ماریانا {شش}
دختر با صندوقدار صحبتی میکند. لباسش را عوض میکند. چرخی در محیط باشگاه میزند و کمی آنطرفتر روی دوچرخه ثابت مینشیند. پشتش به تو است. تتوی جالبی پشت شانهاش دارد. هرچه به مغزت فشار میآوری چیزی یادت نمیآید. یک نفر از سونا به سمت دختر میآید. به همدیگر سلام میکنند و لبخند میزنند و گرم صحبت میشوند. با خودت فکر میکنی شاید شبیه یکی از دوستانت قبل از خودکشی است.
توی خیابان نم باران روی صورتت میزند. تصمیم میگیری چرخی در شهر بزنی. کیفت را از خانه برمیداری. لب خیابان میایستی. «کریمخان». «کریمخان». «کریمخان دربست». هیوندای زرد توقف میکند. «کجای کریمخان؟» «روبهروی ارگ» «بفرمایید» شیشه را پایین میدهی. بوی بهارنارنج میپیچید. انگار ذرههای هوا تو را در آغوش گرفتهاند.
کلمه «فستفود دوبل» روی شیشه مغازه چشمک میزند. یک پیراشکی پیتزایی بزرگ میخری. «نوشابه هم بدم خدمتتون؟» «آره یه پپسی» روی نیمکت مینشینی. گنجشکها کنار نیمکت به دانههای ارزن نوک میزنند. پنیر پیتزا کش میآید. ماشینی با صدای موزیک بلند از پشت سرت رد میشود. خیسی نیمکت از لباست میگذرد و به بدنت میرسد. دوستش داری. صدای «پیس» آرامی میآید، نوشابه را سر میکشی. پسری آن سوی پیادهرو به دخترِ کنارش چیزی نشان میدهد و با هم میخندند و میروند. گنجشکها با هم میپرند. کلمه دوبل چشمک میزند. حس بد مبهم دوباره به ذهنت هجوم میآورد. سایهای که نزدیک میشود. فریادی که محو میشود. موتوری با سرعت از کنارت رد میشود. آب و گل به سر و صورتت میپاشد و از گردنت پایین میرود. به خودت میآیی.
مترو در ایستگاه مطهری خلوت میشود. کیف را از روی پایت برمیداری و روی صندلی کناری میگذاری. کتابچهی کوچکِ داخل کیف را از سوراخ کنار زیپ میبینی. روی جلدش M بزرگی نوشته. از بیکاری بازش میکنی ببینی چه نوشته. «فهرست - اماکن فرهنگی، بوستانها، موزهها، اماکن ورزشی، بیمارستانها، مراکز آموزشی، ادارت دولتی، شماره تلفنهای ضروری» زیپ را باز میکنی تا کتابچه را برگردانی. تلفنت زنگ میخورد: «تماس ورودی: معین فاتح». به صفحه موبایل زُل زدهای. گوشی در دستت میلرزد. ابروهایت به هم گره میخورد. «بله؟» «سلام. خانم تدیّن؟» «اممم فکر کنم اشتباه گرفتید» «معذرت میخوام.» قطع میکند. بلندگوی مترو میخواند: «ایستگاه قصر دشت» پیاده میشوی. لباست از کثیفی به بدنت چسبیده. به خانه برمیگردی.
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
دختر با صندوقدار صحبتی میکند. لباسش را عوض میکند. چرخی در محیط باشگاه میزند و کمی آنطرفتر روی دوچرخه ثابت مینشیند. پشتش به تو است. تتوی جالبی پشت شانهاش دارد. هرچه به مغزت فشار میآوری چیزی یادت نمیآید. یک نفر از سونا به سمت دختر میآید. به همدیگر سلام میکنند و لبخند میزنند و گرم صحبت میشوند. با خودت فکر میکنی شاید شبیه یکی از دوستانت قبل از خودکشی است.
توی خیابان نم باران روی صورتت میزند. تصمیم میگیری چرخی در شهر بزنی. کیفت را از خانه برمیداری. لب خیابان میایستی. «کریمخان». «کریمخان». «کریمخان دربست». هیوندای زرد توقف میکند. «کجای کریمخان؟» «روبهروی ارگ» «بفرمایید» شیشه را پایین میدهی. بوی بهارنارنج میپیچید. انگار ذرههای هوا تو را در آغوش گرفتهاند.
کلمه «فستفود دوبل» روی شیشه مغازه چشمک میزند. یک پیراشکی پیتزایی بزرگ میخری. «نوشابه هم بدم خدمتتون؟» «آره یه پپسی» روی نیمکت مینشینی. گنجشکها کنار نیمکت به دانههای ارزن نوک میزنند. پنیر پیتزا کش میآید. ماشینی با صدای موزیک بلند از پشت سرت رد میشود. خیسی نیمکت از لباست میگذرد و به بدنت میرسد. دوستش داری. صدای «پیس» آرامی میآید، نوشابه را سر میکشی. پسری آن سوی پیادهرو به دخترِ کنارش چیزی نشان میدهد و با هم میخندند و میروند. گنجشکها با هم میپرند. کلمه دوبل چشمک میزند. حس بد مبهم دوباره به ذهنت هجوم میآورد. سایهای که نزدیک میشود. فریادی که محو میشود. موتوری با سرعت از کنارت رد میشود. آب و گل به سر و صورتت میپاشد و از گردنت پایین میرود. به خودت میآیی.
