آمیگــدِل
357 subscribers
106 photos
14 videos
5 files
57 links
نوشته‌هایی تا هستی را از زاویه‌ای دیگر ببینیم.

🏷⁩آمیگدال نام بخشی مهم در مغز است که کارش پردازش احساسات، یادگیری و حافظه است.

اما آمیگدِل، لابد باید بخشی از قلب باشد!

پیام ناشناس به من: forms.gle/BydthsSxBP84TxBh7
Download Telegram
ماریانا {نوزده.دو}

«فردا می‌میری مهشید!» سایه‌ای تاریک را حس می‌کنی که از پنجره‌ها، شکاف زیر درها و از دریچه‌ی تهویه به داخل می‌خزد. کش‌مویت را باز می‌کنی و روی زمین می‌اندازی. وارد آسانسور می‌شوی. سایه‌ی سیاه فضای آسانسور را پُر می‌کند و دنبالت به راه می‌افتد. شماره‌ی سهیل را می‌گیری. «بوووووق» «بووووووق» «جانم؟» «خوبی سهیل؟» «آره. تو خوبی؟ چیزی شده؟» «از این‌جا می‌تونم نور چراغ‌های کافه رو ببینم.» «مگه کجایی؟» «اومدم بیرون یه هوایی بخورم.» «چرا به من نگفتی؟ چیزی لازم داری برات بیارم؟» «امشب توی ماشین می‌خواستی بهم چی بگی؟» «هیچی ولش کن.» «سهیل!» «مهشید» «دوستت دارم!» «مهشید منم می‌خواستم همینو بهت بگم. منم خیلی دوستت دارم. خیلی ...» سکوت می‌کنی. صدای نفس کشیدنت از پشت خط رد می‌شود. «مهشید بیام بریم یه دوری بزنیم؟» «امشب نه. بعداً خبرت می‌کنم بریم.»

گوشی را کنار پایت لب پشت بام می‌گذاری. برمی‌گردی. مردی کت و شلواری را پشت سرت می‌بینی. به سمتت می‌دود. فریاد می‌زند «صبر کن!» و تو صبر نمی‌کنی. مرد را بالای سرت می‌بینی که کوچک و کوچک‌تر می‌شود، جاذبه‌ی زمین تو را در آغوش می‌کشد و بعد ... سیاهی.

پایان.

آمیگدل @amigdel
انتحار
⚠️ حاوی الفاظ رکیک و معانی تاریک. اگر از زندگی لذت می‌برید، این نوشته برای شما نیست.

فرض کن دیگه تصمیمتو گرفتی؛ می‌خوای خودکشی کنی. خوب تصورش کن و خودتو توی ذهنت داخل موقعیت قرار بده.
توی یه اتاق روی صندلی تنها نشستی. هیچ‌کس هم تو رو نمی‌بینه. یه کُلت پُر هم روی میز جلوته.
یه زندگی هم پشت سرته که سرتاسر سیاهی و پوچیه. یه زندگی آکنده از غم و آرزوهای بر باد رفته و آدم‌های توخالی که فقط خواسته‌های احمقانه‌ی خودشون رو می‌بینن و تو براشون همیشه فقط یه کار راه انداز بودی. یه زندگی که تو رو چه شاخ باشی چه سیاهی لشکر، رفته‌رفته به سمت پیری و مرگ خِرکش می‌کنه، خواسته‌هات رو بی‌شرمانه به باد استهزا می‌گیره، دوست داشتنی‌هات رو جلوی چشمت از دستت چنگ می‌زنه و به بقیه می‌ده و تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی، روی یه نقطه‌ی آبی معلق توی سیاهی بی‌پایان فضا.

کلت دستته و آماده‌ی شلیک. دیگه به تخمت هم نیست بعد از این دنیا چی می‌شه، آدم‌هایی که می‌شناسی چه‌طوری زندگی گُهشون رو ادامه می‌دن، مردم جهان با کرونا و هزار درد و مرض دیگه‌ای که توش می‌لولن چه غلطی می‌کنن.
مرگ شیرینه؛ چون فرصت رو از این دنیای پست سادیسمی می‌گیره. تو به خواسته‌هات نمی‌رسی، اما دیگه تن به زجر و شکنجه‌ی زندگی هم نمی‌دی. رهایی. بازگشت به آغوش خدا: عدم.

