گزارشی از حلقه کندوکاو کلاس های فلسفه برای کودکان:پایه پنجم ابتدایی👇
بخشی از مصاحبه با جناب آقای دکتر ناجی در مجله نارنگی👇👇👇
وضعیت کنونی پرورش تفکر در مدارس ما را چگونه ارزیابی میکنید؟
اندیشمندان کشورهای غربی از حدود 50-40 سال پیش به این نتیجه رسیدند که نظامهای آموزشی و بهویژه آموزش و پرورش هیچ فرایندی برای آموزش تفکر در برندارد و اگر هم زمانی داشته است با تغییر اوضاع جهان و با پیشرفت تکنولوژی و غلبه رسانه های جمعی بین المللی این قابلیتها را از دست داده است. نیازبه بالا بردن توانایی های فکری ضرورت زمان ما است. به همین جهت از نظامهای تعلیم و تربیت تا همین اواخر هیچ امید و انتظاری نمیرفت که به تقویت تفکر در دانشآموزان کمک کنند. یک دلیل کلی برای این لزوم آموزش تفکر این است که اوضاع جهان متحول شده است و با سیطرۀ تکنولوژی ارتباطات انسانی کمرنگتر شده و با افزایش روزافزون اطلاعات و دادهها حفظ مطالب اهمیت خود را از دست داده است. این در حالی است که در آموزش و پرورش سده قبل روشها به نحوی بود که دانشآموزان در بیشتر مواقع به حفظ مطالب میپرداختند و بدون چون و چرا ارزشهای نسلهای قدیم را میپذیرفتند.
امّا در جهان حاضر که روابط انسانی کمرنگ شده و در پی آن اخلاقیات و ارزشهای گذشتگان زیر سئوال رفته است لازم است قابلیت دیگری در دانشآموزان تقویت یابد که تثبیت ارزشها و اخلاقیات و پذیرش نظریات و باورهای درست و اخذ تصمیم های مناسب را تضمین کند. این قابلیت همان قدرت تصمیمگیری، پردازش اطلاعات، قضاوت و داوری درست و همچنین تمیز و استدلال درست است و چون آموزش و پرورش سدۀ قبل چنین مهارتی را تقویت نمیکرد پس آموزش مهارت تفکر در مدارس جایی نداشت وندارد. این وضع در ایران به مراتب بدتر است چون نهاد خانواده و نُرمهای اجتماعی ما برآن نیستند که قدرت تفکر مستقل را به کودکان و نوجوانان یاد بدهند و مدارس به جهت مسائل اقتصادی با مشکلات عدیدهای دست و پنجه نرم میکنند که حتی تغییرات اندکی که در مدارس پیشرفته اروپایی در جهت آموزش تفکر بهوجود آمده در اینجا غیرممکن است. بهعلاوه آموزش و پرورش ما از لحاظ نظریهپردازی و استفاده از نظریات جدید در تعلیم و تربیت مشکلات زیادی دارد از این جهت میتوان نتیجه گرفت آموزش تفکر در مدارس ما راهی ندارد و حتی تلاشهایی که اخیراً انجام شده به جهت اینکه پشتیبانی نظری و عملی از برنامه آموزش تفکر صورت نمیگیرد، به روشنی مشخص است که با شکست مواجه خواهد شد. مثلاً در نظام آموزش و پرورش ما تعریفی که از کودک وجود دارد همان کودک ناتوان و ناقص است که از نظریههای قدیم باقیمانده است درحالیکه در برنامههای آموزش تفکر قابلیتهای تفکر کودکان حتی شاید بیشتر از بزرگترها به رسمیت شناخته شود. پس معلوم است که با این طرز تفکر نظام آموزشی با آموزش تفکر به کودکان به تدریج تبدیل به انتقال باورها وکشفیات گذشتگان به کودکان خواهد شد و یا اینکه این برنامه به تعطیلی خواهد انجامید. مگر اینکه انقلابی در آموزش و پرورش صورت گیرد و ساختارها و نظریههای بنیادین کاملاً زیر و رو شود و همچنین نسل جدیدی از مربیان و کتب با دیدگاه جدید آموزش داده و نوشته شوند.
ادامه👇👇👇
اندیشمندان کشورهای غربی از حدود 50-40 سال پیش به این نتیجه رسیدند که نظامهای آموزشی و بهویژه آموزش و پرورش هیچ فرایندی برای آموزش تفکر در برندارد و اگر هم زمانی داشته است با تغییر اوضاع جهان و با پیشرفت تکنولوژی و غلبه رسانه های جمعی بین المللی این قابلیتها را از دست داده است. نیازبه بالا بردن توانایی های فکری ضرورت زمان ما است. به همین جهت از نظامهای تعلیم و تربیت تا همین اواخر هیچ امید و انتظاری نمیرفت که به تقویت تفکر در دانشآموزان کمک کنند. یک دلیل کلی برای این لزوم آموزش تفکر این است که اوضاع جهان متحول شده است و با سیطرۀ تکنولوژی ارتباطات انسانی کمرنگتر شده و با افزایش روزافزون اطلاعات و دادهها حفظ مطالب اهمیت خود را از دست داده است. این در حالی است که در آموزش و پرورش سده قبل روشها به نحوی بود که دانشآموزان در بیشتر مواقع به حفظ مطالب میپرداختند و بدون چون و چرا ارزشهای نسلهای قدیم را میپذیرفتند.
امّا در جهان حاضر که روابط انسانی کمرنگ شده و در پی آن اخلاقیات و ارزشهای گذشتگان زیر سئوال رفته است لازم است قابلیت دیگری در دانشآموزان تقویت یابد که تثبیت ارزشها و اخلاقیات و پذیرش نظریات و باورهای درست و اخذ تصمیم های مناسب را تضمین کند. این قابلیت همان قدرت تصمیمگیری، پردازش اطلاعات، قضاوت و داوری درست و همچنین تمیز و استدلال درست است و چون آموزش و پرورش سدۀ قبل چنین مهارتی را تقویت نمیکرد پس آموزش مهارت تفکر در مدارس جایی نداشت وندارد. این وضع در ایران به مراتب بدتر است چون نهاد خانواده و نُرمهای اجتماعی ما برآن نیستند که قدرت تفکر مستقل را به کودکان و نوجوانان یاد بدهند و مدارس به جهت مسائل اقتصادی با مشکلات عدیدهای دست و پنجه نرم میکنند که حتی تغییرات اندکی که در مدارس پیشرفته اروپایی در جهت آموزش تفکر بهوجود آمده در اینجا غیرممکن است. بهعلاوه آموزش و پرورش ما از لحاظ نظریهپردازی و استفاده از نظریات جدید در تعلیم و تربیت مشکلات زیادی دارد از این جهت میتوان نتیجه گرفت آموزش تفکر در مدارس ما راهی ندارد و حتی تلاشهایی که اخیراً انجام شده به جهت اینکه پشتیبانی نظری و عملی از برنامه آموزش تفکر صورت نمیگیرد، به روشنی مشخص است که با شکست مواجه خواهد شد. مثلاً در نظام آموزش و پرورش ما تعریفی که از کودک وجود دارد همان کودک ناتوان و ناقص است که از نظریههای قدیم باقیمانده است درحالیکه در برنامههای آموزش تفکر قابلیتهای تفکر کودکان حتی شاید بیشتر از بزرگترها به رسمیت شناخته شود. پس معلوم است که با این طرز تفکر نظام آموزشی با آموزش تفکر به کودکان به تدریج تبدیل به انتقال باورها وکشفیات گذشتگان به کودکان خواهد شد و یا اینکه این برنامه به تعطیلی خواهد انجامید. مگر اینکه انقلابی در آموزش و پرورش صورت گیرد و ساختارها و نظریههای بنیادین کاملاً زیر و رو شود و همچنین نسل جدیدی از مربیان و کتب با دیدگاه جدید آموزش داده و نوشته شوند.
ادامه👇👇👇
2ـ چه موانعی برای ورود برنامه آموزش تفکر به مدارس وجود دارد؟
همان طور که در سؤال قبل یادآوری کردم یک بخش از موانع مربوط به نظریههای آموزش و پرورش است، بخش دیگر مربوط به نگرش متولیان آموزش و پرورش شامل کادر و مربیان است که باید نگرشها عوض شود. بخش دیگر به نبود برنامه درسی در زمینه آموزش تفکر و فراهم نبودن فضای لازم برای اجرای آن مربوط است و مهمتر از همه نبود مربیان آموزش و پرورش شامل کادر و مربیان است که باید نگرشها عوض شود. بخش دیگر به نبود برنامه درسی در زمینه آموزش تفکر و فراهم نبودن فضای لازم برای اجرای آن مربوط است و مهمتر از همه نبود مربیان آموزش دیده و ماهر در این زمینه است که از ابتدا به همین منظور آموزش یابند. البته نقش خانوادهها و نرمهای اجتماعی را هم نمیتوان نادیده گرفت. اگر والدین قرار است فرزندان خود را ویترین خانواده سازند و نخواهند تفکر مستقلی به فرزندانشان بدهند هنوز مشکل ما با برخاست و در مقابل مدارس تفکر محور مقاومت خواهد شد بهطور جزئی سیستم ارزیابی و کنکور ما هم کاملاً تفکر سوز است یعنی به عبارت دیگر در آموزشگاهها به دانشآموزان گفته میشود که لازم نیست مسئله را با تأمل حل کنی بلکه کافیست از نشانههای فرعی به درست بودن گزینه مورد نظر پیببری.شعار آموزشگاهها عموماً این است که دیگر نیازی به فکر کردن نیست به راحتی میتوانید پاسخها را پیدا کنید.
