آمیگــدِل
🍄 شیوندی یکشنبه ارائه دارم: زبانشناسی شناختی؛ ناحیهی بروکا و ورنیکهی مغز، بازی تقلید آلن تورینگ، لغزشهای زبانی فروید، فلسفهی تحلیلی ویتگنشتاین، حیوان ناطق ارسطو، کنشهای گفتاری جان سرل، استعارههای مفهومی لیکاف و جانسون و باقی ماجرا. یک ماه و چند روز…
💎 کیمیا
[صبح]
همتیمیام ارائه داد. بعدش من ارائه دادم. وقتم کم بود. نرسیدم. بقیهاش افتاد جلسهی بعد. بعد از کلاس به همتیمیام گفتم که بیان و تسلطش روی ارائه خیلی خوب بود. ازش تشکر کردم. جواب داد: «بیان تو هم خیلی خوب بود و من خوشحالم که با تو همتیمی شدم.» تعریفم را با تعریف جواب داد.
[شب]
به دوستی قدیمی گفتم: «خوشحالم که با تو دوستم.» جواب داد: «من هم خوشحالم که میتوانم تنهاییهایم را با تو قسمت کنم.»
این جور آدمها همیشه همینجا بودهاند. وقتی بهشان محبت میکنم، با محبت پاسخ میدهند. وقتی بهشان نیاز دارم، هستند. وقتی با آنها هستم، میتوانم آن روی خُلوچِل و پرعیبونقصم را رو کنم، بی آنکه نگران باشم طردم کنند، مضطرب باشم قضاوتم کنند.
آدمهایی که به حرفهایم گوش میدهند، به جوکهایم میخندند و اگر چند وقت خبری ازم نشود، دلشان برایم تنگ میشود و این را میگویند.
اینها برای من از میلیاردها پول گرانترند، برایم به قدر جهان ارزش دارند. اینها کیمیا هستند.
آمیگدل @amigdel
[صبح]
همتیمیام ارائه داد. بعدش من ارائه دادم. وقتم کم بود. نرسیدم. بقیهاش افتاد جلسهی بعد. بعد از کلاس به همتیمیام گفتم که بیان و تسلطش روی ارائه خیلی خوب بود. ازش تشکر کردم. جواب داد: «بیان تو هم خیلی خوب بود و من خوشحالم که با تو همتیمی شدم.» تعریفم را با تعریف جواب داد.
[شب]
به دوستی قدیمی گفتم: «خوشحالم که با تو دوستم.» جواب داد: «من هم خوشحالم که میتوانم تنهاییهایم را با تو قسمت کنم.»
این جور آدمها همیشه همینجا بودهاند. وقتی بهشان محبت میکنم، با محبت پاسخ میدهند. وقتی بهشان نیاز دارم، هستند. وقتی با آنها هستم، میتوانم آن روی خُلوچِل و پرعیبونقصم را رو کنم، بی آنکه نگران باشم طردم کنند، مضطرب باشم قضاوتم کنند.
آدمهایی که به حرفهایم گوش میدهند، به جوکهایم میخندند و اگر چند وقت خبری ازم نشود، دلشان برایم تنگ میشود و این را میگویند.
اینها برای من از میلیاردها پول گرانترند، برایم به قدر جهان ارزش دارند. اینها کیمیا هستند.
آمیگدل @amigdel
- جذب جنس مخالف در ۳۰ ثانیه
- دوره ۲۱ روزهی منِ دوست داشتنی
- همه چیز راجع به علم فرشتگان
- راههای دلتنگ کردن شوهر
- آرامش ذهن با دکتر انوشه
- کنترل ضمیر ناخودآگاه
- جوری تغییر کن که همه شوکه بشن
- افزایش اعتماد به نفس تضمینی
- مردان عاشق این زنان میشوند
- بستهی کسبدرآمد فوری CN3
- آموزش زبان در خواب
- فعالسازی چشم سوم
- پیشگویی کائنات
- راز قانون جذب
- از وارن بافت یاد بگیر
- جادوی فکر
- پاکسازی بدن از انرژیهای منفی
- تمرینات ۳۰ روزه پولدار شدن
و زهرمار. 😒
آمیگدل @amigdel
- دوره ۲۱ روزهی منِ دوست داشتنی
- همه چیز راجع به علم فرشتگان
- راههای دلتنگ کردن شوهر
- آرامش ذهن با دکتر انوشه
- کنترل ضمیر ناخودآگاه
- جوری تغییر کن که همه شوکه بشن
- افزایش اعتماد به نفس تضمینی
- مردان عاشق این زنان میشوند
- بستهی کسبدرآمد فوری CN3
- آموزش زبان در خواب
- فعالسازی چشم سوم
- پیشگویی کائنات
- راز قانون جذب
- از وارن بافت یاد بگیر
- جادوی فکر
- پاکسازی بدن از انرژیهای منفی
- تمرینات ۳۰ روزه پولدار شدن
و زهرمار. 😒
آمیگدل @amigdel
🥳 اسکلها
برادران، خواهران، اسکل باشید. چی از این همه اتوکشیدگی و سیخ قورت دادگی عایدتان شد؟! اصلا حدیث داریم اکثر اهل بهشت اسکلها هستند.
تا میخواهیم دو دقیقه حرف دل برایتان بزنیم و درد دل کنیم ماشینحسابتان را میزنید به برق و آخوند درونتان را میفرستید روی منبر.
نمیگذارید آدم پیش شما خودش باشد، همش کاری میکنید نقاب بزنیم و از آب و هوا و نرخ ارز و این حرفهای همهجاییِ دوزاری بگوییم.