جلوی روت همه‌ی دست‌نوشته‌ها و دل‌نوشته‌هات توی مخلوطی از بنزین و کتاب‌های زرد روان‌شناسی و مثبت‌اندیشی دوزاری و همه‌ی یادگاری‌های آدم‌ها و لحظات مهم زندگیت دارن خوراک آتیش می‌شن.

با خودت می‌گی: خودمو بکشم خانواده‌م چی می‌شن؟ مثل بقیه عادت می‌کنن. خودمو بکشم درد نداره؟ نه به اندازه‌ی زنده موندن.

دستت روی ماشه می‌ره. عزمت جزمه.
دیگه بی‌اعتنای بی‌اعتناهایی.
شلیک! باروت فشنگ آتیش می‌گیره، با اکسیژن واکنش می‌ده و گازِ فشرده مرمی رو راه می‌اندازه. گلوله داره طول لوله‌ی تپانچه رو طی می‌کنه.
همین وسط، یهو دیوار تصمیمت یه تَرَک ریز می‌خوره. حالا که دنیا رسماً به تخمته، حالا که برات مهم نیس توی شرق و غرب این خاک‌دونی چی بشه یا نشه، یه چیز[هایـ]ـی هست که پیش خودت می‌گی دیگه امتحانش ضرر نداره. حالا که همه‌ی ارزش‌ها و چارچوب‌ها مثل خواب‌های فیلم اینسپشن داره فرومی‌ریزه، حالا که نه آبرو برات مهمه، نه اخلاق، نه دوگانه‌ی واقعیت تلخ - دروغ شیرین دستتو می‌بنده، نه ترس از شکست و تحقیر شدن داری، حالا که هیچ آدمی و دولتی و جامعه‌ای و اعتقادی نیست که دورت مرزکشی کنه، حالا که عاقلی و دیوونگی کنار هم می‌رقصن، احتمالاً یه کارهایی هست که دوست داری بکنی؛ یه سبک زندگی جدید، یه رفتار جدید، یا فقط یه دونه کار بخصوص.

برام از اون کار[ها] بگو. دوست دارم بدونم چرا فکر می‌کنی هنوز باید زندگی کرد.

آمیگدل @amigdel
چرا این کانال این‌قدر رسمی و وزارت‌خانه‌ای است؟ می‌خواهم آبرویم را برای هزاره‌ی دوم عمرم حفظ کنم؟ بیاور آن بیل و فرغون را. 😎💩
😋 کوه شکلات

⚠️ قصه‌ی حاوی محتوای تهوع‌آور و کثافت.

پیرهنم را درآورده‌ام و خوابیده‌ام روی تخت. خدا کند دختره‌ی منشی نبیند. خوش ندارم.
دکتر می‌آید. ماسماسک سردش را روی شکمم عقب و جلو می‌کند و برای دختره می‌خواند:
«کلیه راست و چپ با ابعاد فلان در فلان دارای سایز و اکوژنسیته و ضخامت پارانشیمال طبیعی. افتراق جانکشن کورتیکومدولری نرمال است. دوپلیکاسیون سیستم پیلوکالسیل کلیه چپ مشهود است.» دختره بشنود بهتر از این است که ببیند.
می‌گویم؛ «مشکلی دارم؟» می‌گوید: «فعلا نه» و ادامه می‌دهد «تصویر یک کانون اکوژن به دیامتر ۲ میلی‌متر در کالیس فوقانی کلیه راست رویت شد.» می‌گویم: «دکتر ناموساً مشکلی دارم؟» می‌گوید: «یه سنگ کلیه کوچیک داری» و «داری» را در حالی می‌گوید که دارد از اتاق خارج می‌شود و می‌رود اتاق بغلی سروقت نفر بعدی.

