Forwarded from تحلیل زمانه
🔵🔴 ددهقورقود یا انحطاطِ فرهنگی؟
✍️ جواد رنجبر درخشیلر، دکترای علوم سیاسی و شاهنامهپژوه
در کمال تعجب دیدم در اردبیل، ددهقورقورد را موضوعِ نشستی برای کودکان کردهاند.
چند نکته، دربارهی این برنامه به نظرم رسید:
نخست: حماسه نامیدنِ ددهقورقود اگر از ناآگاهی نباشد، نشانهی برنامهریزی دقیقی است. حماسه، نمادِ ملیّت است و جز ملّتها حماسه ندارند. ددهقورقورد، حماسه نیست و اگر هم باشد در ایران، حماسه نیست. حماسهی ملّی ما شاهنامه است و جز آن متونِ دیگر را حتی اگر به زبانِ فارسی باشد، همچون گرشاسپنامه، با عنوان داستانهای قهرمانی میشناسیم، نه حماسه.
دوم: امکاناتِ برگزاری برنامه، نظرم را جالب کرد. ظاهراً پول برای ددهقورقورد فراوان است و این را مقایسه کردم با امکاناتِ کلاسهای شاهنامه در سراسر کشور و به ویژه در تبریز که مطلقاً صفر است، مگر اینکه اعضای کلاس، دستی در جیب بکنند و شیرینیی بخرند. این همه امکانات برای متنی که نه متعلّق به آذربایجان و نه متعلّق به ایران است و نه اهمیّتی دارد، از کجاست؟
سوم: آموزشِ متونِ کهن برای کودکان باید با نهایتِ دقت و ظرافت باشد. سرکنگبین آموزش نباید بر صفرای خشونتِ کودکان بیفزاید. دنیای کودکی تناسبی با خشونتهای عریانِ ددهقورقورد ندارد. افزون بر اینکه اصلاً چه نیازی به آموزش این متن به کودکان است، میتوان پرسید که چرا کودکان را در برابر خشونتِ بدوی قرار میدهیم؟ آنچه باید به کودکانِ ایران آموزش داده شود، شاهنامه است و اگر از فرهنگِ محلّی هم چیزی آموزشدادنی باشد، میتوان صدها داستان فولکلور و ترانهی محلی را به کودکان آموخت. عمقِ فرهنگی و انسانی داستانهای فولکلور در آذربایجان و اردبیل بسیار بیشتر از ددهقورقود است. مقایسهی این متن با متونِ حتی متوسط زبان فارسی هم نشانهی عمق و پیچیدگی و اهمیتِ متونِ فارسی است.
آموزشِ ددهقورقورد به کودکان جز با اهداف ایدئولوژیکِ کودکستیزانه توجیه نمیشود. اهدافی که کودکان را قربانی هدفهای ایدئولوژیک میکند و از آنها نسلی ستیزهگر و پرخاشگر و خشن میسازد.
چهارم: در آگهی برنامه در دروغی آشکار و زشت و زننده دیدم، نوشتهاند، ددهقورقود در یونسکو بالاتر از شاهنامه و ایلیاد و اودیسه و… قرار گرفته است! قومگرایی مطلقاً بر جعل و دروغ، استوار است؛ این هم یکی از نمونههای آن. البته برای اهلِ فرهنگ این دروغگوییها جز خنده برنمیانگیزد و جدی گرفته نمیشود، اما این دروغها همچون دروغِ لهجهی عربی بودنِ فارسی، عمری درازتر و تأثیری عمیقتر از آنچه ما تصور میکنیم در اذهان خواهد گذاشت. دروغ لهجهی عربی بودنِ فارسی در یکی از نشریاتِ کاملاً بیاهمیت ساخته شد و هنوز هم در اذهان برخی افراد میچرخد و به طور روزمره استفاده میشود. این دروغپردازیهای حرفهای دقیقاً در چهارچوبِ انحطاطِ فرهنگی قابل بررسی است و جز سست کردنِ پایههای هویّتی ایران را هدف نگرفته است. بدیهی است که تشیّع هم جزء هویتِ ملی ماست و اگر انحطاط گستردهتر و عمیقتر شود، تشیّع را هم از بنیان خواهد کَند. ددهقورقود برخلاف شاهنامه که جزئی از فرهنگِ ایرانی زردشتی اسلامی است دقیقاً در برابر این تاریخ و فرهنگ، ریشههایی جعلی برای تُرکزبانانِ ایران میتراشد که جز دگرگونی هویّتی و از خود بیگانگی نیست.
