This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
5⃣
بازیهای آنلاین را نگاه کردم، تراوین، جنگ خانها، آسماندژ. یا خراب بودند یا حالم را خراب میکردند. بیخیالشان شدم. …
بازیهای آنلاین را نگاه کردم، تراوین، جنگ خانها، آسماندژ. یا خراب بودند یا حالم را خراب میکردند. بیخیالشان شدم. …
امروز با آزمایشگاه ملّی نقشهبرداری مغز آشنا شدم. چیز جالبی به نظر میآمد.
رفتم توی سایتشان، قسمت «دربارهی ما» تا اهدافشان را بخوانم. دیدم این را نوشته. انگار هدف اصلیشان رقابت کردن و مسابقه دادن و گُنده کردن ایران است، نه علم و فناوری. حیف!
آمیگدل @amigdel
رفتم توی سایتشان، قسمت «دربارهی ما» تا اهدافشان را بخوانم. دیدم این را نوشته. انگار هدف اصلیشان رقابت کردن و مسابقه دادن و گُنده کردن ایران است، نه علم و فناوری. حیف!
آمیگدل @amigdel
👸🏻 ملکه مُرد
سلام.
شاه مُرد. ملکه مرد.
نه نه! شاه مرد، ملکه از غصه مرد.
دومی قشنگتر است، نه؟
چون هم حرمت قانون علیت را حفظ کرده و هم ذهن خواننده را برای مرگ ملکه آماده کرده.
من چند باری امتحان کردهام، جواب داده.
آدمها وقتی غافلگیر بشوند، میروند توی لاک دفاعی تا در خلوت خودشان چرتکه دربیاورند و حسابکتاب کنند که کی هستند و اینجا کجاست. بعد احتمال اینکه بهتان جواب منفی بدهند بالا میرود. شما مخاطب دارید. مخاطبتان را شوکه نکنید. اگر میخواهید به شریک زندگیتان بگویید کل پساندازتان را بیتکوین و خساپا خریده بودهاید و حالا تنها امیدتان پول بابای همسرتان است، پیشنهاد میکنم از چند هفته قبل گهگداری سر غذا و موقع خواب به این سیاهچالههای پولی اشاره کنید.
اگر میخواهید به خانواده خبر بدهید که از دانشگاه اخراج شدهاید، چند روز قبلش خاطرنشان کنید که با سازمان سنجش به اختلافاتی خوردهاید.
اگر میخواهید خبر مرگ گربهی خوشگلش را به دوستدخترتان -که با خانوادهش برای تفریح رفته مادرید- بدهید، احتمالاً حواستان هست که اول «حالش بد شده بردیمش بیمارستان».
اگر میخواهید بپیچید، راهنما بزنید، طبیعتاً.
گاهی آدمها از غافلگیریهای خوشحالکننده هم خوششان نمیآید، فضلاً از غافلگیریهای ناراحتکننده. مراعات لطفاً.
آمیگدل @amigdel
سلام.
شاه مُرد. ملکه مرد.
نه نه! شاه مرد، ملکه از غصه مرد.
دومی قشنگتر است، نه؟
چون هم حرمت قانون علیت را حفظ کرده و هم ذهن خواننده را برای مرگ ملکه آماده کرده.
من چند باری امتحان کردهام، جواب داده.
آدمها وقتی غافلگیر بشوند، میروند توی لاک دفاعی تا در خلوت خودشان چرتکه دربیاورند و حسابکتاب کنند که کی هستند و اینجا کجاست. بعد احتمال اینکه بهتان جواب منفی بدهند بالا میرود. شما مخاطب دارید. مخاطبتان را شوکه نکنید. اگر میخواهید به شریک زندگیتان بگویید کل پساندازتان را بیتکوین و خساپا خریده بودهاید و حالا تنها امیدتان پول بابای همسرتان است، پیشنهاد میکنم از چند هفته قبل گهگداری سر غذا و موقع خواب به این سیاهچالههای پولی اشاره کنید.
اگر میخواهید به خانواده خبر بدهید که از دانشگاه اخراج شدهاید، چند روز قبلش خاطرنشان کنید که با سازمان سنجش به اختلافاتی خوردهاید.
اگر میخواهید خبر مرگ گربهی خوشگلش را به دوستدخترتان -که با خانوادهش برای تفریح رفته مادرید- بدهید، احتمالاً حواستان هست که اول «حالش بد شده بردیمش بیمارستان».
اگر میخواهید بپیچید، راهنما بزنید، طبیعتاً.
گاهی آدمها از غافلگیریهای خوشحالکننده هم خوششان نمیآید، فضلاً از غافلگیریهای ناراحتکننده. مراعات لطفاً.
آمیگدل @amigdel
➗ کمینهی موضعی
دیدی گاهی وقتها زمین و آسمان بسیج میشوند که بهت یک چیزی را بفهمانند؟
عُمَر اسم مرغعشق محمد است که سپرده به من نگهداری کنم. بعضی وقتها از قفس درش میآورم هوا بخورد و روی کلّهی اعضای خانواده بنشیند و پیپی کند و صفا کند. خودش که از آزادی خسته میشود، میرود توی امنیت قفسش آب و دان میخورد و پرهایش را نوک میزند. یک بار از قفس که بیرون بود، جای قفسش را عوض کردم. گذاشتم اینطرفتر. اما عمر برگشت همانجای قبلی قفس و همانجا نشست و شروع کرد قدم زدن. عادت کرده بود به جای قبلی. قفس را گم کرده بود. بچهم! 🥺
شبها هم این خرمگسها میآیند خودشان را میکوبند به شیشهی پنجره بلکه راهی پیدا کنند بچسبند به چراغ مهتابی اتاقم. شیشه بودن را یاد نمیگیرند بندهخداها.