مترو در ایستگاه مطهری خلوت میشود. کیف را از روی پایت برمیداری و روی صندلی کناری میگذاری. کتابچهی کوچکِ داخل کیف را از سوراخ کنار زیپ میبینی. روی جلدش M بزرگی نوشته. از بیکاری بازش میکنی ببینی چه نوشته. «فهرست - اماکن فرهنگی، بوستانها، موزهها، اماکن ورزشی، بیمارستانها، مراکز آموزشی، ادارت دولتی، شماره تلفنهای ضروری» زیپ را باز میکنی تا کتابچه را برگردانی. تلفنت زنگ میخورد: «تماس ورودی: معین فاتح». به صفحه موبایل زُل زدهای. گوشی در دستت میلرزد. ابروهایت به هم گره میخورد. «بله؟» «سلام. خانم تدیّن؟» «اممم فکر کنم اشتباه گرفتید» «معذرت میخوام.» قطع میکند. بلندگوی مترو میخواند: «ایستگاه قصر دشت» پیاده میشوی. لباست از کثیفی به بدنت چسبیده. به خانه برمیگردی.
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {هفت}
شیر آب را باز میکنی. کف شامپو از روی موها و شانهات میغلتد و پایین میرود تا از پایت جدا شود. حوله را درمیآوری. با دستت بخارِ آینه را پاک میکنی. مویت را شانه میزنی. میتوانی از داخل آینه، انعکاس پشت سرت را روی درِ شیشهای حمام ببینی، خیلی محو. همه چیز خوب است. همه چیز به جز خطوطی نازک و سیاه، که یکپارچگی رنگ قهوهای را مخدوش کردهاند. توجهت جلب میشود. سعی میکنی اما نمیتوانی ببینی. بدون لباس از حمام بیرون میروی. با یک آینه دستی کوچک برمیگردی. آینه کوچک را پشت سرت میگیری و انگار چیزی که دیده بودی، واقعیست. یک تتوی جالب پشت شانهات هک شده. شبیه این عکس.
سمت یخچال میروی. زنگ در را میزنند. باز میکنی. زن میانسالی است با لباس گلگلی. یک کاسه آش رشته به سمتت میگیرد. «سلام. حال شما خوبه؟ بفرمایید.» «ممنون. دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدید؟» «شنیدم شما تازه اومدید این واحد. خواستم بگم کمکی خواستید بگید که بگم بچهها انجام بدن براتون.» «مرسی. آره چند روزی میشه که اومدم. شما باید واحد بالایی باشید. آره؟» «آره. حکیمی.» «لطف دارید خانم حکیمی. فکر نکنم کار خاصی باشه. اگه سرتون خلوته بفرمایید داخل. خوشحال میشم.» و زن همسایه مهمانت میشود.
خانم حکیمی از هال صدا میزند: «این واحد تا چند وقت پیش خالی بود. شما آشناشون بودید؟» «آشنای کی؟» «صاحبخونهی قبلی. یه آقا و خانمی بودن. خیلی ساکت و کمپیدا بودن. اما کار راهانداز و خاکی بودن. آقاشون مکانیکی داشت. یکی دو باری ماشین همسایهها خراب شده بود براشون تعمیر کرد.» سینی چای را روی میز میگذاری و روی کاناپه جلوی خانم همسایه مینشینی. «دستت درد نکنه دختر. راستی اسمت چی بود؟» «ای وای قند یادم رفت. میگم این صاحبخونه قبلی چی شد که رفتن؟» «راستش این اواخر که خانمش فوت شد خیلی تو خودش بود. زیاد تحویل نمیگرفت. آخر هم بیسروصدا رفت. زیاد سر از کارشون درنیاوردم. کلاً سه ماه بیشتر اینجا نبودن.» کیف را باز میکنی. دستت را توی خرت و پرتها میگردانی. کارت ملی را از زیر وسایل آرایش بیرون میکشی. «نام: مهشید تدیّن» بهتت میگیرد. «مگه خانمش فوت شد؟» قندان را میبری سمت میز. «آره فکر کنم مشکل قلبی داشت. دختره سِنّی هم نداشت ولی سکته کرد. بردنش بیمارستان اما زنده نموند.»
صدای بم خشنی داد و بیداد کنان از بیرون بلند و بلندتر میشود. «مامان! مامان! اینجایی؟! این سوییچو باز کجا گذاشتی؟» محکم در میزند. «ای وای پسرمه. باید برم. عزیزم دستت درد نکنه بابت چایی. کاری داشتی بگو» و با اضطراب بیرون میرود.