کتب درسی مؤلفۀ دیگری است که باید جدی گرفته شود چون کتبی که در حال حاضر در مدارس مورد تدریس قرار میگیرد عموماً در خدمت انتقال اطلاعات به دانشآموزان هستند که در بهترین حالت به تقویت حافظه کوتاهمدت آنها میانجامد. این کتب نمیتوانند تفکر انتقادی، تفکر خلاق و تفکر مسئولانه را در دانشآموزان پرورش دهند و بدتر از همه شامل مطالبی هستند که بزرگترها برای دانشآموزان مهم میانگارند و از این جهت در آموزش رسمی و اجباری دانشآموزان را وادار به یادگیری این مطالب میکنند. از اینرو مطالب این کتابها نمیتواند برای دانشآموزان جالب بوده و انگیزهای در یادگیری آنها بوجود آورد و نیز اینکه ممکن است هرگز و هرگز به درد دانشآموزان نخورد و تصور متولیان آموزش و پرورش اشتباه باشد که آنها بالاخره به درد دانشآموزان خواهد خورد. امّا کتابهای مربوط به آموزش تفکر باید به نحوی نوشته شوند که دانشآموزان را ترغیب به تفکر مستقل نمایند، تلقینی در آنها نباشد و بهجای دادن اطلاعات به دانشآموزان کمک کند که آنها خودشان به دنبال اطلاعات مورد نیاز بوده و توانایی پردازش آنها را کسب کنند. خلاصه اینکه به جای دادن ماهی، ماهیگیری یاد داده شود.
ادامه👇👇👇
همان طور که در سؤال قبل یادآوری کردم یک بخش از موانع مربوط به نظریههای آموزش و پرورش است، بخش دیگر مربوط به نگرش متولیان آموزش و پرورش شامل کادر و مربیان است که باید نگرشها عوض شود. بخش دیگر به نبود برنامه درسی در زمینه آموزش تفکر و فراهم نبودن فضای لازم برای اجرای آن مربوط است و مهمتر از همه نبود مربیان آموزش و پرورش شامل کادر و مربیان است که باید نگرشها عوض شود. بخش دیگر به نبود برنامه درسی در زمینه آموزش تفکر و فراهم نبودن فضای لازم برای اجرای آن مربوط است و مهمتر از همه نبود مربیان آموزش دیده و ماهر در این زمینه است که از ابتدا به همین منظور آموزش یابند. البته نقش خانوادهها و نرمهای اجتماعی را هم نمیتوان نادیده گرفت. اگر والدین قرار است فرزندان خود را ویترین خانواده سازند و نخواهند تفکر مستقلی به فرزندانشان بدهند هنوز مشکل ما با برخاست و در مقابل مدارس تفکر محور مقاومت خواهد شد بهطور جزئی سیستم ارزیابی و کنکور ما هم کاملاً تفکر سوز است یعنی به عبارت دیگر در آموزشگاهها به دانشآموزان گفته میشود که لازم نیست مسئله را با تأمل حل کنی بلکه کافیست از نشانههای فرعی به درست بودن گزینه مورد نظر پیببری.شعار آموزشگاهها عموماً این است که دیگر نیازی به فکر کردن نیست به راحتی میتوانید پاسخها را پیدا کنید.
کتب درسی مؤلفۀ دیگری است که باید جدی گرفته شود چون کتبی که در حال حاضر در مدارس مورد تدریس قرار میگیرد عموماً در خدمت انتقال اطلاعات به دانشآموزان هستند که در بهترین حالت به تقویت حافظه کوتاهمدت آنها میانجامد. این کتب نمیتوانند تفکر انتقادی، تفکر خلاق و تفکر مسئولانه را در دانشآموزان پرورش دهند و بدتر از همه شامل مطالبی هستند که بزرگترها برای دانشآموزان مهم میانگارند و از این جهت در آموزش رسمی و اجباری دانشآموزان را وادار به یادگیری این مطالب میکنند. از اینرو مطالب این کتابها نمیتواند برای دانشآموزان جالب بوده و انگیزهای در یادگیری آنها بوجود آورد و نیز اینکه ممکن است هرگز و هرگز به درد دانشآموزان نخورد و تصور متولیان آموزش و پرورش اشتباه باشد که آنها بالاخره به درد دانشآموزان خواهد خورد. امّا کتابهای مربوط به آموزش تفکر باید به نحوی نوشته شوند که دانشآموزان را ترغیب به تفکر مستقل نمایند، تلقینی در آنها نباشد و بهجای دادن اطلاعات به دانشآموزان کمک کند که آنها خودشان به دنبال اطلاعات مورد نیاز بوده و توانایی پردازش آنها را کسب کنند. خلاصه اینکه به جای دادن ماهی، ماهیگیری یاد داده شود.
ادامه👇👇👇
3ـ به نظر شما برای وارد کردن برنامه آموزش تفکر (فلسفه برای کودکان) به مدارس چه گام هایی لازم است طی شود؟
بنده شخصاً نهاد آموزش و پرورش خودمان را بسیار حجیمتر و سنگینتر از آن میدانم که بتواند تغییراتی اینچنین جسورانه داشته باشد. این سنگینی و حجیمی از چند جهت در مورد این نهاد صادق است. در مرحلۀ اول نظریات و ایدههایی که اساس آموزش و پرورش ما را تشکیل میدهد بسیار قدیمی و منسوخ هستند. دورههایی باید بگذرد که این نظریات منسوخ از آموزش و پرورش ما کنار گذاشته شود. متفکرین بتوانند به آموزش و پرورش راه یابند و در برنامههای درسی تحولاتی ایجاد کنند. امّا این فقط کافی نیست. برنامه دانشگاههای تربیت معلم باید از نو نوشته شوند تا مربیان و معلمان جدید تواناییها و مهارتهای لازم برای پیشبرد روشهای جدید بهدست آورند. نویسندگان کتب درسی باید به مکاتب جدید تألیف کتب درسی آشنا شده و شروع به تکلیف مجدد کتابهای درسی کنند و از این قبیل فعالیتهای کم بسیار وسیع به نظر میرسند. از اینرو بودجههای کلانی باید مصروف این قضیه گردد که امکانات لازم برای این تحولات حاصل گردد. البته به شرط آنکه این بودجهها در جای خود به کار روند.
از این جهت به نظر من امید به اینکه این تغییرات به زودی در آموزش و پرورش صورت گیرد اندکی خوشبینانه است و دقیقاً از این جهت شاید مدارس نوع دیگری لازم است که در کنار مدارس رایج تأسیس شود. همانطور که مدارس رایج همزمانی به موازات مکتبخانهها تأسیس شدند.
امّا شاید یک راهحلّی دیگری هم باشد و آن اینکه آموزش و پرورش به مدارس غیرانتفاعی اجازه تغییر برنامه درسی و جایگزینی برخی مواد دیگر و روشهای دیگر برای تدریس آنها بدهد . در این صورت است که این مدارس میتوانند در اجرای برنامههایی همچون برنامه فلسفه برای کودکان آزادی عمل داشته باشند و به تدریج این تحولات از مدارس غیرانتفاعی به مدارس دولتی انتقال یابد.
نکتۀ دیگری که باید یادآوری کرد اجباری بودن آموزش در مدارس رایج است و دانشآموزان همیشه احساس میکنند در چاردیواریهایی محبوس شدهاند و مجبورند یک دسته مطالبی را که بزرگترها برای آنها در نظر گرفتهاند به حافظه بسپارند. این اجبار در هر آموزشی میتواند مخرب باشد ولی در آموزش تفکر نابود کننده است. جستجوی علم و دانش همانند جستجوی آب برای خوردن است؛ اگر تشنه باشیم لذت آب را با تمام وجود درک خواهیم کرد ولی اگر تشنه نباشیم آب خوردن میتواند شکنجه محسوب شود اجبار در کسب معرفت همانند اجبار در آب خوردن است به امید اینکه فرد در آینده تشنه خواهد شد.
اگر معرفت اجباری باشد نه تنها جذب نخواهد شد بلکه تنفری از آن در فرد ایجاد خواهد کرد. و این همان نابودی آموزش تفکر برای کسب معرفت است. علاقه در برنامههایی همچون برنامه فلسفه برای کودکان که دغدغه آموزش تفکر را دارد حرف اوّل را میزند. اگر دانشآموزان با اجبار به مدرسه آمدهاند پس با علاقه به مدرسه نیامدهاند و اگر با علاقه نیامدهاند آموزش تفکر با بنبست مواجه خواهد شد. این است که دست کم برخی از مدارس مثلاً مدارس غیرانتفاعی در مرحله اول بهتر است به نحوی باشد که دانشآموزان خودشان با علاقه و با اشراف به روشها و موضوعات، آن را انتخاب کنند و از این رو میتوان پیشبینی کرد که برنامه آموزش تفکر با موفقیت پیش رفته و دستاوردهای بسیار خوبی داشته باشد.