قدیمندیمها مبانی هوش مصنوعی که میخواندیم، میگفتند ماشینها در مسیر آدم شدن، همیشه یک رفتار دلسردکننده از خودشان نشان میدهند: آنها وارد Local Minimum میشوند و همانجا میمانند. در یک وضعیت ثابت میمانند و قانع میشوند و دیگر همین.
داستان مارپیچ هرز فرزانه پیشرو را میخواندم. آخرش را از قول پسر سرطانی که مرگش نزدیک بود، خوب آمد: «موخوام کارایی که هیچ وقت نکردِم بکنم.» بعد جلدی یاد سلطان هایزنبرگ افتادم که بعد از سرطان یادش افتاد که ترس بدترین چیز است.
یادداشت آخری فهیم عطار هم توی گفت و چای میگفت بروید برای بار اول یک کاری بکنید.
اینها میگویند همین که از خانهی امنت خارج بشوی و گاهی کارهایی بکنی که هیچ وقت نکردی، خاطرت جمع میشود هنوز قدری آدمی. آدم مشکلش این است که آنقدر جدّیت خرج حفظ امنیتش میکند که دیگر جدّیتی نمیماند برای کارهای دیگر.
خواننده! بیا کلّیگویی را بگذاریم توی سبد رختچرکها، ببینیم کار جدید و آشوبگون چی توی همیان داریم، بریزیم توی دایره.
مثلاً:
- صورتمان را گواش بزنیم و با مانتوی جلوباز برویم توی خیابان (فقط پسرها).
- برویم توی یک مغازه و التماس کنیم بهمان کار بدهند.
- یک نقد غیرمنصفانه، بیربط و توهینآمیز بنویسیم و بفرستیم به ایمیل یک نویسنده.
- یک سوسک نیمهمرده را ببریم کلینیک دامپزشکی تا درمانش کنند.
- با کشپول دستبند تولید کنیم و توی باسلام بفروشیم و ۶ ماه گارانتی تعویض بدهیم.
- صبح جمعه که هنوز آفتاب نزده برویم کوهنوردی و نوک کوه پرچم رژیم غاصب صهیونیستی بزنیم.
- یک طرف صورتمان را اصلاح کنیم و طرف دیگر ریش بلند بگذاریم.
- صد کیلو کشک نسابیده و دو سهتا استانبولی بنایی سفارش بدهیم و کشکها را بسابیم و ببریم لبنیاتی بفروشیم.
- نقاشیهای کودکیمان را زیرقیمت بازار در پیج اینستاگراممان حراج کنیم.
- الکی کنکور مهندسی آبخیز با گرایش سیلاب و رودخانه ثبتنام کنیم.
- از بچهکوچیکهای فامیل فیلم بگیریم و بفرستیم برای جشنوارهی مردمی فیلم عمار.
- برای استادهای دانشگاه پرینستون و امپریال کالج لندن ایمیل بزنیم و درخواست فاند و اپلای بدهیم.
- پلیاستیشنمان را کرایه بدهیم.
- از پشت دیوار سیگارت سهزمانه بیندازیم توی حیاط کلانتری.
- فیلم بچههای فامیل را برای جشنوارهی گجرات، بخارست، کوزُوو و برازیلیا هم بفرستیم.
- توی سایتهای همسریابی ثبتنام کنیم و الکیالکی همسر پیدا کنیم.
- کلکسیون سهراهی برق جمع کنیم.
- توی پارک سر خیابان با رفقا چادر بزنیم و چند شب بمانیم.
ایدهی بهتری هست بهم بگویی؟
آمیگدل @amigdel
دیدی گاهی وقتها زمین و آسمان بسیج میشوند که بهت یک چیزی را بفهمانند؟
عُمَر اسم مرغعشق محمد است که سپرده به من نگهداری کنم. بعضی وقتها از قفس درش میآورم هوا بخورد و روی کلّهی اعضای خانواده بنشیند و پیپی کند و صفا کند. خودش که از آزادی خسته میشود، میرود توی امنیت قفسش آب و دان میخورد و پرهایش را نوک میزند. یک بار از قفس که بیرون بود، جای قفسش را عوض کردم. گذاشتم اینطرفتر. اما عمر برگشت همانجای قبلی قفس و همانجا نشست و شروع کرد قدم زدن. عادت کرده بود به جای قبلی. قفس را گم کرده بود. بچهم! 🥺
شبها هم این خرمگسها میآیند خودشان را میکوبند به شیشهی پنجره بلکه راهی پیدا کنند بچسبند به چراغ مهتابی اتاقم. شیشه بودن را یاد نمیگیرند بندهخداها.
قدیمندیمها مبانی هوش مصنوعی که میخواندیم، میگفتند ماشینها در مسیر آدم شدن، همیشه یک رفتار دلسردکننده از خودشان نشان میدهند: آنها وارد Local Minimum میشوند و همانجا میمانند. در یک وضعیت ثابت میمانند و قانع میشوند و دیگر همین.
داستان مارپیچ هرز فرزانه پیشرو را میخواندم. آخرش را از قول پسر سرطانی که مرگش نزدیک بود، خوب آمد: «موخوام کارایی که هیچ وقت نکردِم بکنم.» بعد جلدی یاد سلطان هایزنبرگ افتادم که بعد از سرطان یادش افتاد که ترس بدترین چیز است.