چراغها را خاموش میکنی و ملحفه را روی خودت میکشی. ساعت را روی ۸ صبح تنظیم میکنی. دم، بازدم، دم، بازدم، دم ... صدایی میآید. انگار کسی توی آشپزخانه قدم میزند. توی هال. توی راهروها. بازدم، دم، بازدم ... در اتاق با غیژ آرامی باز میشود. سایهی سیاهی با قدّی بلند جلوی در ایستاده و نگاهت میکند. درست نمیبینیش. نگاهت میکند و میرود. شاید فکر کرده که خوابیدهای.
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
شیر آب را باز میکنی. کف شامپو از روی موها و شانهات میغلتد و پایین میرود تا از پایت جدا شود. حوله را درمیآوری. با دستت بخارِ آینه را پاک میکنی. مویت را شانه میزنی. میتوانی از داخل آینه، انعکاس پشت سرت را روی درِ شیشهای حمام ببینی، خیلی محو. همه چیز خوب است. همه چیز به جز خطوطی نازک و سیاه، که یکپارچگی رنگ قهوهای را مخدوش کردهاند. توجهت جلب میشود. سعی میکنی اما نمیتوانی ببینی. بدون لباس از حمام بیرون میروی. با یک آینه دستی کوچک برمیگردی. آینه کوچک را پشت سرت میگیری و انگار چیزی که دیده بودی، واقعیست. یک تتوی جالب پشت شانهات هک شده. شبیه این عکس.
سمت یخچال میروی. زنگ در را میزنند. باز میکنی. زن میانسالی است با لباس گلگلی. یک کاسه آش رشته به سمتت میگیرد. «سلام. حال شما خوبه؟ بفرمایید.» «ممنون. دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدید؟» «شنیدم شما تازه اومدید این واحد. خواستم بگم کمکی خواستید بگید که بگم بچهها انجام بدن براتون.» «مرسی. آره چند روزی میشه که اومدم. شما باید واحد بالایی باشید. آره؟» «آره. حکیمی.» «لطف دارید خانم حکیمی. فکر نکنم کار خاصی باشه. اگه سرتون خلوته بفرمایید داخل. خوشحال میشم.» و زن همسایه مهمانت میشود.
خانم حکیمی از هال صدا میزند: «این واحد تا چند وقت پیش خالی بود. شما آشناشون بودید؟» «آشنای کی؟» «صاحبخونهی قبلی. یه آقا و خانمی بودن. خیلی ساکت و کمپیدا بودن. اما کار راهانداز و خاکی بودن. آقاشون مکانیکی داشت. یکی دو باری ماشین همسایهها خراب شده بود براشون تعمیر کرد.» سینی چای را روی میز میگذاری و روی کاناپه جلوی خانم همسایه مینشینی. «دستت درد نکنه دختر. راستی اسمت چی بود؟» «ای وای قند یادم رفت. میگم این صاحبخونه قبلی چی شد که رفتن؟» «راستش این اواخر که خانمش فوت شد خیلی تو خودش بود. زیاد تحویل نمیگرفت. آخر هم بیسروصدا رفت. زیاد سر از کارشون درنیاوردم. کلاً سه ماه بیشتر اینجا نبودن.» کیف را باز میکنی. دستت را توی خرت و پرتها میگردانی. کارت ملی را از زیر وسایل آرایش بیرون میکشی. «نام: مهشید تدیّن» بهتت میگیرد. «مگه خانمش فوت شد؟» قندان را میبری سمت میز. «آره فکر کنم مشکل قلبی داشت. دختره سِنّی هم نداشت ولی سکته کرد. بردنش بیمارستان اما زنده نموند.»
صدای بم خشنی داد و بیداد کنان از بیرون بلند و بلندتر میشود. «مامان! مامان! اینجایی؟! این سوییچو باز کجا گذاشتی؟» محکم در میزند. «ای وای پسرمه. باید برم. عزیزم دستت درد نکنه بابت چایی. کاری داشتی بگو» و با اضطراب بیرون میرود.
چراغها را خاموش میکنی و ملحفه را روی خودت میکشی. ساعت را روی ۸ صبح تنظیم میکنی. دم، بازدم، دم، بازدم، دم ... صدایی میآید. انگار کسی توی آشپزخانه قدم میزند. توی هال. توی راهروها. بازدم، دم، بازدم ... در اتاق با غیژ آرامی باز میشود. سایهی سیاهی با قدّی بلند جلوی در ایستاده و نگاهت میکند. درست نمیبینیش. نگاهت میکند و میرود. شاید فکر کرده که خوابیدهای.
