ماریانا {سیزده}
«با صلاحدید خودم، میخوام از این به بعد سهیل صدات کنم.» با خنده جواب میدهد «با صلاحدید شما موافقت شد!» «ممنون که هستی سهیل!» «خب دیگـ...ـه، شبت بهخیر!» [دینگ!]
دقیقاً ۶۶ روز از آن شب گذشته و دیگر روت نشده که بروی و او را ببینی. ولی هر روز این خاطره را توی ذهنت دوره میکنی. هر بار کمی پیچ و تابش میدهی، پیاز داغش را زیاد میکنی و دوباره مرورش میکنی. باز هم شیرین است.
«بالأخره شهرداری موافقت کرد و از فردا دوباره هتل باز میشه. از وجود همکارانی مثل شما خوشوقتیم. فردا طبق روال سابق از خدمات شما بهرهمند خواهیم شد.» پیامک معین فاتح طبیعتاً فقط برای تو خوشایند است، چون منتظر دیدار کسی هستی؛ وگرنه بعید میدانی بقیه از روزمرگیهای شغلشان لذت ببرند.
[دفتر مدیریت هتل]
«خیلی خوششانس بودیم که یهو همچین تصمیمی گرفتن وگرنه حالا حالاها کارمون به شهرداری و ارتباطات گیر بود. دیگه مجبور نیستیم برای بهروز کردن تجهیزات ارتباطی هتل گاوصندوقمون رو خالی کنیم؛ با این ماهواره جدیدی که فرستادن، تداخل سیگنال منطقه رفع شده.» برومند وسط حرفش میپرد «قرار شد جریمه رو هم ببخشن؟» «جریمهمون سر جاشه. امروز میخوام به اسپانسرها تقاضای کمک مالی بدم. راستی سه تا از همکارامون جابهجا شدن و نیروهای جدید جاشون اومدن که بهشون خوشآمد میگم. بچهها خسته نباشید، جلسه تمومه.» کمکم میروند و اتاق خلوت میشود.
فاتح از جلوی در برمیگردد، هورتی به قهوهاش میکشد و صحبتش را با برومند تمام میکند. تو جلو میروی «خوبی دختر؟ ایام بهکامه؟ طوریت نشده؟» مثل همیشه لارژ تحویل میگیرد. «ممنون رئیس! فضولی نباشه، چرا این سه نفرو جابهجا کردی؟» دستهاش را به نشانه ندانستن بالا میآورد و میگوید: «هوففف. ماریانا! ... آخ خوب شد یادم آوردی. بسپرم به ماریانا هم تقاضای کمک مالی بدن.» سر از حرفش درنمیآوری. «راستی به قهوهچیِ من که خیانت نکردی؟! میخوام دعوتش کنم برا تمدید قرارداد ها!» «قهوهچیِ شما الآن نیروی منه! خودم باهاش دیروز تمدید کردم. دیر رسیدی!» چشمکی میزند و میرود سمت دو نفری که آن طرف اتاق مشغول صحبت هستند.
«من نرفتم ببینمش، اما اون چرا سراغی ازم نگرفت؟! نامرد.» دلت برایش تنگ شده است، اما از زندگی قبلی خوب یادت مانده که سهیل اگر از کسی خوشش نیاید، رُک و راست میگوید و ردش میکند. ترسناک است. اما با دلتنگی چه باید کرد!؟
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
«با صلاحدید خودم، میخوام از این به بعد سهیل صدات کنم.» با خنده جواب میدهد «با صلاحدید شما موافقت شد!» «ممنون که هستی سهیل!» «خب دیگـ...ـه، شبت بهخیر!» [دینگ!]
دقیقاً ۶۶ روز از آن شب گذشته و دیگر روت نشده که بروی و او را ببینی. ولی هر روز این خاطره را توی ذهنت دوره میکنی. هر بار کمی پیچ و تابش میدهی، پیاز داغش را زیاد میکنی و دوباره مرورش میکنی. باز هم شیرین است.
«بالأخره شهرداری موافقت کرد و از فردا دوباره هتل باز میشه. از وجود همکارانی مثل شما خوشوقتیم. فردا طبق روال سابق از خدمات شما بهرهمند خواهیم شد.» پیامک معین فاتح طبیعتاً فقط برای تو خوشایند است، چون منتظر دیدار کسی هستی؛ وگرنه بعید میدانی بقیه از روزمرگیهای شغلشان لذت ببرند.
[دفتر مدیریت هتل]
«خیلی خوششانس بودیم که یهو همچین تصمیمی گرفتن وگرنه حالا حالاها کارمون به شهرداری و ارتباطات گیر بود. دیگه مجبور نیستیم برای بهروز کردن تجهیزات ارتباطی هتل گاوصندوقمون رو خالی کنیم؛ با این ماهواره جدیدی که فرستادن، تداخل سیگنال منطقه رفع شده.» برومند وسط حرفش میپرد «قرار شد جریمه رو هم ببخشن؟» «جریمهمون سر جاشه. امروز میخوام به اسپانسرها تقاضای کمک مالی بدم. راستی سه تا از همکارامون جابهجا شدن و نیروهای جدید جاشون اومدن که بهشون خوشآمد میگم. بچهها خسته نباشید، جلسه تمومه.» کمکم میروند و اتاق خلوت میشود.
فاتح از جلوی در برمیگردد، هورتی به قهوهاش میکشد و صحبتش را با برومند تمام میکند. تو جلو میروی «خوبی دختر؟ ایام بهکامه؟ طوریت نشده؟» مثل همیشه لارژ تحویل میگیرد. «ممنون رئیس! فضولی نباشه، چرا این سه نفرو جابهجا کردی؟» دستهاش را به نشانه ندانستن بالا میآورد و میگوید: «هوففف. ماریانا! ... آخ خوب شد یادم آوردی. بسپرم به ماریانا هم تقاضای کمک مالی بدن.» سر از حرفش درنمیآوری. «راستی به قهوهچیِ من که خیانت نکردی؟! میخوام دعوتش کنم برا تمدید قرارداد ها!» «قهوهچیِ شما الآن نیروی منه! خودم باهاش دیروز تمدید کردم. دیر رسیدی!» چشمکی میزند و میرود سمت دو نفری که آن طرف اتاق مشغول صحبت هستند.
