🔚میتوانید نخوانید!
ببخشید طبق وظیفه باید یك نوار مغز از شما بگیرم اما دستگاه خراب است چون ...
-خوب نوار مغز هم خیلی لازم نیست من مشكل بینایی دارم یعنی با بخش چشم پزشكی كار دارم
-با بخش چشم پزشكی! كارتان چیست؟!
ارمیا دستش را از جیبش در آورد .
می خواستم شماره این را برایم تعیین كنند.
شیشه ی عینك مصطفا بود همان كه در تاریكی پیدا كرده بود. با لكه ی قهوه ای از خون خشك شده ی مصطفا
دكتر شیشه را گرفت: «این شیشه مال یه آدم دوربین است با دیوپتری حدود...»
ارمیا آرام تكرار می كرد: «دوربین ،یك آدم دوربین»
بعد اشكش بود كه روی ریشهایش برق زد . گفت:
-خیلی دوربین بود جاهایی را می دید كه من نمی دیدم كمتر كسی آن جاها را می دید مطمئنم از داخل سنگر انتهای بهشت را می دید ولی نه از آنهایی كه شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند .مصطفا می توانست طول وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت نه مثل رادیولوزیست .می توانست سنگ قلب را بشكند قلبت را دیالیز می كرد...
دكتر شیشه ی عینك را روی میز گذاشت .صورتش را میان دستهایش پنهان كرد . از اتاق بیرون رفت .ارمیا آرام از اتاق بیرون آمد. سرباز وظیفه مبهوت كنار در ایستاده بود...
بخش هایی از رمان ارمیا
نوشته رضا امیرخانی
#کتاب
#بخشهایی_از_کتابهای_خوب
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی حرم مطهر امام رضا علیه السلام
ببخشید طبق وظیفه باید یك نوار مغز از شما بگیرم اما دستگاه خراب است چون ...
-خوب نوار مغز هم خیلی لازم نیست من مشكل بینایی دارم یعنی با بخش چشم پزشكی كار دارم
-با بخش چشم پزشكی! كارتان چیست؟!
ارمیا دستش را از جیبش در آورد .
می خواستم شماره این را برایم تعیین كنند.
شیشه ی عینك مصطفا بود همان كه در تاریكی پیدا كرده بود. با لكه ی قهوه ای از خون خشك شده ی مصطفا
دكتر شیشه را گرفت: «این شیشه مال یه آدم دوربین است با دیوپتری حدود...»
ارمیا آرام تكرار می كرد: «دوربین ،یك آدم دوربین»
بعد اشكش بود كه روی ریشهایش برق زد . گفت:
-خیلی دوربین بود جاهایی را می دید كه من نمی دیدم كمتر كسی آن جاها را می دید مطمئنم از داخل سنگر انتهای بهشت را می دید ولی نه از آنهایی كه شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند .مصطفا می توانست طول وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت نه مثل رادیولوزیست .می توانست سنگ قلب را بشكند قلبت را دیالیز می كرد...
دكتر شیشه ی عینك را روی میز گذاشت .صورتش را میان دستهایش پنهان كرد . از اتاق بیرون رفت .ارمیا آرام از اتاق بیرون آمد. سرباز وظیفه مبهوت كنار در ایستاده بود...
بخش هایی از رمان ارمیا
نوشته رضا امیرخانی
#کتاب
#بخشهایی_از_کتابهای_خوب
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی حرم مطهر امام رضا علیه السلام