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {هشت}
ترس سوارت میشود. نفست بند میآید. همهی زورت را جمع میکنی و با تمام توان، جیغ ... صدا به زور از گلویت درمیآید، یک بار دیگر نفس میگیری. جیغ میزنی. صدایت زود خفه میشود. ساعت زنگ میزند. حالا دیگر بیداری. غرق عرق.
از خانه بیرون میروی. درِ آسانسور باز میشود. پسر خانم حکیمی را میبینی. تیپ و قیافهاش به متالهدهای لَش میخورَد. ساکت و آرام است. همکف که میرسید، چرخی بیهدف میزند و دور و برش را نگاه میکند. کمی بعدتر، سوار آفرودی میشود که آن دستِ خیابان پارک است، با چندتا دختر سانتیمانتال.
دخترِ آشنا توی باشگاه روی تردمیل با دور کند راه میرود. فکری توی ذهنت میخزد و به سرعت تمام مغزت را تصرف میکند. سمتش میروی «سلام. خوبین؟» «سلام خانومی. مرسی شما خوبی؟» کمی نفس نفس میزند. «من حس میکنم میشناسم شما رو. خیلی آشنایید.» «ماریانا؟» «ببخشید؟!» «هیچی. نمیدونم. چیزی یادم نمیاد.» «هوممم. ممنونم :) ببخشید.» پشت میکنی که بروی، چند قدم جلوتر دستی روی شانهات میآید. «مطمئنی از ماریانا نیومدی؟» همان دختر است. با خنده جواب میدهی «منظورتو نمیفهمم» «ولی این تتو که روی شونهت هست، مخصوص بدنهای ماریاناست.» «یعنی تو هم خودکشی...» انگشت روی دهانت میگذارد «هیسسس. داری هردوتامونو لو میدی. بذار بعد باشگاه با هم میریم یه جا و صحبت میکنیم.»
بیرونِ درِ باشگاه، منتظرش ایستادی تا بیاید. گوشی زنگ میزند «معین فاتح»! این بار جواب میدهی «خانم تدیّن؟» «بله خودم هستم.» «هوففف. خدا رو شکر. فکر کردم اتفاقی افتاده. خانم تدیّن من فاتح هستم از پروژه ماریانا. باید همین الآن شما رو ببینم. کار مهمیه و داره دیر میشه. میتونید بیاید دفتر یا من بیام دنبالتون؟»
چه کار میکنی؟
ترس سوارت میشود. نفست بند میآید. همهی زورت را جمع میکنی و با تمام توان، جیغ ... صدا به زور از گلویت درمیآید، یک بار دیگر نفس میگیری. جیغ میزنی. صدایت زود خفه میشود. ساعت زنگ میزند. حالا دیگر بیداری. غرق عرق.
از خانه بیرون میروی. درِ آسانسور باز میشود. پسر خانم حکیمی را میبینی. تیپ و قیافهاش به متالهدهای لَش میخورَد. ساکت و آرام است. همکف که میرسید، چرخی بیهدف میزند و دور و برش را نگاه میکند. کمی بعدتر، سوار آفرودی میشود که آن دستِ خیابان پارک است، با چندتا دختر سانتیمانتال.
دخترِ آشنا توی باشگاه روی تردمیل با دور کند راه میرود. فکری توی ذهنت میخزد و به سرعت تمام مغزت را تصرف میکند. سمتش میروی «سلام. خوبین؟» «سلام خانومی. مرسی شما خوبی؟» کمی نفس نفس میزند. «من حس میکنم میشناسم شما رو. خیلی آشنایید.» «ماریانا؟» «ببخشید؟!» «هیچی. نمیدونم. چیزی یادم نمیاد.» «هوممم. ممنونم :) ببخشید.» پشت میکنی که بروی، چند قدم جلوتر دستی روی شانهات میآید. «مطمئنی از ماریانا نیومدی؟» همان دختر است. با خنده جواب میدهی «منظورتو نمیفهمم» «ولی این تتو که روی شونهت هست، مخصوص بدنهای ماریاناست.» «یعنی تو هم خودکشی...» انگشت روی دهانت میگذارد «هیسسس. داری هردوتامونو لو میدی. بذار بعد باشگاه با هم میریم یه جا و صحبت میکنیم.»
بیرونِ درِ باشگاه، منتظرش ایستادی تا بیاید. گوشی زنگ میزند «معین فاتح»! این بار جواب میدهی «خانم تدیّن؟» «بله خودم هستم.» «هوففف. خدا رو شکر. فکر کردم اتفاقی افتاده. خانم تدیّن من فاتح هستم از پروژه ماریانا. باید همین الآن شما رو ببینم. کار مهمیه و داره دیر میشه. میتونید بیاید دفتر یا من بیام دنبالتون؟»
چه کار میکنی؟
ماریانا {نُه}
اتوبوس به ایستگاه میرسد اما هنوز چهرهی گرفتهی دختر باشگاه بعد از اینکه برنامه را کنسل کردی توی ذهنت مانده. دوست نداشتی ناراحت بشود.
