#داستان_کوتاه
👈 بخوانید ...
🗒برویم حرم
وقتی حاج آقای سلیمانی با لباسهای سبز سپاهیاش رفت، کربلایی مصطفی داخل آشپزخانه آمد و به همسرش گفت:«حاجخانم، بریم حرم؟»
بیبی نگاهی به چشمهای آرام شوهرش انداخت و گفت:«این موقع؟!»
کربلایی زیر قابلمه آبگوشت را خاموش کرد و گفت:«خیلی دلم میخواد نماز ظهر حرم باشیم.»
بیبی گفت:«خودتون برید.»
کربلایی بدون اینکه برگردد و به او نگاه کند، گفت:«دوست دارم مثل جوونیا با هم بریم نماز.»
تا بیبی وضو بگیرد و چادر سر کند کربلایی جلوی تلویزیون کوچک قرمزی رفت که تصاویر جبهه را با برفک نشان میداد. صدای آهنگران هم گاهی از بین خشخش بلند میشد:«ای لشکر صاحبزمان، آماده باش. آماده باش...»
بیبی از اتاق بیرون آمد، به کربلایی گفت:«حسین کی از مرخصی میاد؟»
کربلایی بدون اینکه برگردد، گفت: «تازه عملیات شروع شده.»
هر دو از خانه خارج شدند. در بین راه صدای مؤذن از بلندگوها پخش میشد. به حرم که رسیدند کربلایی به طرف صف مردها رفت و گفت:«بعد نماز بریم زیارت.» بیبی رفت طرف صف زنها.
هنوز امام جماعت الله اکبر نگفته بود که صدای هقهق گریه کربلایی بلند شد. نشست و سرش را روی مهر گذاشت و گریه کرد. جوانی که لباس خاکی پوشیده بود، گفت:«پدر جان، خوبی؟»
کربلایی بعد از نماز به طرف همانجایی رفت که همیشه با بیبی قرار میگذاشتند. بیبی هم آمده بود، هر دو چند لحظه به چشمهای هم نگاه کردند و به طرف پنجره فولاد رفتند. کربلایی گفت: «همینجا وایسیم.» بیبی ایستاد. هیچ حرفی نمیزد.کربلایی گفت:« بهترین چیزی که از آقا خواستی چی بود؟»
بیبی سرش را پایین انداخت و گفت:«خودت میدونی.»
کربلایی گفت:«میخوام بگی.»
بیبی گفت:«حسین وقتی مریض بود، از آقا خواستم شفاش بده.» بغض گلوی بیبی را بهشدت فشار میداد.
کربلایی گفت: «دیگه چی؟»
بیبی به پنجره فولاد نگاه کرد و گفت:«بشه غلام خودش.»
کربلایی زد زیر گریه. بیبی چادرش را روی صورتش کشید و اشکش را پاک کرد، کربلایی زمزمه او را میشنید که میگفت: «راضیام به رضاش.»
پایان
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
👈 بخوانید ...
🗒برویم حرم
وقتی حاج آقای سلیمانی با لباسهای سبز سپاهیاش رفت، کربلایی مصطفی داخل آشپزخانه آمد و به همسرش گفت:«حاجخانم، بریم حرم؟»
بیبی نگاهی به چشمهای آرام شوهرش انداخت و گفت:«این موقع؟!»
کربلایی زیر قابلمه آبگوشت را خاموش کرد و گفت:«خیلی دلم میخواد نماز ظهر حرم باشیم.»
بیبی گفت:«خودتون برید.»
کربلایی بدون اینکه برگردد و به او نگاه کند، گفت:«دوست دارم مثل جوونیا با هم بریم نماز.»
تا بیبی وضو بگیرد و چادر سر کند کربلایی جلوی تلویزیون کوچک قرمزی رفت که تصاویر جبهه را با برفک نشان میداد. صدای آهنگران هم گاهی از بین خشخش بلند میشد:«ای لشکر صاحبزمان، آماده باش. آماده باش...»
بیبی از اتاق بیرون آمد، به کربلایی گفت:«حسین کی از مرخصی میاد؟»
کربلایی بدون اینکه برگردد، گفت: «تازه عملیات شروع شده.»
هر دو از خانه خارج شدند. در بین راه صدای مؤذن از بلندگوها پخش میشد. به حرم که رسیدند کربلایی به طرف صف مردها رفت و گفت:«بعد نماز بریم زیارت.» بیبی رفت طرف صف زنها.
هنوز امام جماعت الله اکبر نگفته بود که صدای هقهق گریه کربلایی بلند شد. نشست و سرش را روی مهر گذاشت و گریه کرد. جوانی که لباس خاکی پوشیده بود، گفت:«پدر جان، خوبی؟»
کربلایی بعد از نماز به طرف همانجایی رفت که همیشه با بیبی قرار میگذاشتند. بیبی هم آمده بود، هر دو چند لحظه به چشمهای هم نگاه کردند و به طرف پنجره فولاد رفتند. کربلایی گفت: «همینجا وایسیم.» بیبی ایستاد. هیچ حرفی نمیزد.کربلایی گفت:« بهترین چیزی که از آقا خواستی چی بود؟»
بیبی سرش را پایین انداخت و گفت:«خودت میدونی.»
کربلایی گفت:«میخوام بگی.»
بیبی گفت:«حسین وقتی مریض بود، از آقا خواستم شفاش بده.» بغض گلوی بیبی را بهشدت فشار میداد.
کربلایی گفت: «دیگه چی؟»
بیبی به پنجره فولاد نگاه کرد و گفت:«بشه غلام خودش.»
کربلایی زد زیر گریه. بیبی چادرش را روی صورتش کشید و اشکش را پاک کرد، کربلایی زمزمه او را میشنید که میگفت: «راضیام به رضاش.»
پایان
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
نفس های مادرانه
درآشپزخانه بودم .داشتم ظرف ها رامیشستم،شیرآب راکه بستم متوجه صدای گریه پسر کوچکم شدم. انگار صدای گریه اش درصدای تلق و تلوق ظرف ها گم شده بود .سریع دستهای خیسم را با پایین لباسم خشک کردم،خشک خشک که نشد ولی حداقل مثل اول آب از سر انگشتان دستم چکه نمیکرد. فکر کردم گرسنه است وشیرمیخواهدکنارش دراز کشیدم تاشیرش رابدهم، چشم به هم زدنی ساکت شدو چشمهایش رابست، واقعا اوخوابیده بود و من هم متعجب نگاهش میکردم.
بعداهم چندبار دیگراین کار راتکرارکرد.حتی وقتی خوابش نمیبرد صورتم رابه صورتش نزدیک میکردم و نفس میکشیدم سریع خوابش میبرد .
خوشحال بودم ازاینکه درکنارمن آرام میشد .چه حس خوبیست مادربودن واینکه بدانی نفست کسی را این قدر آرام میکند،نمیدانم بچه ها هرچقدر بزرگترمیشوند شامه شان ضعیف ترمیشود یا بوی مادرها کم میشود فقط میدانم دیگرمثل قدیم ها،مثل بچگی هایشان،نبودنمان بیتابشان نمیکند .بعضی شب ها چشم هایم رامیبندم،لباسش رابغل میکنم وآرام نفس میکشم تاخوابم ببرد .حالامن به بوی اواحتیاج داشتم تابی قراری هایم را تسکین دهم .گرچه پیراهنی راکه مدت هاست کسی ان رانپوشیده دیگربوی صاحبش رانمیدهد امامن به خوبی بوی پسرم درخاطرم هست.