«من نرفتم ببینمش، اما اون چرا سراغی ازم نگرفت؟! نامرد.» دلت برایش تنگ شده است، اما از زندگی قبلی خوب یادت مانده که سهیل اگر از کسی خوشش نیاید، رُک و راست میگوید و ردش میکند. ترسناک است. اما با دلتنگی چه باید کرد!؟
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
{سیزده}
Final Results
38%
میروی جلوی کافه و از دور فقط میبینیش
63%
میروی توی کافه و باهاش همصحبت میشوی
ماریانا {چهارده}
جلوی میز اجتماعی کافه نشستهای. این موزیک باصدای ملایم دارد پخش میشود. یک قاشق فالوده شیرازی دهانت میگذاری. دردِ سرمای فالوده تا مغزت تیر میکشد. صندلیِ کناری عقب کشیده میشود. مینشیند.
«پارسال دوست امسال آشنا! سری به ما نمیزنی!»
«اممم یه خورده مشغولیت و ...»
«آرهـ...! شنیده بودم یک ماه هتل تعطیل بود! خب چه خبر؟»
«سهیل خب گیر نده من میخواستم بیام ولی منتظر بودم تو اول بگی! راستی قرارداد جدید بستید؟»
«همینجوری الکی الکی دوستیا خراب میشه دیگه! آره دیروز رئیستون اومد همینجا. یارو آدم جالبیه ها! فک کن رئیس یه هتل پنج ستاره باشی بعد با پیژامه بیای کافه قرارداد ببندی. خیلی هم راحت باهام صمیمی شد.»
«کاش من رو خبر میکردی. میخواستم یه قرارداد طولانیتر ببندیم. مثلاً شیش ماه.»
«پس خوب شد نبودی؛ چون یک ساله بستیم. راستی حال آقای قیاسی و خانمش چهطوره؟ ترخیص شدن؟»
«ترخیص؟ مگه چی شده؟ بیخبرم.»
«فاتح میگفت مسمومیت غذایی بوده.»
«اون دوتا با یه نفر دیگه همین تازگی منتقل شدن یه جا دیگه. فک کنم غذاهای هتل جدیده بهشون نساخته!»
[بیمارستان حضرت علی اصغر]
مسئول اطلاعات انگار خیال ندارد که تلفن را کنار بگذارد. آرام به شیشه میکوبی.
«آقای محترم، یه دقیقه میشه جواب منو بدید! آقا و خانم قیاسی رو میخوا...»
«خانم ساعت ملاقات گذشته. فردا بیا.»
«میدونم اینو. فقط یه سؤال دارم. الآن حالشون چهطوره؟»
«قیاسی؟ بیر ثانیه ...»
نگاهی به مانیتور میاندازد. «هردوتاشون دیشب فوت شدن.» و دوباره مشغول حرف زدن با تلفن میشود.
با فاتح تماس میگیری. گوشی را برنمیدارد. با گامهای تند راه خروج از بیمارستان را میگیری. جلوی در بیمارستان پیامرسان را باز میکنی تا یک پیام صوتی بفرستی «معین، خانم و آقای قیاسی دیشب ...». آن سمتِ خیابان چشمت به یک فولکس واگن مشکی میافتد که یک مردِ تنومند با عینک دودی کنارش ایستاده و نگاهش به طرف توست. صورتت را برمیگردانی. پیام را نمیفرستی. برمیگردی توی بیمارستان. دوباره تماس میگیری «سلام خانم حیدری جان. میشه شماره آقای نمازی رو بهم بدی؟ آره همون که جابهجا شد.» سراسیمه عددها را با خودت تکرار میکنی که یادت نرود. شماره میگیری. گوشی از دستت سر میخورد. «بله؟» خاکها را پاک میکنی «سلام ... آقای نمازی؟» «حال شما خوبه خانم تدیّن؟» «میتونم ببینمتون؟»
چه میکنی؟
آمیگدل @amigdel
جلوی میز اجتماعی کافه نشستهای. این موزیک باصدای ملایم دارد پخش میشود. یک قاشق فالوده شیرازی دهانت میگذاری. دردِ سرمای فالوده تا مغزت تیر میکشد. صندلیِ کناری عقب کشیده میشود. مینشیند.
«پارسال دوست امسال آشنا! سری به ما نمیزنی!»
«اممم یه خورده مشغولیت و ...»
«آرهـ...! شنیده بودم یک ماه هتل تعطیل بود! خب چه خبر؟»
«سهیل خب گیر نده من میخواستم بیام ولی منتظر بودم تو اول بگی! راستی قرارداد جدید بستید؟»
«همینجوری الکی الکی دوستیا خراب میشه دیگه! آره دیروز رئیستون اومد همینجا. یارو آدم جالبیه ها! فک کن رئیس یه هتل پنج ستاره باشی بعد با پیژامه بیای کافه قرارداد ببندی. خیلی هم راحت باهام صمیمی شد.»
«کاش من رو خبر میکردی. میخواستم یه قرارداد طولانیتر ببندیم. مثلاً شیش ماه.»
«پس خوب شد نبودی؛ چون یک ساله بستیم. راستی حال آقای قیاسی و خانمش چهطوره؟ ترخیص شدن؟»
«ترخیص؟ مگه چی شده؟ بیخبرم.»
«فاتح میگفت مسمومیت غذایی بوده.»
«اون دوتا با یه نفر دیگه همین تازگی منتقل شدن یه جا دیگه. فک کنم غذاهای هتل جدیده بهشون نساخته!»
[بیمارستان حضرت علی اصغر]
مسئول اطلاعات انگار خیال ندارد که تلفن را کنار بگذارد. آرام به شیشه میکوبی.
