@AkhbareFori
موسیقی شب
🌵
قطعهای سرشار از آرامش با ملودی تاثیرگذار و بسیار زیبا از ساز گیتار
#آرامش_خیال
Name: "State Of Mind"
@roozgoftar
قطعهای سرشار از آرامش با ملودی تاثیرگذار و بسیار زیبا از ساز گیتار
#آرامش_خیال
Name: "State Of Mind"
@roozgoftar
Barfe Tajrish
Chehreh
#برف_تجریش
خواننده: روح الله چهره
شاعر: محمد شیخی
آهنگساز: وحید اختری
تنظیم، میکس و مسترینگ: آرش صفدری
نوازنده کمانچه: فرژام فلکی
🎙️ @chehrehafrouz
خواننده: روح الله چهره
شاعر: محمد شیخی
آهنگساز: وحید اختری
تنظیم، میکس و مسترینگ: آرش صفدری
نوازنده کمانچه: فرژام فلکی
🎙️ @chehrehafrouz
اوج استيصال دقيقا اينجاست :
گویند: مردمان غم دیوانه میخورند
دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد
گویند: مردمان غم دیوانه میخورند
دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد
.
«به من سفارش کن گاهی از خانه بیرون بروم و بگو که اینقدر خودم را اذیت نکنم. من فقط حرف تو را گوش میکنم. میدانی که؟»
🔸غلامحسین ساعدی به بدری لنکرانی
@roozgoftar
«به من سفارش کن گاهی از خانه بیرون بروم و بگو که اینقدر خودم را اذیت نکنم. من فقط حرف تو را گوش میکنم. میدانی که؟»
🔸غلامحسین ساعدی به بدری لنکرانی
@roozgoftar
Barfe Tajrish
Chehreh
#برف_تجریش
خواننده: روح الله چهره
شاعر: محمد شیخی
آهنگساز: وحید اختری
تنظیم، میکس و مسترینگ: آرش صفدری
نوازنده کمانچه: فرژام فلکی
🎙️ @chehrehafrouz
خواننده: روح الله چهره
شاعر: محمد شیخی
آهنگساز: وحید اختری
تنظیم، میکس و مسترینگ: آرش صفدری
نوازنده کمانچه: فرژام فلکی
🎙️ @chehrehafrouz
هميشه در يك عمر كوتاه
چيزی براي غمگين بودن هست
مثل اين ماه
كه مي خواهد سرش را بكوبد به پنجره.
غمگين اما در كمال ادب
لبهايم را
مثل كفشهايم
جفت مي كنم
و تو را
با همان شدّت كه يك درخت بريده
سقوط میكند
میبوسم...
حسين صفا
@roozgoftar
چيزی براي غمگين بودن هست
مثل اين ماه
كه مي خواهد سرش را بكوبد به پنجره.
غمگين اما در كمال ادب
لبهايم را
مثل كفشهايم
جفت مي كنم
و تو را
با همان شدّت كه يك درخت بريده
سقوط میكند
میبوسم...
حسين صفا
@roozgoftar
اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است.
قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس
اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!
آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند
و قلب ها را در سینه ...
ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست
و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود
و وقتی دریا مختصر می شود
و وقتی قلب خلاصه می شود
و آدم، قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد
و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد
و این آب ته خواهد کشید.
تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی
و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.
کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی
و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.
کاش ...
بگذریم ...
دریا و اقیانوس به کنار
نامنتها و بی نهایت پیشکش
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی
این آب مانده است و بو گرفته است
و تو می دانی آب هم که بماند می گندد
آب هم که بماند لجن می بندد
و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد
و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!
🌒
📻 ❄️ @roozgoftar
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است.
قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس
اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!
آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند
و قلب ها را در سینه ...
ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست
و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود
و وقتی دریا مختصر می شود
و وقتی قلب خلاصه می شود
و آدم، قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد
و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد
و این آب ته خواهد کشید.
تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی
و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.
کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی
و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.
کاش ...
بگذریم ...
دریا و اقیانوس به کنار
نامنتها و بی نهایت پیشکش
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی
این آب مانده است و بو گرفته است
و تو می دانی آب هم که بماند می گندد
آب هم که بماند لجن می بندد
و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد
و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!
🌒
📻 ❄️ @roozgoftar
@AkhbareFori
موسیقی شب
🌵
"فصل ها برای درختان هر سال تکرار میشوند اما فصل های زندگی انسان تکرار شدنی نیست!
تولد، کودکی، جوانی، پیری و دیگر هیچ...
قدر لحظههایمان را بدانیم..."
#آرامش_خیال
@roozgoftar
"فصل ها برای درختان هر سال تکرار میشوند اما فصل های زندگی انسان تکرار شدنی نیست!
تولد، کودکی، جوانی، پیری و دیگر هیچ...
قدر لحظههایمان را بدانیم..."
