آدم وقتی بیش از حد رنج بکشد وضعیتش به کمدی نزدیک میشود و میتواند به دردناکترین چیزها هم بخندد. گمانم این هم نوعی هیستری باشد.
رودخانه تباهی
#ماساجی_ایشیکاوا
رودخانه تباهی
#ماساجی_ایشیکاوا
یک جرعه کتاب
💎ما در چشم بههم زدنی راهی را برمیگزینیم که باقی عمر باید تاوانش را پس بدهیم. آن تصمیم است که تعیین میکند چه آدمی قرار است بشویم؛ چه در چشم دیگران و چه در چشم خودمان.
شاید حق با الیزابت زاکل بود که میگفت کسی که احساس مسئولیت میکند آزاد نیست، چون مسئولیت یک وظیفه است، یک بار سنگین. اما آزادی یک میل است.
📕 ما در برابر شما
✍ #فردریک_بکمن
@wwwgap8ir
💎ما در چشم بههم زدنی راهی را برمیگزینیم که باقی عمر باید تاوانش را پس بدهیم. آن تصمیم است که تعیین میکند چه آدمی قرار است بشویم؛ چه در چشم دیگران و چه در چشم خودمان.
شاید حق با الیزابت زاکل بود که میگفت کسی که احساس مسئولیت میکند آزاد نیست، چون مسئولیت یک وظیفه است، یک بار سنگین. اما آزادی یک میل است.
📕 ما در برابر شما
✍ #فردریک_بکمن
@wwwgap8ir
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها . پشت دو برف .
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی .
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود .
مادرم بی خبر از خواب پرید . خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد . پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید :چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم :دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت . تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه .
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید . قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز . می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت . دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند . سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی . صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد . دست در گردن حس می انداخت.
فکر . بازی می کرد.
زندگی چیزی بود . مثل یک بارش عید . یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت . صفی از نور و عروسک بود .
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت . حوض موسیقی بود.
http://www.gap8.ir/sher0100/
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی .
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود .
مادرم بی خبر از خواب پرید . خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد . پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید :چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم :دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت . تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه .
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید . قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز . می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت . دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند . سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی . صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد . دست در گردن حس می انداخت.
فکر . بازی می کرد.
زندگی چیزی بود . مثل یک بارش عید . یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت . صفی از نور و عروسک بود .
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت . حوض موسیقی بود.
http://www.gap8.ir/sher0100/
بزرگی را گفتند هرگز ندیدیم از کسی غیبت کنی؟
گفت: از خود خوشنود نیستم تا به نکوهش دیگران بپردازم....
گفت: از خود خوشنود نیستم تا به نکوهش دیگران بپردازم....
اگر کسی با تندی تو را نصیحت کرد،
سخنش را قطع نکن ،
چون در پشت تندی اش محبت عمیقی قرار دارد؛
مانند
کسی نباش ڪه ساعت زنگدار را می شکند فقط به جرم این ڪه
او را بیدار کرده است.
سخنش را قطع نکن ،
چون در پشت تندی اش محبت عمیقی قرار دارد؛
مانند
کسی نباش ڪه ساعت زنگدار را می شکند فقط به جرم این ڪه
او را بیدار کرده است.
گفته میشود وقتی قاضی از قاتل انور السادت (رئیسجمهور مصر) که عضو گروه جهاد اسلامی بود میپرسد چرا او را کشتی؟ قاتل جواب میدهد: او یک سکولار بود. قاضی میگوید: آيا معنی سکولار را میدانید؟ قاتل میگوید: نه نمیدانم!
در ترور نافرجام نجیب محفوظ(نویسنده مصری برنده جایزه نوبل) قاضی از ضارب میپرسد: چرا نجیب را با خنجر زدید؟ ضارب میگوید: بدلیل نوشتههایش، خصوصا کتاب بچههای محله ما. قاضی میگوید: کتاب را خواندهای؟ ضارب میگوید: خیر!
قاضی از قاتل فرج فوده، شاعر و نویسنده مصری میپرسد چرا او را کشتی؟ قاتل میگوید: او کافر است.
