🐜ماجرای جالب "ما صورتی ها"
✔️ قسمت اول:
بهروز و رعنا و پدرمادرهایشان، بعد از عقد خاطره انگیزشان در حرم برگشتند. مورچه هم که خوب مجبور بود برگردد دیگر، چه کار میکرد در دیار غربت!
چند روزی بعد از برگشتن از مشهد خبری از هیچ کس نبود. بهروز ندید پدید که ازهمان روز اول آویزان پدر زن گرامش شده بود و فقط هر از چند گاهی یک سری به خانه میزد و چند تکه لباس و خرت و پرت هایش را میبرد آن طرف دیوار.
تا اینکه آخرین باری که بهروز لباس بدست از در اتاقش خارج شد تا برود آنجا که دلبر است، 🐜مورچه کمین کرده بود و جلویش پرید و بهروز هم نزدیک بود مورچه را زیر قسمت کوچکی از انگشت کوچک پایش له بنماید. مورچه فریاد زد و گفت: هوی مش بهروز! بهروز صدای مورچه را شنید و لنگ در هوا ماند. مورچه هم تا دید خطر رفع شده راهش را گرفت و رفت. غرولند کنان میگفت: خدا خرش رو میشناخت بهش شاخ نداد.
والله..... زن ندیده ..... چند بار خواستم مورچه های خونه رو بسیج کنم بیایم به روش حمل گندم دسته جمعی، از خونه همسایه جمعت کنیم ولی گفتم صورت خوشی نداره..
بهروز تازه فهمیده بود که جناب مورچه از او دلخور شده. روز زمین خم شد، گردن کج کرد و گفت: بیخیال بابا. این همه مدت تنها بودم. تازه فهمیدم سرم کلاه رفته.. گفتم حالا این چند صباح باقی مانده ازعمرم رو ...
- مگه قراره بمیری؟
- خوب آره دیگه، همه یه روزی میمیرن. ۳۰سال از عمر گرانبها گذشت اخوی فکر کردی با این سندرم سرطان
- سونامی
- چی؟
- سونامی دیگه، سونامی سرطان نه سندروم
- ها.....خوب سونامی ......ملت ازفرداشون خبر ندارن
- ما رو باش .....امید مون رو به کی بستیم .....
- مگه چی شده؟
مورچه سرش را بالا گرفت. البته غب غب که نداشت تا باد به آن بیندازد ولی معلوم بود که به خودش افتخار دارد میکند و با همین افتخار، البته کروات 👔هم نداشت تا کمی جا به جایش کند ولی معلوم بود آماده برگزاری یک مصاحبه است گفت: حس تکلیف و وظیفه خواب را ازچشمانم ربوده
بهروز وسط حرفش پرید، خنده ای کرد و گفت: حالا چرا کتابی بلغور مینمایید مثل آدم حرف بزن بابا
مورچه اما همچنان سرخوش و مغرور گفت: خلاصه ما میخواهیم کاندیدا شویم....😎
🇮🇷ادامه در قسمت بعد ...
#ما_صورتیها
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
✔️ قسمت اول:
بهروز و رعنا و پدرمادرهایشان، بعد از عقد خاطره انگیزشان در حرم برگشتند. مورچه هم که خوب مجبور بود برگردد دیگر، چه کار میکرد در دیار غربت!
چند روزی بعد از برگشتن از مشهد خبری از هیچ کس نبود. بهروز ندید پدید که ازهمان روز اول آویزان پدر زن گرامش شده بود و فقط هر از چند گاهی یک سری به خانه میزد و چند تکه لباس و خرت و پرت هایش را میبرد آن طرف دیوار.
تا اینکه آخرین باری که بهروز لباس بدست از در اتاقش خارج شد تا برود آنجا که دلبر است، 🐜مورچه کمین کرده بود و جلویش پرید و بهروز هم نزدیک بود مورچه را زیر قسمت کوچکی از انگشت کوچک پایش له بنماید. مورچه فریاد زد و گفت: هوی مش بهروز! بهروز صدای مورچه را شنید و لنگ در هوا ماند. مورچه هم تا دید خطر رفع شده راهش را گرفت و رفت. غرولند کنان میگفت: خدا خرش رو میشناخت بهش شاخ نداد.
والله..... زن ندیده ..... چند بار خواستم مورچه های خونه رو بسیج کنم بیایم به روش حمل گندم دسته جمعی، از خونه همسایه جمعت کنیم ولی گفتم صورت خوشی نداره..
