گپ 8
51 subscribers
737 photos
77 videos
2.06K links
فلسفه، ادبیات،متن، اشعار
🔹

ادرس سایت : www.gap8.ir که مورد صیانت قرار گرفت و فیلتر شد
مدیر کانال



@gharib811


@F2022_400









@wwwgap8ir : ایدی کانال
Download Telegram
۲
نفرین گنجشک ها


دولت با یک حساب ساده مردم را به راحتی راضی به این کار کرد. مسئولان دولتی می گفتند که با کشتن یک متر گنجشک می توان غذای کافی برای زندگی ۶۰ انسان را تامین کرد. این موضوع باعث شده بود تا مردم در کل روز به دنبال شکار پرندگان باشند.

بسیاری از مردم حتی کار خود را برای چند روز تعطیل می کردند تا بتوانند با جمع آوری پرنده بیشتر، از جایزه دولتی بهتری برخوردار شوند.

حتی در مدارس، ساعتی برای آموزش شلیک به پرندگان با تفنگ های ساچمه ای و تیر و کمان اختصاص داده شده بود.
اولین گروهی که از این ماجرا استقبال کردند، بچه ها بودند. آنها از صبح تا شب با تیر و کمان به دنبال شکار گنجشک ها بودند.

بعد از آن مردم در تمام روز با وسایل مختلفی مانند طبل یا قاشق و بشقاب سروصدا ایجاد می کردند تا گنجشک ها نتوانند روی زمین بنشینند و آنقدر در هوا پرواز کنند تا دست آخر از گرسنگی بمیرند.

لانه های آنها ویران شدند و تخم های شان شکسته و جوجه های شان کشته می شدند تا به طور کلی نسل شان منقرض شود.


به این ترتیب به غیر از گنجشک ها، بسیاری از پرندگان بومی منطقه نیز از بین رفته و به دست مردم کشته شدند.

در آن زمان، دو روز متوالی از صبح تا شب طبل های بزرگی نواخته می شد. گنجشک ها که از این صدا می ترسیدند در آسمان بی هدف به این طرف و آن طرف پرواز می کردند تا این که تعداد بسیاری از آنها جان خود را از دست داده و به زمین می افتادند.

مردم با بیل های بزرگ به خیابان ها رفته و اجساد پرندگان را جمع آوری می کردند

. یکی از محققان مخالف این طرح که شاهد مرگ پرندگان بود گفت: «اگر این پرندگان کالبدشکافی می شدند مشخص می شد که بیشتر آنها بر اثر خستگی از پرواز و ترس ناگهانی جان خود را از دست داده اند.»


طبق گزارش گاردین به طور کلی در این مدت، جسد یک میلیارد گنجشک و یک و نیم میلیون موش از سطح کشور جمع آوری شد.
۳

نفرین گنجشک ها


در سال ۱۹۵۸ جمعیت گنجشک ها به طرز چشمگیری کاهش یافت اما به همان میزان برداشت برنج سال بعد در کشور هم به شدت کم شد.

در سال ۱۹۶۰ با کم شدن برداشت برنج، دولت متوجه شد که حشرات موذی و به خصوص ملخ ها که قبلا توسط گنجشک ها و پرندگان خورده می شدند به شدت افزایش یافته و حالا آنها بلای جان شان شده اند.


محققان، بررسی در این باره را آغاز کردند. آنها با کالبدشکافی تعداد زیادی از پرندگان متوجه شدند که ۷۵ درصد غذای این موجودات حشرات بوده است نه محصولات و دانه های کشاورزی.


در این زمان دولت اطلاعیه ای صادر کرد که طبق آن دیگر هیچ کس حق کشتن گنجشک ها را نداشت و به جای آن، ساس ها به سه مورد اول اضافه شدند اما دیگر خیلی دیر شده بود.


دیگر پرنده ای برای مقابله با حشرات وجود نداشت. دسته های بسیار بزرگ ملخ ها به مزارع حمله می کردند و خسارت های جبران ناپذیری به محصولات وارد می کردند.

از بین رفتن مزارع و محصولات، باعث قحطی بزرگ چین و مرگ ۴۵ میلیون نفر از مردم شد و همین امر باعث شد تا شایعات زیادی در سراسر چین منتشر شود.

خیلی از مردم معتقد بودند که این قحطی و مرگ و میر بر اثر نفرین پرنده ها بوده است.


مردم دیگر غذایی برای خوردن نداشتند. آنها برای فرار از گرسنگی، برگ و حتی پوسته درختان را می خوردند. بسیاری از افراد به خوردن دانه های نارس کتان روی آوردند که بر اثر آن به طرز وحشتناکی جان خود را از دست دادند.