قاضی به قاتل میگوید: چطور به این نتیجه رسیدی؟ قاتل: از کتاب هایش.
قاضی میگوید: آیا کتابهایش را خواندهای؟ قاتل جواب میدهد: خیر من اصلا سواد ندارم!
جهل و حماقت ستون قتل و جنایت در جهان است
در ترور نافرجام نجیب محفوظ(نویسنده مصری برنده جایزه نوبل) قاضی از ضارب میپرسد: چرا نجیب را با خنجر زدید؟ ضارب میگوید: بدلیل نوشتههایش، خصوصا کتاب بچههای محله ما. قاضی میگوید: کتاب را خواندهای؟ ضارب میگوید: خیر!
قاضی از قاتل فرج فوده، شاعر و نویسنده مصری میپرسد چرا او را کشتی؟ قاتل میگوید: او کافر است.
قاضی به قاتل میگوید: چطور به این نتیجه رسیدی؟ قاتل: از کتاب هایش.
قاضی میگوید: آیا کتابهایش را خواندهای؟ قاتل جواب میدهد: خیر من اصلا سواد ندارم!
جهل و حماقت ستون قتل و جنایت در جهان است
کسی که از نظر ذهنی پر مایه است، به دنبال زندگی آرام، با قناعت و در حد امکان بدون درگیری است. از این رو، پس از اندک آشنایی با کسانی که به اصطلاح همنوع او هستند، به انزوا کشیده میشود و اگر شعوری در حد کمال داشته باشد، تنهایی را برمیگزیند. زیرا آدمی هرچه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب میکند و دیگران هم کمتر میتوانند چیزی به او عرضه کنند. از این رو بالا بودن شعور، به دوری از اجتماع منجر میگردد. آری، اگر کمیت جامعه میتوانست جایگزینِ کیفیتِ آن شود حتی جامعه بزرگ ارزش این را داشت که در آن زندگی کنیم. اما متاسفانه معاشرت با جمع صد فرد نادان، مانند معاشرت با یک فرد عاقل نیست
#شوپنهاور
@wwwgap8ir
#شوپنهاور
@wwwgap8ir
هميشه مقداری دلگرمی داخل جيبت بايد باشد.
که اگر ناگهان در خيابان، يا در گوشه يک کافه، يا حتی در خواب،
سرمای نا اميدی به سراغت آمد،
يا بغضی دهانت را تلخ کرد،
دلگرميت را از جيب در بياوری؛
گوشه دهانت بگذاری تا آرام آرام شيرينيش در وجودت بپيچد،
يا مثل ژاکتی گرم دور خودت بپيچی و منتظر تابش خورشيد بمانی.
دلگرمی هميشه بايد باشد و ...
وای به تمام لحظههایی که هرچه جيبها و کيفت را بگردی دلگرمی پيدا نکنی!
همیشه دوستت دارمها را،
دلخوریها را، نگرانیها را،
به موقع بگویید ...
قدر بدانید "داشتنها" را
مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است.
#جکسون_براون
که اگر ناگهان در خيابان، يا در گوشه يک کافه، يا حتی در خواب،
سرمای نا اميدی به سراغت آمد،
يا بغضی دهانت را تلخ کرد،
دلگرميت را از جيب در بياوری؛
گوشه دهانت بگذاری تا آرام آرام شيرينيش در وجودت بپيچد،
يا مثل ژاکتی گرم دور خودت بپيچی و منتظر تابش خورشيد بمانی.
دلگرمی هميشه بايد باشد و ...
وای به تمام لحظههایی که هرچه جيبها و کيفت را بگردی دلگرمی پيدا نکنی!
همیشه دوستت دارمها را،
دلخوریها را، نگرانیها را،
به موقع بگویید ...
قدر بدانید "داشتنها" را
مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است.
#جکسون_براون
اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی، تهیدست بمان!
اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش!
اگر برای آنکه مشهور شوی، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن!
بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند،
با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش!
زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای...
#علی_شریعتی
اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش!
اگر برای آنکه مشهور شوی، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن!
بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند،
با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش!
زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای...
#علی_شریعتی
یکیو دوست داشتم،
اونقدر بهش فکر کردم که تصویری که
ازش داشتم از خود واقعیش سبقت گرفت!