بهطور خلاصه شاید بتوان این فعالیتها را در دو بخش عملی و نظری دستهبندی کرد. همانطور که در پاسخ سؤالات قبل مطرح شد برنامه فلسفه برای کودکان مبانی نظری متفاوتی با نظریههای تعلیم و تربیت قدیم دارد و این مبانی لازم بود شناخته شود و به جامعه علمی ایران معرفی شود. همچنین بایستی برخی از مؤلفههای این برنامه که در کشورهای مختلف متغیرند با فرهنگ کشورمان مناسب گردد تا نسخهای مناسب از برنامه فبک برای اجرا در ایران فراهم گردد. به همین منظور گروه فلسفه برای کودکان را در پژوهشگاه علوم انسانی که زیر نظر وزارت علوم است تأسیس کردم و وظیفه این گروه پیگیری همین موارد است. همچنین مطالعاتی در زمینه نسخههای مختلف برنامه فبک که در کشورهای مختلف اجرا میشود به عمل آمد که حاصل آن در چند جلد کتاب به چاپ رسیده است و جلد آخر آن اخیراً به زیر چاپ خواهد رفت. یشنهاد راه اندازی تاسیس یک مجله علمی پژوهشی و کمک به راه افتادن آن همیکی از این فعالیت هاست.
امّا بخش عملی، برخی از فعالیتهای من در این حوزه به برگزاری کارگاههایی در زمینه تربیت مربی، تفکر انتقادی، تألیف داستانهای فلسفه برای کودکان، کارگاه با دانشآموزان و نیز پشتیبانی چند مدرسه و مجتمع آموزشی در تهران و شهرستانها اختصاص یافته است کهنتایجبرخی از آنها در مجلات خارجی به چاپ رسیده است..
در مدارس و مجتمعهای آموزشی مذکور ارزیابیهای به عمل آمده نشان دادهاند که کودکان در طول یکسال میتوانند مهارتهای فکری، اجتماعی و
بنده شخصاً نهاد آموزش و پرورش خودمان را بسیار حجیمتر و سنگینتر از آن میدانم که بتواند تغییراتی اینچنین جسورانه داشته باشد. این سنگینی و حجیمی از چند جهت در مورد این نهاد صادق است. در مرحلۀ اول نظریات و ایدههایی که اساس آموزش و پرورش ما را تشکیل میدهد بسیار قدیمی و منسوخ هستند. دورههایی باید بگذرد که این نظریات منسوخ از آموزش و پرورش ما کنار گذاشته شود. متفکرین بتوانند به آموزش و پرورش راه یابند و در برنامههای درسی تحولاتی ایجاد کنند. امّا این فقط کافی نیست. برنامه دانشگاههای تربیت معلم باید از نو نوشته شوند تا مربیان و معلمان جدید تواناییها و مهارتهای لازم برای پیشبرد روشهای جدید بهدست آورند. نویسندگان کتب درسی باید به مکاتب جدید تألیف کتب درسی آشنا شده و شروع به تکلیف مجدد کتابهای درسی کنند و از این قبیل فعالیتهای کم بسیار وسیع به نظر میرسند. از اینرو بودجههای کلانی باید مصروف این قضیه گردد که امکانات لازم برای این تحولات حاصل گردد. البته به شرط آنکه این بودجهها در جای خود به کار روند.
از این جهت به نظر من امید به اینکه این تغییرات به زودی در آموزش و پرورش صورت گیرد اندکی خوشبینانه است و دقیقاً از این جهت شاید مدارس نوع دیگری لازم است که در کنار مدارس رایج تأسیس شود. همانطور که مدارس رایج همزمانی به موازات مکتبخانهها تأسیس شدند.
امّا شاید یک راهحلّی دیگری هم باشد و آن اینکه آموزش و پرورش به مدارس غیرانتفاعی اجازه تغییر برنامه درسی و جایگزینی برخی مواد دیگر و روشهای دیگر برای تدریس آنها بدهد . در این صورت است که این مدارس میتوانند در اجرای برنامههایی همچون برنامه فلسفه برای کودکان آزادی عمل داشته باشند و به تدریج این تحولات از مدارس غیرانتفاعی به مدارس دولتی انتقال یابد.
نکتۀ دیگری که باید یادآوری کرد اجباری بودن آموزش در مدارس رایج است و دانشآموزان همیشه احساس میکنند در چاردیواریهایی محبوس شدهاند و مجبورند یک دسته مطالبی را که بزرگترها برای آنها در نظر گرفتهاند به حافظه بسپارند. این اجبار در هر آموزشی میتواند مخرب باشد ولی در آموزش تفکر نابود کننده است. جستجوی علم و دانش همانند جستجوی آب برای خوردن است؛ اگر تشنه باشیم لذت آب را با تمام وجود درک خواهیم کرد ولی اگر تشنه نباشیم آب خوردن میتواند شکنجه محسوب شود اجبار در کسب معرفت همانند اجبار در آب خوردن است به امید اینکه فرد در آینده تشنه خواهد شد.
اگر معرفت اجباری باشد نه تنها جذب نخواهد شد بلکه تنفری از آن در فرد ایجاد خواهد کرد. و این همان نابودی آموزش تفکر برای کسب معرفت است. علاقه در برنامههایی همچون برنامه فلسفه برای کودکان که دغدغه آموزش تفکر را دارد حرف اوّل را میزند. اگر دانشآموزان با اجبار به مدرسه آمدهاند پس با علاقه به مدرسه نیامدهاند و اگر با علاقه نیامدهاند آموزش تفکر با بنبست مواجه خواهد شد. این است که دست کم برخی از مدارس مثلاً مدارس غیرانتفاعی در مرحله اول بهتر است به نحوی باشد که دانشآموزان خودشان با علاقه و با اشراف به روشها و موضوعات، آن را انتخاب کنند و از این رو میتوان پیشبینی کرد که برنامه آموزش تفکر با موفقیت پیش رفته و دستاوردهای بسیار خوبی داشته باشد.
بهطور خلاصه شاید بتوان این فعالیتها را در دو بخش عملی و نظری دستهبندی کرد. همانطور که در پاسخ سؤالات قبل مطرح شد برنامه فلسفه برای کودکان مبانی نظری متفاوتی با نظریههای تعلیم و تربیت قدیم دارد و این مبانی لازم بود شناخته شود و به جامعه علمی ایران معرفی شود. همچنین بایستی برخی از مؤلفههای این برنامه که در کشورهای مختلف متغیرند با فرهنگ کشورمان مناسب گردد تا نسخهای مناسب از برنامه فبک برای اجرا در ایران فراهم گردد. به همین منظور گروه فلسفه برای کودکان را در پژوهشگاه علوم انسانی که زیر نظر وزارت علوم است تأسیس کردم و وظیفه این گروه پیگیری همین موارد است. همچنین مطالعاتی در زمینه نسخههای مختلف برنامه فبک که در کشورهای مختلف اجرا میشود به عمل آمد که حاصل آن در چند جلد کتاب به چاپ رسیده است و جلد آخر آن اخیراً به زیر چاپ خواهد رفت. یشنهاد راه اندازی تاسیس یک مجله علمی پژوهشی و کمک به راه افتادن آن همیکی از این فعالیت هاست.
امّا بخش عملی، برخی از فعالیتهای من در این حوزه به برگزاری کارگاههایی در زمینه تربیت مربی، تفکر انتقادی، تألیف داستانهای فلسفه برای کودکان، کارگاه با دانشآموزان و نیز پشتیبانی چند مدرسه و مجتمع آموزشی در تهران و شهرستانها اختصاص یافته است کهنتایجبرخی از آنها در مجلات خارجی به چاپ رسیده است..
در مدارس و مجتمعهای آموزشی مذکور ارزیابیهای به عمل آمده نشان دادهاند که کودکان در طول یکسال میتوانند مهارتهای فکری، اجتماعی و
حتی موفقیتهای تحصیلی بیشتری بدست آورند. تحوّل در شخصیت و خلقیات آنها بهویژه در اخلاقیات کاملاً مشهود است و والدین، متولیان و مهمتر از همه خود دانشآموزان از این برنامه اظهار رضایت میکنند و نسبت به موضوعات درسی دیگر و روش آموزش آنها به این کلاسها رغبت بیشتری را نشان دادهاند.
🍀مصاحبه با جناب آقای دکتر ناجی در مجله نارنگی
🍀مصاحبه با جناب آقای دکتر ناجی در مجله نارنگی
گفتگو با سعید ناجی درباره جایگاه تفکر در فرهنگ آموزش
در جستوجوی راه سوم
روناک حسینی
کمتر فکر میکنیم و بیشتر مطابق روشهای از پیش تعیین شده کار میکنیم. چه سهمی از آموزش در دانشگاهها به آموختن شیوه تفکر، تحلیل و استدلال اختصاص داده میشود؟ ما در دانشگاهها بیشتر از هر چیز ناچاریم تئوریهای گوناگون را حفظ کنیم و با این روش از سد امتحانها عبور کنیم و در آخر هم با مدرکی که از دانشگاه میگیریم دنبال شغل بگردیم. به نظر میرسد جای مهارت حل مساله و توانایی نقد و تحلیل در آموزش خالی است. اگر بلد باشیم چطور باید فکر کنیم، شاید حتی امور عادی روزانه هم بهتر پیش رود. سعید ناجی، عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی میگوید نه تنها در آموزش ما جایی برای آموختن شیوه تفکر در نظر گرفته نشده است بلکه دانشجوهای ما حتی باد نمیگیرند مسائل اطرافشان را کشف کنند. ما در طرح مسئله هم دنبالهرو دیگرانیم.