من پیش کدامتان موقع خوشحالی زبان دربیاورم و مثل میمونها بالا پایین بپرم بدون اینکه بعدش ازم بدش بیاید؟ پیش کدامتان از حس و حالم موقع تماشای انیمهی Your name حرف بزنم؟ بگویم یک دوست خیالی دارم به اسم هِدا که با هم کلی کتاب میخوانیم و بازی میکنیم، بدون اینکه پیش خودتان بهم برچسب اسکلی و ابلهی بزنید و بفرستیدم گاراژ؟
برای کدامتان از ستارههایی بگویم که رویشان فرود آمدهام و از کاخهای اشرافیای که آنها را پیدا کردهام؟
کدامتان بدون آویزانبازی میتوانید اسکلیهای دیگران را تحمل کنید؟ شما نمیتوانید. شما سنگینهای باوقار، نجیبزادههای باشخصیت، جنتلمنهای کاریزماتیک لعنتی! نمیشود برایتان مُرد.
تا میخواهیم از آرمانهایمان حرف بزنیم، میزنید توی برجکمان. تا میخواهیم خودمان باشیم، میگویید «سنگین باش». بس که سنگینید، چسبیدهاید به زمین.
زندگی را شما زیادی جدی گرفتهاید. اسکل ما هستیم یا شما؟
آمیگدل @amigdel
برادران، خواهران، اسکل باشید. چی از این همه اتوکشیدگی و سیخ قورت دادگی عایدتان شد؟! اصلا حدیث داریم اکثر اهل بهشت اسکلها هستند.
تا میخواهیم دو دقیقه حرف دل برایتان بزنیم و درد دل کنیم ماشینحسابتان را میزنید به برق و آخوند درونتان را میفرستید روی منبر.
نمیگذارید آدم پیش شما خودش باشد، همش کاری میکنید نقاب بزنیم و از آب و هوا و نرخ ارز و این حرفهای همهجاییِ دوزاری بگوییم.
من پیش کدامتان موقع خوشحالی زبان دربیاورم و مثل میمونها بالا پایین بپرم بدون اینکه بعدش ازم بدش بیاید؟ پیش کدامتان از حس و حالم موقع تماشای انیمهی Your name حرف بزنم؟ بگویم یک دوست خیالی دارم به اسم هِدا که با هم کلی کتاب میخوانیم و بازی میکنیم، بدون اینکه پیش خودتان بهم برچسب اسکلی و ابلهی بزنید و بفرستیدم گاراژ؟
برای کدامتان از ستارههایی بگویم که رویشان فرود آمدهام و از کاخهای اشرافیای که آنها را پیدا کردهام؟
کدامتان بدون آویزانبازی میتوانید اسکلیهای دیگران را تحمل کنید؟ شما نمیتوانید. شما سنگینهای باوقار، نجیبزادههای باشخصیت، جنتلمنهای کاریزماتیک لعنتی! نمیشود برایتان مُرد.
تا میخواهیم از آرمانهایمان حرف بزنیم، میزنید توی برجکمان. تا میخواهیم خودمان باشیم، میگویید «سنگین باش». بس که سنگینید، چسبیدهاید به زمین.
زندگی را شما زیادی جدی گرفتهاید. اسکل ما هستیم یا شما؟
آمیگدل @amigdel
آمیگــدِل
یک پارودی بر واقعیت آمیگدل @amigdel
🎓 سادیسم علمی
من کمی روانشناسیک به چیزها نگاه میکنم، نه جامعهشناسیک. مصالح فردی را بیشتر میبینم. به نظرم زندگی نمیارزد به این همه اضطرابی که بچهها برای امتحانهای مدرسه و دانشگاهشان میکشند. مخصوصاً حالا که کثیری از فارغالتحصیلها هرچه را خواندهاند فراموش میکنند و میروند پی مشاغل بیربط با تحصیلاتشان، تازه اگر شغلی گیرشان بیاید.
بعضیها میگویند توی درس باید سخت گرفت تا هر ننهقمری پاس نشود و مدرک نگیرد. حرف بدی نیست، اما هزینهاش چیست؟ دلزده کردنِ شاگردها از علم، سرکوب اعتماد به نفسشان. برچسب «شاگرد تنبل» و «مشروطی» زدن بهشان.
من فایلهای متن و صوت درسهایم را داخل حافظهی اس.اس.دی لپتاپم نگه میدارم. به نظر شما مزیّت حافظهی مغز من بر اس.اس.دی لپتاپم چیست؟
اغلب سؤالات علمیام را میگوگلم و جواب میدهد. خیلی هم دقیق. خیلی هم سریع. خیلی هم مستند. با متن، تصویر، موسیقی. فول اچدی. مزیتِ ذهن من بر موتور جستوجوی گوگل چیست؟
استادِ دروس نظری به چه دردی میخورد؟ وقتی یک بار تدریس کرده و صوت و تصویر تدریسش ضبط شده، دیگر چه نیازی به وجودش هست؟ وقتی کتابهای خودآموز و خوشخوان دربارهی هر علمی توی بازار پیدا میشود، وقتی از «چگونه در را باز کنیم» بگیر تا دشوارترین مسائل مکانیک کوانتوم، به زبان ساده و علمی در یوتیوب ویدیوهای آموزشی خلاقانه دربارهشان پیدا میشود، چه احتیاجی به کلاس رفتن هست؟ چرا کلاسها را تعطیل نمیکنند تا در برق صرفهجویی شود و هوا هم پاکتر بماند و از آنطرف مجبور نشوند آداپتور و هندزفری را از جعبهی گوشیها حذف کنند؟ نمیشد بهجای ۱۶ جلسهي دو ساعته با کلّی پس و پیش، استادها یک آیدی تلگرام میدادند تا فوقش اگر سؤال و اشکالی موقع خواندن کتاب و گوش دادنِ صوتها داشتیم، بپرسیم برود پی کارش؟
کی قرار است وقتش برسد که حضور هوش مصنوعی را به رسمیت بشناسیم و استادها را بازنشسته کنیم و دست از سر حافظهی نئاندرتالیِ شکارچی-گردآورندهی این شاگردها برداریم؟ نه! انگار این سنتِ آیینیِ کلاس آمدن حالاحالاها زمان میخواهد تا با روشهای نو جایگزین شود.