پنجم: به نظر میرسد مدیریتِ فرهنگی در کشور آشفته است. دقت و انسجامِ نظری ندارد و مبتنی بر فرهنگِ دیرینِ ملّی نیست. احتمالاً در اردبیل کلاس یا کارگاهی برای شاهنامهخوانی مجوز نخواهد گرفت و اگر هم بگیرد قطعاً چنین امکاناتی نخواهد داشت. اما ددهقورقورد که متنی تازه یافته و کاملاً بیربط به اردبیل و آذربایجان و ایران است در این شهر چنین دست و دلبازانه ترویج میشود.
ای کاش میشد از برگزارکنندگانِ این برنامه پرسید در اطرافِ شما کسی هست که اسمش یالتاجوق، قارابوداق، اوروز و…باشد و یا حاضرید ددهقورقورد را برای بچههای خودتان هم بخوانید؟/ایران دل
#تحلیل_زمانه
🌍 @TahlilZamane
✍️ جواد رنجبر درخشیلر، دکترای علوم سیاسی و شاهنامهپژوه
در کمال تعجب دیدم در اردبیل، ددهقورقورد را موضوعِ نشستی برای کودکان کردهاند.
چند نکته، دربارهی این برنامه به نظرم رسید:
نخست: حماسه نامیدنِ ددهقورقود اگر از ناآگاهی نباشد، نشانهی برنامهریزی دقیقی است. حماسه، نمادِ ملیّت است و جز ملّتها حماسه ندارند. ددهقورقورد، حماسه نیست و اگر هم باشد در ایران، حماسه نیست. حماسهی ملّی ما شاهنامه است و جز آن متونِ دیگر را حتی اگر به زبانِ فارسی باشد، همچون گرشاسپنامه، با عنوان داستانهای قهرمانی میشناسیم، نه حماسه.
دوم: امکاناتِ برگزاری برنامه، نظرم را جالب کرد. ظاهراً پول برای ددهقورقورد فراوان است و این را مقایسه کردم با امکاناتِ کلاسهای شاهنامه در سراسر کشور و به ویژه در تبریز که مطلقاً صفر است، مگر اینکه اعضای کلاس، دستی در جیب بکنند و شیرینیی بخرند. این همه امکانات برای متنی که نه متعلّق به آذربایجان و نه متعلّق به ایران است و نه اهمیّتی دارد، از کجاست؟
سوم: آموزشِ متونِ کهن برای کودکان باید با نهایتِ دقت و ظرافت باشد. سرکنگبین آموزش نباید بر صفرای خشونتِ کودکان بیفزاید. دنیای کودکی تناسبی با خشونتهای عریانِ ددهقورقورد ندارد. افزون بر اینکه اصلاً چه نیازی به آموزش این متن به کودکان است، میتوان پرسید که چرا کودکان را در برابر خشونتِ بدوی قرار میدهیم؟ آنچه باید به کودکانِ ایران آموزش داده شود، شاهنامه است و اگر از فرهنگِ محلّی هم چیزی آموزشدادنی باشد، میتوان صدها داستان فولکلور و ترانهی محلی را به کودکان آموخت. عمقِ فرهنگی و انسانی داستانهای فولکلور در آذربایجان و اردبیل بسیار بیشتر از ددهقورقود است. مقایسهی این متن با متونِ حتی متوسط زبان فارسی هم نشانهی عمق و پیچیدگی و اهمیتِ متونِ فارسی است.
آموزشِ ددهقورقورد به کودکان جز با اهداف ایدئولوژیکِ کودکستیزانه توجیه نمیشود. اهدافی که کودکان را قربانی هدفهای ایدئولوژیک میکند و از آنها نسلی ستیزهگر و پرخاشگر و خشن میسازد.
