کانال رسمی پسرونه حرم‌امام‌رضاعلیه‌السلام
599 subscribers
2.44K photos
888 videos
26 files
329 links
💠کانال پسرونه رضوی


@pesar_razavi_admin
آدرس های دیگر پسرونه(گپ، سروش، ایتا):
https://www.haram8.ir/pesar_razavi/
Download Telegram
#داستانک
وقتی داستان نویس شخصیت اصلی داستانش را شرح میدهد و سپس ...
نویسنده: جعفر بهروان‌راد

حتما بخوانید

@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "دندان آسیاب بزرگ"
1⃣قسمت اول

چنان لگد جانانه‌ای به گرده پتوی بیچاره کوپید که ناک اوتش کرد. از جا پرید و پاچه شلوار راه راهش را بالا زد انگار داشت دنبال چیزی روی پایش می‌گشت، تندتند روی پایش فوت میکرد فایده‌ای نداشت. انگشت شصت و اشاره‌اش را به هم وصل کرد و هی پایش را نیشگون می‌گرفت. این مورچه طفلکی که معلوم نیست چطور از بد روزگار روی پای بهروز گذرش افتاده بود بالاخره گیر افتاد.

بهروز خنده موزیانه‌ای کرد😏 و گفت گرفتمت وروجک. میگردم سوراخ موش‌تون را پیدا می‌کنم، وقتی یه قلم سوسکه مشتی دور خونتون کشیدم میفهمی چه خبط بزرگی کردی؛ حالا دیگه پای منو گاز میگیری.

ناگهان خنده روی لب‌های بهروز خوشکید و ناله‌ای کرد هی دستش را تکان میداد انگار میخواست آب دست های خیسش را بچکاند. صداهای درهم و زیادی را می‌شنید در این میان یک صدا بلندتر و نزدیک‌تر از بقیه صداها بود، دستش را داخل گوشش کرد و فشار داد تا صداها را نشنود، اما صدایی عجیب توجه‌ش را جلب کرد:
_ نامرد حقت بود شما آدم‌ها همه‌تان سر و ته یک کرباس اید زورتون به قشر ضعیف جامعه میرسه!
بهروز همچنان حیران دستش در گوشش بود و با چشمان ازتعجب گرد شده خودش را خم کرد و با دقت به دنبال صاحب صدایی می‌گشت که همچنان در حال غرغر کردن بود و بهروز از روی صدایش ردش را زده بود. پای مورچه لای پرزهای پتو گیر کرده بود و نمی‌توانست فرار کند بهروز این دفعه ترسید مورچه را بردارد فقط صورتش را به او نزدیک کرد و گفت جل الخالق درد جای نیشش به زخم آر پی جی7 میگه زکی..

مورچه🐜 که حسابی از دست بهروز کفری شده بود گفت: گفتم که حقت بود من هر کس را با دندان آسیاب بزرگم گاز میگیرم همین را می‌گوید و در حالی که درگیر پایش بود تا بتوانند آن را از لای پرزهای پتو بیرون بیاورد شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت گرچه تا حالا کسی را با دندان آسیاب بزرگم گاز نگرفته‌ام. بهروز که تا این لحظه هنوز فکر می‌کرد این صداهای درهم و برهم را دارد از بیرون میشنود گفت:
_ تو حرف میزنی؟؟!!😳
_ ما همیشه حرف میزدیم چیه نکنه انتظار دارید مادرامون هرچی بچه میزان خدا لال خلقشون کنه تا شماها راحت باشید. ما همیشه تاریخ حرف میزدیم فرق تو با همیشه اینه که قبلاً نمی‌شنیدی ولی الان که گاز گرفتمت می‌شنوی. حالا هم یالله از لای این پتو نجاتم بده که هزارتا کار دارم خیر سرم آمده بودم مقداری شیرینی و گل و تور ببرم که گیر افتادم.
بهروز که هیچ‌کدام از این اتفاقات را نمی‌توانست هضم کند و هنوز گیج بود پرسید:
- گل🌺 و شیرینی و تور برای چه می‌خوای؟
- جشن دانشجویی‌ست عروسی تعدادی از مورچه‌هاست..
بهروز که حسابی کلافه شده بود گفت: خوب به سلامتی ولی به من دخلی ندارد، زود گوشم را درست کن من نمی‌خواهم صدای وزوز مورچه‌ها و بدتر از همه صدای تو که آدم را یاد صدای قریژقریژ گچ روی تخته می‌اندازد، مدام توی گوشم باشد. مورچه گفت یک راه دارد که خلاص شوی...

👈ادامه داستان در پست فردا ...

#داستانک

@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "دندان آسیاب بزرگ"
2️⃣قسمت دوم