آنهایی که میگویند انسان اشرف مخلوقات است و نباید مثل حیوانات همهي همّ و غمش خوردن و جفتگیری باشد، کجایند تا بگویند انسان هنوز هم اشرف مخلوقات است و نباید از او مثل کامپیوترها به عنوان موتور جستوجو و هارد دیسک استفاده کرد؟
آینده را نمیدانم، اما انگار فعلاً فرق اساسی آدمها با هوش مصنوعی، خلاقیتشان است. ما تخیل داریم، الهام میگیریم، ایده میدهیم و راهحلهای جدید طرح میکنیم. روباتها این کارها را (فعلاً) بلد نیستند. اگر قرار است نظام آموزش کاری کند تا آدمها آدمتر بشوند، خلاقیتشان را پرورش دهد.
وقتی استادی به من مشق میدهد که از کتابش ده تا سؤال طرح کنم و برایش ایمیل کنم (و نمیدانم چرا هنوز این ایمیل دیزلی منسوخ نشده است) سؤالاتم بیش از آنکه مچگیری از آزموندهندهی نگونبخت باشد، نظرخواهی از اوست. من اضطراب امتحان دادن را چشیدهام و میدانم چهقدر ویرانگر است. قرار نیست از دیگران انتقامش را بگیرم.
آمیگدل @amigdel
من کمی روانشناسیک به چیزها نگاه میکنم، نه جامعهشناسیک. مصالح فردی را بیشتر میبینم. به نظرم زندگی نمیارزد به این همه اضطرابی که بچهها برای امتحانهای مدرسه و دانشگاهشان میکشند. مخصوصاً حالا که کثیری از فارغالتحصیلها هرچه را خواندهاند فراموش میکنند و میروند پی مشاغل بیربط با تحصیلاتشان، تازه اگر شغلی گیرشان بیاید.
بعضیها میگویند توی درس باید سخت گرفت تا هر ننهقمری پاس نشود و مدرک نگیرد. حرف بدی نیست، اما هزینهاش چیست؟ دلزده کردنِ شاگردها از علم، سرکوب اعتماد به نفسشان. برچسب «شاگرد تنبل» و «مشروطی» زدن بهشان.
من فایلهای متن و صوت درسهایم را داخل حافظهی اس.اس.دی لپتاپم نگه میدارم. به نظر شما مزیّت حافظهی مغز من بر اس.اس.دی لپتاپم چیست؟
اغلب سؤالات علمیام را میگوگلم و جواب میدهد. خیلی هم دقیق. خیلی هم سریع. خیلی هم مستند. با متن، تصویر، موسیقی. فول اچدی. مزیتِ ذهن من بر موتور جستوجوی گوگل چیست؟
استادِ دروس نظری به چه دردی میخورد؟ وقتی یک بار تدریس کرده و صوت و تصویر تدریسش ضبط شده، دیگر چه نیازی به وجودش هست؟ وقتی کتابهای خودآموز و خوشخوان دربارهی هر علمی توی بازار پیدا میشود، وقتی از «چگونه در را باز کنیم» بگیر تا دشوارترین مسائل مکانیک کوانتوم، به زبان ساده و علمی در یوتیوب ویدیوهای آموزشی خلاقانه دربارهشان پیدا میشود، چه احتیاجی به کلاس رفتن هست؟ چرا کلاسها را تعطیل نمیکنند تا در برق صرفهجویی شود و هوا هم پاکتر بماند و از آنطرف مجبور نشوند آداپتور و هندزفری را از جعبهی گوشیها حذف کنند؟ نمیشد بهجای ۱۶ جلسهي دو ساعته با کلّی پس و پیش، استادها یک آیدی تلگرام میدادند تا فوقش اگر سؤال و اشکالی موقع خواندن کتاب و گوش دادنِ صوتها داشتیم، بپرسیم برود پی کارش؟
کی قرار است وقتش برسد که حضور هوش مصنوعی را به رسمیت بشناسیم و استادها را بازنشسته کنیم و دست از سر حافظهی نئاندرتالیِ شکارچی-گردآورندهی این شاگردها برداریم؟ نه! انگار این سنتِ آیینیِ کلاس آمدن حالاحالاها زمان میخواهد تا با روشهای نو جایگزین شود.
آنهایی که میگویند انسان اشرف مخلوقات است و نباید مثل حیوانات همهي همّ و غمش خوردن و جفتگیری باشد، کجایند تا بگویند انسان هنوز هم اشرف مخلوقات است و نباید از او مثل کامپیوترها به عنوان موتور جستوجو و هارد دیسک استفاده کرد؟
آینده را نمیدانم، اما انگار فعلاً فرق اساسی آدمها با هوش مصنوعی، خلاقیتشان است. ما تخیل داریم، الهام میگیریم، ایده میدهیم و راهحلهای جدید طرح میکنیم. روباتها این کارها را (فعلاً) بلد نیستند. اگر قرار است نظام آموزش کاری کند تا آدمها آدمتر بشوند، خلاقیتشان را پرورش دهد.
وقتی استادی به من مشق میدهد که از کتابش ده تا سؤال طرح کنم و برایش ایمیل کنم (و نمیدانم چرا هنوز این ایمیل دیزلی منسوخ نشده است) سؤالاتم بیش از آنکه مچگیری از آزموندهندهی نگونبخت باشد، نظرخواهی از اوست. من اضطراب امتحان دادن را چشیدهام و میدانم چهقدر ویرانگر است. قرار نیست از دیگران انتقامش را بگیرم.
