🌵
اتاق تاریک بود. ننه پیرهن چراغ را درآورد و پایهاش را برد که نفت بخرد. بوی عطر آبگوشت لیمو عمانی خانهٔ همسایه، اتاقمان را پر کرده بود. بابام با بوی ترشیدهٔ نان آمد. به من گفت: «امشب شب جمعه س. یه سوره قرآن برای مردههامان بخوان.»
گفتم: «گلوم خیلی درد میکنه.»
بابا به اصغر گفت که بخواند. میدانستم که اصغر بلد نیست. بابا قلک را که دید، آن را برداشت و تکان داد و به من گفت: «وقتی زیاد شد، به من بدش قرض، باشد؟»
گفتم: «باشد.»
از دور صدای اذان میآمد. بابا صلوات فرستاد. فاطی به آهنگ گوشتکوب خانهٔ همسایه میرقصید. جادههای حاشیهٔ گلیم تاریک بود و ماشین اصغر چراغ نداشت. ننه هنوز نیامده بود. شاید به او نسیه نداده بودند.
#علی_اشرف_درویشیان
فـصل نـان
@roozgoftar
اتاق تاریک بود. ننه پیرهن چراغ را درآورد و پایهاش را برد که نفت بخرد. بوی عطر آبگوشت لیمو عمانی خانهٔ همسایه، اتاقمان را پر کرده بود. بابام با بوی ترشیدهٔ نان آمد. به من گفت: «امشب شب جمعه س. یه سوره قرآن برای مردههامان بخوان.»
گفتم: «گلوم خیلی درد میکنه.»
بابا به اصغر گفت که بخواند. میدانستم که اصغر بلد نیست. بابا قلک را که دید، آن را برداشت و تکان داد و به من گفت: «وقتی زیاد شد، به من بدش قرض، باشد؟»
گفتم: «باشد.»
از دور صدای اذان میآمد. بابا صلوات فرستاد. فاطی به آهنگ گوشتکوب خانهٔ همسایه میرقصید. جادههای حاشیهٔ گلیم تاریک بود و ماشین اصغر چراغ نداشت. ننه هنوز نیامده بود. شاید به او نسیه نداده بودند.
#علی_اشرف_درویشیان
فـصل نـان
@roozgoftar