار ساله که لابه‌لای عصب‌های مغز رخنه کرده و ما فقط از بیرون می‌بینیمش، می‌دانیم افراط است و کاری از دستمان برنمی‌آید.

امروز صفحه اینستاگرام یکی از شما را دید می‌زدم. ناخودآگاه به سلیقه‌اش افسوس خوردم. این افسوس‌های ساده جمع می‌شوند، تبدیل می‌شوند به آرزو، به سنجه‌ی درست و غلط. این‌طور می‌شود که آدم‌ها مسخ می‌شوند. تبدیل می‌شوند به نسخه‌های قلابیِ همدیگر. به پارچه‌های چهل‌وصله‌ی ناهمگون.

من هم می‌خواهم خلاق باشم و راه خودم را بروم، اما از نگاه‌های شما می‌ترسم. از قضاوت‌های احتمالی شما درباره‌ی خودم پناه می‌برم به هم‌رنگ شما شدن. از فقر می‌ترسم، از تنها شدن می‌ترسم، پناه می‌برم به حرف موافق زدن.

آخر سر می‌بینم خودم هم یکی شده‌ام مثل شما؛ اراده‌ام را با سلاح القای عذاب وجدان و احساس گناه و طرد، بر اطرافیانم تحمیل می‌کنم. گفتم اراده‌ام؟ نه! اراده‌ی شماست. دیگر «من» وجود ندارد.

پ.ن: «شما» خطاب به جامعه است.

آمیگدل @amigdel
🚬 باید فکری به حال ادبیات کرد. من را که نگران می‌کند. می‌دانی چرا؟

آن زمان که دانشگاه می‌رفتم، یک پروژه‌ی پژوهشی را شروع کرده بودم: مقایسه‌ی استعاره‌های مفهومی در داستان‌های منفی‌نگر و مثبت‌نگر فارسی. می‌خواستم ببینم محتوای رمان‌های افسرده و پوچ‌گرا چه تفاوتی با رمان‌های امیدوار و مثبت‌گرا دارد.

طبیعتاً قدم دوم بعد از تعریف مفهوم مثبت‌نگر و منفی‌نگر، پیدا کردن رمان‌ها بود و من در همین قدم دوم به مشکل برخوردم. رمان مثبت‌نگر پیدا نمی‌شد! با هزار زور و درد دو سه تا داستان کوتاه مثل ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را پیدا کردم به‌عنوان داستان مثبت‌نگر. اما تا دلت می‌خواست و چشمت کار می‌کرد، رمان سیاه و پوچ و افسرده ریخته بود. به وضوح، کفه‌ی ترازوی ادبیات به سمت غمگین‌نویسی می‌چربید. چرا؟

من اگر مشتی نمونه‌ی خروار باشم، وقتی غمگین هستم، بیش‌تر از وقتی که شادم، دست و دلم به نوشتن می‌رود. قصه‌ی نفرین خلاقیت است. انگار آدم‌ها سرریز سیاهی غمشان را روی کاغذ و اسکرین خالی می‌کنند تا قدری آرام شوند. اما وقتی که شادند، بیش‌تر دوست دارند بپربپر کنند و حرف بزنند و سربه‌سر بقیه بگذارند و سر و کارشان به کارهای آرام و کسل‌کننده‌ای مثل نوشتن نمی‌افتد.

حالا که من را از امروز صبح غم گرفته، غم‌های نوشته‌ها را پررنگ‌تر می‌بینم و چنین قضاوت می‌کنم: ادبیات با زاویه‌ی اندکی به سمت منفی‌تر شدن پیش می‌رود و بعد از قرن‌ها، احتمالا انباشتی از ناامیدی، بر امیدواری در نوشته‌ها و تبعا افکارمان غلبه خواهد کرد. شما هم این‌طور فکر می‌کنید یا اشکال از تشویش ذهن من است؟

آمیگدل @amigdel
🚬 ویکی‌هلاک

می‌خواستم ترجمه تمرین کنم، همزمان به درد هم بخورم. به ذهنم زد بروم بعضی مقاله‌های ویکی‌پدیای انگلیسی را برگردانم. چند روزی است سرگرم خواندن «خودآموزِ ویکی» هستم. بالأخره قبلِ هرچیز باید فرق شیربرنج و شله‌زرد را یاد گرفت. همین چند روز، چیزهای کمی یاد گرفته‌ام که ذوق دارم بنویسمشان.

۱. صفحات آموزشی ویکی‌پدیا هم مثل مدخل‌هایش هستند. با این تفاوت که URL متفاوتی دارند؛ با «ویکی‌پدیا:» آغاز می‌شوند.