-شیوه تفکر در ساختار آموزشی ما چه جایگاهی دارد؟
آموزش عالي ما در برخي حوزه ها شبيه آموزش و پرورش عمل مي كند. در واقع آن حافظه محوري رايج در آمرزش و پرورش به دانشگاه ها هم سرايت كرده است. اين به بخشي از فرهنگ ما تبديل شده است كه استاد از روي كتابها تدريس ميكند و دانشجو هم حرفهاي استاد را حقظ ميكند امتحان ميدهد و مدرك ميگيرد. فرهنگ دوران معاصر در دنيا اين است كه آموزشها كتاب محور و استاد محور شدهاند و تفكر و توانايي هاي استدلالي تحليلي و انتقادي به خصوص در خوزه علوم انساني به حاشيه رانده شده است. ريشه اين لتفاق در اين طرز تفكر است كه وظيفه ما در آموزش، انتقال كشفيات نسلهاي قبل به نسل حاضر است. ما تلاش مي كنيم كشفيات ديگران را به دانش آموزان و دانشجويان ياد بدهيم اما كمك نميكنيم كه خودشان دانشمند شوند. در حالي كه اين روش غلط است و بايد به دانش آموز و دانشجو ياد بدهيم كه خودش شيوه تفكر و اكتشاف را ياد بگيرد. بدتر از آن اينكه اگر درس هايي چون روش تحقيق در برنامه آموزشي گنجانده ايم، با آن هم مثل درس هاي نظري برخورد مي كنيم. چند كتاب معرفي مي شود، مطالبي حفظ مي شود ولي چيزي كه از آن اثري نميبينيم همان آموزش روش تحقيق است.
-چرا این روند را در پیش گرفتهایم؟
باور غلطي در فرهنگ آموزش جا باز كرده و آن اين است كه اگر اطلاعات را به دانشجو و دانشآموز برسانيم، خودش دانشمند ميشود. اگر حافظه يك كامپيوتر را هزار برابر كنيم ولي قدرت پردازش آن را بالا نبريم، ميتوانيم انتظار يك دستگاه استاندارد را از آن داشته باشيم؟ در كنار دادههاي زيادي كه هر روز در علوم مختلف توليد مي شود، لازم است قدرت تحليل و پردازش ذهن دانشجو هم تقويت شود تا بتواند از اين دانش بهره ببرد. مهارت با تدريس نظري منتقل نميشود. فوتبال را نميشود روي تخته سياه ياد داد. دانشجو در دانشگاههاي ما آنقدر زياد است كه جايي براي آموزش مهارت و آزمون و خطا نميماند. زمان كافي براي آموزش ريزه كاريهاي تحقيق و پژوهش وجود ندارد.
-جایی برای آموزش مهارت نداریم؟
در كل آموزشهاي ما در مدرسهها و دانشگاهها آموزش مهارت نيست بلكه صرفا انتقال اطلاعات است. تنها تقويت حافظه است نه پرورش نيروي تعقل و تفكر و تحليل. دانشجو حاصل حفظياتش را روي برگه امتحاني مي نويسد و فراموش مي كند. البته استثنايي وجود دارد و آن در آموزش علوم پايه است. تمرين هاي رياضي به اجبار دانشجو دانش آمرز را وادار به تفكر مي كند و باعث مي شود تا حدودي روش هاي حل مساله را بياموزد. اين اتفاق براي تمام درس هايي مي افتد كه به نوعي با رياضيات سر و كار دارند. نه فقط در رياضيات، بلكه در علوم انساني نظير علوم اجتماعي و روانشناسي هم اگر به دانشجو تمرين داده شود ورزيده خواهد شد.
-در ریاضیات دانشگاهی هم آنطور که باید به حل مساله اهمیت داده نمیشود. در واقع دانشجوها باید بیشتر برهان قضیههای مختلف را حفظ کنند تا مساله حل کنند. چرا این بلا سر ریاضیات و البته باقی رشتهها آمده است؟
اين مسئله چند دليل دارد. يكي اين است كه تعداد دانشجوها زياد است و ما ناچاريم روش هاي آموزش را بنا بر اين واقعيت انتخاب كنيم. با ٨٠ نفر در كلاس نمي توان از روش سوال و جواب استفاده كرد و به روش مهارت آموزي كلاس را اداره كرد. به همين دليل است كه كلاس ها كم كم به سمت هر چه بيشتر نظري شدن پيش مي روند و دانشجوها هم هر چه بيشتر به شيوه خفظ كردن رو مي آورند. از طرف ديگر ما از دانشگاه يك مدرك مي خواهيم و اگر درس ها را حفظ هم بكنيم چيزي كه مي خواهيم عايدمان مي شود. از اين گذشته نظريه هاي آموزشي مبنا را بر اين گذاشته اند كه در سن كم توانايي تحقيق وجود ندارد. در حالي كه روش هاي آموزشي جديد مي گويند كه كودكان از سنين پايين توانايي تحقيق و جستجو دارند. نظريات تربيتي جديد ما را به اين باور مي رسانند كه لازم است الفباي تحقيق و پژوهش در خردسالي آموزش داده شود. بنابراين
در جستوجوی راه سوم
روناک حسینی
کمتر فکر میکنیم و بیشتر مطابق روشهای از پیش تعیین شده کار میکنیم. چه سهمی از آموزش در دانشگاهها به آموختن شیوه تفکر، تحلیل و استدلال اختصاص داده میشود؟ ما در دانشگاهها بیشتر از هر چیز ناچاریم تئوریهای گوناگون را حفظ کنیم و با این روش از سد امتحانها عبور کنیم و در آخر هم با مدرکی که از دانشگاه میگیریم دنبال شغل بگردیم. به نظر میرسد جای مهارت حل مساله و توانایی نقد و تحلیل در آموزش خالی است. اگر بلد باشیم چطور باید فکر کنیم، شاید حتی امور عادی روزانه هم بهتر پیش رود. سعید ناجی، عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی میگوید نه تنها در آموزش ما جایی برای آموختن شیوه تفکر در نظر گرفته نشده است بلکه دانشجوهای ما حتی باد نمیگیرند مسائل اطرافشان را کشف کنند. ما در طرح مسئله هم دنبالهرو دیگرانیم.
-شیوه تفکر در ساختار آموزشی ما چه جایگاهی دارد؟
آموزش عالي ما در برخي حوزه ها شبيه آموزش و پرورش عمل مي كند. در واقع آن حافظه محوري رايج در آمرزش و پرورش به دانشگاه ها هم سرايت كرده است. اين به بخشي از فرهنگ ما تبديل شده است كه استاد از روي كتابها تدريس ميكند و دانشجو هم حرفهاي استاد را حقظ ميكند امتحان ميدهد و مدرك ميگيرد. فرهنگ دوران معاصر در دنيا اين است كه آموزشها كتاب محور و استاد محور شدهاند و تفكر و توانايي هاي استدلالي تحليلي و انتقادي به خصوص در خوزه علوم انساني به حاشيه رانده شده است. ريشه اين لتفاق در اين طرز تفكر است كه وظيفه ما در آموزش، انتقال كشفيات نسلهاي قبل به نسل حاضر است. ما تلاش مي كنيم كشفيات ديگران را به دانش آموزان و دانشجويان ياد بدهيم اما كمك نميكنيم كه خودشان دانشمند شوند. در حالي كه اين روش غلط است و بايد به دانش آموز و دانشجو ياد بدهيم كه خودش شيوه تفكر و اكتشاف را ياد بگيرد. بدتر از آن اينكه اگر درس هايي چون روش تحقيق در برنامه آموزشي گنجانده ايم، با آن هم مثل درس هاي نظري برخورد مي كنيم. چند كتاب معرفي مي شود، مطالبي حفظ مي شود ولي چيزي كه از آن اثري نميبينيم همان آموزش روش تحقيق است.
-چرا این روند را در پیش گرفتهایم؟
باور غلطي در فرهنگ آموزش جا باز كرده و آن اين است كه اگر اطلاعات را به دانشجو و دانشآموز برسانيم، خودش دانشمند ميشود. اگر حافظه يك كامپيوتر را هزار برابر كنيم ولي قدرت پردازش آن را بالا نبريم، ميتوانيم انتظار يك دستگاه استاندارد را از آن داشته باشيم؟ در كنار دادههاي زيادي كه هر روز در علوم مختلف توليد مي شود، لازم است قدرت تحليل و پردازش ذهن دانشجو هم تقويت شود تا بتواند از اين دانش بهره ببرد. مهارت با تدريس نظري منتقل نميشود. فوتبال را نميشود روي تخته سياه ياد داد. دانشجو در دانشگاههاي ما آنقدر زياد است كه جايي براي آموزش مهارت و آزمون و خطا نميماند. زمان كافي براي آموزش ريزه كاريهاي تحقيق و پژوهش وجود ندارد.
-جایی برای آموزش مهارت نداریم؟
در كل آموزشهاي ما در مدرسهها و دانشگاهها آموزش مهارت نيست بلكه صرفا انتقال اطلاعات است. تنها تقويت حافظه است نه پرورش نيروي تعقل و تفكر و تحليل. دانشجو حاصل حفظياتش را روي برگه امتحاني مي نويسد و فراموش مي كند. البته استثنايي وجود دارد و آن در آموزش علوم پايه است. تمرين هاي رياضي به اجبار دانشجو دانش آمرز را وادار به تفكر مي كند و باعث مي شود تا حدودي روش هاي حل مساله را بياموزد. اين اتفاق براي تمام درس هايي مي افتد كه به نوعي با رياضيات سر و كار دارند. نه فقط در رياضيات، بلكه در علوم انساني نظير علوم اجتماعي و روانشناسي هم اگر به دانشجو تمرين داده شود ورزيده خواهد شد.