یادداشت آخری فهیم عطار هم توی گفت و چای میگفت بروید برای بار اول یک کاری بکنید.
اینها میگویند همین که از خانهی امنت خارج بشوی و گاهی کارهایی بکنی که هیچ وقت نکردی، خاطرت جمع میشود هنوز قدری آدمی. آدم مشکلش این است که آنقدر جدّیت خرج حفظ امنیتش میکند که دیگر جدّیتی نمیماند برای کارهای دیگر.
خواننده! بیا کلّیگویی را بگذاریم توی سبد رختچرکها، ببینیم کار جدید و آشوبگون چی توی همیان داریم، بریزیم توی دایره.
مثلاً:
- صورتمان را گواش بزنیم و با مانتوی جلوباز برویم توی خیابان (فقط پسرها).
- برویم توی یک مغازه و التماس کنیم بهمان کار بدهند.
- یک نقد غیرمنصفانه، بیربط و توهینآمیز بنویسیم و بفرستیم به ایمیل یک نویسنده.
- یک سوسک نیمهمرده را ببریم کلینیک دامپزشکی تا درمانش کنند.
- با کشپول دستبند تولید کنیم و توی باسلام بفروشیم و ۶ ماه گارانتی تعویض بدهیم.
- صبح جمعه که هنوز آفتاب نزده برویم کوهنوردی و نوک کوه پرچم رژیم غاصب صهیونیستی بزنیم.
- یک طرف صورتمان را اصلاح کنیم و طرف دیگر ریش بلند بگذاریم.
- صد کیلو کشک نسابیده و دو سهتا استانبولی بنایی سفارش بدهیم و کشکها را بسابیم و ببریم لبنیاتی بفروشیم.
- نقاشیهای کودکیمان را زیرقیمت بازار در پیج اینستاگراممان حراج کنیم.
- الکی کنکور مهندسی آبخیز با گرایش سیلاب و رودخانه ثبتنام کنیم.
- از بچهکوچیکهای فامیل فیلم بگیریم و بفرستیم برای جشنوارهی مردمی فیلم عمار.
- برای استادهای دانشگاه پرینستون و امپریال کالج لندن ایمیل بزنیم و درخواست فاند و اپلای بدهیم.
- پلیاستیشنمان را کرایه بدهیم.
- از پشت دیوار سیگارت سهزمانه بیندازیم توی حیاط کلانتری.
- فیلم بچههای فامیل را برای جشنوارهی گجرات، بخارست، کوزُوو و برازیلیا هم بفرستیم.
- توی سایتهای همسریابی ثبتنام کنیم و الکیالکی همسر پیدا کنیم.
- کلکسیون سهراهی برق جمع کنیم.
- توی پارک سر خیابان با رفقا چادر بزنیم و چند شب بمانیم.
ایدهی بهتری هست بهم بگویی؟
آمیگدل @amigdel
Mystic Scriptures
مارپیچ هرز – فهرست
قسمت یک قسمت دو قسمت سه قسمت چهار قسمت پنج قسمت شش قسمت هفت قسمت هشت قسمت نه قسمت ده قسمت یازده قسمت دوازده – پایان…
🪱 ایناروس
حبس مجازات ظالمانهای است. تو یک موجود زنده، یک آدمیزاد، یک ۴۶ کروموزومی نفسکش را که مادر طبیعت به دنیاش آورده، به هر جرمی به چارمیخ ببندی و بیندازی توی یک چاردیواری تنگ تا در روزمرگی بگندد. به چه حقی؟ چون قانون مملکت تو را رعایت نکرده؟ این آدمها چند صد میلیون سال دارند زندگی میکنند، بعد تو نوکیسهی خرلگدزده که هنوز ده هزار سال هم نیست متمدن شدهای، قانون میگذاری برایشان؟
سلّمنا، اوکی، گیریم که از این رودخانه تا آن رودخانه را خطکشی کردی و سیمخاردار کشیدی و توی کاغذهات نوشتی که اینجا ملک من است و توش فلان و بهمان کار جرم است. حالا به چه حقی حق آزادی را از مجرم میدزدی؟ به چه حقی عمر او را غارت میکنی؟ به چه حقی امید و آیندهی او را مثله میکنی؟ تو حداکثر کاری که حق داشته باشی بکنی این است که مجرم را از مملکتت بیرون کنی.
هرکس پیدا شده برای خودش ادعای خدایی میکند. واه واه.
آمیگدل @amigdel
حبس مجازات ظالمانهای است. تو یک موجود زنده، یک آدمیزاد، یک ۴۶ کروموزومی نفسکش را که مادر طبیعت به دنیاش آورده، به هر جرمی به چارمیخ ببندی و بیندازی توی یک چاردیواری تنگ تا در روزمرگی بگندد. به چه حقی؟ چون قانون مملکت تو را رعایت نکرده؟ این آدمها چند صد میلیون سال دارند زندگی میکنند، بعد تو نوکیسهی خرلگدزده که هنوز ده هزار سال هم نیست متمدن شدهای، قانون میگذاری برایشان؟
سلّمنا، اوکی، گیریم که از این رودخانه تا آن رودخانه را خطکشی کردی و سیمخاردار کشیدی و توی کاغذهات نوشتی که اینجا ملک من است و توش فلان و بهمان کار جرم است. حالا به چه حقی حق آزادی را از مجرم میدزدی؟ به چه حقی عمر او را غارت میکنی؟ به چه حقی امید و آیندهی او را مثله میکنی؟ تو حداکثر کاری که حق داشته باشی بکنی این است که مجرم را از مملکتت بیرون کنی.