جواد به من قول داده است آخر هفته به دیدنم بیاید خداکند این بار مثل هفته قبل وقبل تر و قبل ترهایش کار مهمی برایش پیش نیاید که نیاید.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
درآشپزخانه بودم .داشتم ظرف ها رامیشستم،شیرآب راکه بستم متوجه صدای گریه پسر کوچکم شدم. انگار صدای گریه اش درصدای تلق و تلوق ظرف ها گم شده بود .سریع دستهای خیسم را با پایین لباسم خشک کردم،خشک خشک که نشد ولی حداقل مثل اول آب از سر انگشتان دستم چکه نمیکرد. فکر کردم گرسنه است وشیرمیخواهدکنارش دراز کشیدم تاشیرش رابدهم، چشم به هم زدنی ساکت شدو چشمهایش رابست، واقعا اوخوابیده بود و من هم متعجب نگاهش میکردم.
بعداهم چندبار دیگراین کار راتکرارکرد.حتی وقتی خوابش نمیبرد صورتم رابه صورتش نزدیک میکردم و نفس میکشیدم سریع خوابش میبرد .
خوشحال بودم ازاینکه درکنارمن آرام میشد .چه حس خوبیست مادربودن واینکه بدانی نفست کسی را این قدر آرام میکند،نمیدانم بچه ها هرچقدر بزرگترمیشوند شامه شان ضعیف ترمیشود یا بوی مادرها کم میشود فقط میدانم دیگرمثل قدیم ها،مثل بچگی هایشان،نبودنمان بیتابشان نمیکند .بعضی شب ها چشم هایم رامیبندم،لباسش رابغل میکنم وآرام نفس میکشم تاخوابم ببرد .حالامن به بوی اواحتیاج داشتم تابی قراری هایم را تسکین دهم .گرچه پیراهنی راکه مدت هاست کسی ان رانپوشیده دیگربوی صاحبش رانمیدهد امامن به خوبی بوی پسرم درخاطرم هست.
جواد به من قول داده است آخر هفته به دیدنم بیاید خداکند این بار مثل هفته قبل وقبل تر و قبل ترهایش کار مهمی برایش پیش نیاید که نیاید.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🌹آخرین نگاه عاشقانه زهرا ...
میداندامروز روز آخر است.چه حس غریبی دارد امروز این خانه. گویی میداند خبری در راه است.
فاطمه به دیوارهای خانه نگاهی میکند دلش برای هیچ چیز این دنیاتنگ نخواهد شد اما چرا،دلش برای حسن و حسین و زینبش تنگ میشود دلش برای اذان بلال تنگ میشود و از همه بیشتر دلش برای علی تنگ میشود. چقدرخوب که آنجامحسنش را میبیند و لازم نیست باردلتنگی او را هم به دوش بکشد. بانوی خانه چقدر کار دارد کاش لحظه ها قدم هایشان را آهسته تر برمیداشتند شاید بتواند علی اش را سیر ببیند. ثانیه ها بایستید.
🌷فاطمه هنوز موهای زینبش راشانه نزده هنوزحسن و حسینش راحمام نکرده است . فاطمه میخواهد از رخت خواب برخیزد میخواهد همه جا رامرتب کند باید هر چیزی راسر جای خودش بگذارد.
😒وقتی هیچ چیز سرجایش نباشد انوقت قاعده هاگم میشوند وبعضی خودرابه ندانستن میزنند و دزد میشوند. میخواهند سر جایی بنشینند که قاعده اش رانمیدانند. نمیدانند حکومت ردایی است که خداوند برای قامت علی دوخته است و برتن انها زار میزند از قدیم تا همیشه تاریخ زارمیزند.
علی درحال رفتن به مسجداست فاطمه عاشقانه تر از همیشه نگاهش میکند نگاه علی و فاطمه به هم گره میخورد چقدرنگاه علی نگران است و نگاه فاطمه دلتنگ.
علی قدم هایش راسنگین برمیداشت چشم هایش رابه زمین دوخت تا درب سوخته وشکسته رانبیند اماچشمش به خاکسترهای پخش شده روی زمین افتاد.
چقدربعضی ها شبیه آتش زیرخاکسترند اصلا خودشان آتش زیرخاکسترند که اگرنبودند آتش نمیشدند وجان جان علی رانمیگرفتند.نگاه فاطمه هم به زمین افتاد .چرازمین خیس است نکند آسمان به حال زمین زار میزند؟ هیس مبادا صدای گریه اش را کسی بشنود.امانه!بارانی درکارنبود این عرق شرم زمین بود.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
میداندامروز روز آخر است.چه حس غریبی دارد امروز این خانه. گویی میداند خبری در راه است.
فاطمه به دیوارهای خانه نگاهی میکند دلش برای هیچ چیز این دنیاتنگ نخواهد شد اما چرا،دلش برای حسن و حسین و زینبش تنگ میشود دلش برای اذان بلال تنگ میشود و از همه بیشتر دلش برای علی تنگ میشود. چقدرخوب که آنجامحسنش را میبیند و لازم نیست باردلتنگی او را هم به دوش بکشد. بانوی خانه چقدر کار دارد کاش لحظه ها قدم هایشان را آهسته تر برمیداشتند شاید بتواند علی اش را سیر ببیند. ثانیه ها بایستید.
🌷فاطمه هنوز موهای زینبش راشانه نزده هنوزحسن و حسینش راحمام نکرده است . فاطمه میخواهد از رخت خواب برخیزد میخواهد همه جا رامرتب کند باید هر چیزی راسر جای خودش بگذارد.
😒وقتی هیچ چیز سرجایش نباشد انوقت قاعده هاگم میشوند وبعضی خودرابه ندانستن میزنند و دزد میشوند. میخواهند سر جایی بنشینند که قاعده اش رانمیدانند. نمیدانند حکومت ردایی است که خداوند برای قامت علی دوخته است و برتن انها زار میزند از قدیم تا همیشه تاریخ زارمیزند.
علی درحال رفتن به مسجداست فاطمه عاشقانه تر از همیشه نگاهش میکند نگاه علی و فاطمه به هم گره میخورد چقدرنگاه علی نگران است و نگاه فاطمه دلتنگ.
علی قدم هایش راسنگین برمیداشت چشم هایش رابه زمین دوخت تا درب سوخته وشکسته رانبیند اماچشمش به خاکسترهای پخش شده روی زمین افتاد.
چقدربعضی ها شبیه آتش زیرخاکسترند اصلا خودشان آتش زیرخاکسترند که اگرنبودند آتش نمیشدند وجان جان علی رانمیگرفتند.نگاه فاطمه هم به زمین افتاد .چرازمین خیس است نکند آسمان به حال زمین زار میزند؟ هیس مبادا صدای گریه اش را کسی بشنود.امانه!بارانی درکارنبود این عرق شرم زمین بود.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
Forwarded from 🌸 دخترونه حرم امام رضا علیهالسلام🌸
🔷🔹حرف اول الفبا
همه مرا میشناسند. ماهی🐟فروشها، سبزیفروشها و دوره گردهای سر بازار، همه میدانند توی گلوی من چند وجب خاک رفته است. میدانند هر بار که سرفههای شیمیایی از دهانم بیرون میآید شیشهی پنجرهی خانهها چند ریشتر میلرزد. خستهام😓. از نفس افتادهام. اما هنوز زندگی🌹 میکنم. تا خدا بخواهد سر پا باشم، میایستم و هیچ صندلیِ تعارف شدهای را برای نشستن انتخاب نمیکنم. از این صندلیها زیاد تعارف میکردند. دار و دستهی صدّام را میگویم. مدام صندلی و برانکارد میآوردند تا مجبورم کنند بنشینم، اما من روی جفت پاهایم ایستاده بودم و خیال نشستن نداشتم. الان هم ندارم.
الان هم که خاک و غبار توی سینهام❤️ نشسته و دردهایم را چند برابر کرده، هنوز سرپا ماندهام. اصلا" برای همین صدایم میکردند الفدزفول. خودشان را تکه پاره کردند تا مثل "دال" خم شوم و سر تعظیم فرود بیاورم، اما من حرف اول الفبا بودم، حرف اول ایستادگی✨، حرف اول آزادی. حرف اول که هیچ وقت دست از ایستادن برنمیدارد.