«آقای محترم، یه دقیقه میشه جواب منو بدید! آقا و خانم قیاسی رو میخوا...»
«خانم ساعت ملاقات گذشته. فردا بیا.»
«میدونم اینو. فقط یه سؤال دارم. الآن حالشون چهطوره؟»
«قیاسی؟ بیر ثانیه ...»
نگاهی به مانیتور میاندازد. «هردوتاشون دیشب فوت شدن.» و دوباره مشغول حرف زدن با تلفن میشود.
با فاتح تماس میگیری. گوشی را برنمیدارد. با گامهای تند راه خروج از بیمارستان را میگیری. جلوی در بیمارستان پیامرسان را باز میکنی تا یک پیام صوتی بفرستی «معین، خانم و آقای قیاسی دیشب ...». آن سمتِ خیابان چشمت به یک فولکس واگن مشکی میافتد که یک مردِ تنومند با عینک دودی کنارش ایستاده و نگاهش به طرف توست. صورتت را برمیگردانی. پیام را نمیفرستی. برمیگردی توی بیمارستان. دوباره تماس میگیری «سلام خانم حیدری جان. میشه شماره آقای نمازی رو بهم بدی؟ آره همون که جابهجا شد.» سراسیمه عددها را با خودت تکرار میکنی که یادت نرود. شماره میگیری. گوشی از دستت سر میخورد. «بله؟» خاکها را پاک میکنی «سلام ... آقای نمازی؟» «حال شما خوبه خانم تدیّن؟» «میتونم ببینمتون؟»
چه میکنی؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {پانزده}
«خیلی عذر میخوام که دیر کردم. کلّی گشتم تا اینجا رو پیدا کردم. چند وقتیه که تمرکزم سر جاش نیست.»
«قضیه آقا و خانم قیاسی رو میدونید؟»
پا روی پا میاندازد و میگوید: «آره شنیدم اونا هم انتقالی گرفتن که برن شعبه تهران. خوش به حالشون.»
نگاهی به سهیل میکنی، سرش را پایین انداخته و میز را نگاه میکند.
«اونا مُردن آقای نمازی. هردوتاشون.»
چشمانش گرد میشود. با صدای لرزان علّت را میپرسد.
«ظاهراً مسمومیت بوده.»
«عجب ... بهش بدهکار بودم. اون بیچارهها تازه هم ازدواج کرده بودن.»
«راستش من نگرانتون شده بودم.»
سهیل میرود تا کمی چای و قهوه بیاورد.
نمازی با لبخند جواب میدهد «میگم چرا دیروز اسهال داشتم! حتماً سمّشون به من اثر نکرده.»
«راستی کار و بار چهطوره؟ شما کجا قراره برید؟»
«فعلاً هیچجا. یه چند وقت مرخصی گرفتم. ذهنم خسته شده. نیاز به استراحت دارم. میگم اینجا هم کافهی قشنگیه ها! صاحبش خیلی خوشسلیقه است.»
سهیل با قوری و فنجانها نزدیک میشود.
«خبر دارید که آقای قیاسی و خانمش هم جزو ماریانا بودن؟»
یک لحظه به بقیه صندلیها نگاه میکند و سریع سر برمیگرداند «هیسسس! بگذریم.»
سهیل سینی را روی میز میگذارد و رو به تو میگوید «خب پس نگران ایشون شده بودی!»
«آره خب! فکرشو کن یه کسی دوست و همکارته و کلّی وقت از شبانهروز با هم هستید، یهو خبرش بیاد که مُرده. عمراً بدونی چهقدر دردناکه.»
پشت چشم نازک میکند و میخندد و جوابی نمیدهد.
[نیمهشب]
از یخساز یخچال دو قطعه یخ درمیآوری و توی دهانت میگذاری. خودت را روی کاناپه ول میکنی. کولر روشن میشود. «هوا که خوبه!» صدای یکنواخت سخنگوی هوشمند درمیآید: «تأیید شد. تهویه مطبوع خاموش میشود.»
دیینگ! گوشی را برمیداری. سهیل پیام داده، به چه بلندی! ذوق میکنی. گوشی از دستت سُر میخورد. دوباره برَش میداری. «خیلی وقت پیش یه دختری رو میشناختم. دختر خوبی بود، با هم دوست بودیم. خاطرات خوبی داشتیم. یه بار بهم گفت منو دوس داره و عاشقمه و این حرفا. راستش من واقعاً اونجوری ازش خوشم نمیاومد. تحویل نگرفتم. اما اون خیلی سیریش شده بود. غیرمستقیم بهش فهموندم که حس مشترک نداریم. میگفت دارم دیوونه میشم و از این جنگولکبازیا. آخر یه بار مستقیم ردش کردم. یه مدت خبری ازش نشد. چند وقت بعد فهمیدم خودکشی کرده. کلی طول کشید تا تونستم خودمو قانع کنم که تقصیر من نبوده. خلاصه اینو گفتم که بگم من هم میدونم اینکه دوستتو از دست بدی چه حسی داره. بعله!»
چه میکنی؟
آمیگدل @amigdel
«خیلی عذر میخوام که دیر کردم. کلّی گشتم تا اینجا رو پیدا کردم. چند وقتیه که تمرکزم سر جاش نیست.»
«قضیه آقا و خانم قیاسی رو میدونید؟»
پا روی پا میاندازد و میگوید: «آره شنیدم اونا هم انتقالی گرفتن که برن شعبه تهران. خوش به حالشون.»
نگاهی به سهیل میکنی، سرش را پایین انداخته و میز را نگاه میکند.
«اونا مُردن آقای نمازی. هردوتاشون.»
چشمانش گرد میشود. با صدای لرزان علّت را میپرسد.
«ظاهراً مسمومیت بوده.»
«عجب ... بهش بدهکار بودم. اون بیچارهها تازه هم ازدواج کرده بودن.»
«راستش من نگرانتون شده بودم.»
سهیل میرود تا کمی چای و قهوه بیاورد.