مورچه گفت یک راه دارد که خلاص شوی باید تور و گل و شیرینی برای جشن من جور کنی و گرنه خلاصی نداری بهروز گفت گرچه از باج دادن خوشم نمی‌آید اما قبول، این چندقلم که چیزی نیست 🌺برایت آماده میکنم.
بهروز تا شب همان روز همه را جور کرد جشن قرار بود فردا برگزار شود، بهروز هم دعوت بود. بهروز شب آن روز را خوب خوابید، هیچ صدای آزاردهنده ای را نمیشنید. صبح سر میز صبحانه حاضر شد که با چهره پف کرده و پر از دانه های ریز ریز صورت پدرش روبرو شد، با شیطنت پرسید:
- چه بلایی سر خودت آوردی؟ دیشب به 🐝لونه زنبورها زدی؟
- خدا لعنتشون کنه، نمیدونم کی پشه بندم را سوراخ سوراخ کرده.
بهروز به روی خودش نیاورد. آخر کف دستش را که بو نکرده بود پشه‌ها قرار است امشب به جناب پدر شبیخون بزنند. پدر همچنان که مشغول خاراندن خودش بود گفت باید یک برگه استعلاجی بگیرم می‌گویم آبله‌مرغان گرفته ام مجبور می‌شوند یک هفته استعلاجی بدهند. پدر بهروز سرقضییه زایمان مادر که اداره مرخصی نداده بودش زخم خورده بود و منتظر بود یک جوری تلافی اش را سرشان در بیاورد.
- آقایان میگویند زنت شاغل نیست مرخصی زایمان شامل حالت نمی شود. آخر زنی که کارمند است که خودش ۹ماه مرخصی زایمان دارد. سر این خانم های خانه دار که نباید کلاه برود، اما توی کتشان نمیرود که نمیرود.
بهروز که سعی داشت قائله رابخواباند گفت:
- پدرجان خونتان را کثیف نکنید شاید اجاقش کور بوده تجربه اش رانداشته
- نه پسر، این رئیس ها که اجاقشان کور نمیشود. حتی شده توی آزمایشگاه بچه دارشوند، میشوند. بعد هم بچه شان را میگذارند برایشان توی مایکروفر که قوام بیاید. حتما عیالش هم کارمند بوده، این جماعت که به یک حقوق راضی نمی شوند. همه شان دوموتوره ند. بیخود نیست هرروز صدای طبل یکی از آقازاده ها بلند میشود پدر و مادر که به خودشان نمیبینند.
🐜بهروز مشغول تماشای پدر در هیبت جدیدش بود که یادش افتاد، ای دل غافل مراسم عروسی مورچه هاست و او هم میهمان ویژه. قرار بود مراسم در همین حیاط خودشان برگزارشود.
🎂ملکه به خاطر تشکر از زحمات بهروز اجازه داده جشن در خارج از لانه مورچه ها و در فضای باز انجام شود، به شرط اینکه خانم ها پوشش مناسبی داشته باشند.

ادامه دارد ...

#داستانک
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "دندان آسیاب بزرگ"
3️⃣قسمت سوم

بهروز با سرعت از سر میز صبحانه🍳 بلند شد به طرف در راه افتاد که نگاهش به زیر شلواری گشاد راه راهش افتاد، لحظه‌ای ایستاد:
- خوبیت ندارد با این تیپ و قیافه بروم ناسلامتی مهمان ویژه‌ام. ولش کن مورچه‌ها چه میفهمند که با زیر شلواری و زیرپوش مهمانی رفتند خلاف نزاکت است.
بهروز توی دلش خنده‌ای😁 هم کرد و بلند گفت:
- آن هم ازنوع مامان دوز ،گشاد و راه راه

این شد که با همان لباس فاخر به سمت تالار عروسی حرکت کرد قبلا آدرس دقیقش را گرفته بود ضلع غربی باغچه کنار لوله شیر آب.
تعداد زیادی مورچه🐜 یکجا جمع شده بودند بعضی تورتوری بودند و بعضی‌های دیگرشان نه. بعضی‌های شان هم قند و شیرینی‌هایی🍰 راکه بهروز از توی یخچال کش رفته بود را روی سرشان حلوا حلوا می‌کردند ناگهان انگشت کوچک پایش سوزش عجیبی پیدا کرد دوباره صدای قرقر وزوز مورچه‌ها گوشش را به درد آورد فهمید که این جناب مورچه دوباره او را از نیش دندان آسیاب کوچکش بهره‌مند فرموده‌اند.

- گندت بزنن با این لباس👕 پوشیدنت نگاش کن آبرو واسم نگذاشته کلی کلاست روگذاشتم
- بیخیال بابا سخت نگیر من مهمان خارجی‌ام دیگه. اینجا هم مثلا سفارت خودمونه پس اشکال نداره با لباسی که راحت‌ترم باشم، تازه مامانم هم اگه دیدی بی‌حجاب تو حیاط رفت و آمد میکنه به خاطر همینه فقط مواظب باش کسی عکس📸 نگیره که اگه لو بره واسمون بدتموم میشه..

👈ادامه دارد ...

#داستانک
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "دندان آسیاب بزرگ"
4⃣قسمت چهارم
- همین مونده توبه ما گیربدی. ننه بابامون کم بود جنابعالی هم اضافه شدی. یه زمانی تریپ عاشقی بودیم و راه به راه عاشق میشدیم یه روز عاشق دخترخاله اقدس و یه روزم عاشق اون دختره که هرروز سرکوچه مون منتظر سرویس بود یه مدت هم عاشق یه بازیگره توسریال. تازه تو هپروتم کلی هم باهاشون زندگی میکردم، دعوامون میشد، آشتی میکردیم، مهمونی میرفتیم، اینم بگم همیشه اونا میومدن منت کشی ها..