«هتل اورانو ⭐⭐⭐⭐⭐» ورودی بخش اداری را میگیری و میروی پایین. تهِ راهرو که میرسی، درِ شیشهای مات الکترونیکی با دوربین باز میشود.
«خیلی خوش اومدید! فکر کردیم از دستتون دادیم! بفرمایید بشینید.» چشمهای مردِ پشتِ میز برق میزند. سی و چند ساله میزند. آنقدر همه چیز عجیب بوده و هست که فقط تماشا میکنی. هر کاری که شائبهی حیرتزدگیات را داشته باشد، یک خطر بالقوه است. «ممنونم!» «راست برم سر اصل مطلب. شما از طرف مدیریت منابع انسانی وزارت گردشگری معرفی شدید برای همکاری با اورانو. فکر کنم درباره هتل هم توضیح و توجیه انجام دادن خدمتتون. اگر موافقید از فردا ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر همکار ما باشید. بخش معاونت مراسمات.» «آممم آره فقط شنبه تا چهارشنبه دیگه؟» چهره معین فاتح در هم میرود «هفت روز هفته.» «خیلی خوبه. فردا ۸ صبح آمادهام.»
[دو هفته بعد]
با تلفن حرف میزنی «معین به نظرم باید یه فکر اساسی برای قهوههای جلسات بکنیم.» با خنده جواب میدهد «چون قهوهایَن؟» «نه نمکدون! پودر قهوه فوری خیلی چیپه. به نظرم با یه کافیشاپ قرارداد ببندیم.» «خلاقانه است! خودت میتونی بری دنبالش فردا؟» «فردا میخوام یکی از دوستامو ببینم. تا آخر هفته ولی خبرشو بهت میدم.»
«کافیشاپ» را در گوگلمپس سرچ میکنی و فهرستی بالغ بر صد و چهل و هشت مکان در نقشه نشانگذاری میشود. «عجب غلطی کردم!»
ساعت ۳:۲۷ ب.ظ است. جلوی در آپارتمانت میرسی. پرنده پر نمیزند. به جز پسرِ خانم حکیمی که دوباره توی ماشین آنطرف خیابان نشسته، یک دختر بزککرده هم کنارش است، هِر و کِر دارند میخندند و یک پایپ شیشهای را به دهان میگیرند و دود میکنند. آنقدر این پسر به نظرت مشکوک و خطرناک میآید که دنگت میگیرد یک عکس یواشکی ازش بگیری.
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
اتوبوس به ایستگاه میرسد اما هنوز چهرهی گرفتهی دختر باشگاه بعد از اینکه برنامه را کنسل کردی توی ذهنت مانده. دوست نداشتی ناراحت بشود.
«هتل اورانو ⭐⭐⭐⭐⭐» ورودی بخش اداری را میگیری و میروی پایین. تهِ راهرو که میرسی، درِ شیشهای مات الکترونیکی با دوربین باز میشود.
«خیلی خوش اومدید! فکر کردیم از دستتون دادیم! بفرمایید بشینید.» چشمهای مردِ پشتِ میز برق میزند. سی و چند ساله میزند. آنقدر همه چیز عجیب بوده و هست که فقط تماشا میکنی. هر کاری که شائبهی حیرتزدگیات را داشته باشد، یک خطر بالقوه است. «ممنونم!» «راست برم سر اصل مطلب. شما از طرف مدیریت منابع انسانی وزارت گردشگری معرفی شدید برای همکاری با اورانو. فکر کنم درباره هتل هم توضیح و توجیه انجام دادن خدمتتون. اگر موافقید از فردا ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر همکار ما باشید. بخش معاونت مراسمات.» «آممم آره فقط شنبه تا چهارشنبه دیگه؟» چهره معین فاتح در هم میرود «هفت روز هفته.» «خیلی خوبه. فردا ۸ صبح آمادهام.»
[دو هفته بعد]
با تلفن حرف میزنی «معین به نظرم باید یه فکر اساسی برای قهوههای جلسات بکنیم.» با خنده جواب میدهد «چون قهوهایَن؟» «نه نمکدون! پودر قهوه فوری خیلی چیپه. به نظرم با یه کافیشاپ قرارداد ببندیم.» «خلاقانه است! خودت میتونی بری دنبالش فردا؟» «فردا میخوام یکی از دوستامو ببینم. تا آخر هفته ولی خبرشو بهت میدم.»
«کافیشاپ» را در گوگلمپس سرچ میکنی و فهرستی بالغ بر صد و چهل و هشت مکان در نقشه نشانگذاری میشود. «عجب غلطی کردم!»
ساعت ۳:۲۷ ب.ظ است. جلوی در آپارتمانت میرسی. پرنده پر نمیزند. به جز پسرِ خانم حکیمی که دوباره توی ماشین آنطرف خیابان نشسته، یک دختر بزککرده هم کنارش است، هِر و کِر دارند میخندند و یک پایپ شیشهای را به دهان میگیرند و دود میکنند. آنقدر این پسر به نظرت مشکوک و خطرناک میآید که دنگت میگیرد یک عکس یواشکی ازش بگیری.