نمازی با لبخند جواب میدهد «میگم چرا دیروز اسهال داشتم! حتماً سمّشون به من اثر نکرده.»
«راستی کار و بار چهطوره؟ شما کجا قراره برید؟»
«فعلاً هیچجا. یه چند وقت مرخصی گرفتم. ذهنم خسته شده. نیاز به استراحت دارم. میگم اینجا هم کافهی قشنگیه ها! صاحبش خیلی خوشسلیقه است.»
سهیل با قوری و فنجانها نزدیک میشود.
«خبر دارید که آقای قیاسی و خانمش هم جزو ماریانا بودن؟»
یک لحظه به بقیه صندلیها نگاه میکند و سریع سر برمیگرداند «هیسسس! بگذریم.»
سهیل سینی را روی میز میگذارد و رو به تو میگوید «خب پس نگران ایشون شده بودی!»
«آره خب! فکرشو کن یه کسی دوست و همکارته و کلّی وقت از شبانهروز با هم هستید، یهو خبرش بیاد که مُرده. عمراً بدونی چهقدر دردناکه.»
پشت چشم نازک میکند و میخندد و جوابی نمیدهد.
[نیمهشب]
از یخساز یخچال دو قطعه یخ درمیآوری و توی دهانت میگذاری. خودت را روی کاناپه ول میکنی. کولر روشن میشود. «هوا که خوبه!» صدای یکنواخت سخنگوی هوشمند درمیآید: «تأیید شد. تهویه مطبوع خاموش میشود.»
دیینگ! گوشی را برمیداری. سهیل پیام داده، به چه بلندی! ذوق میکنی. گوشی از دستت سُر میخورد. دوباره برَش میداری. «خیلی وقت پیش یه دختری رو میشناختم. دختر خوبی بود، با هم دوست بودیم. خاطرات خوبی داشتیم. یه بار بهم گفت منو دوس داره و عاشقمه و این حرفا. راستش من واقعاً اونجوری ازش خوشم نمیاومد. تحویل نگرفتم. اما اون خیلی سیریش شده بود. غیرمستقیم بهش فهموندم که حس مشترک نداریم. میگفت دارم دیوونه میشم و از این جنگولکبازیا. آخر یه بار مستقیم ردش کردم. یه مدت خبری ازش نشد. چند وقت بعد فهمیدم خودکشی کرده. کلی طول کشید تا تونستم خودمو قانع کنم که تقصیر من نبوده. خلاصه اینو گفتم که بگم من هم میدونم اینکه دوستتو از دست بدی چه حسی داره. بعله!»
چه میکنی؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {شانزده}
حالا وجودت به یک علامت سؤال تبدیل شده. فوری جوابش را میدهی:
«عجب آدم سنگدلی هستی! حالا چرا ازش اینقدر بدت میومد؟»
و پنج دقیقه است که منتظری اما جوابی نمیدهد. رفته. سری تکان میدهی و روی تختت دراز میشوی. چراغها خاموش میشوند.
«هر روز فقط دو وعده، ساعت ۱۱ و ۱۸ برای نظافت اتاقها برید، مگر اینکه خودشون درخواست کنن. فقط جارو، مرتب کردن تخت، شستوشوی حمام و تعویض مواد بهداشتی. خانم سیّدی، داخل کمدها تا روز تحویل اتاق، حریم خصوصیه. مثل اون دفعه نشه ها! آقای کیایی بعضی اتاقا تذکر دادن که سیستم درخواست خدمات تأخیر داره. نگاه کن ببین چشه اگه لازمه بده مهندسی بررسی کنه.»
لیوان آب را از پیشخوان پشت سرت برمیداری و سر میکشی. «لیست خریدتون کامله؟ بده ببرم برا حسابداری.» کاغذ هوشمند را میگیری و میبری دفتر مدیر. از پلهها بالا میروی. متوجه سنگینی گوشیات میشوی که توی جیب یونیفرمت عقب و جلو میرود. میایستی. پیامرسان را نگاه میکنی. هنوز پیامت خوانده نشده.
داخل دفتر، فاتح دارد با تلفن حرف میزند. با چشم و ابرو و دست و تمام بدنش علامت میدهد که مثلاً کار مهمی دارد و حرف نزنی. کاغذ را روی میزش میگذاری و برمیگردی. دم برگشتن چشمت به تیتری جالب توی روزنامه میافتد: «پیرمرد آلزایمری، به جرم همکاری با باند توزیع مواد مخدر دستگیر شد.»
گوشیت زنگ میزند. فاتح برمیگردد و با اخم نگاهت میکند و انگشتش را جلوی دماغ و دهانش میگیرد. پیام آمده: «چی بگم. آدم جالبی نبود. خیلی آویزون بود. از خودش شخصیت نداشت. به تو چه اصلا! 😁» زیر لب میگویی «پسرهی مغرور!»
فاتح تماسش را تمام میکند و رو به تو میگوید «باید برم اداره پلیس به چندتا سؤال جواب بدم. کارا رو بچرخون. این چیه؟ ببر حسابداری چرا آوردی پیش من؟» «قبلش چک نمیکنی؟ پوشک بچه هم زدن تو لیست. آخه به هتل چه که یکی بچهش میخواد برینه!؟ حالا پلیس چرا؟ بازم شهرداری گیر داده؟» «نه. نمازی رو دستگیر کردن. داشته مواد جابهجا میکرده. بعد هم اعتراف کرده که با ما همکاری داشته. مردک خرفت.» همین وسط، سهیل زنگ میزند.
چه میکنی؟
آمیگدل @amigdel
حالا وجودت به یک علامت سؤال تبدیل شده. فوری جوابش را میدهی:
«عجب آدم سنگدلی هستی! حالا چرا ازش اینقدر بدت میومد؟»
و پنج دقیقه است که منتظری اما جوابی نمیدهد. رفته. سری تکان میدهی و روی تختت دراز میشوی. چراغها خاموش میشوند.