#آرامش_خیال
@roozgoftar
ما همیشه با عشق فریب می خوریم، زخمی می شویم و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود، اما باز هم عشق می ورزیم؛ و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم، به گذشته نگاه می کنیم و به خودمان می گوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
آنا_گاوالدا
@roozgoftar
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
آنا_گاوالدا
@roozgoftar
تهران سفید از برف پاییزی
وقتی که از تنهایی لبریزی
لعنت به هرچی عشق و معشوقه
مادر...برایم چای میریزی؟
@roozgoftar
وقتی که از تنهایی لبریزی
لعنت به هرچی عشق و معشوقه
مادر...برایم چای میریزی؟
@roozgoftar
.
به تنهایی ام زنگ می زنم
زنی آن طرف گوشی
می گوید:
سلام شیر گاز رو باز گذاشتم اومدی لامپ رو روشن نکن...
و مرگ مثل همیشه منتظر است
مثل تو
که در طهران گم شدی
بعد ها خبرت آمد
روزنامه ها درخت های تکه تکه شده اند
و خبرهای تیر خورده را
چه کسی باید به ما برساند؟
باور کن
زندگی آنقدر که باید زیبا نیست
مثل شعری سپید در جیب شاعری مرده
صدای زنگ می آید
مرگ از چشمی در به من نگاه می کند
چشم می چرخانم
روی مبل می نشیند
دستش را دور گردنم می اندازد
و با هم به دوربین
لبخند می زنیم
من در مبل فرو می روم
مرگ لباسم را می پوشد
تختم را مرتب می کند
و به زنم زنگ می زند.
🔸محمد بهراد
@roozgoftar
به تنهایی ام زنگ می زنم
زنی آن طرف گوشی
می گوید:
سلام شیر گاز رو باز گذاشتم اومدی لامپ رو روشن نکن...
و مرگ مثل همیشه منتظر است
مثل تو
که در طهران گم شدی
بعد ها خبرت آمد
روزنامه ها درخت های تکه تکه شده اند
و خبرهای تیر خورده را
چه کسی باید به ما برساند؟
باور کن
زندگی آنقدر که باید زیبا نیست
مثل شعری سپید در جیب شاعری مرده
صدای زنگ می آید
مرگ از چشمی در به من نگاه می کند
چشم می چرخانم
روی مبل می نشیند
دستش را دور گردنم می اندازد
و با هم به دوربین
لبخند می زنیم
من در مبل فرو می روم
مرگ لباسم را می پوشد
تختم را مرتب می کند
و به زنم زنگ می زند.
🔸محمد بهراد
@roozgoftar
و سَیظِلَّ مکانَه فارِغاً و فِراغَهُ اَجمَل الحاضِرین
جایش خالی خواهد ماند
و جای خالی او
از همهی آنهایی که هستند،
زیباتر است.
جایش خالی خواهد ماند
و جای خالی او
از همهی آنهایی که هستند،
زیباتر است.
از گوشيتون راضي هستيد؟
جلوي تاكسي نشسته بودم و داشتم شمارههاي بهدردنخور را از گوشيام پاك ميكردم. پسر جواني كه عقب نشسته بود از راننده پرسيد: «عمو از گوشيت راضي هستي؟» به راننده نگاه كردم. موبايل دستش نبود و داشت رانندگي ميكرد. برگشتم و به پسر جوان نگاه كردم. پسر جوان هم به من خيره شده بود. فهميدم كه سوالش را از راننده نپرسيده و از من پرسيده است. به پسر جوان گفتم: «با منيد؟» پسر گفت: «بله، گوشيه خوبيه؟» گفتم: «چرا به من گفتين عمو؟» پسر گفت: «چي بگم؟... بگم پدرجان؟... بگم استاد؟».
سنم خيلي از پسر جوان بيشتر نبود... توي آينه نگاه كردم. اشتباه ميكردم سنم خيلي بيشتر بود.
به نسبت پسر جوان من همان عمو، استاد يا پدرجان بودم. راننده هم مثل من عمو، استاد يا پدرجان بود. به راننده نگاه كردم راننده هم به من نگاه كرد. از راننده پرسيدم: «ما زود پير نشديم؟» راننده گفت: «هم آره، هم نه... همينه ديگه» بعد گفت: «اينها هم زود پير ميشن... چشم به هم بزني اينها جاي ما نشستن»
گفتم: «اونوقت ما كجاييم؟» راننده گفت: «ما مرديم» گفتم: «چه زود!» راننده گفت: «آره صد سالگي هم كه بميريم باز جوانمرگ شديم.» و خنديد. من هم به زور خنديدم.
پسر جوان گفت: «عمو از گوشيت راضي هستي؟» گفتم: «ولم كن» راننده به پسر جوان گفت: «آره، اينا گوشيهاي خوبيه»...
چند دقيقه بعد من و راننده از تاكسي پياده شديم و پسر جوان آمد جلوي تاكسي نشست.