در نوزدهم ژوئن ۱۹۹۸ اطلاعیه دیگری هم صادر شد که سوسک ها هم در ردیف حیواناتی قرار گرفتند که باید از بین می رفتند اما اینها فقط راه هایی بودند تا جلوی عصبانیت مردم را بگیرند.
۴

نفرین گنجشک ها

تلاش دولت بی فایده بود. عده زیادی از مردم جان خود را از دست داده بودند و  بسیاری از آنها هم به خاطر قحطی و هم به خاطر از دست دادن عزیزان شان عصبانی بودند.

به همین خاطر بود که دولت تصمیم جدیدی گرفت. آنها که به اهمیت وجود گنجشک ها و پرندگان پی برده بودند، ۲۰۰ هزار گنجشک و گونه های مختلف پرندگان را از روسیه به چین وارد کردند.

هم اکنون جمعیت گنجشک ها در چین بسیار زیاد است و مردم دیگر به جای شکار آنها با دست خود برای پرندگان در مزارع و کنار خانه های خود لانه درست می کنند.
در خیابان‌های سرد شب


من پشیمان نیستم
من به این تسلیم میاندیشم، این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه‌های قتلگاه خویش بوسیدم


در خیابان‌های سرد شب
جفت‌ها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک میگویند
در خیابان‌های سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدائی نیست

من پشیمان نیستم

قلب من گوئی در آنسوی زمان جاریست

زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد

و گل قاصد که بر دریاچه‌های باد میراند

او مرا تکرار خواهد کرد

آه، میبینی
که چگونه پوست من میدرد از هم؟
که چگونه شیر در رگهای آبی پستانهای سرد من
مایه میبندد؟

که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
میکند آغاز؟

من تو هستم تو
و کسی که دوست میدارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی باز مییابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد

گوش کن
به صداهای دور دست من
در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آئینه‌ها بنگر

که چگونه باز، با ته‌مانده‌های دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس میسازم

و دلم را خالکوبی میکنم چون لکه‌ای خونین
بر سعادتهای معصومانهٔ هستی

من پشیمان نیستم
با من ای محبوب من، از یک من دیگر
که تو او را در خیابان‌های سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
گفتگو کن

و بیاد آور مرا در بوسهٔ اندوهگین او
بر خطوط مهربان زیر چشمانت




#فروغ_فرخزاد
۱
ضَحّاک یا اژدهاک 


از پادشاهان افسانه‌ای ایران است.

نام وی در اوستا به صورت اژی دهاک آمده‌است
و معنای آن، «مار اهریمنی» است.

به‌گفته ثعالبی نیشابوری در تاریخ ثعالبی، نام ضحاک از واژهٔ اژدهاک که به معنای مار بزرگ است، گرفته شده‌است و یمنیان او را از خود می‌دانند و از وجود او به خود می‌بالند.

 در شاهنامه، پسر مرداس از تبار اعراب و فرمانروای دشت نیزه وران است.

او پس از کشتن پدرش بر تخت می‌نشیند. 

ایرانیان که از ستم‌های جمشید (پادشاه ایران)، به ستوه آمده‌ بودند، به سمت ضحاک، متمایل می‌شوند
و او را به شاهی برمی‌گزینند. 

اهریمن که خود را در ظاهر آشپز برای فریب ضحاک، آراسته بود،
برای قدردانی از او، بوسه بر شانه هایش می‌ زند و دو مار از جای بوسه‌ها بیرون می‌جهد.

پس از این واقعه، اهریمن نسخه‌ای برای رهایی ضحاک از مارها برای او، تجویز می‌کند که باید هر روز مغز دو جوان را برای مارها، تهیه کند تا گزندی به او نرسد.


دوران ضحاک هزار سال بود. رفته‌رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. ضحاک دختران جمشید شهرناز و ارنواز را به همسری گرفت.

در آن زمان هر شب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوراک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند.

روزی دو تن به نام‌های ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانهٔ ضحاک راه یابند

تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند.

چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود.

بدین سان هر ماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشت‌ها را پیش گیرند.
۲

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرد و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد.

کینهٔ او در دل‌ها نشست و خشم مردم بالا گرفت.
یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و به سوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت.

آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان‌کشان به‌طرف کوه دماوند کشید،
در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آن‌ها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).


ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب‌گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را بازگفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌باک‌تر بود. وی گفت: «شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست.

فریدون نامی در جستجوی تاج‌وتخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد.

چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.
۳

از ایرانیان آزادمردی بود به نام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت.

از این دو فرزندی نیک‌چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند.