چند هفته بعد است. الآن توی دستشویی نشسته‌ام. شستم را هم با تیغ ریش‌تراش بریده‌ام و به زور دارم تایپ می‌کنم.
دکتر گفته باید ادرار رنگ آب باشد. الان که نگاه می‌کنم برای من رنگ شربت زعفران است. فقط نمی‌دانم سنگ چه‌طوری قرار است درآید. یک‌دفعه می‌پرد بیرون بعد می‌خورد به سنگ توالت و صدای تق می‌دهد؟ نگاهش نمی‌کنم. فعلا که سنگ توالت صدای جیززز می‌دهد. پس هنوز در نیامده. منتظر می‌مانم.

شلنگ آب را می‌گیرم طرف دهانم و می‌شمارم؛ قورت قورت قورت قورت قورت، ۱۳ بار می‌شود.

پاهام خسته شده. نمی‌خواهم بنشینم روی سنگ توالت. سرد است. کثیف است. تکیه می‌دهم به دیوار پشتی.

شکمم درد دارد. انگار چند قلو حامله‌ام. انگار بچه‌هام دارند توی شکمم مثل کرم به هم می‌پیچند و صدای زرج‌زرجِ لیزی می‌دهند.
یک کمَکی زور می‌زنم. می‌خواهند بیایند. دوباره از دیوار فاصله می‌گیرم و خودم را می‌کشم جلو. بچه‌هام قلوپ قلوپ می‌ریزند توی کاسه‌ی توالت. قهوه‌ای و نرم هستند و ازشان بخار بلند می‌شود. خال‌خالی‌های زرد و ریز دارند که عین تخمه انارهای دیشب است. مثل خمیر وا می‌روند و نیروی گرانش زمین آن‌ها را می‌کشد به سمت حفره‌ی سیاه. یک تکه از بقیه جدا می‌شود، تلپی صدا می‌دهد و محو می‌شود.

دوباره صدای جیززز می‌آید و رودِ شربت زعفرانِ رقیق با کرم کاکائوی اناری مخلوط می‌شود و کوه شکلات را هُل می‌دهد به سمت حفره‌ی سیاه. تلپ!

دستشویی را سکوت برمی‌دارد. درد دارم. منتظر می‌مانم. تکیه می‌دهم. خودم را می‌خارانم؛ خِش‌خش‌خش. منتظر می‌مانم. دیگر چیزی نمی‌آید. تمام شده. باید بروم. این بار هم نشد. این بار هم سنگ درنیامد.

آمیگدل @amigdel
🚬 ما و ذلت؟ هرگز

با شمشیر سرش را شکافتند. دست به گردن اسبش انداخت. خونِ سرش چشمان اسب را پوشاند. اسب، سوارش را به دل دشمن برد. دشمنان او را دوره کردند و بدنش را دریدند.
پدر که پیکر بی‌جان پسر را دید، گفت: «بعد از تو، دیگر تف به این دنیا.»

من تو را می‌خواستم. زندگی که تو در آن نباشی، به چه دردم می‌خورد؟ دنیایی که تو را از من می‌گیرد، دیگر به چه چیزش اعتماد کنم؟ دیگر دلم به کجایش خوش باشد؟
دنیایی که خوارم کرد، آرزوهایم را به باد داد، اعضای بدنم را قطع کرد، دست بسته رهایم کرد و گفت: «مثبت باش! زندگی زیباست! یه روز خوب میاد! از لحظه لذت ببر!» برای من چه احترامی دارد؟

با دشمنی که زندانی‌ام کرده، عهدش را بارها بریده و وجودم برایش بی‌بهاست، مذاکره می‌شود؟ گاه گاهی نان کپک‌زده‌ای طرفم می‌اندازد تا دیرتر بمیرم.
او مرا نادیده گرفت، مرا تحقیر کرد، چرا گرامی‌اش دارم؟

آمیگدل @amigdel
به یک پیامبر خصوصی نیازمندیم.

خدایا نداری؟

آمیگدل @amigdel
من مست
محسن نامجو
وقتی دارید پیاده راه می‌روید، بشنوید. به‌قدر ۸ دقیقه و ۳۰ ثانیه زندگی را ارزش‌مند می‌کند. برای من که کار کرد.

