✳️ غدیر بود. رفتیم پیشانی اباذر را ببوسیم و بگوییم: «برادر! عیدت مبارک» پیشانیش از آفتـاب ربذه سوخته بود!
به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت، نگاهمان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند!
خواستیم دستهای میثم را بگیریم و بگوییم: «سپاس خدای را که ما را از متمسّکین به ولایت امیرالمؤمنین قرار داد»، دستهایش را قطع کرده بودند!
گفتیم: «یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم» سیّدی! کسی از بنیهاشم. جسدهاشان درز لای دیوارها شده بود و چاهها از حضور پیکرهای بیسرشان پُر بود! زندانیِ دخمههای تاریک بودند و غُـلهای گران بر پا، در کنجِ زندانها نماز میخواندند.
فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهازِ شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جملهٔ کوتـاه «علی مولاست» نبود.
کار، اصلاً این قدرها ساده نبود. فصل اتمامِ نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود.
بیعت با «علی» مصافحهای ساده نبود. مصافحه با همه رنجهایی بود که برای ایستادن پشت سر این واژهٔ سه حرفی باید کشید.
#فاطمه_شهیدی
#غدیر
منبع: کانال تلگرامی آب و آتش
@pesar_razavi
پسرونه
به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت، نگاهمان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند!
خواستیم دستهای میثم را بگیریم و بگوییم: «سپاس خدای را که ما را از متمسّکین به ولایت امیرالمؤمنین قرار داد»، دستهایش را قطع کرده بودند!
گفتیم: «یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم» سیّدی! کسی از بنیهاشم. جسدهاشان درز لای دیوارها شده بود و چاهها از حضور پیکرهای بیسرشان پُر بود! زندانیِ دخمههای تاریک بودند و غُـلهای گران بر پا، در کنجِ زندانها نماز میخواندند.
فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهازِ شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جملهٔ کوتـاه «علی مولاست» نبود.
کار، اصلاً این قدرها ساده نبود. فصل اتمامِ نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود.
بیعت با «علی» مصافحهای ساده نبود. مصافحه با همه رنجهایی بود که برای ایستادن پشت سر این واژهٔ سه حرفی باید کشید.
#فاطمه_شهیدی
#غدیر
منبع: کانال تلگرامی آب و آتش
@pesar_razavi
پسرونه