بعدهم بهروز سرش را برگرداند و به مادرش که کنار پنجره آشپزخانه ایستاده بود خیره شد👀 آهی کشید و گفت: ولی یا پاتک دخترا رو میخوردیم یا بابا ننه مون. الانم دیگه به ازدواج فکرنمیکنم دیگه دل ودماغ دل بستن هم ندارم اصلا مگه زندگی مجردی چشه؟
-نه تو رو خدا بیا دل ببند. دلبندم اگه چند سال پیش فقط بهت جواب رد میدادند الان دیگه با این سنت همین که بگی کار ندارم با تیپا پرتت میکنن بیرون اگرم خانواده خرسندی باشن که موجبات خنده و شادی شان را فراهم میکنی ولی کلا دختر بی دختر👧
-یه جوری با آدم حرف میزنی که انگار چه آدم بی مسولیتی هستم. آزمون استخدامی نبوده که نداده باشم ولی از ما بهترون زیادن. سرماهمیشه بی کلاه میمونه.
- آخی عزیزم! مسولیت و آمادگیت برا ازدواج از خر وپفای صبحت معلوم بود. آقابهروز با مسولیت درخواب ناز و مامان طفلکی اندر صف نانوایی.
مورچه خنده رندانه ای کرد وگفت راستی خوب شد تو هپروت هات بچه دارنشدین وگرنه الان این همه بچه بی مادر رو چطوری میخواستی بزرگ کنی.
اگه بابای بیچاره ت یادش بره آشغالا رو بذاره دم در، بعید هم نیست سالها آشغالا روی هم جمع بشه و بوی گندش کل محله رو برداره اما توحتی به ذهن پویات خطور نکنه بوی آشغاله. فوق فوقش فکر میکنی بوی دماغ سوخته اعضای گروهه که تو کل کل کم آوردن.
بهروز که داشت کم کم ازکنایه های مورچه🐜 عصبانی میشدگفت: توهیچ میدونی من لیسانس دارم میدونی مدرکم رواز کدوم دانشگاه گرفتم؟ میخوام جایی برم که ازتخصصم استفاده کنم شان من اجازه نمیده هرجایی کارکنم.
مورچه لبخندی 😊زد و گفت: گفتی لیسانس؟ نگاهی به جمعیت مورچه ها انداخت و گفت: این مورچه رو می‌بینی کنار سینی شیرینی وایستاده؟ اون کارش اینه که مواظب باشه کسی دوتا برنداره. مدرکش رو از بهترین دانشگاه مون گرفته و مشغول نوشتن تز دکتراشه. نصف تو هم اداواطفار نداره.
هنوز حرف مورچه تمام نشده بود که صدای داد و فریاد مادر بهروز بلندشد: پسره شکم شل، چندبار گفتم به آجیل های داخل پلاستیک دست نزن. آخه من اینارو کجا قایم کنم پیداش نکنی عمواینا دارن میان عید دیدنی من کی برم دوباره آجیل بخرم.
مورچه تعجب کرده بود اما بهروز که انگارهمه چیز برایش طبیعی شده بود گفت: تعجب نکن کارداداش بهزاده تمام عمرش رو داخل یخچال وکابینت آشپز خونه درحال کشف کردن خوراکی هاییکه مامان قایم کرده. طفلک مامان تواین ایام عید مدام باید کشیک آشپزخونه روبده که یه وقت مورد حمله بهزاد قرارنگیره.
😉بهروز سرش راتکان داد وگفت : اگه مامان بفهمه من اسپانسر عروسی مورچه ها شدم و شیرینی های عیدمون روسرمورچه ها حلوا حلوا میشه که دیگه رسما عاق والده میشم
-اسپانسرچیه ؟بانیه خیر شدی. راستی یکی ازمهمون هاکه از خونه همسایه برای عروسی اومده میگفت دختر همسایه، رعنا خانم، چندبار تعریفت رو پیش مامانش کرده.

#داستانک

ادامه دارد ...

@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "دندان آسیاب بزرگ"
5⃣قسمت پنجم

حرفهای مورچه بهروز را هم متعجب کرده بود و هم خوشحال؛ این قدر که نمیتوانم بگویم متجب بود یا خوشحال. متعجبانه شاید هم خوشحالانه گفت:رعنا؟
تاحالا اسمش رو نشنیدم البته من با داداشش بهرام یه حال و احوال اینترنتی داریم بچه باحالیه اما درمورد خودش هیچ چی نمیدونم داداشش هم چیزی بروز نداده که اصلا خواهر داره.
مورچه با تعجب😳 پرسید داداشش؟
-اره بهرام. اسمش بهرامه
بهروز با گفتن اسم بهرام به پنجره اتاق همسایه نگاهی کرد و مثل فنر از جایش پرید. همچنان که مشغول دویدن به سمت اتاقش بود گفت: این جماعت چندمیلی متری من رو ازکار و زندگی انداختن معلوم نیست ازدیروز چقدر این بهرام بهم اتک زده. نابودشدم.
مورچه اما هیجان زده از کشف مهمش به طرف اتاق رعنا نگاهی کرد و گفت: ای دل غافل آقا بهروز خبر نداری این آقا بهرام اتک اصلی روکجا بهت زده. خدارو شکر که مارو آدم خلق نکردی خداجون، حداقل ما از چندتا همسایه این ور و اونورمون خبرداریم🏠🏡. اینا حتی نمیدونن همسایه شون یه دونه بچه داره اونم رعنا خانمه نه آقا بهرام.
مراسم عروسی شروع شده بودوملکه داشت مراسم رو اجرا می کرد.
کنار تخت ملکه سفره هفت سین🍀 زیبایی پهن شده بود مورچه های کارگر🐜 از هر کدام از سین های سفره ی خانه بهروز مقداری کش رفته بودند.

مورچه به درخت تکیه داده بود و به عروس و دامادها نگاه میکرد او به مورچه های نری که کنارعروس هایشان بودند حسودیش میشد. چندبار مادرش حرف دخترخاله را پیش کشیده بود انگار فهمیده بود دندان پسرش پیش دختر خاله گیرکرده اما مورچه درانتظار بهتر شدن اوضاع اقتصادی اش ترجیح میدادمدتی صبرکند. اما با دیدن بهروز ترسیده شده بود. ازاینکه شاید روزی برسدکه دلش دل و دماغ دوست داشتن دخترخاله رانداشته باشد و بادیدنش تالاپ تلوپ نکند وحشت داشت.

#داستانک

ادامه دارد ...

@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان " دندان آسیاب بزرگ"
6⃣قسمت 6