۲. خودآموز ویکی ۲۲ صفحه‌ی آموزشی است که قواعد و روش کار با ابزارهای ویکی‌پدیا را آموزش می‌دهد، ولی لابه‌لای متن‌ها، ده‌ها پیوند به صفحات آموزشی دیگر می‌دهد که هر صفحه هم ده‌ها پیوند به صفحات دیگر دارد.

۲. می‌دانید که، ویکی‌پدیا اعتیادآور است (^_^). بعضی افراد ساعت‌ها می‌نشینند و پشت‌به‌پشت مقاله‌های ویکی‌پدیا را می‌خوانند. به آن‌ها «ویکی‌هلاک» می‌گویند. خودتان بخوانید.

۳. ویکی‌پدیایی‌ها عالَمی برای خودشان دارند. آن‌قدر کار را جدی گرفته‌اند و نظامی عریض و طویل برای سروسامان دادن به کارهایشان ترتیب دیده‌اند که باورت نمی‌شود. صدها صفحه در شرح سیاست‌ها و نحوه‌ی حل اختلافات بین ویراستاران و آداب برخورد با ویرایش‌های ضعیف و امثال این چیزها نوشته‌اند. طبعاً این صفحه‌ها و قوانین به تدریج در طول این ۲۰ سال عمر ویکی‌پدیا به حسب ضرورت تدوین شده‌اند.

۴. ویکی‌پدیایی‌ها همین مردم عادی هستند مثل من و شما. بعضی‌هاشان آن‌قدر فعال هستند که مدیر می‌شوند. مدیرها دسترسی‌های ویژه پیدا می‌کنند؛ مثلاً می‌توانند در صورت لزوم، ویرایش مقاله‌ها را به حالت قبل واگردانی کنند یا مقاله‌ها را قفل کنند که کسی نتواند ویرایششان کند، یا حساب کاربری خراب‌کارها را تحریم کنند.

۵. آدم اگر می‌خواهد کار خیر بکند، می‌تواند توی ویکی‌پدیا مقاله بنویسد. هم سرگرم می‌شود، هم به دیگران چیز یاد می‌دهد، هم برای مردم کلاس می‌گذارد.

۶. تا امروز حدود ۸۴۰ هزار مقاله در ویکی‌پدیای فارسی وجود دارد که از لحاظ تعداد مقالات، ۱۹ام جهان و اول خاورمیانه است.

شب خوش.

آمیگدل @amigdel
🧙‍♀️ نامادری جادوگر

ککی که این روزها به تنبانم افتاده، موضوع خودزنی است. جایی خواندم: «زمانی که فهمیدی مسئول تمام اتفاقات زندگی نیستی، زندگی کردن را شروع می‌کنی».

راستش من همان نامادری جادوگری هستم که یک خال سیاه گوشتی روی دماغش دارد و من همان کودک یتیم‌ام، زیر دست این نامادری. این بچه‌ی یتیم را در درون خودم می‌بینم که دلش لک زده برای این که تشویقش کنم و بگویم «عزیزم! تو چه‌قدر خوبی!» این بچه هنوز توی بچگی مانده، چون قفل مرحله‌ی بعد را برایش باز نکردم.

همزمان چند کار انجام می‌دهم تا در چند زمینه موفق باشم و وقت و عمرم را حرام نکنم، و همزمان این چندکارگی را چماق می‌کنم و به خودم سرکوفت می‌زنم که این ره که می‌روم به میان‌مایگی است. هر کار هم که بکنم، به هر حال غضب نامادری سر جایش است.

چند سال پیش رفیقی در خنکای شبانه‌ی صحن حرم کاظمین به من گفت: «فلسفه‌ی من چهار کلمه است: شل کن، لذت ببر.» من شل نکردم، نتوانستم بکنم، هنوز هم از پس این نامادری خبیث برنیامده‌ام، راستش گاهی هم حس می‌کنم او خیلی هم ستم‌گر نباشد و شاید خیر من را بخواهد. بعد یاد سندروم استکهلم می‌افتم و جادوی سیاه.

می‌گویند سه‌چهارم رنج‌های روانی ما محصول این است که به خودمان سخت می‌گیریم و فکر می‌کنیم غیرعادی است که ناراحت باشیم و حالمان خوب نباشد. در حالی که همان‌قدر که خاریدن سر و دست آدم طبیعی و نگران‌نکننده است، غم و ترس هم.

چند شب قبل، رفیق دیگری برایم قصه‌ای از توانایی‌اش در صمیمی شدن با دیگران گفت. حسرت خوردم که چرا من این حلقه‌ی سلیمان را ندارم و این‌چنین درون‌گرا هستم. گفت: «تو چرا دوست داری همه‌چیز باشی؟ این که نمی‌شود!» اولش در برابر این ادعا مقاومت کردم، اما در خلوتم، دیوار مقاومت فروریخت. او درون من را دیده بود.