#سروش_صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم و داشتم شمارههاي بهدردنخور را از گوشيام پاك ميكردم. پسر جواني كه عقب نشسته بود از راننده پرسيد: «عمو از گوشيت راضي هستي؟» به راننده نگاه كردم. موبايل دستش نبود و داشت رانندگي ميكرد. برگشتم و به پسر جوان نگاه كردم. پسر جوان هم به من خيره شده بود. فهميدم كه سوالش را از راننده نپرسيده و از من پرسيده است. به پسر جوان گفتم: «با منيد؟» پسر گفت: «بله، گوشيه خوبيه؟» گفتم: «چرا به من گفتين عمو؟» پسر گفت: «چي بگم؟... بگم پدرجان؟... بگم استاد؟».
سنم خيلي از پسر جوان بيشتر نبود... توي آينه نگاه كردم. اشتباه ميكردم سنم خيلي بيشتر بود.
به نسبت پسر جوان من همان عمو، استاد يا پدرجان بودم. راننده هم مثل من عمو، استاد يا پدرجان بود. به راننده نگاه كردم راننده هم به من نگاه كرد. از راننده پرسيدم: «ما زود پير نشديم؟» راننده گفت: «هم آره، هم نه... همينه ديگه» بعد گفت: «اينها هم زود پير ميشن... چشم به هم بزني اينها جاي ما نشستن»
گفتم: «اونوقت ما كجاييم؟» راننده گفت: «ما مرديم» گفتم: «چه زود!» راننده گفت: «آره صد سالگي هم كه بميريم باز جوانمرگ شديم.» و خنديد. من هم به زور خنديدم.
پسر جوان گفت: «عمو از گوشيت راضي هستي؟» گفتم: «ولم كن» راننده به پسر جوان گفت: «آره، اينا گوشيهاي خوبيه»...
چند دقيقه بعد من و راننده از تاكسي پياده شديم و پسر جوان آمد جلوي تاكسي نشست.
#سروش_صحت
مشکل کوچک
پسر جوانی که جلوی تاکسی نشسته بود با تلفن حرف می زد و خنده از روی صورتش جمع نمی شد. پسر داشت برای بعدازظهر قرار سینما رفتن می گذاشت. مکالمه اش که تمام شد راننده پرسید: «قدر این دوره را بدون، خیلی خوبه.» پسر خندید و کمی سرخ شد.
راننده گفت: «معلومه خیلی دوستش داری.» پسر گفت: «خیلی... خیلی.» گفت: «خوش به حال هر دوتاتون.» پسر پرسید: «شما کسی را دوست نداشتید؟» راننده گفت: «من اول ها که عاشق می شدم، عاشق هر کی می شدم از خودم خیلی بزرگ تر بود، نمی شد... آخرهام که عاشق می شدم، عاشق هرکی می شدم از خودم خیلی کوچک تر بود، باز نمی شد...» این را گفت و خندید. پسر جوان پرسید: «وسط ها چی شد؟»
راننده گفت: «وسط ها را نفهمیدم چی شد... گم شد...» و دیگر نخندید.
تلفن پسر جوان زنگ زد. پسر جوان گفت: «سلام... ا... آخه چرا؟» راننده پرسید: «قرارتون کنسل شد؟» پسر با سر تایید کرد. راننده پرسید: «چرا؟» پسر جوان آهسته گفت: «یه مشکلی براش پیش اومده.» راننده گفت: «لعنت به این مشکلات.»
..................
داستانهای سروش صحت
پسر جوانی که جلوی تاکسی نشسته بود با تلفن حرف می زد و خنده از روی صورتش جمع نمی شد. پسر داشت برای بعدازظهر قرار سینما رفتن می گذاشت. مکالمه اش که تمام شد راننده پرسید: «قدر این دوره را بدون، خیلی خوبه.» پسر خندید و کمی سرخ شد.
راننده گفت: «معلومه خیلی دوستش داری.» پسر گفت: «خیلی... خیلی.» گفت: «خوش به حال هر دوتاتون.» پسر پرسید: «شما کسی را دوست نداشتید؟» راننده گفت: «من اول ها که عاشق می شدم، عاشق هر کی می شدم از خودم خیلی بزرگ تر بود، نمی شد... آخرهام که عاشق می شدم، عاشق هرکی می شدم از خودم خیلی کوچک تر بود، باز نمی شد...» این را گفت و خندید. پسر جوان پرسید: «وسط ها چی شد؟»
راننده گفت: «وسط ها را نفهمیدم چی شد... گم شد...» و دیگر نخندید.
تلفن پسر جوان زنگ زد. پسر جوان گفت: «سلام... ا... آخه چرا؟» راننده پرسید: «قرارتون کنسل شد؟» پسر با سر تایید کرد. راننده پرسید: «چرا؟» پسر جوان آهسته گفت: «یه مشکلی براش پیش اومده.» راننده گفت: «لعنت به این مشکلات.»
..................
داستانهای سروش صحت