مورچه تصمیم گرفته بود برای خودش و البته برای بهروز آستین بالا بزند. بهروز انگار که مویش را آتش زدند، زود سر و کله اش پیدا شد، بیرون آمد و به طرف باغچه حرکت کرد. مورچه تا چشمش به بهروز افتاد نیش خندی زد و گفت: خوب از اول اینو میپوشیدی.
- بهم میاد. نه؟ یه برند خارجی معروف هم هست. کلی پولشو دادم. تو تنت حرف میزنه
- صبرکن صبرکن بذار برم مترجممون رو بیارم
- نه منظورم.....
مورچه اصلا فرصت حرف زدن به بهروز نداد و سریع به طرف چند مورچه دیگر رفت ابتدا باهم روبوسی، روبوسی که نمیشه گفت شاخک بوسی کردند و بعد چند ثانیه صحبت دونفره باهم به طرف بهروز حرکت کردند.
بهروز گفت: بابا وایستا حرفمو بزنم
مترجم هم بدون توجه به بهروز گفت:بهترین دوخت و پارچه ............😱
مورچه مترجم درحالی که بادندان های بالایش لبش را گاز میگرفت چشمانش را گرد کرد و گفت: شرمنده حرف هاش منشوری بوداجازه پخش نداشتم😰
مورچه گفت: مگه چی گفت؟!!
مترجم جواب داد حاجی ایشون تمام هیکلمان را مستفیض فرمودند.
آخه چرا لباسی میخری که زبونش رونمیفهمی؟! بهروز که حسابی گیج شده بود، گفت: یعنی اگه تو دیونه خونه رفته بودم این قدر حرفای عجیب و غریب نمیشنیدم.
بهروز دو طرف کتش را بالا گرفت نگاهی به پیراهنش انداخت و بعد هم نگاهی به مترجم کرد و گفت: بابارو این لباس که چیزی ننوشته.
مورچه و مترجم با تعجب به هم نگاهی کردند و گفتن نکنه شما آدما صدای هیچ چیزی به جز خودتون رو نمیشنوید!!!
بهروز نگاهی به اطرافش کرد و گفت: شما دو نفر رسما خل و چل شدین
مورچه رو به بهروز کرد و با دلخوری گفت: پاشو، پاشو برو خونه تون. ملکه اگه الان تو رو با این لباس ببینه قراردادت روبه عنوان اسپانسر جشن لغو میکنه
- ای بابا مگه این لباس چشه آخه؟
- لباس ملکه رونگاه کن!
بهروز سرش را پائین آورد، چشمانش را ریز کرد تا ملکه را پیدا کند. بهروز بادیدن ملکه خنده ترحم آمیزی کرد و گفت: این چه لباسیه؟ این که اضافه لباس گل گلی قدیمی مامانه
مورچه گفت: آره مامانت از چند سال پیش همش لباس خارجی میپوشه ملکه ما هم مجبورشده مدام همون لباس قدیمیش رو بپوشه
بهروز گفت: این جشن شما که واسه ما تا حالا چیزی جز وقت تلف کردن نداشته ولی باشه میرم لباس عوض کنم..

#داستانک
ادامه دارد ...

@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "دندان آسیاب بزرگ"
7⃣قسمت هفتم

بهروز وارد اتاقش شد و چند لحظه بعد با همان زیر شلواری گشاد راه راهش بیرون رفت. مادر بهروز درحالیکه مشغول پر کردن ظرف آجیل بود با چشمش بهروز را می پایید. بارفتن بهروز مادر گفت: به نظرتون رفتار بهروز عجیب و غریب نشده؟
پدرگفت: چیه خانم؟ هی گشتی گشتی، دور و برت چیزی پیدانکردی نگرانت کنه گیر دادی به بچه؟
لباس عوض کردنای بیخودیش به درک. ولی اینکه میره تو حیات بیخودی با خودش حرف میزنه چی؟ مادر بهروز پرده پنجره آشپزخانه را کنار زد سرش را به شیشه نزدیک کرد. درحالی که عجله داشت و سریعتر میخواست شاهدی برای بجابودن نگرانی هایش پیدا کند گفت: بیا، بیا ببین چطوری رو زمین نشسته با خودش حرف میزنه! عه ععه نگاش کن داره میخنده، عه الان تعجب کرد!!😳
پدر بهروز اما اصلا از جایش تکان نخورده بود و مشغول خواندن زیر نویس های شبکه خبر بود. با دقت به صفحه تلویزیون نگاه میکرد و با صدای آرام زیر نویس ها را میخواند. مادر که بی توجهی پدر بهروز را دید سری تکان داد و گفت: همون موقع که دوس داشت زن بگیره اگه جلو پای این بچه سنگ اندازی نمیکردی و هی چرتکه مال و منال بابای دختره رو نمینداختی این پسره این قدر خل و چل نمیشد. پدر با خنده گفت:
خانم جان همین که تصمیم نداره زن بگیره یعنی از همه ما عاقل تره..
- پسر عذب تو خونه نگه داشتن خوبیت نداره.
-خوب میگی چیکارکنم؟ بزور دست دختر مردم رو بذارم تودستش؟ دستش رو مشت کرده باز نمیکنه
مادر داخل آشپزخانه رفت و مشغول غرغر کردن بود که صدای زنگ در به صدا درآمد مادر با شنیدن صدای زنگ سریع ظرف آجیل را پر کرد و چند دانه نخودی که کنار ظرف آجیل ریخته بود را برداشت و داخل دهانش انداخت. پدر بهروز، او را صدا زد و گفت: عمو اینا اومدن در رو باز کن.
بهروز به سمت در دوید و در را باز کرد.
بهروز نمیخواست به زن عمو نگاه کنه گرچه خیلی مذهبی نبود اما به این چیزها معتقد بود. نیم نگاهی به زن عمو و بعد هم به زمین نگاهش رادوخت. اما درهمان یک نگاه چقدر زن عمو لاغر شده بود. اصلا چقدرعوض شده بود. نکند عمو عیال دوم ....
نگاه بهروز به طرف عموچرخید. اما او عموی هر که بود عموی بهروز نبود.
احوال پرسی کردنش کاملا رسمی شد. کنار این آقا یک دختر جوان هم ایستاده بود سریع نگاهش رابه سمت زمین برد اما نتوانست روی زمین نگهش دارد..

#داستانک

ادامه دارد ...