بهروز تازه فهمیده بود که جناب مورچه از او دلخور شده. روز زمین خم شد، گردن کج کرد و گفت: بیخیال بابا. این همه مدت تنها بودم. تازه فهمیدم سرم کلاه رفته.. گفتم حالا این چند صباح باقی مانده ازعمرم رو ...
- مگه قراره بمیری؟
- خوب آره دیگه، همه یه روزی میمیرن. ۳۰سال از عمر گرانبها گذشت اخوی فکر کردی با این سندرم سرطان
- سونامی
- چی؟
- سونامی دیگه، سونامی سرطان نه سندروم
- ها.....خوب سونامی ......ملت ازفرداشون خبر ندارن
- ما رو باش .....امید مون رو به کی بستیم .....
- مگه چی شده؟
مورچه سرش را بالا گرفت. البته غب غب که نداشت تا باد به آن بیندازد ولی معلوم بود که به خودش افتخار دارد میکند و با همین افتخار، البته کروات 👔هم نداشت تا کمی جا به جایش کند ولی معلوم بود آماده برگزاری یک مصاحبه است گفت: حس تکلیف و وظیفه خواب را ازچشمانم ربوده
بهروز وسط حرفش پرید، خنده ای کرد و گفت: حالا چرا کتابی بلغور مینمایید مثل آدم حرف بزن بابا
مورچه اما همچنان سرخوش و مغرور گفت: خلاصه ما میخواهیم کاندیدا شویم....😎
🇮🇷ادامه در قسمت بعد ...
#ما_صورتیها
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "ما صورتی ها"
📌قسمت دوم:
- میخوای مبصر کلاس بشی؟
- میخوام "دان بان" بشم رفیق...
و ادامه داد: اسپانسر جشن دانشجویی 🎂ما کی بود؟
- من خاک تو سر ساده لوح. چه مضراتی که به خانواده وارد نکردم!؟ به پشه بند بابام که فکر میکنم اعماق قلبم کهیر میزنه. بیچاره چه .....
- به هرحال میخوام تو مشاور رسانه ایم بشی
بهروز پلقی زد زیر خنده و گفت: ممنون عزیزم صرف شد. همون یه دفعه که بهت کمک کردم واسه از الانمون تا حضرت آدم کافیه! بعدشم مشاور میخوای چیکار؟ تو که تو حرف زدن رقیب نداری....مورچه ها هم میگن ولش کن دیگه اگه خوب نبود که تائید صلاحیتش نمیکردن ...درنتیجه ....بادا بادا مبارک بادا ایشالله ...
بهروز مشغول دف زدن وخوشحالی کردن، البته روی دف خیالی اش بود که چشمش به هندزفریش افتاد احساس کرد هندزفری هرلحظه به اونزدیک تر میشود. دف زدنش راتعطیل کرد نگاهی به چراغ بالای سرش انداخت و گفت: زلزله میاد یا من سرگیجه گرفتم؟ چرا این راه میره؟
مورچه که تعجب کرده بود رد نگاه بهروز را زد و دید آنچه راکه باعث تعجب بهروز شده بود. بعد هم رو به بهروز کرد و گفت: تعجب نکن این مورچه، محافظمه، حتما کار مهمی داره
- بابا مورچه چیه که کله پاچش باشه. چه اداها! اصلا این به کجا وصله؟ با کی در ارتباطه؟ نگاش کن توروخدا بیخودی یه تیکه سیمو میکشه دنبال خودش که بگه ما بادیگاردیم.....
مورچه بادیگارد که خیلی درشتتر، رنگش بورتر و روغنی تر به نظر میرسید خود را به مورچه رساند چیزی را درگوشی به او گفت و کنار رفت.
مورچه سری تکان داد و گفت: ای برچشم شور لعنت. دو نفر همین الان ثبت نام کردن، چی کار کنم؟
- مهم نیست عزیزم، اصلا نگران نباش. کافیه اعتماد به نفس داشته باشی. در ضمن باید یه نماد یه رنگ و یه شعار مثبت داشته باشی فهمیدی؟
- نماد و شعار رو خودت انتخاب کن ولی رنگ فقط صورتی
- صورتی؟
بهروز نیم نگاه طعنه انگیزی به مورچه کرد وگفت:
- کلک میخوای رای دخترا رو جمع کنی؟
مورچه صدایش را برای بهروز بلندکرد و گفت:
- هی ....دخترااااا چیه؟
و بعد صدایش را و سرش را پایین انداخت و گفت: دخترخاله م
- اصن ول کن این حواشی رو، من مرد عملم، قراره مردم رو از زیر بار تحمل مشکلات نجات بدم تو دو ساعت در مورد رنگ حرف میزنی؟
- خوب خوب، ببین جنگ اول به از صلح آخر، تو دان بان بشی چی بهت میرسه؟
با این حرف بهروز،مورچه 🐜شدیدا به فکر فرو رفت. بهروز هم سری تکان داد وگفت: زکی، به خودت هیچی نمیماسه پس من که لابد ول معطلم..