شبانه🌙 خمپاره میزدند، تانک میآوردند، تکتک خیابانهایم را میخوردند و جلو میرفتند، اما نمیگذاشتم خوشحالیشان به صبح🌤 برسد. استخوانهایم را خرد میکردند و استخوانهایشان را خرد میکردم. استخوانهای من به صبح نرسیده جوش میخورد و استخوانهای آنها روی دست جنازهشان میماند.
جنگ خیلی کثیف😖 است. آدم را مجبور به کارهایی میکند که خودش دوست ندارد. گاهی وقتها چشمم به بعضی از این جوانهای عراقی میافتاد که نفس نفس میزدند و چشمهایشان را میبستند و تمام میشدند. لحظهی تمام شدنشان شبیه دشمن نبودند. شبیه مردمی بودند که نفهمیدهاند اشتباهشان را. شبیه پسر بچههایی🚶 بودند که بازی صدام را زیادی جدی گرفته بودند. اما جنگ بیرحم😰 است. وقتی میآیند قلم پایت را خرد کنند، مجبوری پرتشان کنی آن طرف. وگرنه ما همه همسایههای همین آب و خاک بودیم. حق همسایگی نبود که خون همدیگر را بریزیم توی باغچه. ولی با همسایهای که حرمت همسایگی سرش نمیشود چه باید کرد؟🤔
با همسایهای که تفنگ دستش میگیرد و بچههایت را قتل عام میکند چه باید کرد؟ با همسایهای که چشم طمع به خانهات دوخته نمیشود از سر مهربانی تا کرد. اگر دستدرازی کند مجبوری دستهایش را قلم کنی. اگر قلب❣️بچهات را نشانه برود، مجبوری قلبش را نشانه بروی.
همسایهی من همین بلا را سرم آورده بود. قلب مردمم را، صورت بچههایم را نشانه رفته بود. خیابانهایم را به خاک و خون کشیده بود. چه شبها🌜 که پا به پای مادرها و عروسکِ خونی بچههایشان جلوی دِز* گریه کردم. چه قدر با غم تیهوها* سر قلهی شاداب، غصه خوردم. چقدر با فریاد بچههایم بین خرابهها، با قل قلِ چشمهها، جوشیدم و کسی صدای جوشیدنم را نشنید.
حالا بعد از این همه سال، مردم میآیند و از بخیهها و چین و چروکهایم عکس📸 میگیرند.
میآیند مرا به نوه و نتیجههایشان نشان میدهند و میگویند این چهرهی یک شهر جنگ زده است. چهرهی کسی که یک تنه ایستاد جلوی گلولهی دشمن. یک تنهای که هزار هزار✨ تن داشت. راست هم میگویند. من که بی آن همه فرزند، مادر نمیشدم. هنوز با دهانهای خونی زیر پوستم نفس میکشند. هنوز باد که میپیچد به مزار، صدای خندههایشان حالم را خوب میکند. شبها🌛 مینشینند و از خاطرههای آبی و خاکستریشان میگویند. مینشینند و من، ایستاده به حرفهایشان گوش میدهم. به درد و دلهایشان💞 که بوی انتظار میدهد. آنها هم پا به پای مردم منتظرِ آمدنِ او💫 هستند. منتظر آمدن مردی که بلد است پرچم صلح را توی همهی بندرهای جهان بالا ببرد. من هنوز هم ایستادهام تا روزی که آن مرد پیشانیام را ببوسد و بگوید:
-خوب ایستادی دزفول جان! خدا رحمتت کند!💐💐
*دز: نام رودخانهای در دزفول
* تیهو: نام نوعی کبک محلی
✍️سیده نرگس میرفیضی
#دزفول
#داستان
کانال دخترونه نورالهدی
همه مرا میشناسند. ماهی🐟فروشها، سبزیفروشها و دوره گردهای سر بازار، همه میدانند توی گلوی من چند وجب خاک رفته است. میدانند هر بار که سرفههای شیمیایی از دهانم بیرون میآید شیشهی پنجرهی خانهها چند ریشتر میلرزد. خستهام😓. از نفس افتادهام. اما هنوز زندگی🌹 میکنم. تا خدا بخواهد سر پا باشم، میایستم و هیچ صندلیِ تعارف شدهای را برای نشستن انتخاب نمیکنم. از این صندلیها زیاد تعارف میکردند. دار و دستهی صدّام را میگویم. مدام صندلی و برانکارد میآوردند تا مجبورم کنند بنشینم، اما من روی جفت پاهایم ایستاده بودم و خیال نشستن نداشتم. الان هم ندارم.
الان هم که خاک و غبار توی سینهام❤️ نشسته و دردهایم را چند برابر کرده، هنوز سرپا ماندهام. اصلا" برای همین صدایم میکردند الفدزفول. خودشان را تکه پاره کردند تا مثل "دال" خم شوم و سر تعظیم فرود بیاورم، اما من حرف اول الفبا بودم، حرف اول ایستادگی✨، حرف اول آزادی. حرف اول که هیچ وقت دست از ایستادن برنمیدارد.
شبانه🌙 خمپاره میزدند، تانک میآوردند، تکتک خیابانهایم را میخوردند و جلو میرفتند، اما نمیگذاشتم خوشحالیشان به صبح🌤 برسد. استخوانهایم را خرد میکردند و استخوانهایشان را خرد میکردم. استخوانهای من به صبح نرسیده جوش میخورد و استخوانهای آنها روی دست جنازهشان میماند.
جنگ خیلی کثیف😖 است. آدم را مجبور به کارهایی میکند که خودش دوست ندارد. گاهی وقتها چشمم به بعضی از این جوانهای عراقی میافتاد که نفس نفس میزدند و چشمهایشان را میبستند و تمام میشدند. لحظهی تمام شدنشان شبیه دشمن نبودند. شبیه مردمی بودند که نفهمیدهاند اشتباهشان را. شبیه پسر بچههایی🚶 بودند که بازی صدام را زیادی جدی گرفته بودند. اما جنگ بیرحم😰 است. وقتی میآیند قلم پایت را خرد کنند، مجبوری پرتشان کنی آن طرف. وگرنه ما همه همسایههای همین آب و خاک بودیم. حق همسایگی نبود که خون همدیگر را بریزیم توی باغچه. ولی با همسایهای که حرمت همسایگی سرش نمیشود چه باید کرد؟🤔
با همسایهای که تفنگ دستش میگیرد و بچههایت را قتل عام میکند چه باید کرد؟ با همسایهای که چشم طمع به خانهات دوخته نمیشود از سر مهربانی تا کرد. اگر دستدرازی کند مجبوری دستهایش را قلم کنی. اگر قلب❣️بچهات را نشانه برود، مجبوری قلبش را نشانه بروی.
همسایهی من همین بلا را سرم آورده بود. قلب مردمم را، صورت بچههایم را نشانه رفته بود. خیابانهایم را به خاک و خون کشیده بود. چه شبها🌜 که پا به پای مادرها و عروسکِ خونی بچههایشان جلوی دِز* گریه کردم. چه قدر با غم تیهوها* سر قلهی شاداب، غصه خوردم. چقدر با فریاد بچههایم بین خرابهها، با قل قلِ چشمهها، جوشیدم و کسی صدای جوشیدنم را نشنید.
حالا بعد از این همه سال، مردم میآیند و از بخیهها و چین و چروکهایم عکس📸 میگیرند.