چهارم: در آگهی برنامه در دروغی آشکار و زشت و زننده دیدم، نوشتهاند، ددهقورقود در یونسکو بالاتر از شاهنامه و ایلیاد و اودیسه و… قرار گرفته است! قومگرایی مطلقاً بر جعل و دروغ، استوار است؛ این هم یکی از نمونههای آن. البته برای اهلِ فرهنگ این دروغگوییها جز خنده برنمیانگیزد و جدی گرفته نمیشود، اما این دروغها همچون دروغِ لهجهی عربی بودنِ فارسی، عمری درازتر و تأثیری عمیقتر از آنچه ما تصور میکنیم در اذهان خواهد گذاشت. دروغ لهجهی عربی بودنِ فارسی در یکی از نشریاتِ کاملاً بیاهمیت ساخته شد و هنوز هم در اذهان برخی افراد میچرخد و به طور روزمره استفاده میشود. این دروغپردازیهای حرفهای دقیقاً در چهارچوبِ انحطاطِ فرهنگی قابل بررسی است و جز سست کردنِ پایههای هویّتی ایران را هدف نگرفته است. بدیهی است که تشیّع هم جزء هویتِ ملی ماست و اگر انحطاط گستردهتر و عمیقتر شود، تشیّع را هم از بنیان خواهد کَند. ددهقورقود برخلاف شاهنامه که جزئی از فرهنگِ ایرانی زردشتی اسلامی است دقیقاً در برابر این تاریخ و فرهنگ، ریشههایی جعلی برای تُرکزبانانِ ایران میتراشد که جز دگرگونی هویّتی و از خود بیگانگی نیست.
پنجم: به نظر میرسد مدیریتِ فرهنگی در کشور آشفته است. دقت و انسجامِ نظری ندارد و مبتنی بر فرهنگِ دیرینِ ملّی نیست. احتمالاً در اردبیل کلاس یا کارگاهی برای شاهنامهخوانی مجوز نخواهد گرفت و اگر هم بگیرد قطعاً چنین امکاناتی نخواهد داشت. اما ددهقورقورد که متنی تازه یافته و کاملاً بیربط به اردبیل و آذربایجان و ایران است در این شهر چنین دست و دلبازانه ترویج میشود.
ای کاش میشد از برگزارکنندگانِ این برنامه پرسید در اطرافِ شما کسی هست که اسمش یالتاجوق، قارابوداق، اوروز و…باشد و یا حاضرید ددهقورقورد را برای بچههای خودتان هم بخوانید؟/ایران دل
#تحلیل_زمانه
🌍 @TahlilZamane
Forwarded from mahrokh t.j
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Video from Mahrokh
کتاب سور و سوگ نیاکان منتشر شد.
انتشارات: تاریخ اندیش
قطع کتاب: رقعی
تعداد صفحات: ۲۳۴صفحه
توضیح کتاب: جشن ها و سوگواری ها که از اصلی ترین مولفه های یک جامعه هستند، در هر دوره، نمایی از عقاید و باورها، تفکرات، اهداف و جهان بینی برگزار کنندگان را به نمایش می گذارند. لذا با بررسی آنها می توان به حیات واقعی جامعه ایرانی پی برد و در این میان هم به جنبه های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و طبقاتی موجود در آن دست یافت و هم به تبیین جنبه های منفی و مثبت آداب و رسوم پرداخت.با مقایسه آیین های دینی و ملی در جوامع عصر صفویه و قاجار ، تحولات و موفقیت هر یک از آنها نیز آشکار می شود...
انتشارات: تاریخ اندیش
قطع کتاب: رقعی
تعداد صفحات: ۲۳۴صفحه
توضیح کتاب: جشن ها و سوگواری ها که از اصلی ترین مولفه های یک جامعه هستند، در هر دوره، نمایی از عقاید و باورها، تفکرات، اهداف و جهان بینی برگزار کنندگان را به نمایش می گذارند. لذا با بررسی آنها می توان به حیات واقعی جامعه ایرانی پی برد و در این میان هم به جنبه های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و طبقاتی موجود در آن دست یافت و هم به تبیین جنبه های منفی و مثبت آداب و رسوم پرداخت.با مقایسه آیین های دینی و ملی در جوامع عصر صفویه و قاجار ، تحولات و موفقیت هر یک از آنها نیز آشکار می شود...
،
ما تاریخ را کاملتر از دیگران آموختهایم!
میدانیم که تاریخ
برای فضیلت، ارزشی قائل نیست
و جنایتها مکافات نمیشوند؛
اما هر خطایی
عواقبِ خود را دارد آنگونه که
دامنِ هفت نسل را میگیرد!
هر فکرِ غلطی که دنبال میکنیم،
جنایتیست که در حق نسلهای آینده
مرتکب میشویم.