- ببین بچه سوسول، من اومدم تا نذارم دونه های گندمی رو که کارگرای ما به زحمت و با مشقت تو انبار ذخیره میکنن توسط مورچه های گنده بک و مورچه های روغنی همسایه چپاول بشه من او...
- وایسا وایسا.. مورچه های همسایه؟ یعنی خونه رعنا خانم؟
🇮🇷ادامه در قسمت بعد ...
#ما_صورتیها
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
📌قسمت دوم:
- میخوای مبصر کلاس بشی؟
- میخوام "دان بان" بشم رفیق...
و ادامه داد: اسپانسر جشن دانشجویی 🎂ما کی بود؟
- من خاک تو سر ساده لوح. چه مضراتی که به خانواده وارد نکردم!؟ به پشه بند بابام که فکر میکنم اعماق قلبم کهیر میزنه. بیچاره چه .....
- به هرحال میخوام تو مشاور رسانه ایم بشی
بهروز پلقی زد زیر خنده و گفت: ممنون عزیزم صرف شد. همون یه دفعه که بهت کمک کردم واسه از الانمون تا حضرت آدم کافیه! بعدشم مشاور میخوای چیکار؟ تو که تو حرف زدن رقیب نداری....مورچه ها هم میگن ولش کن دیگه اگه خوب نبود که تائید صلاحیتش نمیکردن ...درنتیجه ....بادا بادا مبارک بادا ایشالله ...
بهروز مشغول دف زدن وخوشحالی کردن، البته روی دف خیالی اش بود که چشمش به هندزفریش افتاد احساس کرد هندزفری هرلحظه به اونزدیک تر میشود. دف زدنش راتعطیل کرد نگاهی به چراغ بالای سرش انداخت و گفت: زلزله میاد یا من سرگیجه گرفتم؟ چرا این راه میره؟
مورچه که تعجب کرده بود رد نگاه بهروز را زد و دید آنچه راکه باعث تعجب بهروز شده بود. بعد هم رو به بهروز کرد و گفت: تعجب نکن این مورچه، محافظمه، حتما کار مهمی داره
- بابا مورچه چیه که کله پاچش باشه. چه اداها! اصلا این به کجا وصله؟ با کی در ارتباطه؟ نگاش کن توروخدا بیخودی یه تیکه سیمو میکشه دنبال خودش که بگه ما بادیگاردیم.....
مورچه بادیگارد که خیلی درشتتر، رنگش بورتر و روغنی تر به نظر میرسید خود را به مورچه رساند چیزی را درگوشی به او گفت و کنار رفت.
مورچه سری تکان داد و گفت: ای برچشم شور لعنت. دو نفر همین الان ثبت نام کردن، چی کار کنم؟
- مهم نیست عزیزم، اصلا نگران نباش. کافیه اعتماد به نفس داشته باشی. در ضمن باید یه نماد یه رنگ و یه شعار مثبت داشته باشی فهمیدی؟
- نماد و شعار رو خودت انتخاب کن ولی رنگ فقط صورتی
- صورتی؟
بهروز نیم نگاه طعنه انگیزی به مورچه کرد وگفت:
- کلک میخوای رای دخترا رو جمع کنی؟
مورچه صدایش را برای بهروز بلندکرد و گفت:
- هی ....دخترااااا چیه؟
و بعد صدایش را و سرش را پایین انداخت و گفت: دخترخاله م
- اصن ول کن این حواشی رو، من مرد عملم، قراره مردم رو از زیر بار تحمل مشکلات نجات بدم تو دو ساعت در مورد رنگ حرف میزنی؟
- خوب خوب، ببین جنگ اول به از صلح آخر، تو دان بان بشی چی بهت میرسه؟
با این حرف بهروز،مورچه 🐜شدیدا به فکر فرو رفت. بهروز هم سری تکان داد وگفت: زکی، به خودت هیچی نمیماسه پس من که لابد ول معطلم..