آمیگدل @amigdel
🎣 به بی‌مزگی زندگی
نگاهی به داستان «پیرمرد و دریا»
🏴‍☠ اسپویل هم داریم

داستان پیرمرد و دریا هیچ چیز خاصی ندارد. خیلی خشک خشک دو سه روز از زندگی یک ماهی‌گیر کهنه‌کار لاتینی را شرح می‌دهد. پیرمرد بعد از قریب به سه ماه که هیچ ماهی گیرش نیامده، می‌رود دریا و از شانس، یک ماهی خیلی بزرگ به قلابش می‌گیرد. دو سه روز، ماهی قایق را با خودش می‌کشد و بعد از پا درمی‌آید و شکار می‌شود. پیرمرد که از خانه خیلی دور شده، راه ساحل را پیش می‌گیرد و از بخت بد، تا برسد به ساحل، کوسه‌ها می‌ریزند و کل ماهی را تا لقمه‌ی آخرش می‌خورند. به همین سادگی و بی‌مزگی!

با این حال، اگر از من بپرسند داستان را به بقیه توصیه می‌کنی یا نه، می‌کنم. چون علاوه بر این‌که با دگل و فنّه و بنتوک و تخماق و پیسو و بمبک و کلّی اصطلاحات و فنون ماهی‌گیری آشنا می‌شوید، یک دور زندگی را هم یاد می‌گیرید.

زندگی از بیرون پر است از امید، پر است از تجربه‌های نو، پر است از چالش و این چیزها. اما وقتی دوربینت را روی زندگی زوم می‌کنی، می‌بینی که انگار زندگی تلاشی است پوچ که در آن جابه‌جایی برابر با صفر است و کار هم برابر با صفر. می‌روی، می‌جنگی، مثل پیرمرد آن همه رنج می‌کشی، مثل پیرمرد ذوق‌زده می‌شوی و بعد، از دست رفتنِ امیدهایت را دانه‌دانه می‌بینی، مثل پیرمرد باز هم به خودت امید می‌دهی و با هجوم افکارت که از تلخی واقعیت حکایت می‌کنند می‌جنگی و در نهایت مثل پیرمرد دست خالی به همان‌جایی که از آن راه افتاده بودی برمی‌گردی. شاید من سیاه‌نمایی می‌کنم. به بزرگواری‌تان ببخشید.

ارنست همینگوی را می‌ستایم که توانسته از دو سه روزِ کم‌رویدادِ زندگی یک‌نواخت یک پیرمرد، داستانی صد و اندی صفحه‌ای بیرون بکشد. این هنر است. زوم کردن روی چیزهای همیشگی و نشان دادنِ چیزهای جدید روی آن چیزهای همیشگی، هنر است.

نمی‌دانم توصیفاتی که همینگوی از قوانین و خصوصیات دریا و مهارت‌های ماهی‌گیری می‌کند چه‌قدر واقعیت دارد اما بینشِ شخصیم این است که اگر داستان‌نویس، یک نظام منسجم از قوانین و قواعد و آداب و رسوم (ولو خیالی) در داستانش پیاده کند، داستانش خوب است؛ مثل Game of thrones که پر بود از این قوانین و رسوم؛ والار مورگولیس، شمال یادش نمی‌رود، لنیستری همیشه قرض‌هایش را می‌دهد، نماد گرگ و شیر و اژدها و هشت‌پا و چه و چه، دیوار بزرگ، رگ و ریشه‌ی شمالی، زبان عامه و زبان شرقی و بقیه‌اش که کل داستان است.
پیرمرد و دریا هم در ظرف صد و ده - بیست صفحه‌ای‌اش این کارها را کرده بود.

دست آخر چه چیزی می‌ماند؟ پسرکی که نمی‌دانم چرا پیرمرد را خیلی دوست دارد و با دیدنِ زخم‌های دست پیرمرد، نمی‌تواند جلوی اشک‌هایش را بگیرد. اگر زندگی یک چیزِ خوب داشته باشد که بیرزد، همین دوست داشتن است. همین است که می‌ماند، همین است که زندگی را گرم می‌کند و همین است که به ما جگر می‌دهد که دوباره به دریا برگردیم.