هرکس پیدا شده برای خودش ادعای خدایی میکند. واه واه.
آمیگدل @amigdel
وسط توضیح آراء مارتین سلیگمن مگسه آمد نشست روی میزم. بنا کرد دستهاش را به هم مالیدن. بعد پاهاش را. (راستی به جفت پای وسطیِ حشرهها دست میگویند یا پا؟) بعد هم سر و صورتش و بالهایش را تندتند مالید و پرواز کرد رفت.
جدی چرا؟ میخارد؟ گرم میکند؟ گوگل کنم؟
خندهدار است ولی تقریباً هر سؤالی که آدمهای عادی توی زندگی روزمره براشان پیش میآید توی اینترنت یک کسی بوده و قبلاً پرسیده و جوابش دادهاند. شرطش اینکه به زبان انگلیسی جستوجو کنی.
زدم آورد. میگوید مگسها با اینکه عاشق پیپی و آشغال و کثافت هستند، دستهایشان را به هم میمالند که تمیز شوند و نظافتشان رعایت شود.
آمیگدل @amigdel
(این آمیگدل 👆🏼 را چرا هربار مینویسم؟ که ندزدند؟ که تبلیغ کنم؟ که همرنگ جماعت شوم؟ که کلاس داشته باشد؟)
جدی چرا؟ میخارد؟ گرم میکند؟ گوگل کنم؟
خندهدار است ولی تقریباً هر سؤالی که آدمهای عادی توی زندگی روزمره براشان پیش میآید توی اینترنت یک کسی بوده و قبلاً پرسیده و جوابش دادهاند. شرطش اینکه به زبان انگلیسی جستوجو کنی.
زدم آورد. میگوید مگسها با اینکه عاشق پیپی و آشغال و کثافت هستند، دستهایشان را به هم میمالند که تمیز شوند و نظافتشان رعایت شود.
آمیگدل @amigdel
(این آمیگدل 👆🏼 را چرا هربار مینویسم؟ که ندزدند؟ که تبلیغ کنم؟ که همرنگ جماعت شوم؟ که کلاس داشته باشد؟)
بعد از اخراج از دانشگاه به این چیزها فکر میکردم. مثل والتر وایت جدول مزایا/معایب درآورده بودم که ترک تحصیل کنم بهتر است یا دوباره بروم کنکور بدهم. یاد گرفتن را دوست دارم. سواد را دوست دارم. اما به قول الوین تافلر، «در قرن ۲۱ بیسوادی این نیست که خواندن و نوشتن بلد نباشی، این است که یاد گرفتن، از یاد بردن و یاد گرفتنِ دوباره را بلد نباشی.» داشتم فکر میکردم منی که از ریاضیات خوشم نمیآید، کجا بهتر از اینترنت و یوتیوب میتوانستم طرز کار الگوریتم رمزنگاری دیفی-هلمن را یاد بگیرم؟ کجا میتوانستم نحوهی ترسیم نمودار نمای جدول دادههای آماری multimodal را یاد بگیرم؟ اینجا نه به حضور و غیابم نگاه میکنند، نه پول زیادی ازم میگیرند، نه مجبورم میکنند حفظ کنم (چون از بس خوب یادم دادهاند، نیاز به حفظ کردن ندارم)، نه اضطرابم را زیاد میکنند، نه با دیگران مقایسهام میکنند.
اگر شما هم یادگیری را دوست دارید، فرادرس، مکتبخونه، Coursera، Udemy، آکادمیِ خان و خود یوتیوبِ دوست داشتنی را فراموش نکنید. سخنرانیها را بشنوید. طاقچه و فیدیبو را نصب کنید. کستباکس را دانلود کنید و اوقات فراغتتان را بهجای موزیکهای تکراری، با کتابهای صوتی و پادکستهای حسابی پر کنید. بروید توی این دورهها شرکت کنید. تمرینهایشان را انجام بدهید. در اقیانوس آموزشهای آزاد غواصی کنید و بردهی دانشگاهها نباشید.
آمیگدل @amigdel
اگر شما هم یادگیری را دوست دارید، فرادرس، مکتبخونه، Coursera، Udemy، آکادمیِ خان و خود یوتیوبِ دوست داشتنی را فراموش نکنید. سخنرانیها را بشنوید. طاقچه و فیدیبو را نصب کنید. کستباکس را دانلود کنید و اوقات فراغتتان را بهجای موزیکهای تکراری، با کتابهای صوتی و پادکستهای حسابی پر کنید. بروید توی این دورهها شرکت کنید. تمرینهایشان را انجام بدهید. در اقیانوس آموزشهای آزاد غواصی کنید و بردهی دانشگاهها نباشید.
آمیگدل @amigdel
خبر کوتاه بود و ترسناک: هوش مصنوعی در حال یاد گرفتن روش ساختِ خودش است.
یاد چی افتادید؟ آها؟ 9؟ ۹؟ نُه؟ آره. همین است.
به هر حال کَک هوش مصنوعی به تنبان بشر افتاده. نمیشود کاریش کرد. نمیشود جلویش را گرفت. ما باید آدم مصنوعی فراهوشمندمان را بسازیم، به هر قیمتی که شده، باید، باید، حتی اگر مثل فیلم ماتریکس تبدیل به باتری قلمیِ روباتها بشویم.