- ببین بچه سوسول، من اومدم تا نذارم دونه های گندمی رو که کارگرای ما به زحمت و با مشقت تو انبار ذخیره میکنن توسط مورچه های گنده بک و مورچه های روغنی همسایه چپاول بشه من او...
- وایسا وایسا.. مورچه های همسایه؟ یعنی خونه رعنا خانم؟
🇮🇷ادامه در قسمت بعد ...
#ما_صورتیها
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "ما صورتی ها"
♦️قسمت سوم:
- ببین بچه سوسول، من اومدم تا نذارم دونه های گندمی رو که کارگرای ما به زحمت و با مشقت تو انبار ذخیره میکنن توسط مورچه های گنده بک و مورچه های روغنی همسایه چپاول بشه من او...
- وایسا وایسا.. مورچه های همسایه؟ یعنی خونه رعنا خانم؟
-نه بابا ....۳۹ تا خونه اون ورترن .....
-ها ....چه بدبختن که از شما میدزدن....شما ها که همش آشغالا و برنجای خشک شده رو فرشای ما روجمع میکنین
مورچه که حسابی داشت قرمز وسیاه میشد گفت: خبه حالا ...تو هم خوب بلدی تو زمین حریف بازی کنی.....تقصیر تونیست،تقصیر منه که یه آدم رنج نکشیده واز جنس غیر مورچه رومشاور کردم....
- خیله خوب، شما خوب، از جنس مردم...
برو به فکر سخنرانی فردات باش. اقتصادیه. برنامه ت چیه؟
مورچه به فکر فرو رفت و گفت: چی باید بگم؟
- زکی یعنی تو هیچ برنامه ای نداری؟ برنامه رقبات روداری؟ بهروز این را گفت و رفت جایی که باید می رفت.
عجیب بود بهروز صبح روز بعد،حتی زودتر از وقتی که زن نداشت کلیدش راتوی درچرخاند و به آرامی وبا احتیاط وارد حیاط شدباورتان نمیشود اگر بفهمید کف حیاط حاله ی صورتی بود هاله ی نور نه.هاله ی صورتی.
بهروز نمیدانست چطور باید خودش را از وسط این همه مورچه نجات بدهد
کفش بعد هم جورابش را در آورد، قصد داشت وزنش را روی انگشت شستش بیندازد و رد شود که صدایی مهیب بلند شد.
- هی بی شعور نمیبینی زن و بچه مردم دارن رد میشن؟
و صدای متفاوت از جای دیگری میگفت: نفوذی دشمنه میخوان هوادارای دکتر رو نابود کنن
والبته باز هم صدای یک پیره زن که مشغول دعا کردن بود: ایشالله همه تا برن زیر تریلی هیژده چرخ، نگا کن تو ره خدا چش دیدن دو تا جوون رم تو خیابون ندرن مگی ارث ننه شاعه
دختر ها مشغول جیغ زدن بودند که صدای مورچه کاندیدا بلند شد: نترسید دوستان، ایشون مشاور بنده هستند.
و بعد بادست اشاره کرد که بهروز از روی دیواره باغچه رد شود تا نظم همایش به هم نخورد.
بهروز خودش راکنار مورچه رساند و روی زانوهایش نشست و گفت: خودمونیم اینا همشون دخترن؟
مورچه جواب داد: عزیزم اگه دخترا طرفدارت شدن یعنی کل جامعه تو دستته.
بهروز اخمی کرد وگفت: مزخرف نگو
مورچه خنده ی مرموزانه ای کرد وگفت:کدوم پدر ومادریه که بتونه در مقابل نگاه مظلومانه دخترش مقاومت کنه .تازه ببین چه هیاهویی راه انداختن .ما به این هیاهو احتیاج داریم..
مورچه به جمعیت خیره شد شور و حرارت موج میزد. صدای زیر و قوی دخترانه جمعیت غالب بود گرچه به رسم تمام صداهای جمعیتی خش دار هم به نظر میرسید.
هر ور نگاه میکردیم جز سیاهی نداشتیم*** تو اومدی عزیزم دنیا رو رنگی کردی
شعار مورچه های طرفدار همین بود. این شعار را تکرار میکردند و بعد خودشان ذوق میکردند و بعد هم خودشان، خودشان را تشویق میکردند. مدام پرچم های کوچک صورتی شان، که تازه بعضی هایشان گلدوزی هم شده بودند را تکان میدادند
بهروز از مورچه پرسید: اینا چیه رو بعضی پرچما؟
-دو تا حرف م
بهروز نیشخندی زد وگفت:
- اول اسم تو واول اسم خودشون؟مورچه، مورچه
- بهروز جان من هر لحظه به تو امید وارتر میشم. کوری نمیبینی بعضیشون مَرد ن؟
- چه توقع هایی داری؟چطوری تشخیص بدم زن و مردتون رو! نکنه شما هم سند ۲۰۳۰ رو امضا کردین
مورچه لبش را گاز گرفت وسرش را پائین انداخت. استغفراللهی گفت و ادامه داد: اون دو تا حرف علائم اختصاری من مقاومم بود. حالا هم برو بذار حرفامو با مردم تموم کنم.