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {ده}
بدترین اتفاق موقع یواشکی عکس گرفتن این است که دوربینت فلاش بزند. بدترین اتفاق برای تو میافتد. به سمت آپارتمان فرار میکنی. «دید؟ ندید؟» ای کاش ندیده باشد.
دوتا یخ از یخساز یخچالِ خانه توی دهانت میگذاری. دوباره فهرست کافهها را نگاه میکنی. «کافه قاجار». با سپیده قرار میگذاری؛ همان دختر باشگاهی.
تا دکور کافه را میبینی، دوباره حس عجیب و غریب و تاریک، لرزه به اندامت میاندازد. صدای محیط قطع میشود. سایهای که از دور به سمتت میآید و فریاد میزند ... «خیلی خوش اومدید! مِنو خدمتتون. هر موقع انتخاب کردید زنگ روی میز رو بزنید.»
کافهی کوچکی است، اما شاد. «یه لاته، یه اسپرسو و یه قهوه ترک لطفاً.» کم کم نور بیرون محو میشود. صدای رعد در صدای آژیر آمبولانسی که رد میشود و بوی نم باران در عطر قهوه ترک میآمیزد. ۲۵ دقیقه گذشته و هنوز منتظری.
پسری موفرفری با پیشبندی کوچک پشت صندوق میآید و به مشتری لبخند میزند. آنقدر لبخندش به دلت مینشیند که میخواهی بروی و صورتحساب کل مشتریها را تا یک هفته از جیب خودت حساب کنی. «چقدر آشناست! نکنه ...» دژاوو نیست. خیال نیست. این عین واقعیت است، و برای تو، تمام دنیاست! «سهیل!»
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
بدترین اتفاق موقع یواشکی عکس گرفتن این است که دوربینت فلاش بزند. بدترین اتفاق برای تو میافتد. به سمت آپارتمان فرار میکنی. «دید؟ ندید؟» ای کاش ندیده باشد.
دوتا یخ از یخساز یخچالِ خانه توی دهانت میگذاری. دوباره فهرست کافهها را نگاه میکنی. «کافه قاجار». با سپیده قرار میگذاری؛ همان دختر باشگاهی.
تا دکور کافه را میبینی، دوباره حس عجیب و غریب و تاریک، لرزه به اندامت میاندازد. صدای محیط قطع میشود. سایهای که از دور به سمتت میآید و فریاد میزند ... «خیلی خوش اومدید! مِنو خدمتتون. هر موقع انتخاب کردید زنگ روی میز رو بزنید.»
کافهی کوچکی است، اما شاد. «یه لاته، یه اسپرسو و یه قهوه ترک لطفاً.» کم کم نور بیرون محو میشود. صدای رعد در صدای آژیر آمبولانسی که رد میشود و بوی نم باران در عطر قهوه ترک میآمیزد. ۲۵ دقیقه گذشته و هنوز منتظری.
پسری موفرفری با پیشبندی کوچک پشت صندوق میآید و به مشتری لبخند میزند. آنقدر لبخندش به دلت مینشیند که میخواهی بروی و صورتحساب کل مشتریها را تا یک هفته از جیب خودت حساب کنی. «چقدر آشناست! نکنه ...» دژاوو نیست. خیال نیست. این عین واقعیت است، و برای تو، تمام دنیاست! «سهیل!»
چه کار میکنی؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {یازده}
حتماً اگر دختر باشگاهی پیداش شود، میبیندت. اما انگار تصمیم گرفته تو را بپیچاند و جبران مافات کند. میخیزی تا بروی سمت پیشخوان، نگاهت به فنجانها میافتد و دوباره مینشینی. از هر کدام یک هورت سریع میکشی و بلند میشوی.
«سلام. وقتتون به خیر 😊 »
«سلام. خیلی خوش اومدید.»
«میدونستید قهوههاتون فوقالعاده است؟»
«مشتریهامون هم فوقالعادهن ☺️ »
«این کافه برای شماست. درسته؟»
«خیلی سعی میکنم شبیه بقیه بچهها باشم ولی انگار بازم شکست خوردم. آره 😁 »
«اینجا واقعاً خوشگله! اشکالی نداره از سلیقهتون هم تعریف بکنم؟»
«فقط میترسم اُوِردوز کنم 😅 »
«پس به جاش یه چیز شگفتانگیزِ دیگه براتون دارم! 😎»
...
خنده از چهرهات خشک نمیشود. توی خیابان مثل دختربچهها لِیلِی میروی و میدوی. چشمان متعجب عابران پیاده به درک! فکرش را میکنی خودکشی عاقلانهترین تصمیم عمرت بوده که تو را دوباره به او رسانده.