در نتیجه، افکارِ غلط را
باید تقبیح کنیم آنگونه
که دیگران جنایت را مجازات میکنند!
#آرتور_کستلر (۱۹۸۳-۱۹۰۵)
نویسنده نامدار مجارستانی
🤝@NinaSajadi
ما تاریخ را کاملتر از دیگران آموختهایم!
میدانیم که تاریخ
برای فضیلت، ارزشی قائل نیست
و جنایتها مکافات نمیشوند؛
اما هر خطایی
عواقبِ خود را دارد آنگونه که
دامنِ هفت نسل را میگیرد!
هر فکرِ غلطی که دنبال میکنیم،
جنایتیست که در حق نسلهای آینده
مرتکب میشویم.
در نتیجه، افکارِ غلط را
باید تقبیح کنیم آنگونه
که دیگران جنایت را مجازات میکنند!
#آرتور_کستلر (۱۹۸۳-۱۹۰۵)
نویسنده نامدار مجارستانی
🤝@NinaSajadi
اي میهن، اي انبوه اندوهان ديرين!
اي چون دل من ، اي خموش گريه آگين!
سر در گريبان ، در پس زانو نشسته ،
ابرو گره افكنده ، چشم از درد بسته ،
در پرده هاي اشك پنهان ، كرده بالين!
اي میهن، اي داد!
از آشيانت بوي خون مي آورد باد!
هوشنگ ابتهاج
اي چون دل من ، اي خموش گريه آگين!
سر در گريبان ، در پس زانو نشسته ،
ابرو گره افكنده ، چشم از درد بسته ،
در پرده هاي اشك پنهان ، كرده بالين!
اي میهن، اي داد!
از آشيانت بوي خون مي آورد باد!
هوشنگ ابتهاج
Forwarded from عکس نگار
از نمک تا ذغال
🖌️ مسعود امیرزاده
پنجاه و یک انسان رنجدیده و مورد انواع تبعیض، برای به دست آوردن لقمهای نان در دهلیز تاریکی و بیهوایی جان میدهند تا “فاجعه معدن طبس “ در تاریخ ثبت شود. فاجعه معدن ذغال طبس مرا به یاد “مردان نمکی زنجان” میاندازد که گویا آنها نیز در رخدادی مشابه در معدن نمک محبوس مانده و شرایط محیطی جسدهای آنها را سالم نگه میدارد. از شش جسد یافتشده، علیرغم امانتداری طبیعت بیشتر آنها به دلیل بیمبالاتی و عدم دقت لازم هنگام اکتشاف،متلاشی شدند، که البته این بلاهت نهادینه شده در برخورد با میراث کهن خاص این مسافران تاریخ هخامنشی و ساسانی و یا اشکانی نبود.
باری،به هر حال برخی نکات در مورد این مومیاییهای طبیعی روایتگر تاریخ پیشینیان ما و مقایسهای با شرایط امروزی کارگران معادن ایران است.
نخست آنکه بعد از گذشت هزاره ها هنوز انسانهای رنجدیده ای ماندهاند که مجبورباشند، برای ارتزاق و معاش تن به سخت ترین و جانکاه ترین و در عین حال خطرناکترین کارها دهند. گویا عبور تکنولوژی و فوران نفت و گاز در این دیار کوچکترین اثری در زندگی و رفاه بخش مهمی از ایرانیان نداشته است و هنوز دریافت نان برای آنها در ازای پرداخت جان است.
البته اگر کمی منصف باشیم و به ابزار و وسایل بهجامانده از مردان نمکی زنجان دقیقتر نگاه کنیم، خواهیم دید وسایل و ابزار همراه آنان به مراتب بیشتر و متنوعتر از کارگران مظلوم طبس بوده است. برخی از آنها حتی زیورآلاتی از طلا و نقره به همراه داشتند و لباسهایی منقوش بر تن، و یا ظروف ذخیره آب و غذا که متناسب با آن روزگار در کنارشان قرار داشت. حداقل، پایپوش ایشان مانند کارگران کشتهشده در طبس پاره و از هم دریده نبود، تا شکاف چکمههای آنها برای شرم یک تاریخ کافی باشد.