آمیگدل @amigdel
دوش هاتفی به گوشم ندا داد که کم غُر بزن و خاموشی گزین؛ جماعت به زندگیشان خوش‌اند و به آینده‌شان امیدوار. کاریزشان را به زهر نیالای.
حق گفت. ولیکن با این غم‌باد چه کنیم!؟

آمیگدل @amigdel
📒 فوق لیسانس

امسال رفته‌ام کارشناسی ارشد، یکی از دانشگاه‌های بنام تهران.
تجربه‌ی عجیبی است.
استادها تکلیف می‌دهند و هرجلسه مشق‌ها را می‌بینند.
یکی از استادها می‌سپارد چند خط به چند خط بچه‌ها متن کتاب را سر کلاس بلند بلند بخوانند.
دانش‌جوها برای هماهنگی چهارتا گروه و یک کانال زده‌اند. گروه‌ها را هم در پیام‌رسان شیری-شخمی واتساپ ساخته‌اند.
با این که سامانه هوشمند است، یکی از استادها هر جلسه بچه‌ها را دانه دانه حضور و غیاب می‌کند و ما باید از پشت سیستم میکروفون روشن کنیم و بگوییم «حاضر».
بعضی بچه‌ها آخر کلاس به استاد می‌گویند: «مشق جلسه‌ی بعد چیست؟» و اول کلاس می‌گویند: «استاد مشق‌ها را نمی‌بینید؟»
یکی از استادها ۸ تا کتاب به عنوان منبع درسی معرفی کرده که قیمت فقط یکی‌شان ۱۸۰ هزار تومان است.
یکی دیگر از استادها کل کتاب را سپرده بچه‌ها ارائه بدهند.

هر چند ماه یک بار کابوس می‌بینم که برگشته‌ام دبیرستان. همان فضا، همان معلم‌ها، همان بچه‌ها و همان بچه‌بازی‌ها. گمانم حالا تعبیر شده. تبریک به من.

آمیگدل @amigdel
ریاضی بلدی؟

نه، لعنت به تو، من حال هیچ کاری را ندارم. ریاضی بلدی؟

من فوقش قرار است ۸۰ سال عمر کنم. بیست و اندی سالش که رفته. نصفی از این پنجاه - شصت سال باقی‌مانده را هم که یا خوابم، یا سر غذا، یا توی مستراح، یا توی راه، یا مشغول سگ‌چرخ با دوستانم. بیست سال آخرش هم که یا روی تخت بیمارستانم و یا صندلی چرخ‌دار، مشغول زور زدن تا یادم بیاید دست راستم کدام بود. چه می‌ماند برای به جایی رسیدن، کسی شدن، کاری کردن؟

تا امسال دمِ ۱۳۰ میلیون عنوان کتاب تو دنیا چاپ شده. من اگر خودم را جِر بدهم، یک کتاب ۲۵۰ صفحه‌ای را توی یک هفته تمام می‌کنم.

تا همین لحظه قریب به ۵۲۰ هزار فیلم در دنیا ساخته شده. یادم است یک ماه طول کشید تا بریکینگ بد را به قسمت آخر رساندم.

هر روز به قدرِ ۸۲ سال ویدیوی جدید می‌گذارند توی یوتیوب. من تا فیلترشکنم را روشن کنم حداقل یکی دو سال فیلم جدید آپلود شده.

توی اکسپلورر اینستاگرام هر چه پایین می‌روم باز هم چیزهایی هست و هست و هست که ارزش دارند ببینم.

این‌جا توی ویکی‌پدیا تمام رشته‌های دانشگاهی را فهرست کرده‌اند. آن‌قدر زیاد بود که خسته شدم بشمارم ولی اسکرول که می‌کردم، با آن فونت ریز احمقانه‌ی ویکی‌پدیا، گمانم ده - بیست متری شد.

جایی خواندم که اگر منظومه‌ی شمسی را به اندازه یک سکه‌ی ۵۰۰ تومانی تصور کنیم، مساحتِ فقط کهکشان راه شیری به اندازه چهار برابر کشور ایران است.