«هر روز فقط دو وعده، ساعت ۱۱ و ۱۸ برای نظافت اتاقها برید، مگر اینکه خودشون درخواست کنن. فقط جارو، مرتب کردن تخت، شستوشوی حمام و تعویض مواد بهداشتی. خانم سیّدی، داخل کمدها تا روز تحویل اتاق، حریم خصوصیه. مثل اون دفعه نشه ها! آقای کیایی بعضی اتاقا تذکر دادن که سیستم درخواست خدمات تأخیر داره. نگاه کن ببین چشه اگه لازمه بده مهندسی بررسی کنه.»
لیوان آب را از پیشخوان پشت سرت برمیداری و سر میکشی. «لیست خریدتون کامله؟ بده ببرم برا حسابداری.» کاغذ هوشمند را میگیری و میبری دفتر مدیر. از پلهها بالا میروی. متوجه سنگینی گوشیات میشوی که توی جیب یونیفرمت عقب و جلو میرود. میایستی. پیامرسان را نگاه میکنی. هنوز پیامت خوانده نشده.
داخل دفتر، فاتح دارد با تلفن حرف میزند. با چشم و ابرو و دست و تمام بدنش علامت میدهد که مثلاً کار مهمی دارد و حرف نزنی. کاغذ را روی میزش میگذاری و برمیگردی. دم برگشتن چشمت به تیتری جالب توی روزنامه میافتد: «پیرمرد آلزایمری، به جرم همکاری با باند توزیع مواد مخدر دستگیر شد.»
گوشیت زنگ میزند. فاتح برمیگردد و با اخم نگاهت میکند و انگشتش را جلوی دماغ و دهانش میگیرد. پیام آمده: «چی بگم. آدم جالبی نبود. خیلی آویزون بود. از خودش شخصیت نداشت. به تو چه اصلا! 😁» زیر لب میگویی «پسرهی مغرور!»
فاتح تماسش را تمام میکند و رو به تو میگوید «باید برم اداره پلیس به چندتا سؤال جواب بدم. کارا رو بچرخون. این چیه؟ ببر حسابداری چرا آوردی پیش من؟» «قبلش چک نمیکنی؟ پوشک بچه هم زدن تو لیست. آخه به هتل چه که یکی بچهش میخواد برینه!؟ حالا پلیس چرا؟ بازم شهرداری گیر داده؟» «نه. نمازی رو دستگیر کردن. داشته مواد جابهجا میکرده. بعد هم اعتراف کرده که با ما همکاری داشته. مردک خرفت.» همین وسط، سهیل زنگ میزند.
چه میکنی؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {هفده}
«لطفاً شارژر را وصل کنید» آهی میکشی و هندزفری را توی جیبت میگذاری. امواج موزیکِ تکنوی حوصلهسربر از بلندگوها میدَود توی گوشَت. چشمت به دمبل ۱۰ کیلویی میافتد. لحظهای خیره میمانی. لحظهی بعد، داری با دو دمبل ۱۰ کیلویی جلوبازو میزنی. «آبجی داری اشتباه میزنی!» نرگس این را میگوید، چشمکی میزند و رد میشود. میخندی. موزیک که تمام میشود، قبل از پخش تِرَک بعدی، کنار کمدها ایستادهای. حوله را درمیآوری و هول هولکی به سر و کولت میکشی، لباس میپوشی و منتظرِ مسئول پذیرش میمانی. اگر بدون خداحافظی بیرون بروی حس میکنی انگار هرچه زدی باطل شده باشد.
بیرون باشگاه، سیگنال وصل میشود؛ سه تماس بیپاسخ و یک پیام از سهیل: «هر موقع تونستی باهام تماس بگیر.» «هه» پوزخندی میزنی و گوشی را ول میکنی توی جیبت. جلوی تاکسی را میگیری: «قصر دشت». ترمز میکشد و دنده عقب میگیرد. میل عیّاشی میگیردت. «آقا معذرت میخوام نظرم عوض شد. کریمخان میرید؟» و بعد از نیم ساعت، وسط کافهگیم مشغول بازی هستی. هر بار که به ساعت نگاه میکنی، عقربهی کوچک، ۳۰ درجه جلو رفته. بیرون که میآیی هوا تاریک است.
[صبح]
درِ الکترونیکی هتل باز میشود، هوای خنک به صورتت میساید. به خانم حیدری، مسئول پذیرش هتل سلامی میکنی. آرام و سرد جواب میدهد. سری میگردانی، سه مأمور پلیس سبزپوش را میبینی که توی لابی ایستادهاند. یکیشان نگاهت میکند. سر برمیگردانی. «خانم حیدری جان چه خبر شده؟» «نمازی!» افسر پشت سرت درمیآید «خانم تدین؟» «بله» «لطفاً تشریف بیارید بالا.»
وسط راهپله، میثم را میبینی که یکی از مأمورها بازویش را گرفته و پایین میبردش. نگاهت میکند و در سکوت، رد میشود.
در اتاق مدیر، روی صندلی مینشانندت. «آقای اسفندیار نمازی رو میشناسید؟» «مسئول رختشویی هتل بود.» «دیروز با صد گِرم تریپتامین بازداشت شده و اعتراف کرده که با آقای میثم فاتح، مدیر هتل همکاری میکرده.» «آره ولی اون که آلزایمر داشته و خودتون ...» «و دیشب توی بازداشتگاه به قتل رسیده.» آب در دهانت جمع میشود. چند بار تلاش میکنی تا قورتش دهی اما گلویت قفل شده. «مدیرتون فعلاً باید بازداشت باشن تا تحقیقات به نتیجه برسه. شما هم از شهر خارج نشید.»
از پنجرهی اتاق مدیر، مأمورها را از بالا میبینی که میثم را سوار ماشینشان میکنند و میبرند. حس بد مبهم و تاریکی وجودت را محاصره میکند. هر تیک تاک ساعت، کوبیده شدن چکشی است به دیگی مسی. قطرههای عرق را حس میکنی که آرام آرام از پیشانیات پایین میخزند. دیوارها مرتعش و محو میشوند. نگاهت به نگاه مردی با کت و شلوار سیاه گره میخورد که آن سمت خیابان کنار فولکس واگنی مشکی ایستاده و تو را میپاید. از پنجره فاصله میگیری.