ما فکر میکنیم ترس از تکنولوژی مخصوص مذهبیهای سنتی و پیرمرد پیرزنهای روستای ایستای طالقان است ولی نه، همهجا از این آدمها پیدا میشود. کاریکاتورهای ترسناکشان را که صد و اندی سال پیش در وصف الکتریسیته در روزنامههای اروپا منتشر میکردهاند ببین. همین انیمیشنهایشان، فیلمهایشان، انجمنهایشان را ببین. بالاخره حق هم دارند، نه؟ کدام جنگی با فشردن یک دکمه ۱۰۰ هزار نفر را همزمان میکشت؟ تازگی میگویند کرونا هم زادهی آزمایشگاههای علمی است. تو قاضی. حق با کیست؟ با لحاظ اینکه این آدمیزادی که کرونا ساخت، واکسن هم ساخت. بمب اتمی ساخت، نیروگاه برق هستهای و رادیوتراپی هم ساخت. و روبات فراهوشمند هم اگر بسازد، احتمالا آنقدر باهوش باشد که کنترلش را هم بسازد.
آمیگدل @amigdel
یاد چی افتادید؟ آها؟ 9؟ ۹؟ نُه؟ آره. همین است.
به هر حال کَک هوش مصنوعی به تنبان بشر افتاده. نمیشود کاریش کرد. نمیشود جلویش را گرفت. ما باید آدم مصنوعی فراهوشمندمان را بسازیم، به هر قیمتی که شده، باید، باید، حتی اگر مثل فیلم ماتریکس تبدیل به باتری قلمیِ روباتها بشویم.
ما فکر میکنیم ترس از تکنولوژی مخصوص مذهبیهای سنتی و پیرمرد پیرزنهای روستای ایستای طالقان است ولی نه، همهجا از این آدمها پیدا میشود. کاریکاتورهای ترسناکشان را که صد و اندی سال پیش در وصف الکتریسیته در روزنامههای اروپا منتشر میکردهاند ببین. همین انیمیشنهایشان، فیلمهایشان، انجمنهایشان را ببین. بالاخره حق هم دارند، نه؟ کدام جنگی با فشردن یک دکمه ۱۰۰ هزار نفر را همزمان میکشت؟ تازگی میگویند کرونا هم زادهی آزمایشگاههای علمی است. تو قاضی. حق با کیست؟ با لحاظ اینکه این آدمیزادی که کرونا ساخت، واکسن هم ساخت. بمب اتمی ساخت، نیروگاه برق هستهای و رادیوتراپی هم ساخت. و روبات فراهوشمند هم اگر بسازد، احتمالا آنقدر باهوش باشد که کنترلش را هم بسازد.
آمیگدل @amigdel
☕️ قند خون ناشتا
شما هم کفشهای بچگیتان را هنوز دارید؟ کوچولو موچولو و گوگولی هستند. یادش بخیر، بچگی. توی بچگی و نوجوانی پدر و مادر نگرانت هستند و هوایت را دارند. کمک بخواهی دستت را میگیرند و به خاطر خودت میخواهندت. جمع رفقای مدرسه و دانشگاه را داری که به آنها دل میبندی. با آنها خوش میگذرانی و گاهی کارهای جدیتر میکنی. بدن سالم و زیبا داری و غصهی fasting blood sugar و TSH و triglycerides را نمیخوری. ذهنت فارغ و آسوده است و گرچه رنج هرکسی برای خودش بزرگ است، حداقل نگران بدبخت شدن و یا مُردن نیستی.
اما دقت کردی هرچه سن به سر آدم میآید، کمکم مثل ماهی میشوی که آبش دارد خشک میشود؟ انگار از ناحیهی امنت خارج میشوی و بعد که به عقب نگاه میکنی احساس میکنی دیگر توی ناحیهی امن جا نمیشوی. دیگر کفشهای قبلی به پایت نمیروند. چیزهایی که در کودکی و نوجوانی از بس همیشه بودند، باعث ملال میشدند، حالا دیگر به زور بتوانی تک و توک، برای لحظاتی چند، فقط از دور حسشان کنی. جمع دوستان، پدر و مادر، بدن سالم و زیبا، ذهن آسوده، فراغت. دیگر حتی یک اردوی مجردی با رفقای قدیمی جور نمیشود؛ چون دخترها (همسرها) آمدهاند و روابط دوستانهی ما را خراب کردهاند. دیگر برگشتی وجود ندارد. هر برگشتی فقط یک حرکت مصنوعی و مذبوحانه است که در میانهی راه آدم را از درون با این بحران معنایی روبهرو میکند که «این مسخرهبازیا چیه؟ جمع کن خودتو.»
یاد دیالوگ فیلم the book of Eli افتادم. سولارا پرسید: «از دوران گذشته چیزی یادت هست؟» ایلای جواب داد: «اون زمان چیزهایی رو دور میریختیم که الآن به خاطرشون همدیگه رو میکشیم.»
آمیگدل @amigdel
شما هم کفشهای بچگیتان را هنوز دارید؟ کوچولو موچولو و گوگولی هستند. یادش بخیر، بچگی. توی بچگی و نوجوانی پدر و مادر نگرانت هستند و هوایت را دارند. کمک بخواهی دستت را میگیرند و به خاطر خودت میخواهندت. جمع رفقای مدرسه و دانشگاه را داری که به آنها دل میبندی. با آنها خوش میگذرانی و گاهی کارهای جدیتر میکنی. بدن سالم و زیبا داری و غصهی fasting blood sugar و TSH و triglycerides را نمیخوری. ذهنت فارغ و آسوده است و گرچه رنج هرکسی برای خودش بزرگ است، حداقل نگران بدبخت شدن و یا مُردن نیستی.
