روانکوک
Arman Garshasbi – Barmigardam
.
🔳 گفت: من ازينا بودم كه كلمه يا مفهوم «#وطن» برام هيچوقت بارِ ارزشي خاصي نداشته. نه تنها نسبت بهش بي تفاوت بودم كه اتفاقا خيلي هم از اين بابت به خودم ميباليدم و خيلي هم پيش اومده بود كه با يه غرور خاصي از اين بي تفاوتي حرف ميزدم. اما اخيرا داستان برام عوض شده. ديگه مثل سابق نيستم. بهش بيتفاوت نيستم. انگار يه چيزايي تغيير كرده.
.
🔲گفتم: از كي؟
🔳گفت: فك كنم از زمان اتفاقات اخير. همين شلوغياي بعد از كشته شدن #مهسا
.
🔲گفتم: اوهوم. خب. چي فكر مي كني راجع بهش؟
🔳بعد از يه مكث طولاني گفت: ياد بچگيام افتادم. يادم مياد كه بچگيا هميشه فكر ميكردم بابام داره مامانم رو اذيت ميكنه. نميدونم واقعا اينجوري بود يا نه. ولي من اينطور حس ميكردم. فكر ميكردم مامانم مدام داره رنج ميكشه. يواشكي گريه ميكنه. اما من نميتونستم كاري براش بكنم. من زورم به بابام نميرسيد.
.
🔲گفتم: اوهوم...
🔳بازم بعد از يه مكث طولاني ادامه داد: انگار من همون كوچيكيام تصميم گرفتم بيخيال مامانم بشم. انگار اگه ازش بريدم. اينجوري ديگه كمتر درد ميكشيدم. كمتر احساس بدبختي ميكردم.
.
🔲گفتم: اوهوم
🔳با گريه گفت انگار وطن مامانمه. ماماني كه يه عمر زير دست بابام داشته له مي شده ولي من چون كاري واسش نمي تونستم بكنم تصميم گرفته بودم ازش ببرم. بي خيالش بشم بلكه خودم كمتر درد بكشم. چون فكر ميكردم زورم به اون بابايي كه داره وطن رو اذيت و نابود ميكنه، نميرسه...
.
🔲گفتم: خب، حالا چي عوض شده؟
🔳گفت شايد اينكه فهميدم اون بابايي كه افتاده به جون وطن اونقدرا هم كه من فك ميكردم قوي نيست. اينكه شايدم بشه مامان رو از دستش نجات داد...
....
سید فریدالدین میرعمادی
@ravankook
🔳 گفت: من ازينا بودم كه كلمه يا مفهوم «#وطن» برام هيچوقت بارِ ارزشي خاصي نداشته. نه تنها نسبت بهش بي تفاوت بودم كه اتفاقا خيلي هم از اين بابت به خودم ميباليدم و خيلي هم پيش اومده بود كه با يه غرور خاصي از اين بي تفاوتي حرف ميزدم. اما اخيرا داستان برام عوض شده. ديگه مثل سابق نيستم. بهش بيتفاوت نيستم. انگار يه چيزايي تغيير كرده.
.
🔲گفتم: از كي؟
🔳گفت: فك كنم از زمان اتفاقات اخير. همين شلوغياي بعد از كشته شدن #مهسا
.
🔲گفتم: اوهوم. خب. چي فكر مي كني راجع بهش؟
🔳بعد از يه مكث طولاني گفت: ياد بچگيام افتادم. يادم مياد كه بچگيا هميشه فكر ميكردم بابام داره مامانم رو اذيت ميكنه. نميدونم واقعا اينجوري بود يا نه. ولي من اينطور حس ميكردم. فكر ميكردم مامانم مدام داره رنج ميكشه. يواشكي گريه ميكنه. اما من نميتونستم كاري براش بكنم. من زورم به بابام نميرسيد.
.
🔲گفتم: اوهوم...
🔳بازم بعد از يه مكث طولاني ادامه داد: انگار من همون كوچيكيام تصميم گرفتم بيخيال مامانم بشم. انگار اگه ازش بريدم. اينجوري ديگه كمتر درد ميكشيدم. كمتر احساس بدبختي ميكردم.
.
🔲گفتم: اوهوم
🔳با گريه گفت انگار وطن مامانمه. ماماني كه يه عمر زير دست بابام داشته له مي شده ولي من چون كاري واسش نمي تونستم بكنم تصميم گرفته بودم ازش ببرم. بي خيالش بشم بلكه خودم كمتر درد بكشم. چون فكر ميكردم زورم به اون بابايي كه داره وطن رو اذيت و نابود ميكنه، نميرسه...
.
🔲گفتم: خب، حالا چي عوض شده؟
🔳گفت شايد اينكه فهميدم اون بابايي كه افتاده به جون وطن اونقدرا هم كه من فك ميكردم قوي نيست. اينكه شايدم بشه مامان رو از دستش نجات داد...
....
سید فریدالدین میرعمادی
@ravankook