آمیگدل @amigdel
رِشپُست: عشق و اختلال استریوتایپها (۱)
پروتوتایپ، استریوتایپ و آرکیتایپ با هم چه فرقی دارند؟ دیشب فکرم مشغولش شده بود. اولین سرچی که کردم، به این رسیدم:
A prototype is primitive because it is the first of its kind that you see. A stereotype is representative because it is what you see the most often, and an archetype is what you want to see, it is the ideal form of the kind.
پروتوتایپ یعنی نمونهی اولیه، استریوتایپ یعنی نمونهی رایج، آرکیتایپ یعنی نمونهی ایدهآل (که بیشتر از آنکه وجود خارجی داشته باشد، ذهنی است.)
بیا روی خودروهای برقی مثال بزنیم.
1⃣پروتوتایپ مثل اولین نمونهی خودروی برقی. (احتمالاً اتولی که ویلیام موریسون در ۱۸۹۰ ساخته بود.)
2⃣استریوتایپ مثل خودروهای برقی تسلا که انشاءالله عراقیها میخرند و باهاش یک روز میآیند ایران و ما از نزدیک میبینیمشان (البته ما که شارژر نداریم اینجا!)
3⃣ و آرکیتایپ هم آن طرح مفهومی خفنی است که دربارهی خودروی برقی توی ذهن ایلان ماسک و همکارانش و توی ذهن ماها وجود دارد.
برویم پست بعد.
آمیگدل @amigdel
پروتوتایپ، استریوتایپ و آرکیتایپ با هم چه فرقی دارند؟ دیشب فکرم مشغولش شده بود. اولین سرچی که کردم، به این رسیدم:
A prototype is primitive because it is the first of its kind that you see. A stereotype is representative because it is what you see the most often, and an archetype is what you want to see, it is the ideal form of the kind.
پروتوتایپ یعنی نمونهی اولیه، استریوتایپ یعنی نمونهی رایج، آرکیتایپ یعنی نمونهی ایدهآل (که بیشتر از آنکه وجود خارجی داشته باشد، ذهنی است.)
بیا روی خودروهای برقی مثال بزنیم.
1⃣پروتوتایپ مثل اولین نمونهی خودروی برقی. (احتمالاً اتولی که ویلیام موریسون در ۱۸۹۰ ساخته بود.)
2⃣استریوتایپ مثل خودروهای برقی تسلا که انشاءالله عراقیها میخرند و باهاش یک روز میآیند ایران و ما از نزدیک میبینیمشان (البته ما که شارژر نداریم اینجا!)
3⃣ و آرکیتایپ هم آن طرح مفهومی خفنی است که دربارهی خودروی برقی توی ذهن ایلان ماسک و همکارانش و توی ذهن ماها وجود دارد.
برویم پست بعد.
آمیگدل @amigdel
(۴)
دارم میروم خرید. توی راه، از کنار صف شیر و مردمی که نمیدانم چرا هر بار بهم زُل میزنند رد میشوم و به عشق فکر میکنم.
عشق رمانتیک (عشق بین دو جنس مخالف یا دو همجنس) از ۳ راه در زندگی ما وارد میشود:
۱. خودمان عاشق شویم
۲. یکی از نزدیکانمان عاشق شود و برایمان چسناله کند
۳. فیلم عاشقانه ببینیم یا رمان عاشقانه بخوانیم
و خدا میداند که عشق برای اکثر مردم یا در حد دوست داشتنِ معمولی است یا در حد کراش زدن است و یا اصلا اتفاق نمیافتد.
ما بیش از آنکه یک استریوتایپ جمعی از عشق داشته باشیم، یک آرکیتایپ ازش داریم. یعنی اصلاً استریوتایپ ذهنمان از عشق همان آرکیتایپ عشق است.
چرا؟
چون عشق رمانتیک غالبا از طریق راه سوم (فیلم و داستان) وارد زندگی ما شده و فیلم و داستان هم بنیادش بر آرکیتایپ است.
از شما بپرسند ماجرای عشق جک و رز در تایتانیک یا لیلی و مجنون در منظومهی نظامی گنجهای واقعیت دارد یا فقط یک قصه است، قطع به یقین میگویید قصه است و فیلم است و خیال است.
اما مطمئن باشید ضمیر ناخودآگاه شما فیلم و داستان را زندگی میکند و بین واقعیت و قصه فرقی نمیگذارد.
اینگونه میشود که استریوتایپ ما از عشق، آرامآرام از روی آرکیتایپهای فیلمها و رمانها شکل میگیرد و ما دیگر خیال میکنیم رابطهی عاطفی فقط همان رابطهی شدیداً عاشقانه و احساسی است که همه جا میبینیم و همه (!) دارند.
حالا دیگر به فروشگاه افق کوروش رسیدهام. باید روی لیست خریدم تمرکز کنم. ماست، تخم مرغ، ماکارونی مدلدار، مایع دستشویی، ….
آمیگدل @amigdel
دارم میروم خرید. توی راه، از کنار صف شیر و مردمی که نمیدانم چرا هر بار بهم زُل میزنند رد میشوم و به عشق فکر میکنم.
عشق رمانتیک (عشق بین دو جنس مخالف یا دو همجنس) از ۳ راه در زندگی ما وارد میشود:
۱. خودمان عاشق شویم
۲. یکی از نزدیکانمان عاشق شود و برایمان چسناله کند
۳. فیلم عاشقانه ببینیم یا رمان عاشقانه بخوانیم
و خدا میداند که عشق برای اکثر مردم یا در حد دوست داشتنِ معمولی است یا در حد کراش زدن است و یا اصلا اتفاق نمیافتد.
ما بیش از آنکه یک استریوتایپ جمعی از عشق داشته باشیم، یک آرکیتایپ ازش داریم. یعنی اصلاً استریوتایپ ذهنمان از عشق همان آرکیتایپ عشق است.
چرا؟
چون عشق رمانتیک غالبا از طریق راه سوم (فیلم و داستان) وارد زندگی ما شده و فیلم و داستان هم بنیادش بر آرکیتایپ است.