میآیند مرا به نوه و نتیجههایشان نشان میدهند و میگویند این چهرهی یک شهر جنگ زده است. چهرهی کسی که یک تنه ایستاد جلوی گلولهی دشمن. یک تنهای که هزار هزار✨ تن داشت. راست هم میگویند. من که بی آن همه فرزند، مادر نمیشدم. هنوز با دهانهای خونی زیر پوستم نفس میکشند. هنوز باد که میپیچد به مزار، صدای خندههایشان حالم را خوب میکند. شبها🌛 مینشینند و از خاطرههای آبی و خاکستریشان میگویند. مینشینند و من، ایستاده به حرفهایشان گوش میدهم. به درد و دلهایشان💞 که بوی انتظار میدهد. آنها هم پا به پای مردم منتظرِ آمدنِ او💫 هستند. منتظر آمدن مردی که بلد است پرچم صلح را توی همهی بندرهای جهان بالا ببرد. من هنوز هم ایستادهام تا روزی که آن مرد پیشانیام را ببوسد و بگوید:
-خوب ایستادی دزفول جان! خدا رحمتت کند!💐💐
*دز: نام رودخانهای در دزفول
* تیهو: نام نوعی کبک محلی
✍️سیده نرگس میرفیضی
#دزفول
#داستان
کانال دخترونه نورالهدی
تا دقایقی دیگر 📢📢
#داستان_شب📖🎧
📙 زندگینگاره : #ابن_مشغله
✍🏻 نویسنده : #نادر_ابراهیمی
🎙 با صدای : #بهروز_رضوی
@pesar_razavi
پسرونه
#داستان_شب📖🎧
📙 زندگینگاره : #ابن_مشغله
✍🏻 نویسنده : #نادر_ابراهیمی
🎙 با صدای : #بهروز_رضوی
@pesar_razavi
پسرونه
ابن مشغله @CafeKetab
نادر ابراهیمی
📙 زندگینگاره : #ابن_مشغله
✍🏻 نویسنده : #نادر_ابراهیمی
🎙 با صدای : #بهروز_رضوی
⏳ زمان : 1 ساعت و 50 دقیقه
🗜 حجم : 50 مگابایت
#داستان_شب📖🎧
@pesar_razavi
پسرونه
✍🏻 نویسنده : #نادر_ابراهیمی
🎙 با صدای : #بهروز_رضوی
⏳ زمان : 1 ساعت و 50 دقیقه
🗜 حجم : 50 مگابایت
#داستان_شب📖🎧
@pesar_razavi
پسرونه
#داستان
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺سفر به خانۀ خودم
براساس خاطرهای واقعی
از اتوبوس پیاده میشوم. عمامهام را روی سر میزان میکنم. نگاهی به آدرس توی دستم میاندازم و توی تاریکی خیابان به راه می افتم. حاج سلیمان بعد از بعد از نماز عصر آن قدر اصرار کرد که بی خیال همۀ هشدارهایی که در قم شنیده بودم شدم و دعوتش به شام را پذیرفتم. حالا اگر آن هشدارها درست باشند چه؟ اگر این خانواده چیزخورم بکنند چه؟ اگر بمیرم شهید مردهام؟ آخر من که میتوانستم بهانه بیاورم و دعوتش را قبول نکنم. کارد بخوری شکمِ دلّه که به همان آش زیپوی خادم مسجد قانع نیستی!
یکهو صدای گاز یک موتور از خیالات بیرونم میکشد. به پشت سرم نگاه میکنم. موتور با دو سرنشین دارد به این طرف میآید. یک روحانیِ تنهایِ شیعه، توی یکی از شبهای تار شهر سنینشین سراوان! چه احساسی باید داشته باشم؟ دامن عبایم را توی مشت جمع میکنم و آماده میشوم که اگر خبری شد پا به فرار بگذارم. موتور به من که میرسد سرعتش را کم میکند. صدای ضربان قلبم بلند میشود. موتور کنارم نگه می دارد. خودم را به فاطمۀ زهرا (س) میسپارم. یکیشان میگوید: «سلام آشیخ!» سلامی تحویلش میدهم و به راهم ادامه میدهم. بلند میپرسد: «مشکلی پیش آمده این وقت شب؟ کمکی لازم هست؟» می گویم: «نه!» و قدمهایم را بلندتر برمی دارم. یک دفعه به سرم خطور میکند که اگر به آنها بگویم مهمان حاج سلیمان هستم دست از سرم برمی دارند. حاجی کم کسی نیست توی سراوان. می گویم: «دارم میروم خانۀ حاج سلیمان!» یکیشان داد می زند: «ولی دارید اشتباه میروید! باید میرفتید توی آن کوچه. ازش رد شدید آشیخ!» میایستم. به آدرس توی دستم نگاه میکنم. راست میگوید. این بار توی صورت هر دوتایشان نگاه میکنم که زیر نور چراغ برق ایستادهاند. چقدر شبیه هماند. هیچ چیزی بدی توی نگاهشان نیست. یکیشان میگوید: «آشیخ شما توی این شهر غریب هستید. هر وقت کاری داشتید به ما بگویید. ما پسرهای برادر حاج سلیمان هستیم.» با تردید برایشان دست تکان میدهم و میروم توی کوچه.
حاج سلیمان با خوشحالی تعارفم میکند توی خانه. توی هال، همسرش به پیشواز میآید و حال و احوال میکند. تعجب میکنم. شنیده بودم مردهای سراوان اجازه نمیدهند زنهایشان با هیچ مهمان نامحرمی سلام و علیک کند. دعوتم میکنند بالای هال. می گویم: «برادرزادههایتان را دیدم.» حاج سلیمان همان طور که روبرویم مینشیند میگوید: «ها! دوقولوهای افسانه ای را می گویی؟» و میخندد. ادامه میدهد: «تازه به هم چسبیده هم هستند! هر جا بروند با هم میروند!» و باز میخندد.
خانم حاج سلیمان چای و شیرینی میآورد و میآید کنار حاجی مینشیند. تعجبم بیشتر میشود. یعنی اینقدر به من اعتماد دارند؟ سرم را پایین میاندازم و خودم را جمع و جور میکنم. خانم حاجی به حرف میآید. میگوید: «خدا به شما خیر بدهد! زندگیتان را توی قم ول کردهاید آمدهاید توی ولایت غربت به مردم درس دین بدهید! رحمت به آن شیری که خوردید!» بعد نگاه می کند به عکس جوانی روی دیوار و می گوید: «اگر حسین من هم زنده بود حالا حتما روحانی شده بود. دوست داشت درس دین بخواند.» نوشتۀ روی عکس را می خوانم: شهید یوسف بلوچ. میخواهم چیزی بگویم که صدای زنگ بلند میشود.
حاجی در را باز میکند. پیرمردی که از قبا و عمامهاش معلوم است مولوی است، همراه سه_چهار جوان وارد میشود. همهشان دورم را میگیرند و خوش و بش میکنند. حاجی میگوید: «مولوی را گفتم بیاید که تا صبح با هم مباحثه کنید!» جوانها می گویند: «مباحثه کدام است؟ آشیخ باید شب خوب بخوابد تا صبح با ما بیاید کوه!» مولوی همان طور که کنارم می نشنید میگوید: «ایشان هرجا برود باید همراه خودم برود. چون ممکن است برایش مزاحمت ایجاد بشود.» می گویم: «من تا الان هیچ مزاحمتی ندیدهام!» مولوی دستی به پایش که انگار درد میکند میکشد و میگوید: «درست است. اگر هم قرار است دست کسی به شما برسد باید اول از روی جنازۀ ما رد بشود! ولی برای احتیاط بهتر است که با هم برویم.» احساس میکنم توی خانۀ خودم نشستهام. حاجی، باباست و مولوی، آقاجانم. سفره را پهن میکنند. دلم برای دست پخت مادرم تنگ شده بود.