-در ریاضیات دانشگاهی هم آنطور که باید به حل مساله اهمیت داده نمیشود. در واقع دانشجوها باید بیشتر برهان قضیههای مختلف را حفظ کنند تا مساله حل کنند. چرا این بلا سر ریاضیات و البته باقی رشتهها آمده است؟
اين مسئله چند دليل دارد. يكي اين است كه تعداد دانشجوها زياد است و ما ناچاريم روش هاي آموزش را بنا بر اين واقعيت انتخاب كنيم. با ٨٠ نفر در كلاس نمي توان از روش سوال و جواب استفاده كرد و به روش مهارت آموزي كلاس را اداره كرد. به همين دليل است كه كلاس ها كم كم به سمت هر چه بيشتر نظري شدن پيش مي روند و دانشجوها هم هر چه بيشتر به شيوه خفظ كردن رو مي آورند. از طرف ديگر ما از دانشگاه يك مدرك مي خواهيم و اگر درس ها را حفظ هم بكنيم چيزي كه مي خواهيم عايدمان مي شود. از اين گذشته نظريه هاي آموزشي مبنا را بر اين گذاشته اند كه در سن كم توانايي تحقيق وجود ندارد. در حالي كه روش هاي آموزشي جديد مي گويند كه كودكان از سنين پايين توانايي تحقيق و جستجو دارند. نظريات تربيتي جديد ما را به اين باور مي رسانند كه لازم است الفباي تحقيق و پژوهش در خردسالي آموزش داده شود. بنابراين
دير است كه بخواهيم اين كار را زماني كه دانشجو وارد دانشگاه مي شود آغاز كنيم.
-تعداد واحدهای زیاد درسی در هر ترم نمیتواند یک علت این مسئله باشد؟ لازم است که دانشجو حجم زیادی از مطالب را بیاموزد؟
اين مشكل همان طور كه گفتم مشكل استادان ما و فرهنگ آموزشمان است كه فكر مي كند بايد حجم ديادي از اطلاعات را به دانشجو منتقل كند. علم هر روز دستاوردهاي تازه اي دارد و ما هر روز ديتاهاي بيشتري داريم كه به دانشجوها منتقل كنيم، اما واقعا لازم است كه اين حجم عظيم اطلاعات در برنامه آموزشي گنجانده شود؟ تازه اگر با استاد وظيفه شناس تري رو به رو باشيم مي بينيم كه دو تا كتاب بيشتر هم معرفي مي كند. اين روش اشتباه است. ما بايد توانايي تحليل را در دانشجو تقويت كنيم و مهارت هاي اجتماعي را به او بياموزيم.
-مسیر آموزش را باید به چه طریقی تغییر داد؟
نه تنها آموزش حل مساله در برنامه آموزشي ما گنجانده نشده است، بلكه ما جايي براي تقويت توانايي كشف مساله هم در برنامه در نظر نگرفته ايم. در دانشگاههای خوب، دانشجویان خوب، مقالات پژوهشی خارجی را به عنوان مرجعی برای تحقیقات خودشان قرار میدهند. مشکل این کار این است که ما مسائل آن ها را به عنوان مسائل خودمان در نظر میگیریم و این همه مسئله در اطرافمان را نمیبینیم و در آخر گمان میکنیم کارمان را انجام دادهایم و روش درست هم همین است. از این گذشته دادن پاسخ از پیش تعیین شده به مسائل چه ارزشی دارد؟ چرا نباید به دانشجو بیاموزیم مسائل اطراف خودش را کشف کند و به دنبال پاسخی تاره برای آنها باشد؟ ضمن آن که باید یاد بگیریم اگر تنها دو پاسخ برای مسئلهای در نظر گرفته شده است، به راه سومی هم فکر کنیم. شاید پاسخی خلاقانه برایمان راهگشا باشد.
-تعداد واحدهای زیاد درسی در هر ترم نمیتواند یک علت این مسئله باشد؟ لازم است که دانشجو حجم زیادی از مطالب را بیاموزد؟
اين مشكل همان طور كه گفتم مشكل استادان ما و فرهنگ آموزشمان است كه فكر مي كند بايد حجم ديادي از اطلاعات را به دانشجو منتقل كند. علم هر روز دستاوردهاي تازه اي دارد و ما هر روز ديتاهاي بيشتري داريم كه به دانشجوها منتقل كنيم، اما واقعا لازم است كه اين حجم عظيم اطلاعات در برنامه آموزشي گنجانده شود؟ تازه اگر با استاد وظيفه شناس تري رو به رو باشيم مي بينيم كه دو تا كتاب بيشتر هم معرفي مي كند. اين روش اشتباه است. ما بايد توانايي تحليل را در دانشجو تقويت كنيم و مهارت هاي اجتماعي را به او بياموزيم.
-مسیر آموزش را باید به چه طریقی تغییر داد؟
نه تنها آموزش حل مساله در برنامه آموزشي ما گنجانده نشده است، بلكه ما جايي براي تقويت توانايي كشف مساله هم در برنامه در نظر نگرفته ايم. در دانشگاههای خوب، دانشجویان خوب، مقالات پژوهشی خارجی را به عنوان مرجعی برای تحقیقات خودشان قرار میدهند. مشکل این کار این است که ما مسائل آن ها را به عنوان مسائل خودمان در نظر میگیریم و این همه مسئله در اطرافمان را نمیبینیم و در آخر گمان میکنیم کارمان را انجام دادهایم و روش درست هم همین است. از این گذشته دادن پاسخ از پیش تعیین شده به مسائل چه ارزشی دارد؟ چرا نباید به دانشجو بیاموزیم مسائل اطراف خودش را کشف کند و به دنبال پاسخی تاره برای آنها باشد؟ ضمن آن که باید یاد بگیریم اگر تنها دو پاسخ برای مسئلهای در نظر گرفته شده است، به راه سومی هم فکر کنیم. شاید پاسخی خلاقانه برایمان راهگشا باشد.
بخشی از مصاحبه جناب آقای دکتر کریمی در مجله نارنگی👇
اهداف برنامۀ فلسفه برای کودکان چیست؟
اهدافی که این برنامه دارد این است که قوه استدلال کودکان را تقویت کند. قوه داوری و قضاوت کودکان را تقویت کند. مهارت گوش کردن و صحبت کردن را تقویت کند. اقسام تفکر را میخواهد تقویت کند. در این برنامه تأکید میشود که تفکر بر سه نوع است: تفکر نقادانه؛ تفکر خلاقانه و تفکر مسئولانه یا مراقبتی. تقویت اعتماد به نفس کودکان. تقویت هوش هیجانی و اجتماعی کودکان. تقویت هوش معنوی کودکان. مطالعات میدانی بسیاری در دنیا انجام شده تا اثرات این برنامه را در این موارد بررسی کند و این مواردی که من عرض کردم همه مورد مطالعه قرار گرفتهاند. حتی بهره هوشی(IQ) بچههایی که در این برنامه شرکت کردهاند از بچههای هم سن و سال خودشان حداقل چند هفتهای جلوتر بوده است. اینها اهداف کلی برنامه است.
اهمیت این برنامه چیست؟ چرا باید این برنامه در کنار برنامههای درسی و به عنوان مبحثی فوق برنامه اجرا شود؟
برخی موضوعات هستند که در مدرسه آموزش داده نمیشود و اتفاقاً بچهها به این موارد برای زندگی آینده خود بسیار نیاز دارند. بچهها بعد از اینکه وارد جامعه و زندگی میشوند باید در مورد خیلی چیزها تصمیم بگیرند، در مورد شغل، در مورد ازدواج، حتی درمورد مسائلی جزئیتر مانند خرید لباس و... . اینها تصمیمات فردی است. تصمیمات جمعی هم داریم که انتخابات از بارزترین آنهاست. در همۀ این موارد انسان سر یک دوراهی قرار میگیرد. برای تصمیم درست گرفتن اولین توانایی این است که باید مؤلفههای مختلف را در نظر بگیرد، موقعیتسنجی کند و همه این موارد را وارد تفکر خویش کند و سپس با سبک سنگین کردن این موارد بتواند تصمیم درست بگیرد. به نظر ما این یک مهارت است و قابل تقویت شدن است. همینطور که تفکر انتقادی و تفکر خلاقانه به نظر ما مهارت است و قابلیت رشد و تقویت دارد. اینطور نیست که این مهارتها ذاتی باشند و بگوییم یا یک نفر اینها را ابتدائاً در خود دارد، یا این مهارت را ندارد، و اگر نداشت دیگر تمام است و کاری نمیتوان کرد و دیگر نمیتواند از آن بهره ببرد. اینها یک سری مهارت هستند که همین طور که میشود شنا کردن را یاد گرفت و تقویت کرد، میتوان این مهارتها را هم آموخت و رشد داد. هرچند مایکل فلپس که 22 مدال المپیک در شنا دارد، مسلماً به لحاظ قابلیتهای بدنی قابلیتهای خاصی را دارد اما اگر ایشان به طور صحیحی آموزش داده نمیشد و این قابلیتش مورد تعلیم قرار نمیگرفت، الان نامی از ایشان نبود. بنابراین این برنامه سعی دارد که لازمترین و مهمترین مهارتهایی را که کودک با ورود به زندگی و جامعه به آنها نیاز خواهد داشت، آموزش دهد و تقویت کند. کودکان میآموزند که عمیقتر به مسائل پیرامونشان در زندگی نگاه کنند. هیچ چیز را سطحی نگیرند. خیلی از چیزهایی که ما در زندگی میشنویم و میبیینیم خیلی راحت از کنارشان میگذریم، اما وقتی دقیقتر میشویم میبینیم که یک دنیا معنا در آنها وجود دارد.