- حالا نه اینکه اینام خیلی منتظرن تو حرف بزنی؟ تا فردا صبح هم که هیچی نگی هی دست وجیع وهورا.....
مورچه لبخندی زد وروبه جمعییت گفت: من اگر دان بان بشم دانه های گندم رو از همین آقا بهروز میگیرم. چرا وقتی همسایه بغلی گندم داره بریم از همسایه ۴۱ بگیریم؟ هزینه تمام شده ش خیلی کم تر میشه بعدشم خودمون تو همین باغچه حیاط گندم ها رو میکاریم و برداشت میکنیم ما باید خود کفا بشیم. حتی درب خزانه ها را از پوست گندم هایی استفاده میکنیم که خودمون کاشتیم حتی روغن جوانه گندم هم میتوانیم برای صنایع دارویی خودمان از گندم خودمان با نیروی کار خودمان تهیه کنیم.
مورچه دید جمعیت انرژی شان افتاده وبا این حرف ها زیاد حال نمیکنند مکثی کرد صدایش راصاف کرد وادامه داد:
ما باید به قطب روغن گیری جوانه گندم تبدیل شویم تا خانم های خودمان بتوانند برای شادابی پوست شان از این روغن استفاده کنند. باور کنید معجزه میکنه ضمانت مرجوعی هم داره..
در این لحظه چنان صدای جیغی بلند شد که پرده های گوش بهروز به خارش در آمد..
ادامه دارد ...
#ما_صورتیها
#داستانک
پسرونه نورالهدی
@pesar_razaiivi
♦️قسمت سوم:
- ببین بچه سوسول، من اومدم تا نذارم دونه های گندمی رو که کارگرای ما به زحمت و با مشقت تو انبار ذخیره میکنن توسط مورچه های گنده بک و مورچه های روغنی همسایه چپاول بشه من او...
- وایسا وایسا.. مورچه های همسایه؟ یعنی خونه رعنا خانم؟
-نه بابا ....۳۹ تا خونه اون ورترن .....
-ها ....چه بدبختن که از شما میدزدن....شما ها که همش آشغالا و برنجای خشک شده رو فرشای ما روجمع میکنین
مورچه که حسابی داشت قرمز وسیاه میشد گفت: خبه حالا ...تو هم خوب بلدی تو زمین حریف بازی کنی.....تقصیر تونیست،تقصیر منه که یه آدم رنج نکشیده واز جنس غیر مورچه رومشاور کردم....
- خیله خوب، شما خوب، از جنس مردم...
برو به فکر سخنرانی فردات باش. اقتصادیه. برنامه ت چیه؟
مورچه به فکر فرو رفت و گفت: چی باید بگم؟
- زکی یعنی تو هیچ برنامه ای نداری؟ برنامه رقبات روداری؟ بهروز این را گفت و رفت جایی که باید می رفت.
عجیب بود بهروز صبح روز بعد،حتی زودتر از وقتی که زن نداشت کلیدش راتوی درچرخاند و به آرامی وبا احتیاط وارد حیاط شدباورتان نمیشود اگر بفهمید کف حیاط حاله ی صورتی بود هاله ی نور نه.هاله ی صورتی.
بهروز نمیدانست چطور باید خودش را از وسط این همه مورچه نجات بدهد
کفش بعد هم جورابش را در آورد، قصد داشت وزنش را روی انگشت شستش بیندازد و رد شود که صدایی مهیب بلند شد.
- هی بی شعور نمیبینی زن و بچه مردم دارن رد میشن؟
و صدای متفاوت از جای دیگری میگفت: نفوذی دشمنه میخوان هوادارای دکتر رو نابود کنن
والبته باز هم صدای یک پیره زن که مشغول دعا کردن بود: ایشالله همه تا برن زیر تریلی هیژده چرخ، نگا کن تو ره خدا چش دیدن دو تا جوون رم تو خیابون ندرن مگی ارث ننه شاعه
دختر ها مشغول جیغ زدن بودند که صدای مورچه کاندیدا بلند شد: نترسید دوستان، ایشون مشاور بنده هستند.