@pesar_razavi
پسرونه
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺سفر به خانۀ خودم
براساس خاطرهای واقعی
از اتوبوس پیاده میشوم. عمامهام را روی سر میزان میکنم. نگاهی به آدرس توی دستم میاندازم و توی تاریکی خیابان به راه می افتم. حاج سلیمان بعد از بعد از نماز عصر آن قدر اصرار کرد که بی خیال همۀ هشدارهایی که در قم شنیده بودم شدم و دعوتش به شام را پذیرفتم. حالا اگر آن هشدارها درست باشند چه؟ اگر این خانواده چیزخورم بکنند چه؟ اگر بمیرم شهید مردهام؟ آخر من که میتوانستم بهانه بیاورم و دعوتش را قبول نکنم. کارد بخوری شکمِ دلّه که به همان آش زیپوی خادم مسجد قانع نیستی!
یکهو صدای گاز یک موتور از خیالات بیرونم میکشد. به پشت سرم نگاه میکنم. موتور با دو سرنشین دارد به این طرف میآید. یک روحانیِ تنهایِ شیعه، توی یکی از شبهای تار شهر سنینشین سراوان! چه احساسی باید داشته باشم؟ دامن عبایم را توی مشت جمع میکنم و آماده میشوم که اگر خبری شد پا به فرار بگذارم. موتور به من که میرسد سرعتش را کم میکند. صدای ضربان قلبم بلند میشود. موتور کنارم نگه می دارد. خودم را به فاطمۀ زهرا (س) میسپارم. یکیشان میگوید: «سلام آشیخ!» سلامی تحویلش میدهم و به راهم ادامه میدهم. بلند میپرسد: «مشکلی پیش آمده این وقت شب؟ کمکی لازم هست؟» می گویم: «نه!» و قدمهایم را بلندتر برمی دارم. یک دفعه به سرم خطور میکند که اگر به آنها بگویم مهمان حاج سلیمان هستم دست از سرم برمی دارند. حاجی کم کسی نیست توی سراوان. می گویم: «دارم میروم خانۀ حاج سلیمان!» یکیشان داد می زند: «ولی دارید اشتباه میروید! باید میرفتید توی آن کوچه. ازش رد شدید آشیخ!» میایستم. به آدرس توی دستم نگاه میکنم. راست میگوید. این بار توی صورت هر دوتایشان نگاه میکنم که زیر نور چراغ برق ایستادهاند. چقدر شبیه هماند. هیچ چیزی بدی توی نگاهشان نیست. یکیشان میگوید: «آشیخ شما توی این شهر غریب هستید. هر وقت کاری داشتید به ما بگویید. ما پسرهای برادر حاج سلیمان هستیم.» با تردید برایشان دست تکان میدهم و میروم توی کوچه.
حاج سلیمان با خوشحالی تعارفم میکند توی خانه. توی هال، همسرش به پیشواز میآید و حال و احوال میکند. تعجب میکنم. شنیده بودم مردهای سراوان اجازه نمیدهند زنهایشان با هیچ مهمان نامحرمی سلام و علیک کند. دعوتم میکنند بالای هال. می گویم: «برادرزادههایتان را دیدم.» حاج سلیمان همان طور که روبرویم مینشیند میگوید: «ها! دوقولوهای افسانه ای را می گویی؟» و میخندد. ادامه میدهد: «تازه به هم چسبیده هم هستند! هر جا بروند با هم میروند!» و باز میخندد.
خانم حاج سلیمان چای و شیرینی میآورد و میآید کنار حاجی مینشیند. تعجبم بیشتر میشود. یعنی اینقدر به من اعتماد دارند؟ سرم را پایین میاندازم و خودم را جمع و جور میکنم. خانم حاجی به حرف میآید. میگوید: «خدا به شما خیر بدهد! زندگیتان را توی قم ول کردهاید آمدهاید توی ولایت غربت به مردم درس دین بدهید! رحمت به آن شیری که خوردید!» بعد نگاه می کند به عکس جوانی روی دیوار و می گوید: «اگر حسین من هم زنده بود حالا حتما روحانی شده بود. دوست داشت درس دین بخواند.» نوشتۀ روی عکس را می خوانم: شهید یوسف بلوچ. میخواهم چیزی بگویم که صدای زنگ بلند میشود.
حاجی در را باز میکند. پیرمردی که از قبا و عمامهاش معلوم است مولوی است، همراه سه_چهار جوان وارد میشود. همهشان دورم را میگیرند و خوش و بش میکنند. حاجی میگوید: «مولوی را گفتم بیاید که تا صبح با هم مباحثه کنید!» جوانها می گویند: «مباحثه کدام است؟ آشیخ باید شب خوب بخوابد تا صبح با ما بیاید کوه!» مولوی همان طور که کنارم می نشنید میگوید: «ایشان هرجا برود باید همراه خودم برود. چون ممکن است برایش مزاحمت ایجاد بشود.» می گویم: «من تا الان هیچ مزاحمتی ندیدهام!» مولوی دستی به پایش که انگار درد میکند میکشد و میگوید: «درست است. اگر هم قرار است دست کسی به شما برسد باید اول از روی جنازۀ ما رد بشود! ولی برای احتیاط بهتر است که با هم برویم.» احساس میکنم توی خانۀ خودم نشستهام. حاجی، باباست و مولوی، آقاجانم. سفره را پهن میکنند. دلم برای دست پخت مادرم تنگ شده بود.
@pesar_razavi
پسرونه
#داستان
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸دنیا که دیوانه میشود
براساس خاطرهای از علی اصغر کتابی
راهروی خوابگاه، ساکت و خالی است. هلاک و خسته خودم را میکشانم توی اتاق مان. نور ماه ریخته توی اتاق. اصغر روی تختش ولو شده و رادیوی قرمز کوچکش را دست گرفته. با دیدن من میگوید: «ببین اخبار چه میگوید!» و صدای رادیو را بلند میکند: «وزیر امور خارجۀ آمریکا اعلام کرد که با مخالفین بشار اسد وارد مذاکره شده و به توافقاتی با آنها دست یافته است.
وی افزود: گزینۀ حمله به سوریه روی میز کاخ سفید قرار دارد...» کتابهایم را میگذارم روی تختم. اصغر میگوید: «حالا چه میشود؟» می گویم: «خدا به بچههای سوریه رحم کند!» میروم به سمت در و ادامه میدهم: «حتماً توی سالن غذاخوری دانشجوهای سوری را میبینم. اصل اخبار دست آنهاست.» اصغر میگوید: «برای من جوجه بگیر.»
سالن غذاخوری پر از دانشجوست؛ اما هرچه چشم میچرخانم بچههای سوری را نمیبینم.
همیشه این موقع دور یک میز جمع میشدند و صدای خنده و گپ عربیشان سالن را برمی داشت. میروم به سمت پیشخوان تحویل غذا. دو تا جوجه سفارش میدهم. تا سفارشم آماده شود گوش می سپرم به صداهایی که میشنوم. دانشجوهای ده_دوازده تا کشور اسلامی توی سالن جمع شدهاند و بیشترین کلمه ای که میان حرفهایشان شنیده میشود، سوریه است.
یکهو نگاهم با نگاه عدنان گره میخورد؛ همکلاسی سوریام که دارد به سمت پیشخوان میآید. چشمهای درشتش مثل دو کاسۀ خون شده. میپرسم: «چه خبر از اوضاع سوریه؟» بغض میکند و یک حلقه اشک می نشنید دور چشمهایش. با فارسی معرّب غلیظی میگوید: «نمیدانم! لعنت به این اوضاع! دنیا دیوانه شده!» دستم را روی شانهاش میگذارم. می گویم: «توکل بر خدا!» دستم را میگیرد و با التماس نگاهم میکند. میگوید: «تو با مدیر رفیقی! تو را به خدا بگو یک اتوبوس جور کند تا بچههای سوری امشب بروند حرم! تو را به امام رضا(ع)!» دست دیگرم را به شانهاش میزنم و می گویم: «حتماً! اگر راضی نشد خودم برایتان اتوبوس جور میکنم!» چشمهای عدنان برق می زند.