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
«لطفاً شارژر را وصل کنید» آهی میکشی و هندزفری را توی جیبت میگذاری. امواج موزیکِ تکنوی حوصلهسربر از بلندگوها میدَود توی گوشَت. چشمت به دمبل ۱۰ کیلویی میافتد. لحظهای خیره میمانی. لحظهی بعد، داری با دو دمبل ۱۰ کیلویی جلوبازو میزنی. «آبجی داری اشتباه میزنی!» نرگس این را میگوید، چشمکی میزند و رد میشود. میخندی. موزیک که تمام میشود، قبل از پخش تِرَک بعدی، کنار کمدها ایستادهای. حوله را درمیآوری و هول هولکی به سر و کولت میکشی، لباس میپوشی و منتظرِ مسئول پذیرش میمانی. اگر بدون خداحافظی بیرون بروی حس میکنی انگار هرچه زدی باطل شده باشد.
بیرون باشگاه، سیگنال وصل میشود؛ سه تماس بیپاسخ و یک پیام از سهیل: «هر موقع تونستی باهام تماس بگیر.» «هه» پوزخندی میزنی و گوشی را ول میکنی توی جیبت. جلوی تاکسی را میگیری: «قصر دشت». ترمز میکشد و دنده عقب میگیرد. میل عیّاشی میگیردت. «آقا معذرت میخوام نظرم عوض شد. کریمخان میرید؟» و بعد از نیم ساعت، وسط کافهگیم مشغول بازی هستی. هر بار که به ساعت نگاه میکنی، عقربهی کوچک، ۳۰ درجه جلو رفته. بیرون که میآیی هوا تاریک است.
[صبح]
درِ الکترونیکی هتل باز میشود، هوای خنک به صورتت میساید. به خانم حیدری، مسئول پذیرش هتل سلامی میکنی. آرام و سرد جواب میدهد. سری میگردانی، سه مأمور پلیس سبزپوش را میبینی که توی لابی ایستادهاند. یکیشان نگاهت میکند. سر برمیگردانی. «خانم حیدری جان چه خبر شده؟» «نمازی!» افسر پشت سرت درمیآید «خانم تدین؟» «بله» «لطفاً تشریف بیارید بالا.»
وسط راهپله، میثم را میبینی که یکی از مأمورها بازویش را گرفته و پایین میبردش. نگاهت میکند و در سکوت، رد میشود.
در اتاق مدیر، روی صندلی مینشانندت. «آقای اسفندیار نمازی رو میشناسید؟» «مسئول رختشویی هتل بود.» «دیروز با صد گِرم تریپتامین بازداشت شده و اعتراف کرده که با آقای میثم فاتح، مدیر هتل همکاری میکرده.» «آره ولی اون که آلزایمر داشته و خودتون ...» «و دیشب توی بازداشتگاه به قتل رسیده.» آب در دهانت جمع میشود. چند بار تلاش میکنی تا قورتش دهی اما گلویت قفل شده. «مدیرتون فعلاً باید بازداشت باشن تا تحقیقات به نتیجه برسه. شما هم از شهر خارج نشید.»
از پنجرهی اتاق مدیر، مأمورها را از بالا میبینی که میثم را سوار ماشینشان میکنند و میبرند. حس بد مبهم و تاریکی وجودت را محاصره میکند. هر تیک تاک ساعت، کوبیده شدن چکشی است به دیگی مسی. قطرههای عرق را حس میکنی که آرام آرام از پیشانیات پایین میخزند. دیوارها مرتعش و محو میشوند. نگاهت به نگاه مردی با کت و شلوار سیاه گره میخورد که آن سمت خیابان کنار فولکس واگنی مشکی ایستاده و تو را میپاید. از پنجره فاصله میگیری.
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {هیجده}
پلهها را دوتا یکی پایین میروی. بدون توقف، آشفتهبازار لابی هتل را رد میکنی، از مقابل چشمان حیرتزدهی خدمه میگذری و داخل انبار مواد غذایی میشوی. دوربینهای بیرون انبار را چک میکنی، نفس عمیقی میکشی، در را باز میکنی و با تمام توان میدوی. لحظهای بعد، توی تاکسی نشستهای که به سمت خیابان رودکی در حرکت است. عقب را نگاه میکنی، فولکس واگن پشت سرت است. کمی بعد، توی خیابان فرعی میپیچد و ناپدید میشود.
جلوی کوچهی کافه از تاکسی بیرون میپری. اطراف را دید میزنی. با قدمهای تند به سمت کافه میروی و مستقیم وارد آشپزخانهاش میشوی. سهیل تا میبیندت، سراغت میآید.
«چی شده؟ چرا اینجوریی؟» «به کمکت نیاز دارم، و به اعتمادت.» یک جفت صندلی میآورد و کنار میز آشپزخانه مینشینید. «نمازی مُرده.» سهیل مثل برقگرفتهها شوکه میشود. «دیشب کشتنش. من حتم دارم کار ماریاناست.» «ماریانا کیه؟» «باورت نمیشه. یه مؤسسه سرّی هستن که کارشون زنده کردنِ آدماییه که خودکشی کردن.» سهیل پیشانیاش را میخاراند و سری تکان میدهد «خودت خوبی؟» «امروز پلیسا رییس هتل رو بازداشت کردن. من جلوی در هتل یه فولکس واگن مشکی دیدم که چندتا مأمور توش بودن. جلوی بیمارستانی که بچههای هتل توش مُردن هم بودن. توی مراسم تشییع جنازهی دوست باشگاهم هم بودن. قبل از اینکه اینجا بیام هم داشتن منو تعقیب میکردن.» «حالا فکرت چیه؟» «میشه امشب اینجا بمونیم؟»
تا پاسی از شب آنقدر حرف میزنی که چانهات درد میگیرد. ترجیح میدهی ماجرای زنده کردنِ مردهها را بیش از این باز نکنی. از رفتارهای سهیل برداشت میکنی حرفت را از ته دل باور نکرده، اما راضی شده که همراهت شود. بالأخره چشمانت روی هم میرود و سنگینی خواب ذهنت را آرام میکند. حالا حس میکنی همانجایی هستی که باید باشی.