باید با شرم فراوان گفت که در این کشور، از نظر احترام به انسان و رفتار منصفانه با کارگران نه تنها بهبودی و تعالی مشاهده نمیشود، بلکه نشانههایی از پسرفت و عقبگرد نیز به چشم میخورد. سفر از زنجان تا طبس، سیر از شوری نمک به تیرگی و سیهروزی ذغال است؛ قصهی نگونبختی انسانهایی که با وجود هزاران متن، قانون، تبصره، آییننامه و اعلامیه، همچنان زیر آوار معادن جان میدهند و جز لقمهای نان آغشته به خون پدر، نصیبی برای فرزندانشان نمیماند.
سفر از زنجان به طبس هر دو، سفر مرگ است؛ با این تفاوت که یکی از مسافران، با وجود آنکه متعلق به هزارهها بوده، لباسی آبرومند و زیورآلات و لوازمی درخور همراه داشته است. اما مسافر دیگر، جسدی با چکمههای پاره است که سوار بر واگن حمل ذغال به مقصد نهایی خود میرسد.
هر دوی این قبیله، روسفیدان تاریخاند؛ مردان نمکی زنجان مهمانان گرانقدر موزه شدهاند و مردان طبس داغ دلها. اما حداقل مردان نمکی زنجان روایتگر دورهای از نیاکان هستند که رفتار انسانیتر و منصفانهتری با کارگران داشتند و صفحهای سفیدتر از خود برجای گذاشتند. اما بدون شک، زنده به گوری این تعداد انسان زحمتکش در معدن ذغال طبس، رنگی سیاه بر دوران تاریخی ما پاشیده است.
https://t.me/didehbaanzistboom
🖌️ مسعود امیرزاده
پنجاه و یک انسان رنجدیده و مورد انواع تبعیض، برای به دست آوردن لقمهای نان در دهلیز تاریکی و بیهوایی جان میدهند تا “فاجعه معدن طبس “ در تاریخ ثبت شود. فاجعه معدن ذغال طبس مرا به یاد “مردان نمکی زنجان” میاندازد که گویا آنها نیز در رخدادی مشابه در معدن نمک محبوس مانده و شرایط محیطی جسدهای آنها را سالم نگه میدارد. از شش جسد یافتشده، علیرغم امانتداری طبیعت بیشتر آنها به دلیل بیمبالاتی و عدم دقت لازم هنگام اکتشاف،متلاشی شدند، که البته این بلاهت نهادینه شده در برخورد با میراث کهن خاص این مسافران تاریخ هخامنشی و ساسانی و یا اشکانی نبود.
باری،به هر حال برخی نکات در مورد این مومیاییهای طبیعی روایتگر تاریخ پیشینیان ما و مقایسهای با شرایط امروزی کارگران معادن ایران است.
نخست آنکه بعد از گذشت هزاره ها هنوز انسانهای رنجدیده ای ماندهاند که مجبورباشند، برای ارتزاق و معاش تن به سخت ترین و جانکاه ترین و در عین حال خطرناکترین کارها دهند. گویا عبور تکنولوژی و فوران نفت و گاز در این دیار کوچکترین اثری در زندگی و رفاه بخش مهمی از ایرانیان نداشته است و هنوز دریافت نان برای آنها در ازای پرداخت جان است.
البته اگر کمی منصف باشیم و به ابزار و وسایل بهجامانده از مردان نمکی زنجان دقیقتر نگاه کنیم، خواهیم دید وسایل و ابزار همراه آنان به مراتب بیشتر و متنوعتر از کارگران مظلوم طبس بوده است. برخی از آنها حتی زیورآلاتی از طلا و نقره به همراه داشتند و لباسهایی منقوش بر تن، و یا ظروف ذخیره آب و غذا که متناسب با آن روزگار در کنارشان قرار داشت. حداقل، پایپوش ایشان مانند کارگران کشتهشده در طبس پاره و از هم دریده نبود، تا شکاف چکمههای آنها برای شرم یک تاریخ کافی باشد.
باید با شرم فراوان گفت که در این کشور، از نظر احترام به انسان و رفتار منصفانه با کارگران نه تنها بهبودی و تعالی مشاهده نمیشود، بلکه نشانههایی از پسرفت و عقبگرد نیز به چشم میخورد. سفر از زنجان تا طبس، سیر از شوری نمک به تیرگی و سیهروزی ذغال است؛ قصهی نگونبختی انسانهایی که با وجود هزاران متن، قانون، تبصره، آییننامه و اعلامیه، همچنان زیر آوار معادن جان میدهند و جز لقمهای نان آغشته به خون پدر، نصیبی برای فرزندانشان نمیماند.