به لطف این تذکرات، حالا دلیل جدیدی برای سرزنش خودم پیدا کرده‌ام و چند روز است زیر لب زمزمه می‌کنم: «چرا دوست داری همه‌چیز باشی؟ این که نمی‌شود!»

آمیگدل @amigdel
📖 نگاهی گذرا به پاسخ‌های کوتاه - بخش ۱
معرفی کتاب «پاسخ‌های کوتاه به پرسش‌های بزرگ» اثر استیون هاوکینگ

سال ۲۰۱۸، استیون هاوکینگ درگذشت و اتفاقاً سال ۲۰۱۸ کتابش منتشر شد: «پاسخ‌های کوتاه به پرسش‌های بزرگ».
کتاب را در یک نشست تمام کردم و از همه‌اش لذت بردم، به جز ترجمه‌ی دل‌به‌هم‌زن دکتر وفایی که خب ... دیگر عادت کرده‌ایم به ترجمه‌های غیرقابل فهم. خواستید بخوانید، ترجمه‌ی مزدا موحد را بخوانید. بهتر است.

استیون هاوکینگ در این کتاب به ۱۰ سؤال بزرگ بشر جواب‌هایی کوتاه و جان‌دار مي‌دهد:
۱. آیا خدا وجود دارد؟
۲. همه‌چیز چطور آغاز شد؟
۳. آیا حیات هوش‌مند دیگری در جهان هستی وجود دارد؟
۴. آیا می‌توانیم آینده را پیش‌بینی کنیم؟
۵. درون یک سیاه‌چاله چه چیزی هست؟
۶. آیا سفر در زمان امکان‌پذیر است؟
۷. آیا به زندگی خود روی کره‌ی زمین ادامه خواهیم داد؟
۸. آیا فضا را به تسخیر خود درخواهیم آورد؟
۹. آیا هوش مصنوعی از ما پیشی خواهد گرفت؟
۱۰. چطور آینده را شکل می‌دهیم؟

اول فکر کردم با کتابی عامه‌پسند و غیرعلمی طرفم. اما جلوتر که رفتم، متوجه شدم که ۵۰ درصد خطا داشته‌ام. کتاب عامه‌پسند است، اما علمی هم است و از قضا خود استیون هاوکینگ هم اعتراف می‌کند که سعی دارد دانش فیزیک و اخترفیزیک را بدون ذکر محاسبات پیچیده و توضیحات مخ‌سوز، به زبان عموم بیان کند.
با این حال، راستش باید بگویم کسی که آشنایی پایه‌ای با علم فيزيك ندارد، بهتر است این کتاب را نخواند؛ چون چیز زیادی نمی‌فهمد.

هاوكينگ در مقدمه‌ي كتاب كمي از سرگذشت خودش مي‌گويد. می‌گوید دانش‌آموزی متوسط و ضعیف بوده، اما دوستانی صمیمی داشته که با آن‌ها درباره‌ی سؤالات بزرگ علمی گفت‌وگو می‌کرده و پدر علم‌دوستی که به کسب علم تشویقش می‌کرده. ماجرای سفرش به ایران و زلزله‌ی بویین‌زهرا را تعریف می‌کند و از پذیرفته شدنش در دانشگاه کمبریج می‌گوید که برایش غیرمنتظره بوده. از بیماری خودش می‌نویسد و از روند روبه‌رشد موقعیت اجتماعی‌اش. کتاب را که می‌خواندم، به شوخ‌طبعی و تیزی زبانش هم پی بردم و فهمیدم در سیاست هم از برگزیت و ترامپ دل خوشی ندارد.

فصل اول و بخشی از فصل دوم کتاب، بحث‌های جنجالی‌تری دارد. خود استیون هم قبول دارد که با گفتن این حرف‌ها، خودش را به دردسر می‌اندازد. او در فصل اول، وجود خدا را رد می‌کند و می‌گوید برای توضیح علت هستی، نیاز به خدا نیست. می‌گوید من با خدا و ایمان شخصی افراد دعوایی ندارم، فقط می‌خواهم دنیا را در یک چارچوب خردمندانه بشناسم. سپس وارد استدلال‌های فیزیکی و فلسفی می‌شود. همه‌ی جهان را محصول وجود دو چیز -یعنی انرژی و فضا-می‌شمارد و رک و راست بیان می‌کند که نبودن خدا و بهشت و جهنم، توضیح ساده‌تری است و به لحاظ علمی، قابل‌قبول‌تر است. هاوکینگ می‌گوید: شاید بعضی‌ها دوست داشته باشند همین قوانین هستی را «خدا» بنامند. اما واقعیتش خدایی که می‌پرستیم و با او ارتباط شرعی و قلبی داریم، نمی‌تواند قوانین علمی جهان هستی باشد.