[فردا، دفتر شرکت]
«آدرسش خیابون رودکی، کوچه ابنسینا. بهترین و خوشعطرترین قهوه ترکی که توی تاریخ بشر سِرو شده اونجا دارن.» معین از گوشه چشم نگاهی بهت میاندازد و میگوید: «اوهوم.» «راستی به خاطر سفارش عمده تخفیف هم گرفتم. اگه این جلسه راضی بودی، میتونیم قرارداد ببندیم. حتی میتونیم کاپوچینو و قهـ ...» گوشیت زنگ میخورد [باشگاه آتنا] «یه لحظه ببخشید.» از اتاق بیرون میروی.
«بله؟» «شیما جان سلام. خوبی؟» «سلام خانوم مربی. شما خوبید؟ چه خبر؟» «شیما نمیدونم خبر داری یا نه. راستش دیروز عصر سپیده تصادف کرد. بردنش بیمارستان اما دکترا گفتن ظاهراً ایست قلبی بوده. کاری نتونستن براش بکنن. امروز مراسم ختم دارن. اگه دوست داری ساعت ۳ و نیم بیا باشگاه تا با بچهها بریم.»
چه حسی داری؟
آمیگدل @amigdel
حتماً اگر دختر باشگاهی پیداش شود، میبیندت. اما انگار تصمیم گرفته تو را بپیچاند و جبران مافات کند. میخیزی تا بروی سمت پیشخوان، نگاهت به فنجانها میافتد و دوباره مینشینی. از هر کدام یک هورت سریع میکشی و بلند میشوی.
«سلام. وقتتون به خیر 😊 »
«سلام. خیلی خوش اومدید.»
«میدونستید قهوههاتون فوقالعاده است؟»
«مشتریهامون هم فوقالعادهن ☺️ »
«این کافه برای شماست. درسته؟»
«خیلی سعی میکنم شبیه بقیه بچهها باشم ولی انگار بازم شکست خوردم. آره 😁 »
«اینجا واقعاً خوشگله! اشکالی نداره از سلیقهتون هم تعریف بکنم؟»
«فقط میترسم اُوِردوز کنم 😅 »
«پس به جاش یه چیز شگفتانگیزِ دیگه براتون دارم! 😎»
...
خنده از چهرهات خشک نمیشود. توی خیابان مثل دختربچهها لِیلِی میروی و میدوی. چشمان متعجب عابران پیاده به درک! فکرش را میکنی خودکشی عاقلانهترین تصمیم عمرت بوده که تو را دوباره به او رسانده.
[فردا، دفتر شرکت]
«آدرسش خیابون رودکی، کوچه ابنسینا. بهترین و خوشعطرترین قهوه ترکی که توی تاریخ بشر سِرو شده اونجا دارن.» معین از گوشه چشم نگاهی بهت میاندازد و میگوید: «اوهوم.» «راستی به خاطر سفارش عمده تخفیف هم گرفتم. اگه این جلسه راضی بودی، میتونیم قرارداد ببندیم. حتی میتونیم کاپوچینو و قهـ ...» گوشیت زنگ میخورد [باشگاه آتنا] «یه لحظه ببخشید.» از اتاق بیرون میروی.
«بله؟» «شیما جان سلام. خوبی؟» «سلام خانوم مربی. شما خوبید؟ چه خبر؟» «شیما نمیدونم خبر داری یا نه. راستش دیروز عصر سپیده تصادف کرد. بردنش بیمارستان اما دکترا گفتن ظاهراً ایست قلبی بوده. کاری نتونستن براش بکنن. امروز مراسم ختم دارن. اگه دوست داری ساعت ۳ و نیم بیا باشگاه تا با بچهها بریم.»
چه حسی داری؟
آمیگدل @amigdel
ماریانا {دوازده}
از قبرستان که برمیگردی، تا خود صبح فقط میخوابی.
[صبح]
«چیه؟ امروز یه کم گیج میزنی!» معین فاتح در حالی که سرش را از برگه گزارش مالی سه ماهه اول سال بیرون میآورد، این را میگوید. فکرت متمرکز نمیشود. عرض اتاق را میروی و برمیگردی. از پنجره بیرون را دید میزنی. گوشی را نگاه میکنی. رویهی صندلیها را میتکانی. «ذهنم قفله. چی کار کنم؟!»
*تق تق تق* در باز میشود. سهیل با یک شلوار سرمهای و پیراهن سفید راهآبی که آستینهاش را بالا زده میآید. همان رایحه همیشگی اتاق را میگیرد، اما خودکشی اسم عطر را از حافظهات پاک کرده.
صحبتهای اداریشان که تمام میشود، یک قرارداد آزمایشی یک ماهه میبندند. آخر کار، سهیل را توی راهرو نگه میداری «یه لحظه وقت دارید؟» «بله حتماً.» «امشب توی کافه ببینمتون؟» «آه اممم. آره آخر وقت سرم خلوته. چطور مگه؟» «حضوری میگم.»