سفر از زنجان به طبس هر دو، سفر مرگ است؛ با این تفاوت که یکی از مسافران، با وجود آنکه متعلق به هزارهها بوده، لباسی آبرومند و زیورآلات و لوازمی درخور همراه داشته است. اما مسافر دیگر، جسدی با چکمههای پاره است که سوار بر واگن حمل ذغال به مقصد نهایی خود میرسد.
هر دوی این قبیله، روسفیدان تاریخاند؛ مردان نمکی زنجان مهمانان گرانقدر موزه شدهاند و مردان طبس داغ دلها. اما حداقل مردان نمکی زنجان روایتگر دورهای از نیاکان هستند که رفتار انسانیتر و منصفانهتری با کارگران داشتند و صفحهای سفیدتر از خود برجای گذاشتند. اما بدون شک، زنده به گوری این تعداد انسان زحمتکش در معدن ذغال طبس، رنگی سیاه بر دوران تاریخی ما پاشیده است.
https://t.me/didehbaanzistboom
حنجرهای پر از صدای خزر
Hosseein Farhadi | RadioP0l
- شعر: بیژن نجدی
- موسیقی: پیمان یزدانیان
- صدابردار: مجتبی یوسفی
- خوانش و میکس: حسین فرهادی
شنیدن در ساندکلاود
▪️@RadioP0l
- موسیقی: پیمان یزدانیان
- صدابردار: مجتبی یوسفی
- خوانش و میکس: حسین فرهادی
شنیدن در ساندکلاود
▪️@RadioP0l
امیر بخارا در ایلام
به بهانۀ گشایش مدرسۀ «علی دهباشیِ بخارا»
مهرداد خدیر
گشایش مدرسهای در روستای ماژن دره شهر در استان ایلام فینفسه نمیتواند خبری خاص تلقی شود اگرچه مدرسه سازی در هر جای ایران ستودنی است.
تفاوت ماجرا این بار در نام است چرا که "انجمن حمایت از توسعۀ فضاهای آموزشی و فرهنگی" - با حمایت خانم افسانۀ هدایتی و آقای مجتبی محمود هاشمی - بانیِ ساخت این مدرسه 6 کلاسه شده و نام آن را "علی دهباشی بخارا" گذاشتهاند.
مدرسهسازی کار خوبی است و در منطقۀ کم برخوردار، خوبتر. وقتی نام یک شخصیت فرهنگی بر آن باشد «تر»ی دیگرهم سِزَد. دریغا که قواعد دستوری زبان فارسی اجازه نمیدهد تا ترها بیشتر شود اما میتوان ادامه داد که اگر به نام کسی که زندگی خود را وقف فرهنگ کرده باشد بهتر و نهایتا نام «بخارا» هم که در میان بیاید نورعلی نور میشود. هم به پاس بخارای مکتوب و هم شبهای بخارا.
به یادآوریم در شبی که به فرخندگی 100 ساله شدن محمد علی موحد برپا شد استاد از بانی مراسم نه با عنوان مدیر یا سردبیربخارا که با تعبیر «امیر بخارا» یاد کرد و گمان میکنم همین بهترین وصف باشد.
به قاعده باید دربارۀ مدرسه دهباشی بخارا بنویسم اما دربارۀ وجه تسمیه آن نیز بیراه نیست و میتوان گریزی زد به توصیۀ دکتر شفیعی کدکنی که «با خودتان مسابقه بدهید و وجدانتان را داور قرار دهید که کم کار کردهاید یا زیاد» و اینجا محل تقاطع انجمن حامی با خود دهباشی است در مسابقه فرهنگی!
براین اساس گزاف نیست اگر گفته شود علی دهباشی با شتاب و سرعتی که به برگزاری نشستهای بخارا بخشیده انگار با خود مسابقه گذاشته که مدام برگزار میکند و از پا نمینشیند آن قدر که نام خود و بخارا را چنان درهم تنیده که بیهم متصور نیست و انجمن حمایت هم آرام ننشسته است.
