مولانا عضدالدین را پرسیدند: چونست در زمان خلفا، ادعای خدایی و پیمبری بسیار بود و کنون نه؟!
گفت: مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگیاند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر.
👤 #عبید_زاکانی
@wwwgap8ir
گفت: مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگیاند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر.
👤 #عبید_زاکانی
@wwwgap8ir
پاسبانی دزدی را در خیابان شلاق میزد ،
بزرگى را گفتند این چه حکایت است ؟
پاسخ داد : هیچ !!
دزدِ روز ، دزدِ شب را محاکمه میکند !!!
#عبید_زاکانی
بزرگى را گفتند این چه حکایت است ؟
پاسخ داد : هیچ !!
دزدِ روز ، دزدِ شب را محاکمه میکند !!!
#عبید_زاکانی
سربازی را گفتند چرا به جنگ نروی؟
گفت :
به خدا سوگند که من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند
پس دشمنی میان ما چگونه صورت بندد
#عبید_زاکانی
گفت :
به خدا سوگند که من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند
پس دشمنی میان ما چگونه صورت بندد
#عبید_زاکانی
از سلطان ظالمی پرسیدند:
چه می خوری؟
گفت: گوشت ملت
گفتند با چه مینوشی؟
گفت: خون ملت
گفتند چه میپوشی؟
گفت: پوست ملت
گفتند اینها را از کجا می آوری؟
گفت: از جهل ملت...
#عبید_زاکانی
چه می خوری؟
گفت: گوشت ملت
گفتند با چه مینوشی؟
گفت: خون ملت
گفتند چه میپوشی؟
گفت: پوست ملت
گفتند اینها را از کجا می آوری؟
گفت: از جهل ملت...
#عبید_زاکانی
شیخی را گفتند:
ای شیخ عبا و عمامه خویش می فروشی؟
گفت:
صیاد اگر دام خود بفروشد به چه صید کند؟
#عبید_زاکانی
ای شیخ عبا و عمامه خویش می فروشی؟
گفت:
صیاد اگر دام خود بفروشد به چه صید کند؟
#عبید_زاکانی
شیخی به چرت بود که زنش وارد شد به تعجیل, بگفتا; شیخا چه نشستی که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت ابوالفضلی!
پس شیخ به عبا و عمامه شد و دیگ, سمت دروازه, پیش گرفت.
چون رسید کوی هیئت را, خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند!
ره ز میان صف گشوده, بالای دیگ برسید. دیگ آش, نیمه یافت. پس آشپز را بگفت; دست نگاهدار, که نذری را اشکالی ست شرعی!
آشپز بگفت; از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.
شیخ بگفت; قصاب بدیدم به بازار که گوسپند, تازه ذبح بکرده, سر به کناری نهاده بود. چون ز سر بگذشتم, حیوان به ناله و اشک شد که قصاب, آب نداده, هلاکم نمود..., هم از این روی, حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که; حال که کار ز کار بگذشته, چه باید کرد شیخا؟
شیخ بخاراند ریش را و بگفتا; خمس آش به امام دهید, حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را که; خمس دهی, حلال شود, به ز آنست که کل آن حرام شود!
پس آشپز, دیگ ز شیخ بستاند و آش اندر بکرد!
خلق, شادمان شده, شیخ را درود گفته, صلوات بفرستادند.
خشتمال, که ترش روی, حکایت بدید و بشنید, شیخ را جلو گرفته, بگفتا; این چه داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید, ای فریبکار؟
شیخ بگفت; مهم شله است, که به دیگ شد! الباقی, نه گناه من است, که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری
#عبید_زاکانی
پس شیخ به عبا و عمامه شد و دیگ, سمت دروازه, پیش گرفت.
چون رسید کوی هیئت را, خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو! در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند!
ره ز میان صف گشوده, بالای دیگ برسید. دیگ آش, نیمه یافت. پس آشپز را بگفت; دست نگاهدار, که نذری را اشکالی ست شرعی!
آشپز بگفت; از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.
شیخ بگفت; قصاب بدیدم به بازار که گوسپند, تازه ذبح بکرده, سر به کناری نهاده بود. چون ز سر بگذشتم, حیوان به ناله و اشک شد که قصاب, آب نداده, هلاکم نمود..., هم از این روی, حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که; حال که کار ز کار بگذشته, چه باید کرد شیخا؟
شیخ بخاراند ریش را و بگفتا; خمس آش به امام دهید, حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را که; خمس دهی, حلال شود, به ز آنست که کل آن حرام شود!
پس آشپز, دیگ ز شیخ بستاند و آش اندر بکرد!
خلق, شادمان شده, شیخ را درود گفته, صلوات بفرستادند.
خشتمال, که ترش روی, حکایت بدید و بشنید, شیخ را جلو گرفته, بگفتا; این چه داستان بود که کردی؟ چه کس دیده که گوسپند سر بریده سخن گوید, ای فریبکار؟
شیخ بگفت; مهم شله است, که به دیگ شد! الباقی, نه گناه من است, که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری
#عبید_زاکانی