تولید ناخالص داخلی جهان ۸۱ ضرب در ۱۰ به توان ۱۲ دلار است. نمی‌دانم اصلا چه‌طور باید این عدد را تلفظ کنم. من چقدر درآمد دارم؟ ماهی ۲۰ دلار؟!

من چی هستم؟ چی می‌توانم باشم؟ تهش چی؟
ریاضی دبیرستان: مهم نیست یک باشی یا صد یا صد میلیون، وقتی تقسیم بر بی‌نهایت شوی، مساوی با صِفری.

فرقی ندارد چه‌قدر زور بزنی تا بهتر شوی، تو هیچ پُخی نخواهی شد. تو فقط یک نقطه‌ی سیاه خزنده‌ی فانی روی یک نقطه‌ی آبی سرگردان در فضای تاریک بی‌کران میان‌کهکشانی هستی. تو هیچی نیستی. هرقدر هم بخوانی، باز هم کتاب هست. هر حرفی بزنی، قبلاً زده‌اند. هر فکری کنی، قبلاً فیلمش را هم ساخته‌اند. هرقدر هم دنیا را کشف کنی، توی اقیانوسی از جهل غرقی. هر کاری کنی، انگار هیچ کاری نکرده‌ای. من که دیگر واقعاً حال هیچ کاری را ندارم.

#فاکینگ_کمال_طلب

آمیگدل @amigdel
не с тобой
prvrln @MMWMUSIC
اینو که می‌شنوی یاد چی می‌افتی؟

آمیگدل @amigdel
«سکوتم از رضایت نیست»، «می‌خواهم رها باشم»
کمی اندوه در فنجان بریزم، بی‌صدا باشم

ندارم آرزو، حسرت، دگر بی‌حس بی‌حسم
جهان مال خودت باشد خدایا، من سوا باشم

تمام آن‌چه از دنیا کنارم ماند، این چای است
و آن هم تلخ می‌ماند که من درد آشنا باشم

زمین سرد و هوا سرد و دل مردم کماکان سرد
خجالت می‌کشم خورشید اگر باشم، خدا باشم

بخند و بگذر از هذیان این مخلوق غمگینت
جسارت نیست، می‌خواهم که با تو بی‌ریا باشم

م.ز صولت

آمیگدل @amigdel
🌍 امراض بین‌المللی

او بال نداشت. هیچ وقت هم حسرت داشتنش را نمی‌خورد؛ چون شما را می‌دید که هیچکدامتان بال ندارید و خیالش راحت می‌شد که پس مشکل از او نیست.
او بنز نداشت. زیاد حسرتش را نمی‌خورد؛ چون دور و بری‌هایش را می‌دید که آن‌ها هم بنز ندارند و خیالش راحت می‌شد که طوری نیست.
او گاهی غمگین بود و از درون آرامش نداشت، اما همیشه حسرتش را می‌خورد؛ چون داخل مغز دیگران را نمی‌دید، فقط قیافه‌های آن‌ها را می‌دید که انگار آرام و خوشبخت‌اند و حدس می‌زد که حتماً مرض از اوست؛ پس مریض‌تر و غمگین‌تر می‌شد.

آمیگدل @amigdel
🤯 بلاه بلاه بلاه

بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه.

بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه.

بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه.

آمیگدل @amigdel
آمیگــدِل
🤯 بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه لاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه بلاه ببلاه بلاه بلاه بلاه بلاه…
می‌دونی چرا از بلاه بلاه بلاه خوشم میاد؟