@pesar_razavi
🐜داستان "دندان آسیاب بزرگ"
8⃣قسمت هشتم:

آقاگفت: ببخشید، آقای ایمانی منزل تشریف دارن؟
- بله خودم هستم، امری داشتید؟
- جسارتا ابوی رو عرض کردم. شما آقازاده شون هستید مثل اینکه
- آقازاده؟ نه بابا. یعنی بله بله پسرشون هستم شما؟
- من محبی هستم. همسایه تون.
بهروز در راکاملا باز کردکناری ایستاد و گفت: بفرمائید داخل، خوش اومدید.
مهمان ها که داخل حیات شدند، بهروز جلو دوید.
در ورودی پذیرایی را باز کرد و گفت: پدر ..... آقای محبی تشریف آوردن.
پدر بهروز که منتظر برادر شوخ و شنگش بود وقتی فهمید مهمان خانه ش یه نفر دیگه ست، توی ذوقش خورد. رو به مادر کرد صورتش را مچاله کرد، لباش را برگرداند و گفت: آقای حبیبی دیگه کیه؟
بهروز حرف پدرش راشنید و گفت: حبیبی نه ...... محبی، همسایه مون.
پدر آقای محبی را تعارف کرد بنشیند، حتی مبلی که باید مینشست راهم مشخص کرد، پدر دوست نداشت مردهای غریبه رو به آشپزخانه بنشینند.
مادر هم از اینکه یک همسایه پیدا شده است که دل و دماغ رفت و آمد داشته باشد، خوشحال شده بود. همیشه از محله جدید شان ناراضی بود، میگفت: اینجا آدما باهم سر سنگینن. باتردید به سلام همدیگه جواب میدن.
محله قدیمی خودمون چه سفره صلوات و ختم انعامی داشتم یا ما خونه مریم خانوم بودیم یا اونا توخونه ما. یک بار دست تنها سبزی پاک نکردم.
خانم آقای محبی هم زن پرچانه ای بود همان چند دقیقه اول آمار همه ی کس و کار خانواده بهروز را در آورد و با هم قرار مدار برپایی یک دوره قرآن و ختم صلوات و....راهم گذاشتند.
مردها اما با احتیاط بیشتری حرف میزدند و از زندگی خصوصی شان کم تر حرف میزدند پدر بهروز حتی آدرس خانه قدیمی شان راهم درست به آقای محبی نداد. بهروز منتظر بود حرف شان تمام شود و در مورد بهرام بپرسد دلش میخواست حریفش را ببیند و مقداری کری حضوری برایش بخواند. اما هنوز حرف شان تمام نشده بود که پدر به بهروز اشاره کرد پذیرایی کند. حال بهروز کمی متفاوت شده بود احساس میکرد دست و پایش میلرزد و کمی ضربان قلبش بیشتر شده. ظرف آجیل را برداشت و به همه تعارف کرد. احساس میکرد همه به او نگاه میکنند همین باعث شده بود دست و پایش را گم کند وقتی هم که میخواست ظرف آجبل را روی میز بگذارد برخورد شدید ظرف و میز شیشه ای صدای بلندی تولید کرد و پدر با گوشه چشمش نگاهی از کف پا تا ته سر موهایش نثارش کرد.
گرچه بهروز موجود پوست کلفتی بود ولی نگاه پدر خجالت زده اش کرده بود، سریع روی مبل نشست و کزکرد حتی خود بهروز هم ازاین احساسات عجیبش سر در نمی آورد. مورچه هم انگار شوخی اش گرفته بود. کنار بهروز ایستاده بود و بشکن میزد. بهروز خودش را خم کرد طوری که انگار میخواهد پاشنه پایش را بخاراند. اخمی کرد و گفت: معلومه تو اینجا چی کارمیکنی؟ بخوام باهات حرف بزنم، نمیگن این پسره خل وچله؟
مورچه درحالی که همچنان در حال بشکن زدن بود قری هم به کمرش داد و گفت: حیف که به بست های کمرم اعتباری نیست وگرنه خودم مجلست رو گرم میکردم.
بهروز که نمیخواست قبول کند اتفاقی افتاده، گفت: چی میگی واسه
خودت؟ ندیده، نشناخته، ... عروسی هم برگزار کردی؟
مورچه گفت: تو چرا ندیده، نشناخته، عاشق دختر مردم شدی، هول هم میشی، سرخ و سفید هم میشی. درضمن اون چشای بابا قوریت هم درویش کن. آبروبر.....

ادامه دارد ...
#داستانک

@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "دندان آسیاب بزرگ"
9️⃣قسمت نهم
مادر بهروز با اینکه مدام درحال صحبت کردن با خانم آقای محبی بود، متوجه رفتار بهروز شده بود. مادر آنقدر ذوق زده شده بود که وسط حرف های خانم آقای محبی، بی توجه به او، نگاهش را به سمت دخترک برد و گفت: خوب شما خوبی؟ کلاس چندمی؟ اسمت چیه دخترم؟
گرچه مادر خیلی آهسته صحبت می کرد، اما بهروز حسابی گوش هایش را تیز کرده بود. بهروز با شنیدن حرف های مادر، با خودش گفت: چرا مادر مثل دختر بچه ها باهاش حرف میزنه! کاملا مشخصه حداقل ۲۱_۲۲ سال رو پرکرده، کلا این دختره رو ریز میبینه، چه مادرشوهری بشه این مامان ما..، چه گیس و گیس کشی با عروسش داشته باشه.
دختر آقای محبی لبخندی تحویل مادر بهروز داد و گفت: سال دوم دانشگاهم، اسمم رعناست.
مادر گفت: واقعا؟ شما سال دوم دانشگاهید؟ ماشالله ماشالله خیلی کمتر نشون میدین.
رعنا تا این حرف را شنید لبخند تمام صورتش را گرفت.
مورچه طوری به صحبت ها و رفتارهای مادر بهروز و رعنا واکنش نشان میداد که انگار فینال جام جهانی فوتبال بین برزیل و آلمان را نگاه میکند.
🌺مورچه به بهروز گفت: خداییش یه نخود زرنگی مامانت رو داشتی حال و روزت این قدر اسفناک نبود. به این میگن یک شروع مهربان ناک بین عروس و مادر شوهر..
بهروز میدانست هر چقدر احساسش را نسبت به رعنا تکذیب کند، فایده ای ندارد.
🐜مورچه مدام زمزمه میکرد: گناه من نیست تقصیر دله.....دل ....ای دل ای....دل....
بهروز رو به مورچه کرد و در حالیکه سعی میکرد لبخندش را پنهان کند گفت: تو بالاخره با پاپ 💿حال میکنی یا کلاسیک!!؟
مورچه بی توجه به شوخی بهروز گفت: راستی یه چیزی رومیخواستم به اطلاع جنابعالی برسونم.
- چیه عزیزم بگو
- فکرکنم قبل از اینکه عشق چند دقیقه ای تون کر و کورتان نماید، بهتره تکلیف بهرام خان رو روشن کنی.
- تکلیف بهرام خان رو چرا من روشن کنم؟ منظورت چیه؟
- مورچه گفت: اخوی جان اصلا رعنا خانم برادری نداره که بخواد اسمش بهرام باشه یا شهرام یا هرچیز دیگه ای.
بهروز به فکر فرو رفت و گفت: یعنی این کسی که این قدر با من چت میکرد و این همه مدت همبازی کلش م بود......
بهروز سکوت کرد وسرش را پائین انداخت.
مورچه خندید و گفت: ناراحت نشو بابا، چه اشکالی داره خوب! فقط بعدا اگه خانواده دستور دادن شام درست کنی یا ظرفا رو بشوری قبول کنی وگرنه طی یک اتک جانانه تمام قلعه هات باخاک یکسان میشه.
بهروز همچنان در فکر بود و گفت: یعنی همه چیزایی که بهم گفته بود دروغ بود؟🤔 منو بگو زندگی م رو ریختم رو دایره.
- بهش گفتی قبلا عاشق کیا بودی؟ خاک تو سر دهن لقت بکنن. نخود تو دهنت خیس نمیخوره، اگه بهت جواب نده تقصیر خودته ترشیده....
بهروز با عصبانیت گفت: این ازدواج از نظر خودمم رو هواست، تو میگی اون نمیخوادت. به درک....