از شما بپرسند ماجرای عشق جک و رز در تایتانیک یا لیلی و مجنون در منظومهی نظامی گنجهای واقعیت دارد یا فقط یک قصه است، قطع به یقین میگویید قصه است و فیلم است و خیال است.
اما مطمئن باشید ضمیر ناخودآگاه شما فیلم و داستان را زندگی میکند و بین واقعیت و قصه فرقی نمیگذارد.
اینگونه میشود که استریوتایپ ما از عشق، آرامآرام از روی آرکیتایپهای فیلمها و رمانها شکل میگیرد و ما دیگر خیال میکنیم رابطهی عاطفی فقط همان رابطهی شدیداً عاشقانه و احساسی است که همه جا میبینیم و همه (!) دارند.
حالا دیگر به فروشگاه افق کوروش رسیدهام. باید روی لیست خریدم تمرکز کنم. ماست، تخم مرغ، ماکارونی مدلدار، مایع دستشویی، ….
آمیگدل @amigdel
(۶ و پایان)
حالا باز هم بگویید فیلم و داستان فقط قصه و خیال هستند و تأثیر زیادی ندارند. این فقط یک نمونهاش بود. فقط همین یک نمونه، الآن تبدیل به بخشی از معضل ازدواج جوانها شده و باعث شده نصف ازدواجها طلاق عاطفی و ربع ازدواجها طلاق رسمی بشوند.
داستانها را جدی بگیرید. آنها از بمبها قدرتمندترند. چه برای ویرانی، چه برای آبادانی.
آمیگدل @amigdel
حالا باز هم بگویید فیلم و داستان فقط قصه و خیال هستند و تأثیر زیادی ندارند. این فقط یک نمونهاش بود. فقط همین یک نمونه، الآن تبدیل به بخشی از معضل ازدواج جوانها شده و باعث شده نصف ازدواجها طلاق عاطفی و ربع ازدواجها طلاق رسمی بشوند.
داستانها را جدی بگیرید. آنها از بمبها قدرتمندترند. چه برای ویرانی، چه برای آبادانی.
آمیگدل @amigdel
👍1
❌ قسم به delete آنگاه که از کار میافتد
هرکجا میروم، از desktop بگیر تا documents، از system 32 تا program files، پوشهای هست که نه delete شدنی است، نه hide میشود.
او آنجاست، اینجاست و آنجاست.
منابع CPU و RAM را میبلعد، سیستم را کُند میکند و مدام، پخش میشود.
هیچ ضدویروسی او را نمیشناسد. امشب نگاه کردم، پوشهی آخرین ضدویروسی که نصب کردهام، آکنده بود از او.
ویندوز عوض میکنم، او هنوز آنجاست. فایلهای سیستمی را گرفته، اسناد شخصی را گرفته، هارد اکسترنال را گرفته، فضای ابری را گرفته و من گمان میکنم که حتی bios را هم گرفته.
همهجا هست، خط به خط، نقطهویرگول به نقطهویرگول، صفر و یک به صفر و یک، ترانزیستور به ترانزیستور، در یکایک اتمهای سیلیسیوم، سوار بر ملکولهای هوا، جاری در رگهای من، در تکتک کروموزومهای هر صد میلیارد نورون مغزم خودش را کپی کرده.
اما چیزی در من هست که خیلی زود نجاتم خواهد داد. همینجا، در شکافی میان بطنها و دهلیزهای قلبم، در مرکزیترین نقطه، جایی که تپیدن شروع میشود، جایی که قبلاً او بود، اما بیرونش کردم. من شروع شدهام و ادامه خواهم داشت تا قلمروام را اتم به اتم پس بگیرم.
«إنّه من سلیمان و إنّه بسم الله الرحمن الرحیم»
أمیگدل @amigdel
هرکجا میروم، از desktop بگیر تا documents، از system 32 تا program files، پوشهای هست که نه delete شدنی است، نه hide میشود.
او آنجاست، اینجاست و آنجاست.
منابع CPU و RAM را میبلعد، سیستم را کُند میکند و مدام، پخش میشود.
هیچ ضدویروسی او را نمیشناسد. امشب نگاه کردم، پوشهی آخرین ضدویروسی که نصب کردهام، آکنده بود از او.
ویندوز عوض میکنم، او هنوز آنجاست. فایلهای سیستمی را گرفته، اسناد شخصی را گرفته، هارد اکسترنال را گرفته، فضای ابری را گرفته و من گمان میکنم که حتی bios را هم گرفته.
همهجا هست، خط به خط، نقطهویرگول به نقطهویرگول، صفر و یک به صفر و یک، ترانزیستور به ترانزیستور، در یکایک اتمهای سیلیسیوم، سوار بر ملکولهای هوا، جاری در رگهای من، در تکتک کروموزومهای هر صد میلیارد نورون مغزم خودش را کپی کرده.
اما چیزی در من هست که خیلی زود نجاتم خواهد داد. همینجا، در شکافی میان بطنها و دهلیزهای قلبم، در مرکزیترین نقطه، جایی که تپیدن شروع میشود، جایی که قبلاً او بود، اما بیرونش کردم. من شروع شدهام و ادامه خواهم داشت تا قلمروام را اتم به اتم پس بگیرم.
«إنّه من سلیمان و إنّه بسم الله الرحمن الرحیم»
أمیگدل @amigdel
🤪 مانیا
این اواخر زیادی شاد میزنم. شاید توی فاز شیدایی (مانیا) رفتهام. شاید هم ناخودآگاه دارم بر یک بحران عمیقاً پنهان سرپوش میگذارم.
کسی که زیاد شاد باشد، مردم فکر میکنند بیعقل و غیرقابلاعتماد است. ازش دور میشوند. تنها میشود. تنهایی هم مثل سنگ کلیه درد دارد، جز اینکه جور دیگری آدم را فلج میکند.