چون یادم میندازه منم آدمم؛ مثل بقیه.
منم بیست‌چاری کتاب نمی‌خونم، فیلم فاخر نمی‌بینم، منم توی هیستوری مرورگرم PH نارنجی دارم، یه وقتایی هذیون می‌گم، با خودم حرف می‌زنم، داداشمو از اتاق میندازم بیرون، از بابام پول می‌گیرم، نماز شبم قضا می‌شه، مهم‌ترین ملاکم توی انتخاب اطرافیانم خوشگلیه، دشّویی می‌رم، تا لنگ ظهر می‌خوابم، جورابام سولاخه و بوی سّگ مرده می‌ده، وقت درس خوندن هشتاد بار می‌رم گوشیمو چک می‌کنم، موقع حرف زدن جلوی جمع شکمبه‌م رو بالا میارم از استرس، ریش دارم، دوست دارم پولامو جمع کنم پلی‌استیشن بخرم، خل‌وضعم، اباحه‌گرام، نهصد و پنجاه بار شکست عشقی خوردم، افسرده‌ام، مردن رو از زندگی بیشتر دوست دارم، یه وقتایی هم کمپلت برعکس اینم، ها؟ بازم هست. زیاد، زیاد.

امروز یکی بهم گفت «زندگی برای زندگی، مثل هنر برای هنر». فرو رفتم توش. یه عمری دنبال چیزای گُنده‌گنده بودم. پنج‌تا پست جلوتر هم گفتم. نشد. نَ شُ د. الآن فکرم چند روزیه عوض شده. (احتمالا چند روز بعد هم باز عوض بشه.) چیزای گنده گیر نمیان، اما مغز آدمو رنده می‌کنن. در عوض این چیزای کوچولو، همین آب‌نبات شوکولات‌ها که بچه‌مچه‌ها رو خوش‌حال می‌کنن، همین مهمونی‌های رفاقتی، کیک سه‌تخم‌مرغی درست کردن، تماشای مانی‌هایست، لباس تنگ خریدن از دیجی‌استایل، دور دور کردن عصرها، صبح جمعه هلیم‌ها، دراز کشیدن و کتاب خوندن‌ها، پلی‌لیست درست کردن‌ها توی اسپاتیفای، تیکه انداختن به توییتری‌ها و باقی این خنزرپنزرهایی که همیشه هستن و راحت به دست میان و راحت جایگزین می‌شن برام بسه. دنیای آدم بزرگا و فرشته‌ها ارزونی خودشون. مهرم حلال، جونم آزاد.

شاید یه روز یه دنیایی درست کنیم که توش همه خوبن، خوشگلن، صد دانه یاقوتن، همه سعی می‌کنن دنیا رو جای بهتری برای زندگی کنن، همه از روی خط‌کشی عابرپیاده رد می‌شن، همه به فکر تمدن نوین و قرب الهی و انسان کامل و حل بحران‌های جهانی هستن. همچین دنیایی خیلی هم بد نیست، بهشت هم انگار همین‌جوریه، اما تا اون روز برسه، من فعلاً همچنان آدمم. شما اگه فرشته‌ای ما رو هم دعا کن. 🤲🏼

آمیگدل @amigdel
🐌 آرام‌آرام‌تر

تا اواخر قرن ۱۴ام فکر می‌کردم نویسنده‌ها را سگ گاز گرفته که همیشه‌ی خدا سخت و مغلق می‌نویسند. در حالی که کتابشان را می‌بستم و پرت می‌کردم گوشه‌ی قفسه، فحششان می‌دادم که شما اول یاد بگیرید مثل آدمی‌زاد حرف بزنید، بعد بروید دنبال علم.

راست هم هست. خیلی‌هاشان نیست که تسلط روی حرفشان ندارند، حرف را می‌پیچانند که ما مرعوب سوادشان شویم و گمان کنیم چون خیلی عقب‌مانده هستیم، این حرف‌ها را نمی‌فهمیم.

بعضی‌هاشان هم که به دشوارنویسی عادت کرده‌اند. برایشان مثل یونیفرم است. اگر نپوشی زشت است. انگشت‌نما می‌شوی.

نمی‌دانم چرا این ساعت از شب که می‌رسد، گرسنه می‌شوم و همه‌ی انواع غذاهای مختلف را هوس می‌کنم؛ مثلاً الان قرمه‌سبزی مانده از ظهر دلم می‌خواهد با پیاز، در حالی که وقتی داشتم پاراگراف قبلی را می‌نوشتم، بوی فلافل با سس زرد از مرکز بویایی مغزم گذر کرد.