اهدافی که این برنامه دارد این است که قوه استدلال کودکان را تقویت کند. قوه داوری و قضاوت کودکان را تقویت کند. مهارت گوش کردن و صحبت کردن را تقویت کند. اقسام تفکر را میخواهد تقویت کند. در این برنامه تأکید میشود که تفکر بر سه نوع است: تفکر نقادانه؛ تفکر خلاقانه و تفکر مسئولانه یا مراقبتی. تقویت اعتماد به نفس کودکان. تقویت هوش هیجانی و اجتماعی کودکان. تقویت هوش معنوی کودکان. مطالعات میدانی بسیاری در دنیا انجام شده تا اثرات این برنامه را در این موارد بررسی کند و این مواردی که من عرض کردم همه مورد مطالعه قرار گرفتهاند. حتی بهره هوشی(IQ) بچههایی که در این برنامه شرکت کردهاند از بچههای هم سن و سال خودشان حداقل چند هفتهای جلوتر بوده است. اینها اهداف کلی برنامه است.
اهمیت این برنامه چیست؟ چرا باید این برنامه در کنار برنامههای درسی و به عنوان مبحثی فوق برنامه اجرا شود؟
برخی موضوعات هستند که در مدرسه آموزش داده نمیشود و اتفاقاً بچهها به این موارد برای زندگی آینده خود بسیار نیاز دارند. بچهها بعد از اینکه وارد جامعه و زندگی میشوند باید در مورد خیلی چیزها تصمیم بگیرند، در مورد شغل، در مورد ازدواج، حتی درمورد مسائلی جزئیتر مانند خرید لباس و... . اینها تصمیمات فردی است. تصمیمات جمعی هم داریم که انتخابات از بارزترین آنهاست. در همۀ این موارد انسان سر یک دوراهی قرار میگیرد. برای تصمیم درست گرفتن اولین توانایی این است که باید مؤلفههای مختلف را در نظر بگیرد، موقعیتسنجی کند و همه این موارد را وارد تفکر خویش کند و سپس با سبک سنگین کردن این موارد بتواند تصمیم درست بگیرد. به نظر ما این یک مهارت است و قابل تقویت شدن است. همینطور که تفکر انتقادی و تفکر خلاقانه به نظر ما مهارت است و قابلیت رشد و تقویت دارد. اینطور نیست که این مهارتها ذاتی باشند و بگوییم یا یک نفر اینها را ابتدائاً در خود دارد، یا این مهارت را ندارد، و اگر نداشت دیگر تمام است و کاری نمیتوان کرد و دیگر نمیتواند از آن بهره ببرد. اینها یک سری مهارت هستند که همین طور که میشود شنا کردن را یاد گرفت و تقویت کرد، میتوان این مهارتها را هم آموخت و رشد داد. هرچند مایکل فلپس که 22 مدال المپیک در شنا دارد، مسلماً به لحاظ قابلیتهای بدنی قابلیتهای خاصی را دارد اما اگر ایشان به طور صحیحی آموزش داده نمیشد و این قابلیتش مورد تعلیم قرار نمیگرفت، الان نامی از ایشان نبود. بنابراین این برنامه سعی دارد که لازمترین و مهمترین مهارتهایی را که کودک با ورود به زندگی و جامعه به آنها نیاز خواهد داشت، آموزش دهد و تقویت کند. کودکان میآموزند که عمیقتر به مسائل پیرامونشان در زندگی نگاه کنند. هیچ چیز را سطحی نگیرند. خیلی از چیزهایی که ما در زندگی میشنویم و میبیینیم خیلی راحت از کنارشان میگذریم، اما وقتی دقیقتر میشویم میبینیم که یک دنیا معنا در آنها وجود دارد.
در مورد حضور این برنامه به عنوان یک درس یا مبحثی فوق برنامه در مدرسه لطفاً توضیحاتی بفرمایید.
برنامه فبک ابتدا به عنوان درسی در کنار درسهای دیگر مطرح شده است که مثلاً در هفته دو ساعت را نیز در کنار کلاسهای ریاضی، علوم، ادبیات و... به کلاس فلسفه برای کودکان اختصاص دهیم. اما چیزی که نهایتاً هدف فلسفه برای کودکان است رویکردی جدید در کل نظام آموزش و پرورش است، به اصطلاح یک الگو و پارادایم جدید که کل آموزش و پرورش باید به به آن سمت و سو حرکت کند. ما به اصطلاح یک آموزش و پرورش حافظهمحور داریم که در آن معلم یک همهچیزدان است و به عنوان فردی که همه چیز را از قبل میداند بالا میایستد و آن را به دانشآموزان منتقل میکند و دانشآموزان طوطیوار آنها را از بر میکنند. برنامه فلسفه برای کودکان نوعی آموزش و پرورش جدید را مطرح میکند به نام آموزش و پرورش تأملی که اساس آن این است که معلم دیگر یک همهچیزدان نیست. بلکه معلم در کنار کودکان قرار میگیرد تا با کمک کودکان با هم و با مشارکت هم فرایند کشف و رسیدن به نتیجه را پیگیری کنند.
آن چیزی که ما در آموزش و پرورش خودمان داریم اینطور است که دانشمندان گذشته به نتایجی رسیدهاند و فراوردهای را تولید کردهاند. مثلاً نیوتن به قوانین نیوتن رسیده است. اما این دانشمندان طی مراحلی و فرآیندهایی به این فراورده رسیدهاند. در نظام آموزشی کنونی، به این جنبه کار نداریم و این بررسی نمیشود که حالا این دانشمندان از چه طریقی و از چه راهی به آن فراورده رسیدهاند. ما فقط موظفیم آن فرمولها و نتایج و فراوردهها را به دانشآموزان منتقل کنیم. البته این تا حدودی تصحیح شده و در مدارس آزمایشگاهها و کارگاهها آمده است اما بالاخره این نوع روش در نظام آموزشی ما تا حدودی پررنگ است. برنامه فلسفه برای کودکان – که بخشی از مبانی نظری آن بر اساس نظریات فیلسوف آمریکایی جان دیویی2 است – میگوید که ما نباید فراورده را به صورت آماده به بچهها بدهیم، بلکه باید بچهها را همچون دانشمند در فرایند کشف وارد کنیم که بچهها همان کار دانشمندان را انجام دهند و خودشان در این روند قرار بگیرند. پس در معنای کلیِ این برنامه، همه دروس به این سمت و سو گرایش پیدا میکنند. یعنی ریاضیات، فیزیک، شیمی و... همگی به این جهت سوق مییابند که بچهها یاد بگیرند مانند دانشمندان فکر کنند و مانند آنها عمل کنند و فرایندی را که دانشمندان برای رسیدن به نتیجه طی میکنند آنها نیز انجام دهند تا به نتیجه برسند. اما برای انجام این کار اصول خاصی نیاز است. یعنی نیاز است که مثلاً معلم در سر کلاس دیگر متکلموحده نباشد و گفتگومحوری را اصل قراردهد. در نظام جدید معلم باید بیش از پیش به پرسشهای دانشآموزان بها دهد و بداند که اتفاقاً فهم از دل همین پرسشها رخ میدهد. پرسش یعنی درگیر شدن دانشآموز با موضوع و این باید گرامی داشته شود. در نظام تأملمحور تا حدی دانشآموز نیز در آنچه قرار است یاد بگیرد نقش تعیینکننده دارد و این صرفاً معلمان و بزرگسالان نیستند که برای او معین میکنند تو باید چه چیزی را یاد بگیری و اینجاست که پرسش دانشآموز اهمیت مییابد. به استعدادها و تفاوتهای فردی دانشآموزان و تجارب گذشتۀ کودکان اهمیت داده میشود. سعی میشود کودکان برای زندگی واقعی آماده شوند، نه اینکه چیزهایی را به زور سعی کنیم به کودکان آموزش دهیم که فردای امتحان چیزی از آن در خاطر او باقی نماند و همه را با کتابی که بعد از امتحان دم در مدرسه پاره میکند به باد فراموشی بسپارد. در نظام تأملمحور به جای دانشاندوزی که البته در جای خود اهمیت دارد، بر مهارتآموزی تأکید میشود.
برنامه فبک ابتدا به عنوان درسی در کنار درسهای دیگر مطرح شده است که مثلاً در هفته دو ساعت را نیز در کنار کلاسهای ریاضی، علوم، ادبیات و... به کلاس فلسفه برای کودکان اختصاص دهیم. اما چیزی که نهایتاً هدف فلسفه برای کودکان است رویکردی جدید در کل نظام آموزش و پرورش است، به اصطلاح یک الگو و پارادایم جدید که کل آموزش و پرورش باید به به آن سمت و سو حرکت کند. ما به اصطلاح یک آموزش و پرورش حافظهمحور داریم که در آن معلم یک همهچیزدان است و به عنوان فردی که همه چیز را از قبل میداند بالا میایستد و آن را به دانشآموزان منتقل میکند و دانشآموزان طوطیوار آنها را از بر میکنند. برنامه فلسفه برای کودکان نوعی آموزش و پرورش جدید را مطرح میکند به نام آموزش و پرورش تأملی که اساس آن این است که معلم دیگر یک همهچیزدان نیست. بلکه معلم در کنار کودکان قرار میگیرد تا با کمک کودکان با هم و با مشارکت هم فرایند کشف و رسیدن به نتیجه را پیگیری کنند.