سرعت برنامه هایی که علی دهباشی هر هفته چند نوبت و به بهانه های مختلف برگزار میکند – مگر مواقعی که تنفس او با مشکلات بیشتری رو به رو شود- چنان است که آدم از خود میپرسد: آخر مگر میشود؟ مگر داریم؟ بله داریم! این هم نمونهاش. البته بزرگان ادب و هنر و فلسفه و عرصههای دیگر نیز به دعوتهای او نه نمیگویند و میزبانی بدون میهمانی و شرکتکننده شدنی نیست و در دورانی که کار از همت گذشته و به مسابقه رسیده نمیدانیم با خودش مسابقه میدهد یا دارد با زمان کشتی میگیرد دهباشی این بار نه میزبان که میهمان بود. همیشه شعبان و یک بار هم رمضان!
نمیخواهم بگویم چرا نهادهای بودجهدار و در واقع بودجهخوار این قدر کار نمیکنند که از دستگاه های رسمی کارِ دلی برنمیخیزد. وجه نگرانکننده به بیماری تنفسی دهباشی مربوط است و ریههایی که با او همکاری نمیکنند و یک لحظه آدم نگران میشود نکند اگر کسانی شتاب داشته باشند به این خاطر بوده که نکند دیر شود!
به همین سبب وقتی خبر آمد نام دهباشی بر روی مدرسهای نشسته آن نگرانی هم سراغ آدم میآید ولی خوشبختانه سنت نیکویی که رایج شده که نام زندگان و باشندگان هم بر مدارس اصطلاحا خیّر ساخته یا با حمایت این انجمن مینشیند.
در حالی که در روزگاری نه چندان دور نام مدرسۀ عالی سپهسالار را تغییر دادند و اگرچه خانوادۀ مرحوم مطهری راضی نبودند اصلاح نشد. روزی دیگر تابلو وقف فرمانفرماییان در انستیتو پاستور را کوچک کردند یا شنیدیم بر آن شده بودند نام وقف کنندۀ خوابگاهی در ابتدای خیابان وزرا را تغییر دهند و نگاهها چه تنگ بود.
از شما چه پنهان هر بار که از خیابان 16 یوسف آباد عبور میکنم و میبینم نام خانوادگی ما به لطف همت دخترعمویم به یاد پدرش بر بلندای دبستانی نشسته - بی آنکه ریالی در این کار نقش و دخالت داشته باشیم- حس خوبی را تجربه میکنم.
می دانم علی دهباشی هم ابتدا پرهیز داشته و به شرط افزودن واژۀ «بخارا» رضایت داده ولی میتوانم حدس بزنم این حس برای سلامت او هم مفید است.
دست آخر این که در مناطقی مانند شهرستان اِوَز دیده بودم در یک پروژه هر که بخشی را از سر «احسان» برعهده گرفته و مثلا کنار آسانسور پلاکی نصب کردهاند و نوشتهاند: احسانِ خانمِ یا آقای فلان.
در جاهای دیگر اما چندان رایج نیست هر چند در تهران به گمانم در بیمارستان امیر اعلم دیدم.
انسان بودگی انسان در همین یادکردها و کارهای نیک است و حق علی دهباشی بود یکی از آن نیکوییها بر دامان خود او بنشیند.
به بهانۀ گشایش مدرسۀ «علی دهباشیِ بخارا»
مهرداد خدیر
گشایش مدرسهای در روستای ماژن دره شهر در استان ایلام فینفسه نمیتواند خبری خاص تلقی شود اگرچه مدرسه سازی در هر جای ایران ستودنی است.
تفاوت ماجرا این بار در نام است چرا که "انجمن حمایت از توسعۀ فضاهای آموزشی و فرهنگی" - با حمایت خانم افسانۀ هدایتی و آقای مجتبی محمود هاشمی - بانیِ ساخت این مدرسه 6 کلاسه شده و نام آن را "علی دهباشی بخارا" گذاشتهاند.
مدرسهسازی کار خوبی است و در منطقۀ کم برخوردار، خوبتر. وقتی نام یک شخصیت فرهنگی بر آن باشد «تر»ی دیگرهم سِزَد. دریغا که قواعد دستوری زبان فارسی اجازه نمیدهد تا ترها بیشتر شود اما میتوان ادامه داد که اگر به نام کسی که زندگی خود را وقف فرهنگ کرده باشد بهتر و نهایتا نام «بخارا» هم که در میان بیاید نورعلی نور میشود. هم به پاس بخارای مکتوب و هم شبهای بخارا.