اما دقت کردی هرچه سن به سر آدم میآید، کمکم مثل ماهی میشوی که آبش دارد خشک میشود؟ انگار از ناحیهی امنت خارج میشوی و بعد که به عقب نگاه میکنی احساس میکنی دیگر توی ناحیهی امن جا نمیشوی. دیگر کفشهای قبلی به پایت نمیروند. چیزهایی که در کودکی و نوجوانی از بس همیشه بودند، باعث ملال میشدند، حالا دیگر به زور بتوانی تک و توک، برای لحظاتی چند، فقط از دور حسشان کنی. جمع دوستان، پدر و مادر، بدن سالم و زیبا، ذهن آسوده، فراغت. دیگر حتی یک اردوی مجردی با رفقای قدیمی جور نمیشود؛ چون دخترها (همسرها) آمدهاند و روابط دوستانهی ما را خراب کردهاند. دیگر برگشتی وجود ندارد. هر برگشتی فقط یک حرکت مصنوعی و مذبوحانه است که در میانهی راه آدم را از درون با این بحران معنایی روبهرو میکند که «این مسخرهبازیا چیه؟ جمع کن خودتو.»
یاد دیالوگ فیلم the book of Eli افتادم. سولارا پرسید: «از دوران گذشته چیزی یادت هست؟» ایلای جواب داد: «اون زمان چیزهایی رو دور میریختیم که الآن به خاطرشون همدیگه رو میکشیم.»
آمیگدل @amigdel
😱 ماشینلباسشویی را خودت روشن نکن
چهار سال پیش رفته بودم مدرسه فیضیه. دیدم پشت بوتهها داد و بیداد بلند است. نزدیکتر شدم. صدا از همهمهی محو به گفتوگویی شفاف بدل شد. کاملمردی بود که الان تیپ و ظاهرش درست یادم نمیآید ولی خب یک تیپ طلبگی عرفی داشت. از اینها که عمری نماز و روزه به جا آوردهاند و یک زن چاق و سه تا بچهی کوچولو دارند و بعد از ناهار خودشان را عقب میکشند و توی هیأتها میروند وسط جمعیت و شَرَق شَرَق سینه میزنند و در حالی که پای چپ را زیر باسنشان تا کردهاند و کف پای راست را روی زمین گذاشتهاند، قند را توی چایی میزنند و کل فنجان را یکمرتبه سرمیکشند. به شورای نگهبان اعتراض میکرد که چرا حسن روحانی را تأیید صلاحیت کردهاید. میگفت آقای جنتی و اعضای شورای نگهبان همه یکمشت پیر پاتالاند و آدم وقتی پیر میشود کبدش کوچک میشود و وقتی کبدش کوچک میشود، شجاعتش کم میشود. در واقع معتقد بود کاهش حجم کبد باعث ترس میشود. بعد سر این حرف کلی داد و بیداد میکرد. چندتا طلبه آمدند گرفتند هدایتش کردند بیرون.
این بندهی خدا فکر نکرده که قبلش یک گوگل بکند ببیند که اصلا سایز کبد ارتباطی به ترس و شجاعت ندارد (حالا باز اگر صحبت از سایز بیضه بود میشد از حرفش دفاع کرد). اصولاً صدها عامل روانی و فیزیکی در ترس و جرأت آدم دخیلاند، اما حالا اینها به کنار، چه میشود که آدم با اولین استدلالی که به ذهنش منطقی میرسد اینچنین سینه میچاکد و به همه بد و بیراه میگوید و قضاوت میکند؟ چه میشود که آدم اینقدر به خودش و حرفش مطمئن میشود و حکم صادر میکند؟ این سادگی و بسیطاندیشی محصول چیست؟ ظاهراً که نتیجهی بیسوادی و بیتجربگی است. شما ایدهای دارید؟
آمیگدل @amigdel
چهار سال پیش رفته بودم مدرسه فیضیه. دیدم پشت بوتهها داد و بیداد بلند است. نزدیکتر شدم. صدا از همهمهی محو به گفتوگویی شفاف بدل شد. کاملمردی بود که الان تیپ و ظاهرش درست یادم نمیآید ولی خب یک تیپ طلبگی عرفی داشت. از اینها که عمری نماز و روزه به جا آوردهاند و یک زن چاق و سه تا بچهی کوچولو دارند و بعد از ناهار خودشان را عقب میکشند و توی هیأتها میروند وسط جمعیت و شَرَق شَرَق سینه میزنند و در حالی که پای چپ را زیر باسنشان تا کردهاند و کف پای راست را روی زمین گذاشتهاند، قند را توی چایی میزنند و کل فنجان را یکمرتبه سرمیکشند. به شورای نگهبان اعتراض میکرد که چرا حسن روحانی را تأیید صلاحیت کردهاید. میگفت آقای جنتی و اعضای شورای نگهبان همه یکمشت پیر پاتالاند و آدم وقتی پیر میشود کبدش کوچک میشود و وقتی کبدش کوچک میشود، شجاعتش کم میشود. در واقع معتقد بود کاهش حجم کبد باعث ترس میشود. بعد سر این حرف کلی داد و بیداد میکرد. چندتا طلبه آمدند گرفتند هدایتش کردند بیرون.