تنهایی من را افسرده میکند. اما افسردگی طولانیمدت من را سرخوش میکند؛ مثل این اواخر. این سرخوشی من را پیشِ عاقلهمردم مسخره و سبکمغز جلوه میدهد. دوستانم کمکم وِلم میکنند. گرفتار درد تنهایی میشوم. بعد مینشینم به غصه خوردن. بعد برای خودم یک جهان فانتزی میسازم. جهانی که امن است. آنوقت دلم به این امنیت کاغذی خوش میشود. شاد میشوم. الکی شاد میشوم. شادی خودم را ابراز میکنم. بقیه من را درک نمیکنند. فکر میکنند خُل شدهام. میخندند. میترسند. ترجیح میدهند پرشان به پَرَم نگیرد. دور میشوند. تنها میشوم. دلم میگیرد. یادم میافتد که دوستانِ خیالیام منتظرم هستند. دلم قرص میشود. باز شاد میشوم. میروم سمت مردم. مردم ازم پرهیز میکنند. دوستان خیالی دنبالم میآیند. با هم میخندیم.
بارها اینجا و جاهای دیگر، گوشههای پردهام را کنار زدهام. زیر این ظاهرِ [احتمالاً] موجّه، تودهای از چرک و کثافت است. ملغمهای از اختلالات خُلقی، خیالات واهی، آرزوهای بچگانه، نگرانیهای پوچ، سردرگمیها. دروغ چرا؟ من اینم و بدتر از این.
اما مگر بقیه چیاند؟ همین تو، خودت را زیر آن پارچههای پلاستیکی و عکسهای پروفایل سانتیمانتال پنهان نکردهای و ادای تنگها را درنمیآوری؟ به همسایه تعارف «بفرمایید ناهار در خدمت باشیم» نمیزنی در حالی که ته دل میگویی «شرّت کم»؟ از سر مجبوری قبول نمیکنی دستخط هچلهفت رفیقت را برایش مفتی تایپ کنی؟ تو خیلی خوبی؟ پیپیات بوی گُل میدهد؟ تنها که میشوی هوای شیطنت به سرت نمیزند؟ به همکارت حسادت نمیکنی که طرح را صد میلیون بار جذابتر از طرحِ تو میزند؟ فقط برای خواباندن غُرهای بابات نمیروی نان بخری؟ فکرت دربارهی فلان مسأله ۳۳ بار عوض نشده؟ فرشتهای به خدا! تو را اشتباهی اینجا آوردهاند.
رو کن آن سیاهیها را! همه مثل همیم. این رقابتهای بیخودی را بین آدمها درست نکن سر جدت. لخت شو.
«من» بودن و باختنِ دیگران بهتر است یا با دیگران بودن و باختنِ «من»؟ یا شاید هم وسطباز بودن و یکی به نعل و یکی به میخ زدن؟
یا شاید از «من» به درآمدن و «دیگری» شدن؟ (آه باز شعر نگو ملا جلال!)
به نظرم «من» بودن و داشتن دیگران شدنی است، اگر همه حاضر باشند «من» باشند.
آمیگدل @amigdel
این اواخر زیادی شاد میزنم. شاید توی فاز شیدایی (مانیا) رفتهام. شاید هم ناخودآگاه دارم بر یک بحران عمیقاً پنهان سرپوش میگذارم.
کسی که زیاد شاد باشد، مردم فکر میکنند بیعقل و غیرقابلاعتماد است. ازش دور میشوند. تنها میشود. تنهایی هم مثل سنگ کلیه درد دارد، جز اینکه جور دیگری آدم را فلج میکند.
تنهایی من را افسرده میکند. اما افسردگی طولانیمدت من را سرخوش میکند؛ مثل این اواخر. این سرخوشی من را پیشِ عاقلهمردم مسخره و سبکمغز جلوه میدهد. دوستانم کمکم وِلم میکنند. گرفتار درد تنهایی میشوم. بعد مینشینم به غصه خوردن. بعد برای خودم یک جهان فانتزی میسازم. جهانی که امن است. آنوقت دلم به این امنیت کاغذی خوش میشود. شاد میشوم. الکی شاد میشوم. شادی خودم را ابراز میکنم. بقیه من را درک نمیکنند. فکر میکنند خُل شدهام. میخندند. میترسند. ترجیح میدهند پرشان به پَرَم نگیرد. دور میشوند. تنها میشوم. دلم میگیرد. یادم میافتد که دوستانِ خیالیام منتظرم هستند. دلم قرص میشود. باز شاد میشوم. میروم سمت مردم. مردم ازم پرهیز میکنند. دوستان خیالی دنبالم میآیند. با هم میخندیم.
بارها اینجا و جاهای دیگر، گوشههای پردهام را کنار زدهام. زیر این ظاهرِ [احتمالاً] موجّه، تودهای از چرک و کثافت است. ملغمهای از اختلالات خُلقی، خیالات واهی، آرزوهای بچگانه، نگرانیهای پوچ، سردرگمیها. دروغ چرا؟ من اینم و بدتر از این.
اما مگر بقیه چیاند؟ همین تو، خودت را زیر آن پارچههای پلاستیکی و عکسهای پروفایل سانتیمانتال پنهان نکردهای و ادای تنگها را درنمیآوری؟ به همسایه تعارف «بفرمایید ناهار در خدمت باشیم» نمیزنی در حالی که ته دل میگویی «شرّت کم»؟ از سر مجبوری قبول نمیکنی دستخط هچلهفت رفیقت را برایش مفتی تایپ کنی؟ تو خیلی خوبی؟ پیپیات بوی گُل میدهد؟ تنها که میشوی هوای شیطنت به سرت نمیزند؟ به همکارت حسادت نمیکنی که طرح را صد میلیون بار جذابتر از طرحِ تو میزند؟ فقط برای خواباندن غُرهای بابات نمیروی نان بخری؟ فکرت دربارهی فلان مسأله ۳۳ بار عوض نشده؟ فرشتهای به خدا! تو را اشتباهی اینجا آوردهاند.
