گپ 8
62 subscribers
735 photos
69 videos
2.06K links
فلسفه، ادبیات،متن، اشعار
🔹

ادرس سایت : www.gap8.ir که مورد صیانت قرار گرفت و فیلتر شد
مدیر کانال



@gharib811


@F2022_400









@wwwgap8ir : ایدی کانال
Download Telegram
به دست آوردن کسی که دوستش داری ،
تازه اول ماجراست..

دوست داشتن نگهداری می خواهد!




#حسین_حائریان
@wwwgap8ir
همیشه فکر می کردم معلم کسی ست که سر کلاس درس می دهد، امتحان می گیرید،‌ کم و زیاد نمره می دهد و تمام!! اما با گذر زمان فهمیدم معلم ها قدرت عجیبی دارند. آن ها می توانند دید آدم ها‌ را به زندگی تغییر دهند.
فهمیدم معلم ها همیشه در مدرسه نیستند.معلم می تواند همان کودکی باشد که تمام ناراحتی و دلخوری اش به چند دقیقه نرسیده تمام می شود. کودکی‌ که کینه به دل نمی گیرد و درس بخشش می دهد. معلم‌ می تواند همان جوانی باشد که برای آرزوهایش می جنگد و درس تلاش می دهد. معلم می تواند همان سالمندی باشد که به فرزندان و نوه هایش بی انتها عشق می ورزد و هیچکس مهربانی و عشق را به خوبی او یاد نمی دهد.
دنیا پر از معلم است...معلم هایی که جدا از سن و سال؛ جدا از تحصیلات؛درس زندگی می دهند.
هر کدام از ما می توانیم حتی برای یک نفر معلم باشیم، به شرط آنکه در زندگی چیزی برای یاد دادن داشته باشیم.



👤#حسین_حائریان
@wwwgap8ir
@wwwgap8ir
عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس،در خانه...دور از چشم همه
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت...این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟


👤 #حسین_حائریان

@wwwgap8ir
«گاهی زندگی مجبورت می کنه کاری رو انجام بدی که دوست نداری ...»
من این رو بهتر از هر کسی می دونستم. با گوشت و پوست و‌ استخونم بهش رسیده بودم.‌ واسم یه شعار نبود ، یه تیتر بزرگ وسط قلبم بود. قلبی که حالا مدت ها فقط برای زنده موندن می‌زد نه برای زندگی کردن ... زندگی کردن با چاشنی اجبار چیزی نبود که تو بچگی آرزو کرده باشم ... چیزی نبود که انتخاب کرده باشم ‌... چیزی نبود که تو یک شب تا صبح اتفاق بیفته. اجبار قدم به قدم اومد تو زندگیم ...‌ از چیزای کوچیک شروع شد. از اتفاقاتی که خیلی بی اهمیت بودن...کم کم اجبار تموم زندگیم ‌رو درگیر کرد. دیگه یادم نمیومد دوست دارم چجوری زندگی کنم. روز به روز نسبت به خواسته هام بی حس تر شدم... روز به روز از آرزوهام بیشتر دور شدم‌... به خودم اومدم و دیدم تمام زندگیم پر از اجباره ... خنده های اجباری تو روزایی که حالم ، حال خندیدن نبود ...‌ بودن های اجباری کنار کسایی که هیچ وقت اولویت زندگیم نبودن...از همه بدتر تسلیم شدن مقابل سرنوشت بود.
حالا خوب می دونم اجبار مثل یک‌‌ غده ی سرطانی میاد تو زندگی و کم کم بزرگ میشه... رشد می کنه و همه چیز رو خراب می کنه‌. شاید بگید چرا هیچ وقت نخواستم شرایط رو تغییر بدم ...
این همون سوالی هست که هر شب از خودم می پرسم. جوابش خیلی دردناکه « اجبار عادت میاره... عادت به پذیرفتن هر اتفاقی»

👤 #حسین_حائریان

@wwwgap8ir
میشه خسته نشی؟!