این بندهی خدا فکر نکرده که قبلش یک گوگل بکند ببیند که اصلا سایز کبد ارتباطی به ترس و شجاعت ندارد (حالا باز اگر صحبت از سایز بیضه بود میشد از حرفش دفاع کرد). اصولاً صدها عامل روانی و فیزیکی در ترس و جرأت آدم دخیلاند، اما حالا اینها به کنار، چه میشود که آدم با اولین استدلالی که به ذهنش منطقی میرسد اینچنین سینه میچاکد و به همه بد و بیراه میگوید و قضاوت میکند؟ چه میشود که آدم اینقدر به خودش و حرفش مطمئن میشود و حکم صادر میکند؟ این سادگی و بسیطاندیشی محصول چیست؟ ظاهراً که نتیجهی بیسوادی و بیتجربگی است. شما ایدهای دارید؟
آمیگدل @amigdel
سریع بگم و برم.
امروز یه مقالهای اومد توی Discover گوگل کرومم که بازش کردم و توی چکیدهش گفته بود:
When people feel down, the best way to cheer up may not be seeking pleasure, but finding activities that offer a sense of accomplishment.
وقتی حالتون گرفته است، بهترین راه برای سرحال شدن اینه که به جای یه کار لذتبخش، دنبال یه کاری برید که بتونید تکمیلش کنید و با تکمیل کردنش، حس موفقیت بهتون دست بده.
بقیهشو خودتون بخونید.
مثالی چیزی به ذهنتون رسید منو در جریان بذارید. 😉
آمیگدل @amigdel
امروز یه مقالهای اومد توی Discover گوگل کرومم که بازش کردم و توی چکیدهش گفته بود:
When people feel down, the best way to cheer up may not be seeking pleasure, but finding activities that offer a sense of accomplishment.
وقتی حالتون گرفته است، بهترین راه برای سرحال شدن اینه که به جای یه کار لذتبخش، دنبال یه کاری برید که بتونید تکمیلش کنید و با تکمیل کردنش، حس موفقیت بهتون دست بده.
بقیهشو خودتون بخونید.
مثالی چیزی به ذهنتون رسید منو در جریان بذارید. 😉
آمیگدل @amigdel
Psychology Today
3 Surprising Ways to Cheer Yourself Up
Quirky strategies to boost your mood when you're deflated.
🙇🏻 وقفِ نفس
چرا بعضیها وقتی میخواهند فیلمی را از لیست فیلمها انتخاب کنند تا تماشا کنند، مدام این لیست را بالاپایین میکنند و نظرات کاربران را میخوانند و امتیازها را چک میکنند و این کار را آنقدر ادامه میدهند که دیگر خسته میشوند و کلا از فیلم دیدن صرف نظر میکنند؟ یا بعضیها موقع خرید لباس یا خرید کتاب گرفتار این وسواس میشوند. بعضی دیگر هم هنگام ازدواج و شروع یک دوستی یا وارد شدن به یک کسبوکار و شغل این حساسیت و سختگیری را پیدا میکنند و آنقدر دربارهی شخص یا شغلی که میخواهند انتخاب کنند تحقیق میکنند که خسته میشوند و بیخیالش میشوند.
پیت دیویس در کتابش به این مشکل مردمِ دوره و زمانهی ما پرداخته. او دلیل این وسواس و سختگیری را اینطور توصیف کرده که: مردم دوست دارند گزینههایشان را باز نگه بدارند و زیر بار تعهد به چیزی نروند. آنها ترجیح میدهند کاری را که شاید بعداً احساس کنند دوستش ندارند، از همان اول اصلا شروع نکنند. بالأخره شما برای اینکه فیلمی را ببینید، باید حداقل یکی دو ساعت از وقتتان را به آن فیلم متعهد باشید. اگر بخواهید کتابی بخوانید، شاید چند روز تعهد نیاز داشته باشد. از آن بالاتر اگر بخواهید با کسی دوست شوید، شغلی انتخاب کنید یا با کسی ازدواج کنید، باید سالها یا حتی کل عمرتان را به آنها گره بزنید و فرصت انتخابهای دیگر از شما سلب میشود. آدمهای مدرن امروزی معمولاً به دو دلیل این کار را دوست ندارند؛ دلیل اول اینکه در دوران مدرن -که ما فعلا در آن به سر میبریم- ریاضیات و آمار و کمّیت و سرعت خیلی مهم است. شما هم باید کارهای زیادی بکنید، هم خیلی زود به نتیجه برسید تا بتوانید کار بعدی را شروع کنید. اگر مثلاً ۴۰ سالتان بشود و هزار جلد کتاب نخوانده باشید و چهار پنج سفر خارجی نرفته باشید و مدرک دکتری نگرفته باشید و ماهی ۸ میلیون تومان (۷-تیر-۱۴۰۰) درآمد نداشته باشید، شما بازنده هستید. در این دنیا، شما یا جزو ۱۰۰ نفرِ برتر هستید، یا کلاً به حساب نمیآیید. دلیل دومی که مردم از تعهدها پرهیز میکنند این است که دنیای امروز و مخصوصاً فرهنگ غربی مدام بر طبل individualism و فردگرایی میکوبد و افراد را تشویق میکند که خودشان را بر هر چیزی ترجیح بدهند و مستقل باشند و زیر بار چیزی نروند و بهجای تغییر خودشان، محیطشان را تغییر بدهند. این باعث میشود که سازشپذیری افراد کم شود و به محض اینکه نقطهی نامطلوبی در انتخابشان دیدند، آن را بهکل کنار بگذارند.