و بعد بادست اشاره کرد که بهروز از روی دیواره باغچه رد شود تا نظم همایش به هم نخورد.
بهروز خودش راکنار مورچه رساند و روی زانوهایش نشست و گفت: خودمونیم اینا همشون دخترن؟
مورچه جواب داد: عزیزم اگه دخترا طرفدارت شدن یعنی کل جامعه تو دستته.
بهروز اخمی کرد وگفت: مزخرف نگو
مورچه خنده ی مرموزانه ای کرد وگفت:کدوم پدر ومادریه که بتونه در مقابل نگاه مظلومانه دخترش مقاومت کنه .تازه ببین چه هیاهویی راه انداختن .ما به این هیاهو احتیاج داریم..
مورچه به جمعیت خیره شد شور و حرارت موج میزد. صدای زیر و قوی دخترانه جمعیت غالب بود گرچه به رسم تمام صداهای جمعیتی خش دار هم به نظر میرسید.
هر ور نگاه میکردیم جز سیاهی نداشتیم*** تو اومدی عزیزم دنیا رو رنگی کردی
شعار مورچه های طرفدار همین بود. این شعار را تکرار میکردند و بعد خودشان ذوق میکردند و بعد هم خودشان، خودشان را تشویق میکردند. مدام پرچم های کوچک صورتی شان، که تازه بعضی هایشان گلدوزی هم شده بودند را تکان میدادند
بهروز از مورچه پرسید: اینا چیه رو بعضی پرچما؟
-دو تا حرف م
بهروز نیشخندی زد وگفت:
- اول اسم تو واول اسم خودشون؟مورچه، مورچه
- بهروز جان من هر لحظه به تو امید وارتر میشم. کوری نمیبینی بعضیشون مَرد ن؟
- چه توقع هایی داری؟چطوری تشخیص بدم زن و مردتون رو! نکنه شما هم سند ۲۰۳۰ رو امضا کردین
مورچه لبش را گاز گرفت وسرش را پائین انداخت. استغفراللهی گفت و ادامه داد: اون دو تا حرف علائم اختصاری من مقاومم بود. حالا هم برو بذار حرفامو با مردم تموم کنم.
- حالا نه اینکه اینام خیلی منتظرن تو حرف بزنی؟ تا فردا صبح هم که هیچی نگی هی دست وجیع وهورا.....
مورچه لبخندی زد وروبه جمعییت گفت: من اگر دان بان بشم دانه های گندم رو از همین آقا بهروز میگیرم. چرا وقتی همسایه بغلی گندم داره بریم از همسایه ۴۱ بگیریم؟ هزینه تمام شده ش خیلی کم تر میشه بعدشم خودمون تو همین باغچه حیاط گندم ها رو میکاریم و برداشت میکنیم ما باید خود کفا بشیم. حتی درب خزانه ها را از پوست گندم هایی استفاده میکنیم که خودمون کاشتیم حتی روغن جوانه گندم هم میتوانیم برای صنایع دارویی خودمان از گندم خودمان با نیروی کار خودمان تهیه کنیم.
مورچه دید جمعیت انرژی شان افتاده وبا این حرف ها زیاد حال نمیکنند مکثی کرد صدایش راصاف کرد وادامه داد:
ما باید به قطب روغن گیری جوانه گندم تبدیل شویم تا خانم های خودمان بتوانند برای شادابی پوست شان از این روغن استفاده کنند. باور کنید معجزه میکنه ضمانت مرجوعی هم داره..
در این لحظه چنان صدای جیغی بلند شد که پرده های گوش بهروز به خارش در آمد..
ادامه دارد ...
#ما_صورتیها
#داستانک
پسرونه نورالهدی
@pesar_razaiivi
🐜داستان "ما صورتی ها"
♦️قسمت آخر
مورچه سخنرانی اش را با بیتی جانگداز وماندگار از مرحوم، مغفور، سعدی فقید به پایان برد.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد وجان شیرین خوش است
خواندن این اشعار، همه مورچه ها را احساس آلود کرد و حتی چه اشکها که بر زمین نریخت و حتی تر عده معدودی، گریه ها سر داده و ناله ها کردند. در گوشی بگویم، عده معدود، منظور، همان دختر خاله است. روزها گذشت و هی سخنرانی و هی جیغ و دست و هوراااااا...