*
گوشیام را میگذارم توی جیب پیراهنم و نفس راحتی میکشم. شانس آوردم که مدیر خوابگاه قبول کرد یک اتوبوس بفرستد، وگرنه چطور میتوانستم این وقت شب برای این جماعت اتوبوس پیدا کنم. توی راهرو به دو میروم سمت اتاق بچههای سوریه. در میزنم و وارد میشوم. از تاریکی اتاق شوکه میشوم. صدای ناله چند نفر بلند است. عدنان را صدا میزنم. لامپ روشن میشود. عدنان دستش را از روی پریز برمی دارد و به طرفم میآید. دور اتاق چشم میچرخانم. انگار خاک قبرستان توی صورت بچهها پاشیدهاند. روی تختهایشان مچاله شدهاند و گریان و فکریاند. میپرسم: «مگر برایشان غذا نگرفتی؟» عدنان آهی میکشد و میگوید: «نخوردند. همه را گذاشتم توی یخچال.» می گویم: «غذاها را بردار توی اتوبوس بخورند!» با خوشحالی میپرسد: «اتوبوس جور شد؟» بعد رو به دوستانش میکند و میگوید: «اَلا تَسمَعون؟! اَلآنَ تَأتِی الباس!» همه از جا بلند میشوند و دنبال لباس و وسایلشان میگردند.
*
راننده میپرسد: «اینها چه شان شده؟ چرا این قدر ناله میکنند؟ بار اولی است دارند میروند زیارت؟» می گویم: «نه. اینها دانشجوهای سوریاند. شنیدهاند آمریکا میخواهد به سوریه حمله کند. نگران خانوادههایشان هستند.» چهرۀ راننده در هم میرود. میگوید: «لعنت خدا بر آمریکا! یکی نیست بگوید اختلافات سوریها به تو چه ربطی دارد؟ میخواهد یک عراق دیگر روی دستمان بگذارد!»
رسیدهایم به خیابان طبرسی. سرم را برمی گردانم و به بچهها نگاه میکنم. تازه یادم میآید که اینها همه سنیاند. سنی و اعتقاد به امام رضا(ع)؟ قصۀ عجیبی است! یکدفعه همهشان از جا بلند می شوند و صدای نالهشان اوج میگیرد. دست به سینه میشوند. سرم را برمی گردانم و به روبرو نگاه می کنم. گنبد نمایان شده.
@pesar_razavi
پسرونه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸دنیا که دیوانه میشود
براساس خاطرهای از علی اصغر کتابی
راهروی خوابگاه، ساکت و خالی است. هلاک و خسته خودم را میکشانم توی اتاق مان. نور ماه ریخته توی اتاق. اصغر روی تختش ولو شده و رادیوی قرمز کوچکش را دست گرفته. با دیدن من میگوید: «ببین اخبار چه میگوید!» و صدای رادیو را بلند میکند: «وزیر امور خارجۀ آمریکا اعلام کرد که با مخالفین بشار اسد وارد مذاکره شده و به توافقاتی با آنها دست یافته است.
وی افزود: گزینۀ حمله به سوریه روی میز کاخ سفید قرار دارد...» کتابهایم را میگذارم روی تختم. اصغر میگوید: «حالا چه میشود؟» می گویم: «خدا به بچههای سوریه رحم کند!» میروم به سمت در و ادامه میدهم: «حتماً توی سالن غذاخوری دانشجوهای سوری را میبینم. اصل اخبار دست آنهاست.» اصغر میگوید: «برای من جوجه بگیر.»
سالن غذاخوری پر از دانشجوست؛ اما هرچه چشم میچرخانم بچههای سوری را نمیبینم.
همیشه این موقع دور یک میز جمع میشدند و صدای خنده و گپ عربیشان سالن را برمی داشت. میروم به سمت پیشخوان تحویل غذا. دو تا جوجه سفارش میدهم. تا سفارشم آماده شود گوش می سپرم به صداهایی که میشنوم. دانشجوهای ده_دوازده تا کشور اسلامی توی سالن جمع شدهاند و بیشترین کلمه ای که میان حرفهایشان شنیده میشود، سوریه است.
یکهو نگاهم با نگاه عدنان گره میخورد؛ همکلاسی سوریام که دارد به سمت پیشخوان میآید. چشمهای درشتش مثل دو کاسۀ خون شده. میپرسم: «چه خبر از اوضاع سوریه؟» بغض میکند و یک حلقه اشک می نشنید دور چشمهایش. با فارسی معرّب غلیظی میگوید: «نمیدانم! لعنت به این اوضاع! دنیا دیوانه شده!» دستم را روی شانهاش میگذارم. می گویم: «توکل بر خدا!» دستم را میگیرد و با التماس نگاهم میکند. میگوید: «تو با مدیر رفیقی! تو را به خدا بگو یک اتوبوس جور کند تا بچههای سوری امشب بروند حرم! تو را به امام رضا(ع)!» دست دیگرم را به شانهاش میزنم و می گویم: «حتماً! اگر راضی نشد خودم برایتان اتوبوس جور میکنم!» چشمهای عدنان برق می زند.
*
گوشیام را میگذارم توی جیب پیراهنم و نفس راحتی میکشم. شانس آوردم که مدیر خوابگاه قبول کرد یک اتوبوس بفرستد، وگرنه چطور میتوانستم این وقت شب برای این جماعت اتوبوس پیدا کنم. توی راهرو به دو میروم سمت اتاق بچههای سوریه. در میزنم و وارد میشوم. از تاریکی اتاق شوکه میشوم. صدای ناله چند نفر بلند است. عدنان را صدا میزنم. لامپ روشن میشود. عدنان دستش را از روی پریز برمی دارد و به طرفم میآید. دور اتاق چشم میچرخانم. انگار خاک قبرستان توی صورت بچهها پاشیدهاند. روی تختهایشان مچاله شدهاند و گریان و فکریاند. میپرسم: «مگر برایشان غذا نگرفتی؟» عدنان آهی میکشد و میگوید: «نخوردند. همه را گذاشتم توی یخچال.» می گویم: «غذاها را بردار توی اتوبوس بخورند!» با خوشحالی میپرسد: «اتوبوس جور شد؟» بعد رو به دوستانش میکند و میگوید: «اَلا تَسمَعون؟! اَلآنَ تَأتِی الباس!» همه از جا بلند میشوند و دنبال لباس و وسایلشان میگردند.
*
راننده میپرسد: «اینها چه شان شده؟ چرا این قدر ناله میکنند؟ بار اولی است دارند میروند زیارت؟» می گویم: «نه. اینها دانشجوهای سوریاند. شنیدهاند آمریکا میخواهد به سوریه حمله کند. نگران خانوادههایشان هستند.» چهرۀ راننده در هم میرود. میگوید: «لعنت خدا بر آمریکا! یکی نیست بگوید اختلافات سوریها به تو چه ربطی دارد؟ میخواهد یک عراق دیگر روی دستمان بگذارد!»
رسیدهایم به خیابان طبرسی. سرم را برمی گردانم و به بچهها نگاه میکنم. تازه یادم میآید که اینها همه سنیاند. سنی و اعتقاد به امام رضا(ع)؟ قصۀ عجیبی است! یکدفعه همهشان از جا بلند می شوند و صدای نالهشان اوج میگیرد. دست به سینه میشوند. سرم را برمی گردانم و به روبرو نگاه می کنم. گنبد نمایان شده.
@pesar_razavi
پسرونه
#داستان
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸روضهنخوانده میروی؟!