فریدون چون خورشید تابنده بود و فرّه و شکوه جمشیدی داشت.


آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین برخوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.


فرانک، مادر فریدون، بی‌شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن‌زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام برمایه بود.


از نگهبان مرغزار با زاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزند خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.
۴


نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد.

اما ضحاک دست از جست‌وجو برنداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد.

گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد.

در البرز کوه ، فرانک فریدون را به پارسایی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت «ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد؛

ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهد شد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت.

تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.
۵

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد.

جوانی بلند بالا و زورمند و دلاور شد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده‌ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.


آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت «ای فرزند دلیر، پدر تو آزادمردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسب و پشتش به تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود.

ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی‌شوهر شدم و تو بی پدر ماندی.

آنگاه ضحاک خوابی دید و اخترشناسان و خواب‌گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی برخواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت.

ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید.

ضحاک گاو را کشت و خانهٔ ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»
۶

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پردرد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید.

رو به مادر کرد و گفت: «مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک‌وخون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت.

دست به شمشیر خواهم برد و کاخ و ایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»


فرانک گفت: «فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی درافتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند.

جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه‌ و چارهٔ کار را نیافته‌ای دست به شمشیر مبر.»


از آن سوی ضحاک از اندیشهٔ فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه‌به‌گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.


روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروزه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند.

آنگاه روی به آنان کرد و گفت: «شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نامجوست و در پی برانداختن تاج‌وتخت من است.

جانم از اندیشهٔ این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بدخواه بهانهٔ کین‌جویی نداشته باشد.

باید همهٔ بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تندخو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر ، گواهی نوشتند.
۷

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند

همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد - فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند - او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.


کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم‌اکنون آخرین فرزندم را نیز می‌خواهند بکشند - ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند.

کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود.

سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟

او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.


کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌روند.


این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.


فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.


فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود.

فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نام‌های کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند.

آن گرز را گرز گاوسَر می‌نامند.
۸

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت.

به نزدیکی اروند رور که اعراب آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.


فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد.

فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی‌باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود.

چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.


فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سر به آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید.

فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت.

فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید.

با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست. فریدون را در تاریخ ادبیات فارسی به نام افریدون و آفریدن نیز شناخته‌اند؛

و گنج فریدونی یا گنج افریدون در تاریخ نیز مشهور بوده‌است که گویند زر و سیم بسیار داشته و حتی خاقانی که شاعری مشهور بوده‌است درزندان قصیده‌ای سروده‌است که نیم بیت شعرش اشاره به گنج افریدون دارد. آنجا که می‌گوید: «گنج افریدون چه سود اندر دل شیدای من»
۹


فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش بازمی‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد.

در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد.

فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود،

بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

و این پایان کار ضحاک  بود
۱۰


در سروده های حکیم بزرگ فردوسی نامدار در قسمت افسانه ی ضحاک چنین روایت شده است که:


جمشید شاه بزرگ ایران زمین، پس از قرن ها جنگ دیوان را شکست داد و بر مسند پادشاهی ایران تکیه زد.

جمشید دستور داد تا نوروز را جشن بگیرند و بدین ترتیب نوروز پدید آمد.

با گذشت زمان جمشید پادشاه درست کار ایران زمین دچار غرور و نخوت شد و چون پیمان شکنی کرد فرّ ایزدی از او گرفته شد.

از آن سوی در دیار تازیان در قسمتی از سرزمین اعراب که سوریه کنونی می باشد. مردی نیکو سرشت به نام مرداس حکمرانی می کرد.

ضحاک پسر مرداس با خدعه و نیرنگ پدر نیک سرشت خود مرداس را کشته و بر تخت او می نشیند.


نیروی اهریمنی وارد بارگاه ضحاک می شود و بر شانه هایش بوسه می زند.

از محل بوسه ی شیطان بر شانه های ضحاک، دو مار سر بر می آوردند.

از آن پس هر شب مغز دو جوان در آشپزخانه‌ی دربار ضحاک برای تغذیه مارها فراهم می‌شد.


سالها بدین منوال سپری شد. و جوانان زیادی به کام مرگ فرو رفتند. تا ضحاک ماردوش از مغز آنها تغذیه شود.

سپس ضحاک مار دوش به ایران زمین حمله ور شد. و مردم ایران که از ستم و بی تدبیری‌های جمشید شاه به ستوه آمده بودند. و از طرفی آوازه‌ی مرداس پدر ضحاک به گوششان رسیده بود. فریب خورده و ضحاک را پذیرفتند.