[فردا شب]
توی ماشین کنار سهیل نشستهای. به خیابانی زل زدهای که به ندرت کسی از آنجا میگذرد. چشمانت را میمالی. برمیگردی تا کمی آب برای خودت بریزی. صدای موتورِ یک ماشین از دور به گوشت میرسد. سرت را بالا میآوری. فولکس واگن مشکی پیدا میشود. هنوز داخل خیابان نپیچیده، یک آفرود از طرف مقابل سر میرسد و به فولکس واگن میکوبد. سهیل استارت میزند و جلو میروید.
فکر میکنی چه میشود؟
آمیگدل @amigdel
پلهها را دوتا یکی پایین میروی. بدون توقف، آشفتهبازار لابی هتل را رد میکنی، از مقابل چشمان حیرتزدهی خدمه میگذری و داخل انبار مواد غذایی میشوی. دوربینهای بیرون انبار را چک میکنی، نفس عمیقی میکشی، در را باز میکنی و با تمام توان میدوی. لحظهای بعد، توی تاکسی نشستهای که به سمت خیابان رودکی در حرکت است. عقب را نگاه میکنی، فولکس واگن پشت سرت است. کمی بعد، توی خیابان فرعی میپیچد و ناپدید میشود.
جلوی کوچهی کافه از تاکسی بیرون میپری. اطراف را دید میزنی. با قدمهای تند به سمت کافه میروی و مستقیم وارد آشپزخانهاش میشوی. سهیل تا میبیندت، سراغت میآید.
«چی شده؟ چرا اینجوریی؟» «به کمکت نیاز دارم، و به اعتمادت.» یک جفت صندلی میآورد و کنار میز آشپزخانه مینشینید. «نمازی مُرده.» سهیل مثل برقگرفتهها شوکه میشود. «دیشب کشتنش. من حتم دارم کار ماریاناست.» «ماریانا کیه؟» «باورت نمیشه. یه مؤسسه سرّی هستن که کارشون زنده کردنِ آدماییه که خودکشی کردن.» سهیل پیشانیاش را میخاراند و سری تکان میدهد «خودت خوبی؟» «امروز پلیسا رییس هتل رو بازداشت کردن. من جلوی در هتل یه فولکس واگن مشکی دیدم که چندتا مأمور توش بودن. جلوی بیمارستانی که بچههای هتل توش مُردن هم بودن. توی مراسم تشییع جنازهی دوست باشگاهم هم بودن. قبل از اینکه اینجا بیام هم داشتن منو تعقیب میکردن.» «حالا فکرت چیه؟» «میشه امشب اینجا بمونیم؟»
تا پاسی از شب آنقدر حرف میزنی که چانهات درد میگیرد. ترجیح میدهی ماجرای زنده کردنِ مردهها را بیش از این باز نکنی. از رفتارهای سهیل برداشت میکنی حرفت را از ته دل باور نکرده، اما راضی شده که همراهت شود. بالأخره چشمانت روی هم میرود و سنگینی خواب ذهنت را آرام میکند. حالا حس میکنی همانجایی هستی که باید باشی.
[فردا شب]
توی ماشین کنار سهیل نشستهای. به خیابانی زل زدهای که به ندرت کسی از آنجا میگذرد. چشمانت را میمالی. برمیگردی تا کمی آب برای خودت بریزی. صدای موتورِ یک ماشین از دور به گوشت میرسد. سرت را بالا میآوری. فولکس واگن مشکی پیدا میشود. هنوز داخل خیابان نپیچیده، یک آفرود از طرف مقابل سر میرسد و به فولکس واگن میکوبد. سهیل استارت میزند و جلو میروید.
فکر میکنی چه میشود؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {نوزده.یک}
خونِ گرم روی صورتش سُر میخورد. گیج است. چشمانش نیمه باز است و نفسش صدای خس خس میدهد. روی صندلیِ کنارش مینشینی. «کمکم کن.» «چرا کشتیدشون؟» «لطفاً اورژانس خبر کن.» سهیل از آن سمت، با دو انگشت صورت مرد کتشلوار پوش را فشار میدهد «جواب بده عوضی.» سرفه میکند و خون به شیشه میپاشد. سهیل صدایی میشنود. میرود تا سر و گوشی آب بدهد. ماسکت را برمیداری و جلوی صورت خونی رانندهی فولکس واگن درمیآیی «چرا منو تعقیب میکنید؟» نگاهت میکند. میخندد. «هه. پس تویی موش کوچولو!» موهای مرد را از عقب میکشی و سرش داد میزنی «جواب منو بده.» سرفه نفسش را قطع میکند. سرش را پایین میگیری. خون از دهانش میریزد. نفس تازه میکند. «از این عصبانیتت پیداست ناقص به دنیا اومدی. قبل از اینکه بدنت توی ماریانا آماده بشه، اتاقت رو ترک کردی.» میخندد. به چشمانت خیره میشود «خیلی دردسر درست کردی!» «چرا نمازی و قیاسی رو کشتید؟ چرا زندهشون میکنید که حالا بکشیدشون؟» «هیشکی کشته نمیشه. فقط تاریخ انقضاش میرسه.» «اما قیاسی و زنش مسموم شده بودن!» «بدن هرکسی یه جور خاصی میمیره. عمر این بدنها کوتاهه.» دوباره میخندد. روی صندلی ولو میشوی. دستش را روی پایت میگذارد. نزدیکت میشود و زمزمه میکند «نود روز!» سرش روی پایت میافتد و نفَسش میرود. همه جا بوی خون است و خون.