به یادآوریم در شبی که به فرخندگی 100 ساله شدن محمد علی موحد برپا شد استاد از بانی مراسم نه با عنوان مدیر یا سردبیربخارا که با تعبیر «امیر بخارا» یاد کرد و گمان میکنم همین بهترین وصف باشد.
به قاعده باید دربارۀ مدرسه دهباشی بخارا بنویسم اما دربارۀ وجه تسمیه آن نیز بیراه نیست و میتوان گریزی زد به توصیۀ دکتر شفیعی کدکنی که «با خودتان مسابقه بدهید و وجدانتان را داور قرار دهید که کم کار کردهاید یا زیاد» و اینجا محل تقاطع انجمن حامی با خود دهباشی است در مسابقه فرهنگی!
براین اساس گزاف نیست اگر گفته شود علی دهباشی با شتاب و سرعتی که به برگزاری نشستهای بخارا بخشیده انگار با خود مسابقه گذاشته که مدام برگزار میکند و از پا نمینشیند آن قدر که نام خود و بخارا را چنان درهم تنیده که بیهم متصور نیست و انجمن حمایت هم آرام ننشسته است.
سرعت برنامه هایی که علی دهباشی هر هفته چند نوبت و به بهانه های مختلف برگزار میکند – مگر مواقعی که تنفس او با مشکلات بیشتری رو به رو شود- چنان است که آدم از خود میپرسد: آخر مگر میشود؟ مگر داریم؟ بله داریم! این هم نمونهاش. البته بزرگان ادب و هنر و فلسفه و عرصههای دیگر نیز به دعوتهای او نه نمیگویند و میزبانی بدون میهمانی و شرکتکننده شدنی نیست و در دورانی که کار از همت گذشته و به مسابقه رسیده نمیدانیم با خودش مسابقه میدهد یا دارد با زمان کشتی میگیرد دهباشی این بار نه میزبان که میهمان بود. همیشه شعبان و یک بار هم رمضان!
نمیخواهم بگویم چرا نهادهای بودجهدار و در واقع بودجهخوار این قدر کار نمیکنند که از دستگاه های رسمی کارِ دلی برنمیخیزد. وجه نگرانکننده به بیماری تنفسی دهباشی مربوط است و ریههایی که با او همکاری نمیکنند و یک لحظه آدم نگران میشود نکند اگر کسانی شتاب داشته باشند به این خاطر بوده که نکند دیر شود!
به همین سبب وقتی خبر آمد نام دهباشی بر روی مدرسهای نشسته آن نگرانی هم سراغ آدم میآید ولی خوشبختانه سنت نیکویی که رایج شده که نام زندگان و باشندگان هم بر مدارس اصطلاحا خیّر ساخته یا با حمایت این انجمن مینشیند.
در حالی که در روزگاری نه چندان دور نام مدرسۀ عالی سپهسالار را تغییر دادند و اگرچه خانوادۀ مرحوم مطهری راضی نبودند اصلاح نشد. روزی دیگر تابلو وقف فرمانفرماییان در انستیتو پاستور را کوچک کردند یا شنیدیم بر آن شده بودند نام وقف کنندۀ خوابگاهی در ابتدای خیابان وزرا را تغییر دهند و نگاهها چه تنگ بود.
از شما چه پنهان هر بار که از خیابان 16 یوسف آباد عبور میکنم و میبینم نام خانوادگی ما به لطف همت دخترعمویم به یاد پدرش بر بلندای دبستانی نشسته - بی آنکه ریالی در این کار نقش و دخالت داشته باشیم- حس خوبی را تجربه میکنم.
می دانم علی دهباشی هم ابتدا پرهیز داشته و به شرط افزودن واژۀ «بخارا» رضایت داده ولی میتوانم حدس بزنم این حس برای سلامت او هم مفید است.
دست آخر این که در مناطقی مانند شهرستان اِوَز دیده بودم در یک پروژه هر که بخشی را از سر «احسان» برعهده گرفته و مثلا کنار آسانسور پلاکی نصب کردهاند و نوشتهاند: احسانِ خانمِ یا آقای فلان.
در جاهای دیگر اما چندان رایج نیست هر چند در تهران به گمانم در بیمارستان امیر اعلم دیدم.
انسان بودگی انسان در همین یادکردها و کارهای نیک است و حق علی دهباشی بود یکی از آن نیکوییها بر دامان خود او بنشیند.