رو کن آن سیاهیها را! همه مثل همیم. این رقابتهای بیخودی را بین آدمها درست نکن سر جدت. لخت شو.
«من» بودن و باختنِ دیگران بهتر است یا با دیگران بودن و باختنِ «من»؟ یا شاید هم وسطباز بودن و یکی به نعل و یکی به میخ زدن؟
یا شاید از «من» به درآمدن و «دیگری» شدن؟ (آه باز شعر نگو ملا جلال!)
به نظرم «من» بودن و داشتن دیگران شدنی است، اگر همه حاضر باشند «من» باشند.
آمیگدل @amigdel
👍1
🗑 آشفتگی
دارند از دانشگاه اخراجم میکنند.
شنبه و دوشنبه و چهارشنبه امتحان دارم و هیچ نمیدانم امتحان دادن فایدهای دارد یا نه.
باید در کلاس ترجمه شرکت کنم ولی تکالیفم را انجام ندادهام.
حداکثر تا شنبه وقت دارم کنکور ارشد ثبتنام کنم.
از اول باید کنکور بخوانم. از صفر، مثل پارسال.
شارژر لپتاپم از کار افتاده و لپتاپم را نمیتوانم روشن کنم. جمعه هم هست و مغازهها بستهاند. بدون لپتاپ نه میتوانم کنکور ثبتنام کنم، نه کلاس شرکت کنم و نه امتحان فردا ۸ صبح را بدهم.
همه چیز ریخته به هم. حوصله ندارم.
اگر زندگی من داستان من بود، همینجا در اوج تمامش میکردم.
آمیگدل @amigdel
دارند از دانشگاه اخراجم میکنند.
شنبه و دوشنبه و چهارشنبه امتحان دارم و هیچ نمیدانم امتحان دادن فایدهای دارد یا نه.
باید در کلاس ترجمه شرکت کنم ولی تکالیفم را انجام ندادهام.
حداکثر تا شنبه وقت دارم کنکور ارشد ثبتنام کنم.
از اول باید کنکور بخوانم. از صفر، مثل پارسال.
شارژر لپتاپم از کار افتاده و لپتاپم را نمیتوانم روشن کنم. جمعه هم هست و مغازهها بستهاند. بدون لپتاپ نه میتوانم کنکور ثبتنام کنم، نه کلاس شرکت کنم و نه امتحان فردا ۸ صبح را بدهم.
همه چیز ریخته به هم. حوصله ندارم.
اگر زندگی من داستان من بود، همینجا در اوج تمامش میکردم.
آمیگدل @amigdel
🎩 Durex
من امروز فهمیدم که همهی مشکلاتم تقصیر پدر و مادرم است. بدون اجازهی خودم، من را با پکیجی از کمبودهای روانی و فیزیکی به این دنیای سیاهِ نچسب آوردهاند و حالا انتظار هم دارند که گلی از گلهای بهشت و مایهی سربلندی میهن باشم؟ نمیخواهم.
مگر شما وقتی ساندویچ کالباس میخرید، میپرسید چرا همبرگر ندارد؟ بچه را به دنیا آوردهاید و همین است که هست. البته پدر و مادر هم تقصیری ندارند. آنها را هم پدر و مادری به دنیا آورده که خودشان پدر و مادری داشتهاند. تقصیر خداست. خودش ما را پس انداخته. خودش تحویل بگیرد. خوشش نمیآمد، دوست نداشت، خلق نمیکرد. مجبور نبود خلق کند. مجبور نبود اینجوری خلق کند. حالا که کرده، باید صابونش را هم به تنش بمالد.
و من گمان میکنم خدا هم با این قضیه مشکلی ندارد. خدا مهربان است و محصولاتش را دوست دارد. از آن بالا که نگاه میکند، همهچیز و همهکس، حتی صدام یزید کافر، خوب است و سر جایش قرار گرفته. این پایین که ما باشیم، چیزها را با منفعت شخصی خودمان سبک سنگین میکنیم و توی فهرست «خوبها» و «بدها» دستهبندیشان میکنیم و خب از دید خدا، همین خودخواهیهای ما هم خوب است و باید باشد.
من نمیدانم شاید جهنم هم خوب است و باید باشد. بیاجازه به دنیا آمدنمان و درد کشیدنهایمان هم خوب است. خوب است اما از آن بالا. چرا خدا نمیآید این پایین تا ببیند «بد» هم وجود دارد؟ شاید از کردهی خود پشیمان شود و دست از خلقت بکشد. چرا ما را هم با خودش نمیبرد آن بالا تا از شر «بد» رها شویم بلکه درد نکشیم؟
خدا سیاستمدار است. سیاستمدارها مثل دستیار معاون وزیر علوم «با جمع طرفاند، نه با فرد». گرفتاریهای آدمهای کوچک را نمیبینند.
#خداشناسی
آمیگدل @amigdel
من امروز فهمیدم که همهی مشکلاتم تقصیر پدر و مادرم است. بدون اجازهی خودم، من را با پکیجی از کمبودهای روانی و فیزیکی به این دنیای سیاهِ نچسب آوردهاند و حالا انتظار هم دارند که گلی از گلهای بهشت و مایهی سربلندی میهن باشم؟ نمیخواهم.
مگر شما وقتی ساندویچ کالباس میخرید، میپرسید چرا همبرگر ندارد؟ بچه را به دنیا آوردهاید و همین است که هست. البته پدر و مادر هم تقصیری ندارند. آنها را هم پدر و مادری به دنیا آورده که خودشان پدر و مادری داشتهاند. تقصیر خداست. خودش ما را پس انداخته. خودش تحویل بگیرد. خوشش نمیآمد، دوست نداشت، خلق نمیکرد. مجبور نبود خلق کند. مجبور نبود اینجوری خلق کند. حالا که کرده، باید صابونش را هم به تنش بمالد.