آن چیزی که ما در آموزش و پرورش خودمان داریم اینطور است که دانشمندان گذشته به نتایجی رسیدهاند و فراوردهای را تولید کردهاند. مثلاً نیوتن به قوانین نیوتن رسیده است. اما این دانشمندان طی مراحلی و فرآیندهایی به این فراورده رسیدهاند. در نظام آموزشی کنونی، به این جنبه کار نداریم و این بررسی نمیشود که حالا این دانشمندان از چه طریقی و از چه راهی به آن فراورده رسیدهاند. ما فقط موظفیم آن فرمولها و نتایج و فراوردهها را به دانشآموزان منتقل کنیم. البته این تا حدودی تصحیح شده و در مدارس آزمایشگاهها و کارگاهها آمده است اما بالاخره این نوع روش در نظام آموزشی ما تا حدودی پررنگ است. برنامه فلسفه برای کودکان – که بخشی از مبانی نظری آن بر اساس نظریات فیلسوف آمریکایی جان دیویی2 است – میگوید که ما نباید فراورده را به صورت آماده به بچهها بدهیم، بلکه باید بچهها را همچون دانشمند در فرایند کشف وارد کنیم که بچهها همان کار دانشمندان را انجام دهند و خودشان در این روند قرار بگیرند. پس در معنای کلیِ این برنامه، همه دروس به این سمت و سو گرایش پیدا میکنند. یعنی ریاضیات، فیزیک، شیمی و... همگی به این جهت سوق مییابند که بچهها یاد بگیرند مانند دانشمندان فکر کنند و مانند آنها عمل کنند و فرایندی را که دانشمندان برای رسیدن به نتیجه طی میکنند آنها نیز انجام دهند تا به نتیجه برسند. اما برای انجام این کار اصول خاصی نیاز است. یعنی نیاز است که مثلاً معلم در سر کلاس دیگر متکلموحده نباشد و گفتگومحوری را اصل قراردهد. در نظام جدید معلم باید بیش از پیش به پرسشهای دانشآموزان بها دهد و بداند که اتفاقاً فهم از دل همین پرسشها رخ میدهد. پرسش یعنی درگیر شدن دانشآموز با موضوع و این باید گرامی داشته شود. در نظام تأملمحور تا حدی دانشآموز نیز در آنچه قرار است یاد بگیرد نقش تعیینکننده دارد و این صرفاً معلمان و بزرگسالان نیستند که برای او معین میکنند تو باید چه چیزی را یاد بگیری و اینجاست که پرسش دانشآموز اهمیت مییابد. به استعدادها و تفاوتهای فردی دانشآموزان و تجارب گذشتۀ کودکان اهمیت داده میشود. سعی میشود کودکان برای زندگی واقعی آماده شوند، نه اینکه چیزهایی را به زور سعی کنیم به کودکان آموزش دهیم که فردای امتحان چیزی از آن در خاطر او باقی نماند و همه را با کتابی که بعد از امتحان دم در مدرسه پاره میکند به باد فراموشی بسپارد. در نظام تأملمحور به جای دانشاندوزی که البته در جای خود اهمیت دارد، بر مهارتآموزی تأکید میشود.
آیا نمونهای خاطرتان است که ماهیت این روش را با روش آموزش و پرورش سنتی بیشتر روشن کند؟
در مورد درسهایی مانند فیزیک، شیمی، زیست و علوم مثالهای بسیار جالبی وجود دارد. اما از آنجایی که تخصص بنده فلسفه و منطق است و شیوۀ سنتی در تدریس این دروس و کتب آنها را هم به عنوان دانشآموز و هم به عنوان معلم تجربه کردهام و بعداً شیوۀ جدید را در این برنامه نیز تجربه کردهام، از منطق مثال میزنم. کتب اصلی برنامۀ فلسفه برای کودکان به صورت داستان است. اولین داستانی که در این برنامه نوشته شد، داستانی است به نام "کشف هری استوتلمیر". این کتاب، داستان کودکی است به نام هَری در کلاس پنجم، ششم ابتدایی که به همراه همکلاسیها، معلمین، پدر و مادر و اطرافیان، اتفاقات و جریانات روزمرۀ زندگی بر آنها میگذرد. اما فرق این دانشآموزان با دانشآموزان دیگر آن است که از کنار هیچ چیزی به سادگی عبور نمیکنند. آنها میخواهند به خود، به آنچه میگویند و میشنوند، به آنچه انجام میدهند و به طور کلی به زندگی عمیقتر و دقیقتر نگاه کنند. آنها در این کتاب برای حل مشکلاتی که با آن مواجه میشوند قواعدی منطقی را کشف میکنند و با هم به بحث میگذارند و البته در موقعیتهای مختلف این قواعد را میآزمایند. نکتۀ مهم همین است که وقتی مثلاً منطق را در دبیرستان و دانشگاه به ما آموزش میدادند، وظیفۀ اصلی ما یاد گرفتن قواعدی بود با کلمات قُلمبه سُلمبه (حد تام، رسم ناقص، ذاتی باب ایساغوجی، قیاس اقترانی و...) که یاد گرفتن این کلمات ما را از فهم اصل مطلب باز میداشت. دلیلش هم این است که ما در آموزش منطق و فلسفه به دانشآموزانمان به اصطلاح شیپور را از سر گشادش میزنیم. یعنی به جای اینکه از مسائل انضمامی و عینی کمکم وارد مسائل انتزاعیتر شویم، از همان ابتدا با مسائل انتزاعی شروع میکنیم و چندان هم ربط آنها با عینیت و زندگی روزمره برایمان اهمیت ندارد. اما با کتاب هری دانشآموز میبیند منطق چقدر به او و به زندگیاش نزدیک است و هر لحظه در حال استفاده از آن است. و از آنجایی که دانشآموزان خود در جریان اتفاقات روزمره زندگی این قواعد را کشف میکنند و با زبان خود آنها را صورتبندی میکنند، برایشان لذتبخش است. آنها این قواعد را قواعد خود میدانند.
در مورد درسهایی مانند فیزیک، شیمی، زیست و علوم مثالهای بسیار جالبی وجود دارد. اما از آنجایی که تخصص بنده فلسفه و منطق است و شیوۀ سنتی در تدریس این دروس و کتب آنها را هم به عنوان دانشآموز و هم به عنوان معلم تجربه کردهام و بعداً شیوۀ جدید را در این برنامه نیز تجربه کردهام، از منطق مثال میزنم. کتب اصلی برنامۀ فلسفه برای کودکان به صورت داستان است. اولین داستانی که در این برنامه نوشته شد، داستانی است به نام "کشف هری استوتلمیر". این کتاب، داستان کودکی است به نام هَری در کلاس پنجم، ششم ابتدایی که به همراه همکلاسیها، معلمین، پدر و مادر و اطرافیان، اتفاقات و جریانات روزمرۀ زندگی بر آنها میگذرد. اما فرق این دانشآموزان با دانشآموزان دیگر آن است که از کنار هیچ چیزی به سادگی عبور نمیکنند. آنها میخواهند به خود، به آنچه میگویند و میشنوند، به آنچه انجام میدهند و به طور کلی به زندگی عمیقتر و دقیقتر نگاه کنند. آنها در این کتاب برای حل مشکلاتی که با آن مواجه میشوند قواعدی منطقی را کشف میکنند و با هم به بحث میگذارند و البته در موقعیتهای مختلف این قواعد را میآزمایند. نکتۀ مهم همین است که وقتی مثلاً منطق را در دبیرستان و دانشگاه به ما آموزش میدادند، وظیفۀ اصلی ما یاد گرفتن قواعدی بود با کلمات قُلمبه سُلمبه (حد تام، رسم ناقص، ذاتی باب ایساغوجی، قیاس اقترانی و...) که یاد گرفتن این کلمات ما را از فهم اصل مطلب باز میداشت. دلیلش هم این است که ما در آموزش منطق و فلسفه به دانشآموزانمان به اصطلاح شیپور را از سر گشادش میزنیم. یعنی به جای اینکه از مسائل انضمامی و عینی کمکم وارد مسائل انتزاعیتر شویم، از همان ابتدا با مسائل انتزاعی شروع میکنیم و چندان هم ربط آنها با عینیت و زندگی روزمره برایمان اهمیت ندارد. اما با کتاب هری دانشآموز میبیند منطق چقدر به او و به زندگیاش نزدیک است و هر لحظه در حال استفاده از آن است. و از آنجایی که دانشآموزان خود در جریان اتفاقات روزمره زندگی این قواعد را کشف میکنند و با زبان خود آنها را صورتبندی میکنند، برایشان لذتبخش است. آنها این قواعد را قواعد خود میدانند.