آنقدر جیغ و دست و هورا کشیدند که در فضای مجازی شایعه شد، خاله شاهدونه، حمایتش را از جنبش صورتی اعلام نموده است. البته زیاد ذوق نکنید چون به سرعت تکذیب شد.
کاندیدا ها مدام یکدیگر را ضایع مینمودند. یک روز این کاندیدا لوله گشته، روز دیگر دیگری.
آخرین باری که شعار "دان بان" ترسو، نمیخوایم نمیخوایم، از طرف طرفداران جنبش صورتی سر داده شد، خود کاندیدای رقیب به ستاد انتخابات جناب مورچه آمده وبه روی ایشان آورده که در هنگام کودکی، از سوسک میترسیده. البته چون اکثر طرفداران جناب مورچه دختر بودند کاملا به او در این زمینه حق دادند و جناب مورچه از این باب دچار ریزش آرا نشد.
حالا برویم سراغ اصل مطلب، روز انتخابات فرا رسید و هر کس رفت به کاندیدای مطلوبش، رای داد.
همه منتظر بودند، ببینند، نتیجه رقابت بین این دو نفر به کجا خواهد انجامید! بهروز هم کنار لانه مورچه ها، سماق میمکید، که ناگهان متوجه حضور چند عدد هزار پا، اطراف لانه مورچه ها شد. دمپایی پلاستیکی آبیش را در آورده، ضربه ای نثارشان نمود، ولی مگر کشته میشدند! همچنان مشغول تلاش بود، که دید چند عدد مورچه هندزفری دار، جلوی کفش پریدند. بهروز گفت: شما کم داریناااا... میخواین خود کشی کنین چرا خودتون رو جلو دمپایی من میندازین؟!
- بهروز جان ممنون از کمکت ولی اینا چند روزه که گرفتار تور اطلاعاتی ما شدن، جنابعالی میخواستی همه زحماتمون رو به باد بدی، ما باید اینا رو زنده تحویل ملکه بدیم.
- خوب ببین ولش کن، من به اینا کار ندارم، نتیجه انتخابات چی شد؟
- فعلا معلوم نیست نویسنده به ماهم چیزی نگفته..! ولی از کنار لانه بیا کنار، چون قراره همه مورچه ها تو حیاط جمع بشن، برای جشن و پای کوبی و تشکر ملکه، از حضور حداکثری..
-حداکثری یعنی چند درصدی؟
-نو د ونه ونه دهم درصد حضور، اون یک دهم درصد هم که شرکت نکردن، علت عدم حضورشون در دست بررسیه. ببینیم دقیقا فازشون چیه اینا؟ و اینکه دقیقا کجایی .... ببخشید کجایند؟؟
مورچه های محافظ، طفلکی ها، تعدادشان، کم بود. تا می آمدند پاهای اولش راببندند، آخرش تکان میخورد و بالعکس...
ناگهان بهروز احساس کرد چیزی، نه ....ببخشید،چیزهایی ....از روی پایش راه میروند ...بععله مورچه ها بودند .... در چند لحظه کل حیاط را پر کردند، جمعیت موج میزد. بهروز شوکه شده بود، تا حالا این همه مورچه، یکجا ندیده بود .مدام هم به این فکر میکرد که اگر مامانم این صحنه را ببیند حتما جان به جان آفرین تسلیم می نماید...
- هی به چی فکر میکنی برو کنار دیگه (صدای جناب مورچه بود..)
بهروز پرسید قضیه هزارپاها چیه؟
- به خیر گذشت، نقشه داشتن همه مون رو شکار کنن... اما از دیدن این همه مورچه باهم وحشت کردن...
صدای جمعیت مورچه ها به گوش می رسید که دوباره خوشحال و سرمست شروع به کری خواندن های انتخاباتی کردند.
صورتی ها میخواندند: به امید یه هوای تازه تر.....بیا بیا شروع کن ....
طرفداران کاندیدای رقیب هم میسرودند: بموووون با من ....بمون ....نرو ....بمون قلبامونو بسازیم. میخوام باتوباشم..... میتونی بمونی.... میتونی بسازی .....
📌نویسنده: سیده فاطمه محمدزاده
#ما_صورتیها
پسرونه نورالهدی
@pesar_razavi
♦️قسمت آخر
مورچه سخنرانی اش را با بیتی جانگداز وماندگار از مرحوم، مغفور، سعدی فقید به پایان برد.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد وجان شیرین خوش است
خواندن این اشعار، همه مورچه ها را احساس آلود کرد و حتی چه اشکها که بر زمین نریخت و حتی تر عده معدودی، گریه ها سر داده و ناله ها کردند. در گوشی بگویم، عده معدود، منظور، همان دختر خاله است. روزها گذشت و هی سخنرانی و هی جیغ و دست و هوراااااا...