و بدین ترتیب ضحاک حدود هزار سال بر مردمان فرمانروایی کرد. و خونهای بسیاری ریخت.
۱۱

گفتیم که اشپزها هر روز یک جوان را نجات میدادند و به کوهستان میفرستاند .

در این مورد
فردوسی چنین میگوید


خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد
که از آباد ناید به دل برش یاد



از معنی این ابیات چنین پیداست که از افزایش نسل این جوانان رشید و نژاده ،اقوام کرد به وجود آمدند.

سپس در هنگامه ی قیام کاوه آهنگر بر علیه ضحاک مار دوش مجددا شاهد حضور پر رنگ کُردها هستیم .

در هنگامه ی نبرد علیه ضحاک جوانان نجات یافته ساکن در کوهستان که تعدادشان زیاد شده بود. فراخوانده‌ می‌شوند.این جوانان یا همان کُردها به کمک کاوه آهنگر می‌شتابند.

و در نبرد علیه ضحاک تا نابودی ضحاک مبارزه می‌کنند.


فردوسی از زبان کاوه آهنگر در این رابطه چنین می‌سراید:


بپویید کاین مهتر اهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمنست
همی رفت پیش اندرون مرد کُرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد
۱۲


بدون شک اقوام کُرد یکی از مشهورترین قومیت های ایرانی هستند.

طبق مستندات تاریخی. مورخان سابقه سکونت کُردها در ایران را ۴۰۰۰ سال پیش از میلاد می دانند.

در کاوش های باستانشناسی اسنادی از دولت های بابل. آشور و آکد بر جای مانده است. که در آنها نام اقوامی ذکر شده که شباهت بسیاری به اقوام کُرد دارد.


به گفته بسیاری از محققان، اقوام کُرد از بازماندگان مادها می‌باشند.


از نظر زبانشناسی واژه ی کُرد امروزی همان واژه‌ی کورد میباشد.
که در زمان هخامنشیان به این اقوام اطلاق می‌شده است.


متاسفانه در طول تاریخ قلمرو سکونت اقوام کورد در اثر جنگهای متفاوت تغییر کرده است . از جمله در جنگ چالدران که بین نیروهای شاه اسماعیل صفوی و سلطان سلیم در سال ۱۳۵۴ میلادی در گرفت. سرزمین قلمرو اقوام کورد بین کشورهای ایران، ترکیه، سوریه و عراق تقسیم شد.


از زمانهای دور و تاکنون اقوام کرد به خاطر اصالت، رشادت، میهن پرستی، دلاوری، همبستگی،پاسداری ازمرزها و ایستادگی تا اخرین نفس در مقابل بیگانگان شهرت داشته و شناخته شده اند.
اگر مسئولیت یک صحرا را به دولتی ناکارآمد واگذار کنید، بعد از گذشت پنج سال با کمبود شن مواجه میشوید!




#میلتون_فریدمن
۱
رفتگان زنده


هیچ وقت نه سوالی لازم بود نه جوابی

ما همیشه درست همانجایی بودیم که آخرین بار رهایمان کرده بودند .

شعار و شعر  کار ادمهای رفته است .

آنکه  دلگیر است میرود .
و آنکه دلش گیر است بازمیگردد .

درست به همان نقطه که آخرین بار شما را در آن رها کرده بود .

دلتنگی برای کسی که راهش بسته نیست به تظاهر میماند .

کافیست دست درازکند و شما را بیابد ..
وقتی راه همان . شما همان . و مقصد همان است ...



#a_f
۲
رفتگان زنده

بدون سوال و بدون پاسخ
به آنها بگوییم

روزگارت خوش باد و راهت از خار و خس تهی
و لبخند بر لبت دائم و در چشمان زیبایت نور شادی .

غم نبینی  تنها نگردی بیکسی مونس شبهای زیبایت نگردد .

چون چنین شد بیاد آور .‌.
کسی هست . راهی هست . میلی هست . و شاید مرهمی . هر چند ناچیز و بیمقدار . اما شفاف . و بی رنگ و لعاب ..

رفتگان زنده را راه همیشه هموار است .
پس هیچ نگو و جز این مپندار  ...

که ما در انتهای جاده ای خلوت که انسانی نمیپوید . راه میپوییم .

.....


ادمی انچه را که دارد بی ارزش میپندارد و آنچه را ندارد ارزو .

بگوییم تا ارزویی بی ارزش شویم . بهتر که حسرتی از دست رفته ..

و شاید کسی فهمید . دلش ارام شد و  چیز های بی ارزش را رها کرد ..
و یا روزی به چنگ آورد و برگشت .‌..


#a_f