جدیداًها فهمیده‌ام همه‌ی تقصیر گردن نویسنده‌ها نیست. گشادی و پریشان‌خاطری من هم مزید بر علت است. دارم این روزها یک تمرینی انجام می‌دهم؛ سعی می‌کنم متن‌ها را توی ذهنم آرام‌آرام‌تر بخوانم، بیش‌تر کشش دهم و مثل کسی که فلفل توی ماتحتش ریخته‌اند، عجله‌ای برای زود تمام کردن متن نداشته باشم. امتحان کرده‌ام، این‌جوری هم بهتر می‌فهمم، هم خواندن شیرین‌تر است.

گفتم که خبر داشته باشید.

آمیگدل @amigdel
بچه‌ها من از دنیای بیداری خسته شده‌م.
بیاید پیشم به جهان خواب و رؤیا.
سوار تله‌پورتر بشید و از کوه‌های دنیای موازی رد بشید. کد #4c6f7665 رو ثبت کنید و وارد جهان من بشید.
پاراگراف لاجورد رو بگیرید و بپیچید توی تیتر کومولوس. اون‌جا که کفشدوزک‌های اسکیت‌سوار توی اقیانوس کباب درست می‌کنن، کنار ایست‌گاه آفتاب‌گردون یه مغازه‌ی کوچیک دوطبقه هست.
طبقه‌ی بالاش رو چهارشنبه‌ی آینده اجاره کردم. یه کتاب‌فروشی زدم که کتاب‌هاش به زبان مارمولک‌هاست و یه چندتایی رو هم سیب‌ها نوشتن که جلدشون اکلیلیه و به دست و صورتتون می‌چسبه.
هر کتابی خواستید سفارش بدید می‌سپارم مرغ‌عشقا یا جالباسی‌ها یا دونه‌های برف براتون بنویسن.
از دیوار پشتی مغازه راه داره به شبکه‌ی اینترنت سراسری دنیای بیداری. از اون‌جا می‌تونید برید توی جهان مجازی که همسایه‌ی دنیای بیداریه. فقط مراقب ویروس‌ها باشید چون یهو به خودتون میاید و می‌بینید هفتاد هزارتا مثل خودتون توی شبکه دارن راه می‌رن.
این متنو از اونجا براتون فرستادم. وقتی این پیام رو می‌خونید، من سوار قطره‌های بارونم. با یکی از هیدروژن‌ها قرار عاشقانه دارم. 😉

آمیگدل @amigdel
🍄 شیوندی

یکشنبه ارائه دارم: زبان‌شناسی شناختی؛ ناحیه‌ی بروکا و ورنیکه‌ی مغز، بازی تقلید آلن تورینگ، لغزش‌های زبانی فروید، فلسفه‌ی تحلیلی ویتگنشتاین، حیوان ناطق ارسطو، کنش‌های گفتاری جان سرل، استعاره‌های مفهومی لیکاف و جانسون و باقی ماجرا.

یک ماه و چند روز وقت داشتم که این ارائه را آماده کنم، نکردم تا رسید به بیخ ضرب‌الاجل. حالا تا بوق سگ می‌نشینم و کتاب‌ها و مقاله‌ها را ورق می‌زنم، طرح درس آماده می‌کنم، فایل پاورپوینت طراحی می‌کنم.

نه نمی‌خواهم اخلاقی‌بازی دربیاورم و بگویم که هر روز یک ساعت درس بخوانید تا شب امتحان به غلط کردن نیفتید. این موعظه‌ها را بگذار برای استادها.

من فقط می‌خواهم ابراز افسوس کنم که چرا این یک ماه و نیم را با خیال راحت فسق و فجور نکردم. همه‌ش نگران این ارائه بودم و با این‌که هیچ کاری هم نمی‌کردم، یک اضطراب خزنده‌ای توی وجودم پرسه می‌زد. کاش از همان اول با خودم تکلیف روشن می‌کردم که مجید! من سه روز آخر مشغول آماده کردنِ این ارائه می‌شوم، غمت نباشد، خوش باش.

آمیگدل @amigdel