آنقدر جیغ و دست و هورا کشیدند که در فضای مجازی شایعه شد، خاله شاهدونه، حمایتش را از جنبش صورتی اعلام نموده است. البته زیاد ذوق نکنید چون به سرعت تکذیب شد.
کاندیدا ها مدام یکدیگر را ضایع مینمودند. یک روز این کاندیدا لوله گشته، روز دیگر دیگری.
آخرین باری که شعار "دان بان" ترسو، نمیخوایم نمیخوایم، از طرف طرفداران جنبش صورتی سر داده شد، خود کاندیدای رقیب به ستاد انتخابات جناب مورچه آمده وبه روی ایشان آورده که در هنگام کودکی، از سوسک میترسیده. البته چون اکثر طرفداران جناب مورچه دختر بودند کاملا به او در این زمینه حق دادند و جناب مورچه از این باب دچار ریزش آرا نشد.
حالا برویم سراغ اصل مطلب، روز انتخابات فرا رسید و هر کس رفت به کاندیدای مطلوبش، رای داد.
همه منتظر بودند، ببینند، نتیجه رقابت بین این دو نفر به کجا خواهد انجامید! بهروز هم کنار لانه مورچه ها، سماق میمکید، که ناگهان متوجه حضور چند عدد هزار پا، اطراف لانه مورچه ها شد. دمپایی پلاستیکی آبیش را در آورده، ضربه ای نثارشان نمود، ولی مگر کشته میشدند! همچنان مشغول تلاش بود، که دید چند عدد مورچه هندزفری دار، جلوی کفش پریدند. بهروز گفت: شما کم داریناااا... میخواین خود کشی کنین چرا خودتون رو جلو دمپایی من میندازین؟!
- بهروز جان ممنون از کمکت ولی اینا چند روزه که گرفتار تور اطلاعاتی ما شدن، جنابعالی میخواستی همه زحماتمون رو به باد بدی، ما باید اینا رو زنده تحویل ملکه بدیم.
- خوب ببین ولش کن، من به اینا کار ندارم، نتیجه انتخابات چی شد؟
- فعلا معلوم نیست نویسنده به ماهم چیزی نگفته..! ولی از کنار لانه بیا کنار، چون قراره همه مورچه ها تو حیاط جمع بشن، برای جشن و پای کوبی و تشکر ملکه، از حضور حداکثری..
-حداکثری یعنی چند درصدی؟
-نو د ونه ونه دهم درصد حضور، اون یک دهم درصد هم که شرکت نکردن، علت عدم حضورشون در دست بررسیه. ببینیم دقیقا فازشون چیه اینا؟ و اینکه دقیقا کجایی .... ببخشید کجایند؟؟
مورچه های محافظ، طفلکی ها، تعدادشان، کم بود. تا می آمدند پاهای اولش راببندند، آخرش تکان میخورد و بالعکس...
ناگهان بهروز احساس کرد چیزی، نه ....ببخشید،چیزهایی ....از روی پایش راه میروند ...بععله مورچه ها بودند .... در چند لحظه کل حیاط را پر کردند، جمعیت موج میزد. بهروز شوکه شده بود، تا حالا این همه مورچه، یکجا ندیده بود .مدام هم به این فکر میکرد که اگر مامانم این صحنه را ببیند حتما جان به جان آفرین تسلیم می نماید...
- هی به چی فکر میکنی برو کنار دیگه (صدای جناب مورچه بود..)
بهروز پرسید قضیه هزارپاها چیه؟
- به خیر گذشت، نقشه داشتن همه مون رو شکار کنن... اما از دیدن این همه مورچه باهم وحشت کردن...
صدای جمعیت مورچه ها به گوش می رسید که دوباره خوشحال و سرمست شروع به کری خواندن های انتخاباتی کردند.
صورتی ها میخواندند: به امید یه هوای تازه تر.....بیا بیا شروع کن ....
طرفداران کاندیدای رقیب هم میسرودند: بموووون با من ....بمون ....نرو ....بمون قلبامونو بسازیم. میخوام باتوباشم..... میتونی بمونی.... میتونی بسازی .....
📌نویسنده: سیده فاطمه محمدزاده
#ما_صورتیها
پسرونه نورالهدی
@pesar_razavi