در ادامه، موضوع زمان و سرگذشت هستی را باز می‌کند. این‌که بپرسیم «قبل از مهبانگ، جهان چگونه بود؟» به نظر او سؤال غلطی است؛ چون خود زمان هم پس از مهبانگ به وجود آمد. این مهبانگ بود که جهان و زمان را از هیچ به وجود آورد. شاید بپرسید چطور همه‌چیز از هیچ‌چیز به وجود می‌آید؟ جواب این است که این هیچ (صفر ریاضی)، به ترکیبی از انرژی مثبت و منفی و ماده و پادماده تبدیل شد و جهان هستی را شکل داد. انرژی مثبت همان انرژی‌ای است که همه‌مان می‌شناسیم (گرما، نور، حرکت، ...)، اما انرژی منفی در فضا پراکنده است. حاصل جمع این انرژی‌های مثبت و منفی و ماده و پادماده، برابر با صفر، یعنی هیچ است.

کفریات کافی است. برویم سراغ فصل‌های بعد.
او می‌گوید ما باید در آینده زمین را به مقصد سیاره‌ای دیگر ترک کنیم؛ چون اگر بمانیم، منقرض می‌شویم. زمین به‌زودی دیگر جای مناسبی برای ما نخواهد بود.

او بزرگ‌ترین تهدیدهای حیات انسان را (۱) برخورد سیارک‌های بزرگ به زمین، (۲) جنگ هسته‌ای و (۳) مشکلات آب‌وهوایی می‌داند. راستش حرف‌هایش منی را هم که در ایران دغدغه‌ی قیمت بنزین و خدمت سربازی دارم، ترساند.

هاوکینگ در خطرناک بودن هوش مصنوعی با ایلان ماسک هم‌نظر است. او می‌گوید برای آینده‌ی هوش مصنوعی و این‌که شاید در صد سال آینده، ماشین‌های هوش‌مند قصد جانشینی انسان را بکنند، باید نگران بود و تدبیری کرد.

در مقابل، حرف از مهندسی ژنتیک و فناوری CRISPR می‌زند که با کمک آن، روزی قادر خواهیم بود تا توان‌مندی‌های آن‌چنانی در ژن‌هایمان بکاریم و عمر و جوانی بی‌پایان و بدن‌هایی مقاوم و زیبا برای خودمان بسازیم. آن‌وقت دیگر لازم نیست میلیون‌ها سال منتظر جناب فرگشت بنشینیم تا ما را اندک‌اندک توان‌مندتر کند.

آمیگدل @amigdel
📖 نگاهی گذرا به پاسخ‌های کوتاه - بخش ۲

بحث از سیاه‌چاله‌ها که می‌شود، هاوکینگ ناچار است سطح صحبت را بالا بکشد و علمی‌تر حرف بزند. اما در کل، سیاه‌چاله‌ها جایی هستند که داستان‌های علمی تخیلی به حقایق علمی تبدیل می‌شوند و سوژه‌ی گفت‌وگوهای علمی بسیاری شده‌اند.

استیون هاوکینگ سفر در زمان را تقریباً غیرممکن می‌داند، ولی به نظریه‌ای اشاره می‌کند که در آن، امیدی برای سفر در زمان وجود دارد: نظریه‌ی M. طبق این ایده، جهان از ۱۰ بُعد فضا و ۱ بعد زمان تشکیل شده و به دلایلی که محاسبات ریاضی، آن را توضیح می‌دهند، شاید راهی باشد که از دل این ابعاد یازده‌گانه، یک خمیدگی در فضا-زمان ایجاد کنیم و چند سال نوری را در دم طی کنیم و به عمه و خاله‌هایمان که در پروکسیما قنطورس خانه خریده‌اند، سر بزنیم.

بد نیست حرف‌هایم را با طنازی استیون هاوکینگ در جایی از کتابش به پایان ببرم. وقتی از او سؤال شد که «اگر خدا را ملاقات می‌کردی، از او چه می‌پرسیدی؟» جواب داد: «اگر دلتان خواست، قوانین علم را "خدا" بنامید. اما این دیگر خدایی شخصی نیست که بتوانید ملاقاتش کنید و از او سؤال بپرسید. با این حال اگر چنین خدایی وجود داشته باشد، دوست دارم از او بپرسم که چگونه چیزی به پیچیدگی نظریه‌ی M در یازده بُعد به ذهنش خطور کرد؟»

آمیگدل @amigdel
نگاهی گذرا به پاسخ‌های کوتاه
oosmajid
نگاهی گذرا به پاسخ‌های کوتاه
🔊 نسخه صوتی

آمیگدل @amigdel