ادامه دارد ...

#داستانک
سیده‌فاطمه‌محمدزاده

@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "دندان آسیاب بزدگ"
🔟قسمت آخر🔚

مادر بهروز همچنان در حال حرف کشیدن های خواستگارانه از رعنا بود که پدر رو به مادر کرد و گفت: آقا بهرام لطف کردن واسه فردا شب دعوت کردن منزل شون.
مادر خوشحال 🙂بود و با این حرف پدر حسابی توی دلش قند آب کرد یک جورایی اصلا قضیه را تمام شده میدانست. بهروز مات و مبهوت به آقا بهرام پدر رعنا نگاه میکرد و مورچه دوباره مشغول بشکن زدن بود و هر از چندگاهی چند حرکت موزون هم در میکرد.
مورچه دستش را به پای بهروز زد و گفت: هی جناب، من چندبار بهت گفتم که موجود آبرو بری هستی، بهرام... ببخشید، پدر زنت آمارت رو داره. حتما خودش هم آمارت رو به رعنا داده..
- همینم مونده که تو هم مسخره م کنی. به هرحال من اول باید سر از کار اینا در بیارم.
- من میتونم آمارشون رو برات از مورچه های همسایه بگیرم نگران نباش ولی شانس آوردی هیچ کی حواسش به تو نیست حداقل یه کتابی دستت بگیر فکر کنن داری مطالب کتاب رو میخونی، نگن این پسره با خودش حرف میزنه.
مادر بعد از اینکه رعنا و پدر مادرش رفتند، کلی ا‌ز کمالات رعنا و آبا و اجدادش تعریف کرد
🤔بهروز گفت: مامان جان من باید فکر کنم.
مادر که میدانست اگر این موقعییت را ازدست بدهد ممکن است دوباره سال ها طول بکشد که دل پسرش هوایی شود گفت: خیلی هم دلت بخواد، دختر به این خوبی، البته تحقیق هم به جای خود، برو خدا خدا کن قبول کنه باهات ازدواج کنه، با اون تیپت، تو زیرشلواری دیگه ای نداری؟ قحطی شده؟ این همه لباسای شیک تو کمدته. چیه این زیرشلواری راه راه وگشاد..؟
مورچه که از خنده ریسه رفته بود گفت: به جان خودم حواسم بود ها، چند بارم خواستم بگم بهت، باز گفتم ولش کن این جوری طبیعی تره، دل یه عده رو هم شاد کردی.😅
بهروز همچنان اندر کف زیر شلواری اش بود که مادر گفت: اگه خیر و صلاح هر دوتون به این وصلته، جور شه به حق امام زمان، نذر کردم مراسم عقدتون رو تو حرم آقا امام رضا برگزارکنیم.
بهروز رو به مورچه کرد و گفت: یه گروه تشکیل بده برن تحقیق .
مورچه سرش راپایین انداخته بود و جواب نمیداد بهروز مورچه را برداشت و رو به روی صورت‌ش ‌گرفت. چشمان مورچه بارانی شده بود. بهروز نگران شد و گفت: چی شده؟
- میشه اگه رفتی حرم آقا منم باخودت ببری؟😔 قول میدم مزاحمتی برات نداشته باشم دلم میخواد یه سلام ازنزدیک به آقا بدم.
بهروز خندید و گفت: اگه بخوام اشکات رو پاک کنم خودت هم له میشی پس بهتره گریه نکنی. با تور و قندهایی که بهتون دادم رو سرمون قند بسابین. قبوله؟🙏
مورچه درحالی که اشک هایش راپاک میکرد گفت: خسیس .... اون یه حبه قندی که آوردی به کجامیرسه.....
چند ماه بعد...حرم امام مهربانی ها.....دارالحجه:
دورتادور شان پربوداز عروس و داماد، بهروز و رعنا و پدر ومادرهایشان و البته به همراه مورچه🐜 و بهزاد، گوشه ای از رواق نشسته بودند.
مورچه تلاش میکرد تعادلش را روی سر بهروز حفظ کند. دوتیکه کوچک قند در دستش بود و منتظر خواندن خطبه عقد.
ضربان قلب بهروز آنقدر زیاد و قوی شده بود که احساس میکرد قلبش برای سینه اش زیادی بزرگ است.
عاقد که یک روحانی جوان بود، کمی با بهروز خوش و بش کرد بیشتر حرف هایش درگوشی بود.
- النکاح سنتی.......
بهروز احساس میکرد زمان به احترام این لحظه ها ایستاده است. دور و برش پر از هیاهو بود، نمیدانست چندمین بار است که عاقد خطبه را میخواند، مادر هر بار میگفت: عروس خانم رفته گل بچینه. اما هیچ کس نمیدانست بهروز و رعنا، رفته اند زیارت، السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا، ایهاالرئوف..