براساس خاطرهای از مهدی فدایی
از تاکسی پیاده میشوم و راه می افتم سمت بیمارستان خاتم الانبیاء. دو طرف عبایم را میکشم روی جیبهای قبا که هر دو مثل تپه باد کردهاند و آمدهاند بالا. حوصلۀ کیف دستگرفتن نداشتم. اصلش شکلات را که نمیشود توی کیف لپتاپ گذاشت. آنوقت، هربار که دستت را ببری توی کیف که شکلات دربیاوری، طرف خیال میکند میخواهی چک پولی چیزی برایش دربیاوری. دلم را قرص میکنم که اگر خدا بخواهد، هر کدام از این شکلاتها میتواند یکی از برنامههای ماهواره را که میخواهد سنی و شیعه را به جان هم بیاندازد خنثی کند. هر شکلات، گلوله ای میشود و تصویر بدی که دشمن از آخوندهای شیعه، توی ذهن این بچههای معصوم ساخته تار و مار میکند.
با همین فکرها خودم را به سوپروایزر بیمارستان میرسانم. می گویم آمدهام از بچههای بیمار عیادت کنم. زن خوشحال میشود و راهنماییام میکند به بخش کودکان. یکی از خطهای رنگی روی دیوار را میگیرم و راه می افتم. یاد کارتون هانسل و گرتل می افتم که با دنبال کردن رشته نخی که از خودشان به جا گذاشته بودند، توانستند راه خانه را توی جنگل پیدا کنند. من هم انگار از جنگل برگشتهام. جنگلِ راحت و رفاهِ شهر. آمدهام سراوان تا خودم را پیدا کنم؛ آن طلبه ای را که گمش کرده بودم و همیشه دنبالش بودم.
خط تمام میشود. این جا بخش کودکان است. جلوی اتاق اول میایستم و بعد از در زدن وارد میشوم. پیرمردی کنار تخت پسرش نشسته. با دیدن من بلند میشود. از آنهاست که تمام لطافت پوستشان را سخاوتمندانه به خورشید بخشیدهاند. پسر نوجوانش وقتی میخندد، دندانهای سفیدش توی صورت سبزهاش تماشایی میشود.
پیرمرد تعارفم میکند روی صندلی کنارش بنشینم. بعد نگاهی به سرتاپای لباس من که نه، لباس پیغمبر (ص) میاندازد و چشمهایش پر از اشک میشود. اشکها لای شیارهای عمیق صورتش راه میگیرند و لای ریشهای سفید و زبرش گم میشوند. احساس میکنم اشکهای او در مسیرشان تمام غبار دلم را میشویند و میبرند.
من آمده بودم تا برای اینها کاری بکنم؛ اما حالا این پیرمرد است که دارد دردهای من را دوا میکند.
دستهایم را توی دستهای گرم و ضمختش میگیرد. چه صمیمانه، چه برادرانه، چه خودانه! احساس میکنم تاریخ به عقب برگشته، محمد بن عبدالله (ص) تازه مبعوث شده و هنوز تبر تفرقه، کمر امت را نشکسته. دستش را دور گردنم میاندازد و پیشانیام را میبوسد. من هم شانههای نحیف پیرمرد را میگیرم. مثل برادرانی که فریب خورده بودند و همدیگر را دشمن گرفته بودند و حالا بعد از قرنها خسته از دشمنی، زیر باران اشک، پاک از کدورتها، همدیگر را سخت به آغوش کشیدهاند. آنطور که گویی تصمیم جدایی نداریم. انگار که میخواهیم همهی دوری امت را ما دو نفر جبران کنیم. انگار سینه هامان دارند توبیخ مان میکنند که چرا ما را محروم کرده بودید از گرمای سینۀ برادر؟! انگار میخواهیم چهارده قرن در آغوش هم بمانیم، در آغوش هم بمیریم، در آغوش هم از قبر بپاخیزیم و در آغوش هم برویم پیش رسول خدا (ص).
احوال پسر را میپرسم و برای سلامتیاش دعا میکنم و از شکلاتها توی دستش میگذارم. میخواهم خودم را از پیرمرد و پسرش جدا کنم که پیرمرد نگاهی دلگیرانه بهم میاندازد. میگوید: «روضۀ کربلا نخوانده میروی؟»
@pesar_razavi
پسرونه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸روضهنخوانده میروی؟!
براساس خاطرهای از مهدی فدایی
از تاکسی پیاده میشوم و راه می افتم سمت بیمارستان خاتم الانبیاء. دو طرف عبایم را میکشم روی جیبهای قبا که هر دو مثل تپه باد کردهاند و آمدهاند بالا. حوصلۀ کیف دستگرفتن نداشتم. اصلش شکلات را که نمیشود توی کیف لپتاپ گذاشت. آنوقت، هربار که دستت را ببری توی کیف که شکلات دربیاوری، طرف خیال میکند میخواهی چک پولی چیزی برایش دربیاوری. دلم را قرص میکنم که اگر خدا بخواهد، هر کدام از این شکلاتها میتواند یکی از برنامههای ماهواره را که میخواهد سنی و شیعه را به جان هم بیاندازد خنثی کند. هر شکلات، گلوله ای میشود و تصویر بدی که دشمن از آخوندهای شیعه، توی ذهن این بچههای معصوم ساخته تار و مار میکند.
با همین فکرها خودم را به سوپروایزر بیمارستان میرسانم. می گویم آمدهام از بچههای بیمار عیادت کنم. زن خوشحال میشود و راهنماییام میکند به بخش کودکان. یکی از خطهای رنگی روی دیوار را میگیرم و راه می افتم. یاد کارتون هانسل و گرتل می افتم که با دنبال کردن رشته نخی که از خودشان به جا گذاشته بودند، توانستند راه خانه را توی جنگل پیدا کنند. من هم انگار از جنگل برگشتهام. جنگلِ راحت و رفاهِ شهر. آمدهام سراوان تا خودم را پیدا کنم؛ آن طلبه ای را که گمش کرده بودم و همیشه دنبالش بودم.
خط تمام میشود. این جا بخش کودکان است. جلوی اتاق اول میایستم و بعد از در زدن وارد میشوم. پیرمردی کنار تخت پسرش نشسته. با دیدن من بلند میشود. از آنهاست که تمام لطافت پوستشان را سخاوتمندانه به خورشید بخشیدهاند. پسر نوجوانش وقتی میخندد، دندانهای سفیدش توی صورت سبزهاش تماشایی میشود.
پیرمرد تعارفم میکند روی صندلی کنارش بنشینم. بعد نگاهی به سرتاپای لباس من که نه، لباس پیغمبر (ص) میاندازد و چشمهایش پر از اشک میشود. اشکها لای شیارهای عمیق صورتش راه میگیرند و لای ریشهای سفید و زبرش گم میشوند. احساس میکنم اشکهای او در مسیرشان تمام غبار دلم را میشویند و میبرند.
من آمده بودم تا برای اینها کاری بکنم؛ اما حالا این پیرمرد است که دارد دردهای من را دوا میکند.
دستهایم را توی دستهای گرم و ضمختش میگیرد. چه صمیمانه، چه برادرانه، چه خودانه! احساس میکنم تاریخ به عقب برگشته، محمد بن عبدالله (ص) تازه مبعوث شده و هنوز تبر تفرقه، کمر امت را نشکسته. دستش را دور گردنم میاندازد و پیشانیام را میبوسد. من هم شانههای نحیف پیرمرد را میگیرم. مثل برادرانی که فریب خورده بودند و همدیگر را دشمن گرفته بودند و حالا بعد از قرنها خسته از دشمنی، زیر باران اشک، پاک از کدورتها، همدیگر را سخت به آغوش کشیدهاند. آنطور که گویی تصمیم جدایی نداریم. انگار که میخواهیم همهی دوری امت را ما دو نفر جبران کنیم. انگار سینه هامان دارند توبیخ مان میکنند که چرا ما را محروم کرده بودید از گرمای سینۀ برادر؟! انگار میخواهیم چهارده قرن در آغوش هم بمانیم، در آغوش هم بمیریم، در آغوش هم از قبر بپاخیزیم و در آغوش هم برویم پیش رسول خدا (ص).