[شب]
درِ کافه با زنگ آویزهای سقفی باز میشود. هوای خنک به صورتت میزند. معین را میبینی که با صندوقدار صحبت میکند و به نمایشگر کامپیوتر اشاره میکند. نگاهش بهت میافتد. به یکی از میزها اشاره میکند. مینشینی. میآید.
«سلام. خیلی خوش اومدید. هرچی میل دارید مهمون من 😊»
«سلام. مرسی از لطفت. فقط میخواستم یه کم به مغزم هوا بخوره!»
«موهیتو آمونیوم!» بلند میشود و یک دقیقه بعد با دو لیوان بلند شیشهای پر از یک مایع ارغوانی رنگ با تزئینات برمیگردد.
«اسمش یه کم ترسناکه!»
«چیزی نیست. همون گل گاو زبون خودمونه. حدس میزنم درباره شرایط همکاری میخواستی چیزی بگی. یکنواخت بودن طعم قهوهها، مقدار شیرینی و این چیزا. آره؟»
«نه، گفتم که میخواستم مغزم یه کم هوا بخوره.»
«چرا مگه چی شده؟»
«دیروز یکی از دوستام دقیقاً قبل از اینکه بیاد اینجا سر قرار، توی راه تصادف کرد و مُرد.»
«واووو. واقعاً متأسفم. الآن خودت رو به راهی؟»
«بد نیستم.»
هرچه بیشتر حرف میزنی، حس میکنی این سهیل همان سهیل است و تو، همان توی قبلی.
«میخوای برسونمت خونه؟»
«نه نه، زحمت نمیدم. خودم میرم.»
نیم ساعت بعد، جلوی آپارتمان از ماشین سهیل پیاده میشوی. سرت را پایین میآوری تا از شیشه ماشین چیزی بگویی.
چه میگویی؟
آمیگدل @amigdel
از قبرستان که برمیگردی، تا خود صبح فقط میخوابی.
[صبح]
«چیه؟ امروز یه کم گیج میزنی!» معین فاتح در حالی که سرش را از برگه گزارش مالی سه ماهه اول سال بیرون میآورد، این را میگوید. فکرت متمرکز نمیشود. عرض اتاق را میروی و برمیگردی. از پنجره بیرون را دید میزنی. گوشی را نگاه میکنی. رویهی صندلیها را میتکانی. «ذهنم قفله. چی کار کنم؟!»
*تق تق تق* در باز میشود. سهیل با یک شلوار سرمهای و پیراهن سفید راهآبی که آستینهاش را بالا زده میآید. همان رایحه همیشگی اتاق را میگیرد، اما خودکشی اسم عطر را از حافظهات پاک کرده.
صحبتهای اداریشان که تمام میشود، یک قرارداد آزمایشی یک ماهه میبندند. آخر کار، سهیل را توی راهرو نگه میداری «یه لحظه وقت دارید؟» «بله حتماً.» «امشب توی کافه ببینمتون؟» «آه اممم. آره آخر وقت سرم خلوته. چطور مگه؟» «حضوری میگم.»
[شب]
درِ کافه با زنگ آویزهای سقفی باز میشود. هوای خنک به صورتت میزند. معین را میبینی که با صندوقدار صحبت میکند و به نمایشگر کامپیوتر اشاره میکند. نگاهش بهت میافتد. به یکی از میزها اشاره میکند. مینشینی. میآید.
«سلام. خیلی خوش اومدید. هرچی میل دارید مهمون من 😊»
«سلام. مرسی از لطفت. فقط میخواستم یه کم به مغزم هوا بخوره!»
«موهیتو آمونیوم!» بلند میشود و یک دقیقه بعد با دو لیوان بلند شیشهای پر از یک مایع ارغوانی رنگ با تزئینات برمیگردد.
«اسمش یه کم ترسناکه!»
«چیزی نیست. همون گل گاو زبون خودمونه. حدس میزنم درباره شرایط همکاری میخواستی چیزی بگی. یکنواخت بودن طعم قهوهها، مقدار شیرینی و این چیزا. آره؟»
«نه، گفتم که میخواستم مغزم یه کم هوا بخوره.»
«چرا مگه چی شده؟»
«دیروز یکی از دوستام دقیقاً قبل از اینکه بیاد اینجا سر قرار، توی راه تصادف کرد و مُرد.»
«واووو. واقعاً متأسفم. الآن خودت رو به راهی؟»
«بد نیستم.»
هرچه بیشتر حرف میزنی، حس میکنی این سهیل همان سهیل است و تو، همان توی قبلی.
«میخوای برسونمت خونه؟»
«نه نه، زحمت نمیدم. خودم میرم.»
نیم ساعت بعد، جلوی آپارتمان از ماشین سهیل پیاده میشوی. سرت را پایین میآوری تا از شیشه ماشین چیزی بگویی.
چه میگویی؟
آمیگدل @amigdel