سهیل درِ ماشین را باز میکند «چی شد؟! مُرده؟! گندش بزنن. پاشو بریم.» سوار ماشین میشوید. پسر حکیمی با آفرودش کنار پنجره توقف میکند. چشم در چشمِ تو میگوید «رو حرفت حساب کردم. اگه به هر دلیلی پام به دایره مبارزه با مواد باز بشه، از چشم تو میبینم. شک نکن.» گاز میدهد و چند سانتیمتر جلوتر دوباره ترمز میکند «و ضمناً تاوان فضولیتو یه روز پس میدی.» دوباره گاز میدهد و بیصدا میرود. چند دقیقه بعد توی اتوبان هستید. به نور چراغها خیره شدهای. انگار نورها میلرزند، کِش میآیند و یکمرتبه محو میشوند. سهیل نگاهت میکند. «میخواستم یه چیزی بهت بگم» نگاهش نمیکنی. «بعداً بگو.» «میری خونه؟» «اوهوم.» «میخوای بیام پیشت؟» جوابی نمیدهی. سکوت حاکم میشود. «پس اگه کاری پیش اومد حتماً خبرم کن.»
وارد آپارتمان میشوی. چراغها روشن میشوند. «خاموش.» دوباره اتاق تاریک میشود. یخچال را باز میکنی. یخساز خالی است. پارچ آب را برمیداری. وسط آشپزخانه میایستی. پارچ را بالای سرت برمیگردانی. آب سرد با اشکهایت قاطی میشود. مینشینی. هق هقت خانه را برمیدارد. یاد مدارک ماریانا میافتی. کیفت را کف اتاق خواب خالی میکنی. کارت ملی را برمیداری و در نورِ محوِ اتاق نوشتهها را میخوانی «مهشید تدیّن. تاریخ تولد: ۶ تیر ۱۴۴۹» به طرف آشپزخانه خیز برمیداری. گوشی را دست میگیری. تقویم را باز میکنی و با خودت میگویی: «فردا میمیری مهشید!»
[ادامه دارد]
آمیگدل @amigdel
خونِ گرم روی صورتش سُر میخورد. گیج است. چشمانش نیمه باز است و نفسش صدای خس خس میدهد. روی صندلیِ کنارش مینشینی. «کمکم کن.» «چرا کشتیدشون؟» «لطفاً اورژانس خبر کن.» سهیل از آن سمت، با دو انگشت صورت مرد کتشلوار پوش را فشار میدهد «جواب بده عوضی.» سرفه میکند و خون به شیشه میپاشد. سهیل صدایی میشنود. میرود تا سر و گوشی آب بدهد. ماسکت را برمیداری و جلوی صورت خونی رانندهی فولکس واگن درمیآیی «چرا منو تعقیب میکنید؟» نگاهت میکند. میخندد. «هه. پس تویی موش کوچولو!» موهای مرد را از عقب میکشی و سرش داد میزنی «جواب منو بده.» سرفه نفسش را قطع میکند. سرش را پایین میگیری. خون از دهانش میریزد. نفس تازه میکند. «از این عصبانیتت پیداست ناقص به دنیا اومدی. قبل از اینکه بدنت توی ماریانا آماده بشه، اتاقت رو ترک کردی.» میخندد. به چشمانت خیره میشود «خیلی دردسر درست کردی!» «چرا نمازی و قیاسی رو کشتید؟ چرا زندهشون میکنید که حالا بکشیدشون؟» «هیشکی کشته نمیشه. فقط تاریخ انقضاش میرسه.» «اما قیاسی و زنش مسموم شده بودن!» «بدن هرکسی یه جور خاصی میمیره. عمر این بدنها کوتاهه.» دوباره میخندد. روی صندلی ولو میشوی. دستش را روی پایت میگذارد. نزدیکت میشود و زمزمه میکند «نود روز!» سرش روی پایت میافتد و نفَسش میرود. همه جا بوی خون است و خون.
سهیل درِ ماشین را باز میکند «چی شد؟! مُرده؟! گندش بزنن. پاشو بریم.» سوار ماشین میشوید. پسر حکیمی با آفرودش کنار پنجره توقف میکند. چشم در چشمِ تو میگوید «رو حرفت حساب کردم. اگه به هر دلیلی پام به دایره مبارزه با مواد باز بشه، از چشم تو میبینم. شک نکن.» گاز میدهد و چند سانتیمتر جلوتر دوباره ترمز میکند «و ضمناً تاوان فضولیتو یه روز پس میدی.» دوباره گاز میدهد و بیصدا میرود. چند دقیقه بعد توی اتوبان هستید. به نور چراغها خیره شدهای. انگار نورها میلرزند، کِش میآیند و یکمرتبه محو میشوند. سهیل نگاهت میکند. «میخواستم یه چیزی بهت بگم» نگاهش نمیکنی. «بعداً بگو.» «میری خونه؟» «اوهوم.» «میخوای بیام پیشت؟» جوابی نمیدهی. سکوت حاکم میشود. «پس اگه کاری پیش اومد حتماً خبرم کن.»
وارد آپارتمان میشوی. چراغها روشن میشوند. «خاموش.» دوباره اتاق تاریک میشود. یخچال را باز میکنی. یخساز خالی است. پارچ آب را برمیداری. وسط آشپزخانه میایستی. پارچ را بالای سرت برمیگردانی. آب سرد با اشکهایت قاطی میشود. مینشینی. هق هقت خانه را برمیدارد. یاد مدارک ماریانا میافتی. کیفت را کف اتاق خواب خالی میکنی. کارت ملی را برمیداری و در نورِ محوِ اتاق نوشتهها را میخوانی «مهشید تدیّن. تاریخ تولد: ۶ تیر ۱۴۴۹» به طرف آشپزخانه خیز برمیداری. گوشی را دست میگیری. تقویم را باز میکنی و با خودت میگویی: «فردا میمیری مهشید!»
[ادامه دارد]
آمیگدل @amigdel