احوال پسر را میپرسم و برای سلامتیاش دعا میکنم و از شکلاتها توی دستش میگذارم. میخواهم خودم را از پیرمرد و پسرش جدا کنم که پیرمرد نگاهی دلگیرانه بهم میاندازد. میگوید: «روضۀ کربلا نخوانده میروی؟»
@pesar_razavi
پسرونه
عاشق مد و مدگرایی بود
تا اینکه با یه دختری آشنا شد ...
بقیه داستان در تصویر ...
#داستان
#مد
@pesar_razavi
پسرونه
تا اینکه با یه دختری آشنا شد ...
بقیه داستان در تصویر ...
#داستان
#مد
@pesar_razavi
پسرونه
Forwarded from کانال رسمی پسرونه حرمامامرضاعلیهالسلام
🌹آخرین نگاه عاشقانه زهرا ...
میداندامروز روز آخر است.چه حس غریبی دارد امروز این خانه. گویی میداند خبری در راه است.
فاطمه به دیوارهای خانه نگاهی میکند دلش برای هیچ چیز این دنیاتنگ نخواهد شد اما چرا،دلش برای حسن و حسین و زینبش تنگ میشود دلش برای اذان بلال تنگ میشود و از همه بیشتر دلش برای علی تنگ میشود. چقدرخوب که آنجامحسنش را میبیند و لازم نیست باردلتنگی او را هم به دوش بکشد. بانوی خانه چقدر کار دارد کاش لحظه ها قدم هایشان را آهسته تر برمیداشتند شاید بتواند علی اش را سیر ببیند. ثانیه ها بایستید.
🌷فاطمه هنوز موهای زینبش راشانه نزده هنوزحسن و حسینش راحمام نکرده است . فاطمه میخواهد از رخت خواب برخیزد میخواهد همه جا رامرتب کند باید هر چیزی راسر جای خودش بگذارد.
😒وقتی هیچ چیز سرجایش نباشد انوقت قاعده هاگم میشوند وبعضی خودرابه ندانستن میزنند و دزد میشوند. میخواهند سر جایی بنشینند که قاعده اش رانمیدانند. نمیدانند حکومت ردایی است که خداوند برای قامت علی دوخته است و برتن انها زار میزند از قدیم تا همیشه تاریخ زارمیزند.
علی درحال رفتن به مسجداست فاطمه عاشقانه تر از همیشه نگاهش میکند نگاه علی و فاطمه به هم گره میخورد چقدرنگاه علی نگران است و نگاه فاطمه دلتنگ.
علی قدم هایش راسنگین برمیداشت چشم هایش رابه زمین دوخت تا درب سوخته وشکسته رانبیند اماچشمش به خاکسترهای پخش شده روی زمین افتاد.
چقدربعضی ها شبیه آتش زیرخاکسترند اصلا خودشان آتش زیرخاکسترند که اگرنبودند آتش نمیشدند وجان جان علی رانمیگرفتند.نگاه فاطمه هم به زمین افتاد .چرازمین خیس است نکند آسمان به حال زمین زار میزند؟ هیس مبادا صدای گریه اش را کسی بشنود.امانه!بارانی درکارنبود این عرق شرم زمین بود.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
میداندامروز روز آخر است.چه حس غریبی دارد امروز این خانه. گویی میداند خبری در راه است.
فاطمه به دیوارهای خانه نگاهی میکند دلش برای هیچ چیز این دنیاتنگ نخواهد شد اما چرا،دلش برای حسن و حسین و زینبش تنگ میشود دلش برای اذان بلال تنگ میشود و از همه بیشتر دلش برای علی تنگ میشود. چقدرخوب که آنجامحسنش را میبیند و لازم نیست باردلتنگی او را هم به دوش بکشد. بانوی خانه چقدر کار دارد کاش لحظه ها قدم هایشان را آهسته تر برمیداشتند شاید بتواند علی اش را سیر ببیند. ثانیه ها بایستید.
🌷فاطمه هنوز موهای زینبش راشانه نزده هنوزحسن و حسینش راحمام نکرده است . فاطمه میخواهد از رخت خواب برخیزد میخواهد همه جا رامرتب کند باید هر چیزی راسر جای خودش بگذارد.
😒وقتی هیچ چیز سرجایش نباشد انوقت قاعده هاگم میشوند وبعضی خودرابه ندانستن میزنند و دزد میشوند. میخواهند سر جایی بنشینند که قاعده اش رانمیدانند. نمیدانند حکومت ردایی است که خداوند برای قامت علی دوخته است و برتن انها زار میزند از قدیم تا همیشه تاریخ زارمیزند.
علی درحال رفتن به مسجداست فاطمه عاشقانه تر از همیشه نگاهش میکند نگاه علی و فاطمه به هم گره میخورد چقدرنگاه علی نگران است و نگاه فاطمه دلتنگ.
علی قدم هایش راسنگین برمیداشت چشم هایش رابه زمین دوخت تا درب سوخته وشکسته رانبیند اماچشمش به خاکسترهای پخش شده روی زمین افتاد.
چقدربعضی ها شبیه آتش زیرخاکسترند اصلا خودشان آتش زیرخاکسترند که اگرنبودند آتش نمیشدند وجان جان علی رانمیگرفتند.نگاه فاطمه هم به زمین افتاد .چرازمین خیس است نکند آسمان به حال زمین زار میزند؟ هیس مبادا صدای گریه اش را کسی بشنود.امانه!بارانی درکارنبود این عرق شرم زمین بود.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
#داستان
🔫ترس سلاح آمریکا
روایت رهبر انقلاب از دیدار با امام خمینی در مورد آزادی جاسوسهای آمریکایی
در سال ۵۸، آن وقتی که جوانهای ما این جاسوسهای آمریکایی و جاسوسخانه آمریکایی را گرفته بودند، بعضیها فشار میآوردند به شورای انقلاب که بگویید اینها را آزاد کنند. رفتیم خدمت امام که از امام بپرسیم که چه کار کنیم. پرسیدیم که آقا این جوری است، فشار میآوردند که اینها را هر چه زودتر آزاد کنید؛ امام رو کردند به ما و گفتند که از آمریکا میترسید؟ بنده عرض کردم نخیر نمیترسیم! گفتند پس نمیخواهد آزادشان کنید.
۱۳۹۹/۲/۶ - رهبرمعظم انقلاب
🧑💼کانال #پسرونه حرم رضوی
┏━ 🕊 ━┓
@pesar_razavi
┗━ ❤️ ━┛
🔫ترس سلاح آمریکا
روایت رهبر انقلاب از دیدار با امام خمینی در مورد آزادی جاسوسهای آمریکایی
در سال ۵۸، آن وقتی که جوانهای ما این جاسوسهای آمریکایی و جاسوسخانه آمریکایی را گرفته بودند، بعضیها فشار میآوردند به شورای انقلاب که بگویید اینها را آزاد کنند. رفتیم خدمت امام که از امام بپرسیم که چه کار کنیم. پرسیدیم که آقا این جوری است، فشار میآوردند که اینها را هر چه زودتر آزاد کنید؛ امام رو کردند به ما و گفتند که از آمریکا میترسید؟ بنده عرض کردم نخیر نمیترسیم! گفتند پس نمیخواهد آزادشان کنید.
۱۳۹۹/۲/۶ - رهبرمعظم انقلاب
🧑💼کانال #پسرونه حرم رضوی
┏━ 🕊 ━┓
@pesar_razavi
┗━ ❤️ ━┛