بعدها دیگه خودشو دوست نداشتم،
تصور ذهنی خودمو دوست داشتم.
#مرلین_مونرو
اونقدر بهش فکر کردم که تصویری که
ازش داشتم از خود واقعیش سبقت گرفت!
بعدها دیگه خودشو دوست نداشتم،
تصور ذهنی خودمو دوست داشتم.
#مرلین_مونرو
انسان به میزانی که می اندیشد ،
انسان است،
به میزانی که می آفریند انسان است
نه به میزانی
که آفریده های دیگران را نشخوار می کند.
#علی_شریعتی
انسان است،
به میزانی که می آفریند انسان است
نه به میزانی
که آفریده های دیگران را نشخوار می کند.
#علی_شریعتی
🌷🌷🌷
#حکایت
یکی در تاریکی شب دم صبح افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزدِ معروفِ ده است. شروع کرد به داد و بیداد.
دزد گفت چرا داد و بیداد می کنی؟
شیخ گفت: ای دزد نابه کار، افسار الاغ من در دست تو چه می کند؟
دزد گفت: تو خود در تاریکیِ شب الاغت را به دستِ من سپردی و تازه مرا از کارم باز داشتی. حالا داد و بیداد هم می کنی؟
شیخ پرسید: پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت: تو الاغت را به من سپردی. من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپرده اند به آن خیانت نمی کنم.
برگرفته از: مثنوی معنوی
@wwwgap8ir
#حکایت
یکی در تاریکی شب دم صبح افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزدِ معروفِ ده است. شروع کرد به داد و بیداد.
دزد گفت چرا داد و بیداد می کنی؟
شیخ گفت: ای دزد نابه کار، افسار الاغ من در دست تو چه می کند؟
دزد گفت: تو خود در تاریکیِ شب الاغت را به دستِ من سپردی و تازه مرا از کارم باز داشتی. حالا داد و بیداد هم می کنی؟
شیخ پرسید: پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت: تو الاغت را به من سپردی. من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپرده اند به آن خیانت نمی کنم.
برگرفته از: مثنوی معنوی
@wwwgap8ir
وطن
وطن من در جغرافیا نیست
یک نقطه ی نامعلوم از مرگ است
در وطن من
نان را به جنازه می دهند
و مردمش به جای نوشیدن آب
خون دل می خورند..
وطن من در هیچ جایی تاریخ ندارد
در هیچ کتابی نشانی ندارد
مرزهایش باد و خمپاره و گلوله است
و با جنازه های پوسیده، نشانه گذاری شده است
وطن من
خانه ندارد
وطن من
زندان دارد
و انفرادی هایی شبیه قبر
وطن من
واقعیت ندارد
تنها، کلمه ای ست که وزن مرگ دارد...
#نورس_یکن
وطن من در جغرافیا نیست
یک نقطه ی نامعلوم از مرگ است
در وطن من
نان را به جنازه می دهند
و مردمش به جای نوشیدن آب
خون دل می خورند..
وطن من در هیچ جایی تاریخ ندارد
در هیچ کتابی نشانی ندارد
مرزهایش باد و خمپاره و گلوله است
و با جنازه های پوسیده، نشانه گذاری شده است
وطن من
خانه ندارد
وطن من
زندان دارد
و انفرادی هایی شبیه قبر
وطن من
واقعیت ندارد
تنها، کلمه ای ست که وزن مرگ دارد...
#نورس_یکن
وقتی به خاطرهای در ذهن دیگری بدل میشوی، وقتی دیگری به خاطرهای در ذهن تو بدل میشود، آیا به مرزهای عشق نزدیک نشدهایم؟ آیا عشق ناتوانی ما در فراموش کردن خاطرهای دور نیست؟
#هاینریش_بل
@wwwgap8ir
#هاینریش_بل
@wwwgap8ir
غیر اخلاقی ترین عادت بشر اینست که مدام و بی وقفه، در باره هرکس و پیش از آنکه بفهمد ودرک کند قضاوت می کند. این آمادگی پرشور برای قضاوت کردن، نفرت انگیزترین حماقت و مخرب ترین شرارتهاست...
#میلان_کوندرا
#میلان_کوندرا