کتاب داستانی است به نام "دنیای سوفی" از یوستین گاردنر که در آن کودکی با نگاه فلسفی به مسائل نگاه و راه حلی برای آن مسائل در نظر میگیرد. میخواهم بپرسم تفاوت نگاه فلسفی در برنامه فبک چه تفاوتی دارد با مفهوم فلسفه آنطور که همه به طور عمومی با فلسفه آشنایی دارند و آنگونه که در این کتاب و در قالب داستانی معرفی شده است؟
این برنامه اصلاً به دنبال این نیست که «فلسفه» به کودکان یاد بدهد. این برنامه نمیخواهد فلسفه به معنای سنتی خودش یعنی تاریخ فلسفه و اندیشههای فیلسوفان را به کودکان یاد بدهد. این برنامه نمیخواهد فلسفه را ساده کند و در اختیار کودکان قراردهد. کتاب یوستین گاردنر که شما فرمودید آمده تاریخ فلسفه را – فلسفه کانت، فلسفه هگل و... – را ساده کرده و در قالب داستان آورده تا برای کودکان شیرین باشد و قابل استفاده. برنامۀ فلسفه برای کودکان هدفش این نیست، یعنی اینکه بخواهد فلسفه به بچهها یاد بدهد. فبک از فلسفه بهره میگیرد تا بچهها به آن چیزهایی که مطرح شد برسند. افزایش قدرت تفکر انتقادی و مهارت گفتگو و آن موضوعاتی که صحبت کردیم. کانت جملۀ مشهوری دارد که: «کار فلسفه نه آموزش اندیشهها، بلکه آموزش اندیشیدن است.» این دقیقاً نصبالعین برنامۀ فبک است. یعنی نمیخواهیم اندیشههای کانت یا سایر فیلسوفان را یاد بدهیم. هدف ما این است که کودکان را به جایی برسانیم که برای خود بیاندیشند، مستقل بیاندیشند و این همان کاری است که هر فیلسوفی در تاریخ فلسفه کرده است و البته این به آن معنا نیست که فیلسوف از اندیشهها و پرسشهای فلاسفۀ قبل از خود غافل باشد. به قول وایتهد: «تمام تاریخ فلسفه در دو هزار و چهارصد سال گذشته حاشیه و پانوشتی بوده است بر فلسفه افلاطون». آیا این به معنای آن است که فلسفه بعد از افلاطون هیچ حرف جدیدی نزده است؟ به هیچ وجه. به نظر من بدین معناست که هر فیلسوفی بر دوش فلسفه و فلاسفۀ پیشین خود سوار شده است تا برسیم به افلاطون بزرگ. به عبارت دیگر، فلسفه بعد از افلاطون همان پرسشهایی را پیگرفته که افلاطون در فلسفهاش طرح کرده است. پس ما هم اگرچه میخواهیم کودکان همان کاری که فلاسفه میکردهاند یعنی فلسفیدن یا تفلسف را یاد بگیرند، اما فلسفیدن بدون پرسش و محتوا ممکن نیست. از این رو در کتابهای داستان فلسفه برای کودکان و همچنین کتابهای راهنمای مربی، به پرسشها و ایدههایی برای حل مشکلات پیش رو بر میخوریم که در تاریخ فلسفه از سوی فیلسوفی خاص مطرح شده است، هر چند نامی از آن فیلسوف برده نمیشود. مثلاً اگر جایی پرسش شده است که «ما از کجا میدانیم الان خواب نیستیم؟» خُب این پرسشی است که توسط دکارت در تاریخ فلسفه مطرح شده است و جالب این است که خود بچهها نیز ممکن است این پرسشها را در کلاس طرح کنند و بنده بعضی وقتها وقتی بچهها سر کلاس ایدهای را مطرح میکنند یا پرسشی میپرسند میگویم: «اِ! چه جالب این را ارسطو هم گفته است یا نظر کانت هم همین است و... » و بچهها حسابی خوشحال میشوند و احساس غرور میکنند.
شما فرمودید در برنامۀ فلسفه برای کودکان آموزش تفکر، تفکر انتقادی و یا گفتگو وجود دارد. تفاوت کلاسهای آموزش تفکر و این نوع مباحث که به صورت مستقل است با برنامه فبک چیست؟
برنامه فبک به هیچ عنوان فقط به دنبال افزایش مهارت تفکر انتقادی نیست، و اتفاقاً چنین کاری را اصلاً شایسته نمیداند. اگر شما فقط تفکر انتقادی یا فقط تفکر خلاقانه را رشد دهید و به بقیۀ جنبهها بیتفاوت باشید، نتیجۀ آن میشود بمب اتم و تخریب محیط زیست. این برنامه علاوه بر آن تفکرها، تفکری را نیز رشد میدهد به نام تفکر مراقبتی، تفکر مسؤولانه یا تفکر متعهدانه. تفکر متعهدانه و مسؤولانه یعنی کودک علاوه بر اینکه نقد میکند و قدرت نقد دارد باید بتواند خودش را جای دیگران قرار دهد و با دیگران همدلی کند. همچنین من ممکن است تفکر انتقادی داشته باشم یا بتوانم مبتکرانهترین حدسها را بزنم اما به ندرت این کارها را انجام دهم یا اصلاً آنها را انجام ندهم. تفکر متعهدانه شما را وادار میکند که به خود تفکر متعهد باشید. تفکر مراقبتی شما را وامیدارد که خودتان را جای دیگران قرار دهید و هیجانات و عواطف را هم در تفکرتان وارد کنید. پس این برنامه، برنامهای است همه جانبه و خیلی از جوانب انسان را در نظر میگیرد و همین آن را از برنامههای دیگر متمایز میکند.
🍀مصاحبه جناب آقای دکتر کریمی در مجله نارنگی👆
این برنامه اصلاً به دنبال این نیست که «فلسفه» به کودکان یاد بدهد. این برنامه نمیخواهد فلسفه به معنای سنتی خودش یعنی تاریخ فلسفه و اندیشههای فیلسوفان را به کودکان یاد بدهد. این برنامه نمیخواهد فلسفه را ساده کند و در اختیار کودکان قراردهد. کتاب یوستین گاردنر که شما فرمودید آمده تاریخ فلسفه را – فلسفه کانت، فلسفه هگل و... – را ساده کرده و در قالب داستان آورده تا برای کودکان شیرین باشد و قابل استفاده. برنامۀ فلسفه برای کودکان هدفش این نیست، یعنی اینکه بخواهد فلسفه به بچهها یاد بدهد. فبک از فلسفه بهره میگیرد تا بچهها به آن چیزهایی که مطرح شد برسند. افزایش قدرت تفکر انتقادی و مهارت گفتگو و آن موضوعاتی که صحبت کردیم. کانت جملۀ مشهوری دارد که: «کار فلسفه نه آموزش اندیشهها، بلکه آموزش اندیشیدن است.» این دقیقاً نصبالعین برنامۀ فبک است. یعنی نمیخواهیم اندیشههای کانت یا سایر فیلسوفان را یاد بدهیم. هدف ما این است که کودکان را به جایی برسانیم که برای خود بیاندیشند، مستقل بیاندیشند و این همان کاری است که هر فیلسوفی در تاریخ فلسفه کرده است و البته این به آن معنا نیست که فیلسوف از اندیشهها و پرسشهای فلاسفۀ قبل از خود غافل باشد. به قول وایتهد: «تمام تاریخ فلسفه در دو هزار و چهارصد سال گذشته حاشیه و پانوشتی بوده است بر فلسفه افلاطون». آیا این به معنای آن است که فلسفه بعد از افلاطون هیچ حرف جدیدی نزده است؟ به هیچ وجه. به نظر من بدین معناست که هر فیلسوفی بر دوش فلسفه و فلاسفۀ پیشین خود سوار شده است تا برسیم به افلاطون بزرگ. به عبارت دیگر، فلسفه بعد از افلاطون همان پرسشهایی را پیگرفته که افلاطون در فلسفهاش طرح کرده است. پس ما هم اگرچه میخواهیم کودکان همان کاری که فلاسفه میکردهاند یعنی فلسفیدن یا تفلسف را یاد بگیرند، اما فلسفیدن بدون پرسش و محتوا ممکن نیست. از این رو در کتابهای داستان فلسفه برای کودکان و همچنین کتابهای راهنمای مربی، به پرسشها و ایدههایی برای حل مشکلات پیش رو بر میخوریم که در تاریخ فلسفه از سوی فیلسوفی خاص مطرح شده است، هر چند نامی از آن فیلسوف برده نمیشود. مثلاً اگر جایی پرسش شده است که «ما از کجا میدانیم الان خواب نیستیم؟» خُب این پرسشی است که توسط دکارت در تاریخ فلسفه مطرح شده است و جالب این است که خود بچهها نیز ممکن است این پرسشها را در کلاس طرح کنند و بنده بعضی وقتها وقتی بچهها سر کلاس ایدهای را مطرح میکنند یا پرسشی میپرسند میگویم: «اِ! چه جالب این را ارسطو هم گفته است یا نظر کانت هم همین است و... » و بچهها حسابی خوشحال میشوند و احساس غرور میکنند.
شما فرمودید در برنامۀ فلسفه برای کودکان آموزش تفکر، تفکر انتقادی و یا گفتگو وجود دارد. تفاوت کلاسهای آموزش تفکر و این نوع مباحث که به صورت مستقل است با برنامه فبک چیست؟
برنامه فبک به هیچ عنوان فقط به دنبال افزایش مهارت تفکر انتقادی نیست، و اتفاقاً چنین کاری را اصلاً شایسته نمیداند. اگر شما فقط تفکر انتقادی یا فقط تفکر خلاقانه را رشد دهید و به بقیۀ جنبهها بیتفاوت باشید، نتیجۀ آن میشود بمب اتم و تخریب محیط زیست. این برنامه علاوه بر آن تفکرها، تفکری را نیز رشد میدهد به نام تفکر مراقبتی، تفکر مسؤولانه یا تفکر متعهدانه. تفکر متعهدانه و مسؤولانه یعنی کودک علاوه بر اینکه نقد میکند و قدرت نقد دارد باید بتواند خودش را جای دیگران قرار دهد و با دیگران همدلی کند. همچنین من ممکن است تفکر انتقادی داشته باشم یا بتوانم مبتکرانهترین حدسها را بزنم اما به ندرت این کارها را انجام دهم یا اصلاً آنها را انجام ندهم. تفکر متعهدانه شما را وادار میکند که به خود تفکر متعهد باشید. تفکر مراقبتی شما را وامیدارد که خودتان را جای دیگران قرار دهید و هیجانات و عواطف را هم در تفکرتان وارد کنید. پس این برنامه، برنامهای است همه جانبه و خیلی از جوانب انسان را در نظر میگیرد و همین آن را از برنامههای دیگر متمایز میکند.
🍀مصاحبه جناب آقای دکتر کریمی در مجله نارنگی👆