یادم میاد وقتی بچه بودم، یه شب که پدرم از سرِ کار خسته و بی‌حال رسید خونه وقتی من رو دید بغلم کرد و گذاشت رو دوشش.
از یک متر رسیدم به دو متر‌ و احساس بزرگی کردم.
سقف آرزوهام، سقف خونه‌مون بود. آرزو کردم دستم رو بتونم بزنم به سقف...
برای همین دستم رو دراز کردم تا دستم بهش برسه، نرسید.
پدرم خسته شده بود، ولی بهم نمی‌گفت.
خستگی رو از کوتاه شدن قدم فهمیدم. از اینکه دیگه نمیتونست کاملا صاف بایسته تا من دستم رو به سقف برسونم‌.
برای همین سرم رو آوردم پایین و بهش گفتم: میشه خسته نشی؟!
خندید.
پدرم قوی‌ترین و خستگی‌ناپذیرترین مرد دنیا بود، چون زانوهام رو گرفت و بلندم کرد.
خیلی راحت دستم به سقف رسید... خیلی راحت به آرزوم رسیدم.
بعد از اون این سوال شد تیکه‌کلامم. از همه می‌پرسیدم. ولی همه لبخند نمیزد، همه ادامه نمیدادن.
هر‌چی گذشت معنی خستگی رو بهتر فهمیدم‌. بهتر فهمیدم فقط جسم آدم نیست که خسته میشه، فقط دست و پا و بدن نیست که کوفته میشه. آدما روحشون هم خسته میشه، دلشون هم کوفته میشه و این همون چیزیه که آدما رو از پا میندازه.
از پا انداختم، یه روز خسته شدم از صبوری کردن، از جنگیدن، از ادامه دادن، از زندگی کردن...‌
هزار نفر خستگیم رو دیدن، هزار نفر بهم گفتن «میشه خسته نشی» ولی لبخند نزدم ولی ادامه ندادم‌ تا اینکه تو اومدی.
خستگیم رو دیدی، خستگیم رو فهمیدی، با خستگیم خسته شدی.
سرم رو‌ گذاشته بودم رو پات که پایین رو نگاه کردی و گفتی «میشه خسته نشی» لبخند زدم، روحم سبک شد... اون‌قدر که پرواز کرد و دستش خورد به سقف...
تو اون یک نفری که به خاطرت خسته نمیشم. فقط یه سوال دارم ازت:

میشه از دوست‌‌داشتنم خسته نشی؟


👤 #حسین_حائریان

@wwwgap8ir
«میشه برق اتاق روشن باشه؟! آخه من تو تاریکی خوابم نمی بره ، از تاریکی می ترسم»
چشماش رو دوخته بود به لب هام که بگم آره ، میشه برق اتاق روشن باشه... دستم رو بردم لای موهاش و پیشونی بدون خطش رو بوسیدم.دراز کشیدیم و زیر نور لامپ خوابیدیم. خوابیدیم نه، خوابید. چون من همون آدمی بودم که تمام زندگیم با چشم بند می خوابیدم و با کوچکترین نوری خواب از سرم می پرید.تا صبح به پهلو دراز کشیدم و پلک چشماش رو دیدم.کرکره ی بسته ای که وقتی باز می شد دنیام رو داخلش می دیدم.اولین شبی بود که کنارم خوابید، اولین شبی بود که کنارش تا صبح بیدار موندم‌. از اون شب دیگه هیچ شبی چراغ اتاق خوابم شب ها خاموش نشد.کم کم عادت کردم به زیر نور خوابیدن ... باور کردنش سخته ولی من عادت کردم به عادتش... دیگه هیچ وقت تو تاریکی خوابم نبرد ، حتی وقتی سال ها از رفتنش گذشته بود من زیر نور می خوابیدم. می دونی چیه آدم عادت می کنه به عادت های کسی که دوسش داره ، انقدر که حتی وقتی رفت اون عادت ها میشه یادگار بودنش...
حالا من پر از عادت هایی هستم که برای خودم نیست. یادگاری مهمون هایی هست که اومدن تو زندگیم و رفتن ... که تغییرم دادن و رفتن... انقدر که دیگه یادم نمیاد عادت های خودم‌چی بوده. امشب هیچ نوری تو این اتاق نیست. دوست دارم برگردم به عادت های خودم حتی اگه یه عمر شب ها تا صبح خوابم نبره.
#حسین_حائریان
@wwwgap8ir
پنهان ترین ویژگی اخلاقی آدمیزاد «ظرفیت» هست.ظرفیت آدم ها به مرور زمان مشخص میشه وقتی صبر نداشته باشی برای شناخت آدم ها، تو اندازه ی ظرفیتشون اشتباه می کنی.
اون وقت به کسی که فقط ظرفیت نگاه داره، لبخند می زنی. اون وقت به کسی که فقط ظرفیت ترحم داره، محبت می کنی. اون وقت به کسی که فقط ظرفیت یه سلام علیک داره، رفاقت می کنی و ...
هر جای زندگی احساس کردید کسی بی دلیل رفتارش با شما تغییر کرده، بدونید بیشتر از ظرفیتش باهاش رفتار کردید. بیشتر از چیزی که هست بهش بها دادید. یادتون باشه قبل از اینکه خودتون رو، احساستون رو، زندگیتون رو برای کسی خرج کنید، اول ظرفیتش رو بشناسید.
#حسین_حائریان
@wwwgap8ir
@wwwgap8ir
«تو فرشته داری؟»
صداش هنوز تو گوشم پخش میشه.تو تاکسی دیدمش. پنج ، شش سالش بود. یه عروسک گرفته بود تو بغلش و داشت واسش لالایی می خوند.‌‌ مادرش داشت با تلفن حرف می‌زد و منم سرم تو گوشی بود. انقدر با عشق برای عروسکش لالایی می خوند که همه ی حواسم پرتش شد. بهش گفتم اسم عروسکت چیه؟ گفت عروسک نیست. اسمش فرشته ست.با هم دوستیم. عروسک هم زیاد دارم تو خونه مون... ولی از بازی کردن باهاشون زود خسته میشم. دوستم نیستن. توام عروسک داری؟ گفتم نه عزیزم... گفت فرشته چی؟ « تو فرشته داری؟» خندیدم و گفتم نه... آدم بزرگا که عروسک و فرشته ندارن. گفت عروسک رو نمی دونم ولی مامان جونم میگه همه ی آدما فرشته دارن فقط خیلی ها نمی دونن فرشته شون کجاست. باید بری همه ی مغازه ها رو‌ خوب بگردی تا فرشته ت رو پیدا کنی!!! بدنم یخ زد... تو دلم هزار تا حس‌ مرده زنده شد. تو ذهنم هزار تا اسم چرخید.آدم های مثل عروسک زیاد داشتم تو‌ زندگیم، خیلی وقتا شاید خودم هم عروسک دیگران بودم. یعنی فقط بودم. برای سرگرمی... برای وقت گذرونی... برای بازی... برای همین دلم رو می‌زدن... دلشون رو می زدم... چون با یه سر چرخوندن هزار تا بهترش پیدا می شد!!! ولی فرشته چی؟ چند تا فرشته داشتم تو زندگیم؟ چند تا رفیق داشتم؟! اصلا فرشته بودم برای کسی؟ رفیق بودم برای کسی؟ همون جا بود که تصمیم گرفتم دیگه تو زندگی عروسک بازی نکنم!!! آدمای عروسکی رو از زندگیم حذف کنم. بگردم و فرشته پیدا کنم. رفیق ... کسی که از بودنش خسته نشم، از بودنم خسته نشه. کسی که جایگزین نداشته باشه‌.
وقتی چشمم رو به روی آدم های عروسکی بستم تازه فرشته ها رو دیدم. شبیه همه بودن و شبیه هیچ کسی نبودن...نه بال داشتن و نه‌ لباس سفید... ولی دلشون ، روحشون برق می زد از تمیزی‌... هیچ‌وقت از حرفاشون ، خنده هاشون ، دیدنشون خسته نمی شدم. آدم عروسکی نبودن که بعد از یه مدت دل رو بزنن.
بین خودمون بمونه رفیق... وقتی فرشته بیاد تو زندگیت تازه می فهمی زندگی یعنی چی... رفیق یعنی چی... اون‌وقت دیگه هیچ وقت هیچ عروسکی رو تو زندگیت راه نمیدی. حتی اگه دنیا عروسک پسند باشه تو یه نفر با فرشته ت می مونی. تو یه نفر فرشته ت رو ترک نمی کنی.
#حسین_حائریان
@wwwgap8ir
🍃🌺🍃

بزرگترین خودآزاری ما آدم ها خاطره بازی ست ... در گذشته غرق می شویم و وسط خاطرات دست و پا می زنیم، گاهی با خاطره ای لبخند می زنیم و گاهی بغض می‌کنیم ، دلتنگ روزها و آدم هایی می شویم که دیگر نیستند. گذشته را مثل یک فیلم هزار بار در ذهنمان مرور می کنیم ، به تماشای خاطرات تلخ و شیرین می نشینیم و حال و آینده را فراموش می‌کنیم.
حسرت روزهایی را می خوریم که تمام شده و هرگز برنمی گردند، چشم هایمان را می‌بندیم و به گذشته سفر می کنیم برای همین فرصت های زندگی را نمی بینیم و یکی یکی از دستشان می دهیم. فراموش می‌کنیم عمق دریای خاطرات انتها ندارد، هر چه بیشتر در خاطرات غرق شویم بیرون آمدن سخت تر می شود... فراموش می کنیم زمان برای هیچکس نایستاده. کاش کسی دست هایمان را بگیرد، چشم هایمان را باز کند و بگوید:
"از خاطرات بیرون بیا، خودآزاری کافیست"
#حسین_حائریان

@Wwwgap8ir 🐞