پایان.

نویسنده: سیده فاطمه محمدزاده

#داستانک
پسرونه نورالهدی
@pesar_razavi
رتبه برتر نبود ولی زودتر از همه شاغل شد!!

منابعی را که استاد معرفی می‌کرد خوب میخواند، همان اول ترم استاد ها متوجه شدند که در این کلاس دانشجویی هست، که مو را از ماست بیرون می‌کشد؛ و سوالات چالشی و کاربردی می‌پرسد؛ همین باعث می‌شد که درسها را جدی‌تر ارائه دهند. نمره هایش خوب بود اما برای نمره درس نمی خواند و جزو رتبه‌های برتر هم نبود.
ترم هفت همزمان که برای امتحان ارشد درس می‌خواند یکی از استادهای باسابقه دانشکده پروژه‌ی کاری را به او پیشنهاد داد، کار کردن با آن استاد برای دانشجوهای ارشد و دکترا هم افتخار بود چه برسد به دانشجوی کارشناسی؛ البته انتخاب این دانشجو از جانب استاد دقیقاً به این معنا بود که سواد این دانشجو کم از دانشجویان مقاطع عالی رتبه نیست.

حالا هم کار داشت همه رزومه ای قوی. با قبولی در آزمون ارشد نیز از سال بعد در مقطع بالاتر می‌نشست.

شده بود مثال استاد‌های دانشکده. در یکی از کلاسها وقتی بحث آینده شغلی به میان آمد دانشجوی معدل اول کلاس با کنایه زیر چشمی نگاهی به او انداخت و به استاد گفت: من که وضعیت درسی بهتری داشتم چند وقتی است دنبال کار میگردم، اما پروژه های علمی نوش جون اوناست که از اول دنبال اساتید از این کلاس به اون کلاس می‌رفتند.

استاد ناراحت شد و با اخم و عصبانیت پاسخ داد: معدل اصلاً نشانه ی خوبی برای ارزیابی عمق یادگیری دانشجویان نیست، دانشجویی که فقط به جزوه درسی بسنده کنه و نمره خوب بگیره نباید منتظر چیزی جز تقدیرنامه باشه.

مهم اینه که با منابع درسی‌ات درگیر بشیم و تفاوت دیدگاه های مختلف و نظریات متفاوت رو عمیقاً درک کنیم؛ اینها با دنبال استاد راه افتادن و با اساتید صمیمی شدن، به دست نمیاد!! مطالعه جدی و هدفمند منابع اصلی رو میطلبه.

#داستانک

@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🐜داستان "ما صورتی ها"
♦️قسمت سوم:
- ببین بچه سوسول، من اومدم تا نذارم دونه های گندمی رو که کارگرای ما به زحمت و با مشقت تو انبار ذخیره میکنن توسط مورچه های گنده بک و مورچه های روغنی همسایه چپاول بشه من او...
- وایسا وایسا.. مورچه های همسایه؟ یعنی خونه رعنا خانم؟
-نه بابا ....۳۹ تا خونه اون ورترن .....
-ها ....چه بدبختن که از شما میدزدن....شما ها که همش آشغالا و برنجای خشک شده رو فرشای ما روجمع میکنین
مورچه که حسابی داشت قرمز وسیاه میشد گفت: خبه حالا ...تو هم خوب بلدی تو زمین حریف بازی کنی.....تقصیر تونیست،تقصیر منه که یه آدم رنج نکشیده واز جنس غیر مورچه رومشاور کردم....
- خیله خوب، شما خوب، از جنس مردم...
برو به فکر سخنرانی فردات باش. اقتصادیه. برنامه ت چیه؟
مورچه به فکر فرو رفت و گفت: چی باید بگم؟
- زکی یعنی تو هیچ برنامه ای نداری؟ برنامه رقبات روداری؟ بهروز این را گفت و رفت جایی که باید می رفت.
عجیب بود بهروز صبح روز بعد،حتی زودتر از وقتی که زن نداشت کلیدش راتوی درچرخاند و به آرامی وبا احتیاط وارد حیاط شدباورتان نمیشود اگر بفهمید کف حیاط حاله ی صورتی بود هاله ی نور نه.هاله ی صورتی.
بهروز نمیدانست چطور باید خودش را از وسط این همه مورچه نجات بدهد
کفش بعد هم جورابش را در آورد، قصد داشت وزنش را روی انگشت شستش بیندازد و رد شود که صدایی مهیب بلند شد.
- هی بی شعور نمیبینی زن و بچه مردم دارن رد میشن؟
و صدای متفاوت از جای دیگری میگفت: نفوذی دشمنه میخوان هوادارای دکتر رو نابود کنن
والبته باز هم صدای یک پیره زن که مشغول دعا کردن بود: ایشالله همه تا برن زیر تریلی هیژده چرخ، نگا کن تو ره خدا چش دیدن دو تا جوون رم تو خیابون ندرن مگی ارث ننه شاعه
دختر ها مشغول جیغ زدن بودند که صدای مورچه کاندیدا بلند شد: نترسید دوستان، ایشون مشاور بنده هستند.
و بعد بادست اشاره کرد که بهروز از روی دیواره باغچه رد شود تا نظم همایش به هم نخورد.
بهروز خودش راکنار مورچه رساند و روی زانوهایش نشست و گفت: خودمونیم اینا همشون دخترن؟
مورچه جواب داد: عزیزم اگه دخترا طرفدارت شدن یعنی کل جامعه تو دستته.
بهروز اخمی کرد وگفت: مزخرف نگو
مورچه خنده ی مرموزانه ای کرد وگفت:کدوم پدر ومادریه که بتونه در مقابل نگاه مظلومانه دخترش مقاومت کنه .تازه ببین چه هیاهویی راه انداختن .ما به این هیاهو احتیاج داریم..
مورچه به جمعیت خیره شد شور و حرارت موج میزد. صدای زیر و قوی دخترانه جمعیت غالب بود گرچه به رسم تمام صداهای جمعیتی خش دار هم به نظر میرسید.
هر ور نگاه میکردیم جز سیاهی نداشتیم*** تو اومدی عزیزم دنیا رو رنگی کردی
شعار مورچه های طرفدار همین بود. این شعار را تکرار میکردند و بعد خودشان ذوق میکردند و بعد هم خودشان، خودشان را تشویق میکردند. مدام پرچم های کوچک صورتی شان، که تازه بعضی هایشان گلدوزی هم شده بودند را تکان میدادند
بهروز از مورچه پرسید: اینا چیه رو بعضی پرچما؟
-دو تا حرف م
بهروز نیشخندی زد وگفت:
- اول اسم تو واول اسم خودشون؟مورچه، مورچه
- بهروز جان من هر لحظه به تو امید وارتر میشم. کوری نمیبینی بعضیشون مَرد ن؟
- چه توقع هایی داری؟چطوری تشخیص بدم زن و مردتون رو! نکنه شما هم سند ۲۰۳۰ رو امضا کردین
مورچه لبش را گاز گرفت وسرش را پائین انداخت. استغفراللهی گفت و ادامه داد: اون دو تا حرف علائم اختصاری من مقاومم بود. حالا هم برو بذار حرفامو با مردم تموم کنم.
- حالا نه اینکه اینام خیلی منتظرن تو حرف بزنی؟ تا فردا صبح هم که هیچی نگی هی دست وجیع وهورا.....
مورچه لبخندی زد وروبه جمعییت گفت: من اگر دان بان بشم دانه های گندم رو از همین آقا بهروز میگیرم. چرا وقتی همسایه بغلی گندم داره بریم از همسایه ۴۱ بگیریم؟ هزینه تمام شده ش خیلی کم تر میشه بعدشم خودمون تو همین باغچه حیاط گندم ها رو میکاریم و برداشت میکنیم ما باید خود کفا بشیم. حتی درب خزانه ها را از پوست گندم هایی استفاده میکنیم که خودمون کاشتیم حتی روغن جوانه گندم هم میتوانیم برای صنایع دارویی خودمان از گندم خودمان با نیروی کار خودمان تهیه کنیم.
مورچه دید جمعیت انرژی شان افتاده وبا این حرف ها زیاد حال نمیکنند مکثی کرد صدایش راصاف کرد وادامه داد:
ما باید به قطب روغن گیری جوانه گندم تبدیل شویم تا خانم های خودمان بتوانند برای شادابی پوست شان از این روغن استفاده کنند. باور کنید معجزه میکنه ضمانت مرجوعی هم داره..
در این لحظه چنان صدای جیغی بلند شد که پرده های گوش بهروز به خارش در آمد..