و من گمان میکنم خدا هم با این قضیه مشکلی ندارد. خدا مهربان است و محصولاتش را دوست دارد. از آن بالا که نگاه میکند، همهچیز و همهکس، حتی صدام یزید کافر، خوب است و سر جایش قرار گرفته. این پایین که ما باشیم، چیزها را با منفعت شخصی خودمان سبک سنگین میکنیم و توی فهرست «خوبها» و «بدها» دستهبندیشان میکنیم و خب از دید خدا، همین خودخواهیهای ما هم خوب است و باید باشد.
من نمیدانم شاید جهنم هم خوب است و باید باشد. بیاجازه به دنیا آمدنمان و درد کشیدنهایمان هم خوب است. خوب است اما از آن بالا. چرا خدا نمیآید این پایین تا ببیند «بد» هم وجود دارد؟ شاید از کردهی خود پشیمان شود و دست از خلقت بکشد. چرا ما را هم با خودش نمیبرد آن بالا تا از شر «بد» رها شویم بلکه درد نکشیم؟
خدا سیاستمدار است. سیاستمدارها مثل دستیار معاون وزیر علوم «با جمع طرفاند، نه با فرد». گرفتاریهای آدمهای کوچک را نمیبینند.
#خداشناسی
آمیگدل @amigdel
🔘 لولهبازکنی
امروز اتاق تمیز کردم. همهی خرت و پرتها را از آن گَل و گوشهها کشیدم بیرون و ریختم دور، دست و دل باز! بدون تنگنظری! حدس بزن چه حس دیازپامطوری دارد این آشغالها و استفادهنشوندهها را میاندازی (دقیقاً میاندازی) توی کیسهی سیاه زباله. اتاق خلوت میشود، زیر تخت خالی میشود، قفسههای کتاب سبک میشود، کشوهای کمد جا باز میکند، گوشهموشههای اتاق دیگر میشود نِشست چای خورد.
ایکاش «وینگاردیوم لهویوسا» توی دنیای شما جواب میداد که تخت و کمد را بلند کنم و فرش زیرش را جمع کنم بدهم قالیشویی. یا نه، همان «ترجیو» را میخواندم که فرش خودش تمیز شود. حیف، حیف.
روی زمین چیزها برای آدمها ارزشی قائل نیستند و به حرفشان گوش نمیکنند، باید خودت بلند شوی عرق بریزی تا بلکه چیزی عایدت شود. اصطکاک اینجا خیلی زیاد است، عمر چیزها کوتاه است، جا کم است، جاذبه زیاد است، هزینهی کارها به واحد انرژی خیلی بالاست. یک لم دادن و کتاب خواندنِ ساده روی زمین ۱۶۳ ژول انرژی میبرد، ما آن بالا با نصف این انرژی، کهکشانها را جابهجا میکنیم.
آشغالهای اتاق را گذاشتم جلوی در، بیایند ببرند. هنوز آشغالهای گوشی و لپتاپم مانده. بعضی عکسها و فیلمها را باید بروبم. بعضی پیامها را، بعضی مخاطبین را. اینها که تمام شد، میآیم سروقت خودم: فرچهی سیمی میکشم به کورتکس مغزم، بعضی تعهدها را کنار میگذارم، بعضی علاقهها را، بعضی باورها را، بعضی خاطرهها را، بعضی توقعها را. اینها را هم میگذارم جلوی در، هرکس دوست داشت بیاید بردارد و ببرد.
آمیگدل @amigdel
امروز اتاق تمیز کردم. همهی خرت و پرتها را از آن گَل و گوشهها کشیدم بیرون و ریختم دور، دست و دل باز! بدون تنگنظری! حدس بزن چه حس دیازپامطوری دارد این آشغالها و استفادهنشوندهها را میاندازی (دقیقاً میاندازی) توی کیسهی سیاه زباله. اتاق خلوت میشود، زیر تخت خالی میشود، قفسههای کتاب سبک میشود، کشوهای کمد جا باز میکند، گوشهموشههای اتاق دیگر میشود نِشست چای خورد.
ایکاش «وینگاردیوم لهویوسا» توی دنیای شما جواب میداد که تخت و کمد را بلند کنم و فرش زیرش را جمع کنم بدهم قالیشویی. یا نه، همان «ترجیو» را میخواندم که فرش خودش تمیز شود. حیف، حیف.
روی زمین چیزها برای آدمها ارزشی قائل نیستند و به حرفشان گوش نمیکنند، باید خودت بلند شوی عرق بریزی تا بلکه چیزی عایدت شود. اصطکاک اینجا خیلی زیاد است، عمر چیزها کوتاه است، جا کم است، جاذبه زیاد است، هزینهی کارها به واحد انرژی خیلی بالاست. یک لم دادن و کتاب خواندنِ ساده روی زمین ۱۶۳ ژول انرژی میبرد، ما آن بالا با نصف این انرژی، کهکشانها را جابهجا میکنیم.
آشغالهای اتاق را گذاشتم جلوی در، بیایند ببرند. هنوز آشغالهای گوشی و لپتاپم مانده. بعضی عکسها و فیلمها را باید بروبم. بعضی پیامها را، بعضی مخاطبین را. اینها که تمام شد، میآیم سروقت خودم: فرچهی سیمی میکشم به کورتکس مغزم، بعضی تعهدها را کنار میگذارم، بعضی علاقهها را، بعضی باورها را، بعضی خاطرهها را، بعضی توقعها را. اینها را هم میگذارم جلوی در، هرکس دوست داشت بیاید بردارد و ببرد.
آمیگدل @amigdel