اما برای حل این مشکل چه کار باید کرد؟ در این قبیل مسائل، من فعلا تا حدی با دیدگاه روانکاوها موافقم. آنها معتقدند همین که آدم بینش پیدا کند و بفهمد که فلان مشکل را دارد و این مشکلش هم از فلان جا آب میخورد، برای رفع بسیاری از اختلالات کافی است. در اینجا هم همین که ما بدانیم که گاهی بیش از حد حساسیت به خرج میدهیم و از متعهد شدن هراس داریم، جلوی این هراس را میگیرد. باید یادمان بماند که بسیاری از اوقات، آن اهداف و منافعی که از طریق متعهد نشدن و باز نگه داشتنِ گزینههایمان دنبال میکنیم، اتفاقا برعکس در دل تعهدها و عمیق شدن در کارها به دست میآیند. در عمق خیلی از کارها، گزینههای جدیدی پیدا میشود و خلاقیت و شکوفایی واقعی سربرمیآورد.
آمیگدل @amigdel
چرا بعضیها وقتی میخواهند فیلمی را از لیست فیلمها انتخاب کنند تا تماشا کنند، مدام این لیست را بالاپایین میکنند و نظرات کاربران را میخوانند و امتیازها را چک میکنند و این کار را آنقدر ادامه میدهند که دیگر خسته میشوند و کلا از فیلم دیدن صرف نظر میکنند؟ یا بعضیها موقع خرید لباس یا خرید کتاب گرفتار این وسواس میشوند. بعضی دیگر هم هنگام ازدواج و شروع یک دوستی یا وارد شدن به یک کسبوکار و شغل این حساسیت و سختگیری را پیدا میکنند و آنقدر دربارهی شخص یا شغلی که میخواهند انتخاب کنند تحقیق میکنند که خسته میشوند و بیخیالش میشوند.
پیت دیویس در کتابش به این مشکل مردمِ دوره و زمانهی ما پرداخته. او دلیل این وسواس و سختگیری را اینطور توصیف کرده که: مردم دوست دارند گزینههایشان را باز نگه بدارند و زیر بار تعهد به چیزی نروند. آنها ترجیح میدهند کاری را که شاید بعداً احساس کنند دوستش ندارند، از همان اول اصلا شروع نکنند. بالأخره شما برای اینکه فیلمی را ببینید، باید حداقل یکی دو ساعت از وقتتان را به آن فیلم متعهد باشید. اگر بخواهید کتابی بخوانید، شاید چند روز تعهد نیاز داشته باشد. از آن بالاتر اگر بخواهید با کسی دوست شوید، شغلی انتخاب کنید یا با کسی ازدواج کنید، باید سالها یا حتی کل عمرتان را به آنها گره بزنید و فرصت انتخابهای دیگر از شما سلب میشود. آدمهای مدرن امروزی معمولاً به دو دلیل این کار را دوست ندارند؛ دلیل اول اینکه در دوران مدرن -که ما فعلا در آن به سر میبریم- ریاضیات و آمار و کمّیت و سرعت خیلی مهم است. شما هم باید کارهای زیادی بکنید، هم خیلی زود به نتیجه برسید تا بتوانید کار بعدی را شروع کنید. اگر مثلاً ۴۰ سالتان بشود و هزار جلد کتاب نخوانده باشید و چهار پنج سفر خارجی نرفته باشید و مدرک دکتری نگرفته باشید و ماهی ۸ میلیون تومان (۷-تیر-۱۴۰۰) درآمد نداشته باشید، شما بازنده هستید. در این دنیا، شما یا جزو ۱۰۰ نفرِ برتر هستید، یا کلاً به حساب نمیآیید. دلیل دومی که مردم از تعهدها پرهیز میکنند این است که دنیای امروز و مخصوصاً فرهنگ غربی مدام بر طبل individualism و فردگرایی میکوبد و افراد را تشویق میکند که خودشان را بر هر چیزی ترجیح بدهند و مستقل باشند و زیر بار چیزی نروند و بهجای تغییر خودشان، محیطشان را تغییر بدهند. این باعث میشود که سازشپذیری افراد کم شود و به محض اینکه نقطهی نامطلوبی در انتخابشان دیدند، آن را بهکل کنار بگذارند.
اما برای حل این مشکل چه کار باید کرد؟ در این قبیل مسائل، من فعلا تا حدی با دیدگاه روانکاوها موافقم. آنها معتقدند همین که آدم بینش پیدا کند و بفهمد که فلان مشکل را دارد و این مشکلش هم از فلان جا آب میخورد، برای رفع بسیاری از اختلالات کافی است. در اینجا هم همین که ما بدانیم که گاهی بیش از حد حساسیت به خرج میدهیم و از متعهد شدن هراس داریم، جلوی این هراس را میگیرد. باید یادمان بماند که بسیاری از اوقات، آن اهداف و منافعی که از طریق متعهد نشدن و باز نگه داشتنِ گزینههایمان دنبال میکنیم، اتفاقا برعکس در دل تعهدها و عمیق شدن در کارها به دست میآیند. در عمق خیلی از کارها، گزینههای جدیدی پیدا میشود و خلاقیت و شکوفایی واقعی سربرمیآورد.
آمیگدل @amigdel
Goodreads
Dedicated: The Case for Commitment in an Age of Infinit…
A profoundly inspiring and transformative argument that…