ادامه دارد ...

#ما_صورتیها
#داستانک
پسرونه نورالهدی
@pesar_razaiivi
🌙الله اکبر.. الله .....
سریع دستم را روی نرم افزار اذان موبایلم گذاشتم تا صداش قطع شه..🔕
الله اکبر الله....
با اینکه بلند کردن این بدن کنگر خورده ولمیده روی مبل برام سخت بود اما از روی مبل بلند شدم و کنترل تلویزیون رو برداشتم و خاموشش کردم 📺
اشهد ان لا اله الا الله....
اشهد ان لا اله الا الله...
این یکی نه دیگر موبایلم بود نه تلویزیون، صدای اذان مسجد سر کوچه بودانگار،نمیشد هیچ کارش کرد😑
به سمت پنجره رفتم، این اذان آدم را میکشید یک سمتی، سمتی که خودش میخواست.شاید چون یک آدم زنده داشت زنده اذان میگفت، پرده را که کنار زدم چشمم روی گنبد طلایی آقا🕌میخ کوب شد، خنده م گرفت، گفتم:آخه خداییش خیلی تند تند اذان میشه😉همین چند دقی...
خواستم بگم چند دقیقه، ولی خودم میدونستم چند ساعت گذشته ومن همچنان موبایل بدست،از این کانال به اون کانال..🚶🏻
وقتی کنار دریای مجازی🏝 با رفقا قدم میزنی👬 انگار زمان معنی حقیقیش رو از دست میده.
معلوم نیست اینجا جناب زمان سوار کدوم وسیله نقلیه میشه که از همیشه زودتر به انتها میرسه 🐎

شروع کردم توضیح دادن واسه امام رضا:
خودت میدونی من همیشه نمازم رو میخونم...
اول وقت که نه....ولی بالاخره قضا هم نشده....
بعد هم مثل آبجی نرگس زمانایی که میخواد غُر غُر کنه، سرم رو انداختم پایین و با دلخوری گفتم:
خوب آخه یه کار تکراری که هیچ آپشن جذابی نداره.... کاش میشد آپشناشو به سلیقه خودم کم و زیاد می کردم 🙃
سرم رو بالاآوردم و با هیجان ،انگار که بخوام یه خبر دست اول به امام رضا بدم، بادی به غبغب انداختم😎 و گفتم: من خودم یه پیج تو اینستا درست کردم اسمشم گذاشتم درگوشی با خدا.. من و خدا کلی حرفای قشنگ برای هم مینویسیم. خدا رو نمیدونم ولی من که خیلی .....
آقاجون اگه بیای فالورم بشی !!.....
عههه..ببخشید....اگه افتخار بدین وپیج منو تو اینستا دنبال بفرمائید متوجه میشین که من و خدا چقدر باهم در ارتباطی بس تنگاتنگیم.....

الله واکبر والله واکبر...
این آخرین کلمات اذان مغرب🌄بود که داشت پخش میشد ..

درینگ ... و باز درینگ
تلگرامم را باز کردم. مسعود بود:
- س موبایل خریدم برات خفن؛ حدس بزن چی خریدم
- حدس بزن چی خریدم،یعنی چی؟منکه گفته بودم چی میخوام،مگه همونو نخریدی😳
- بروبابا با اون موبایل انتخاب کردنت.....😏 حال نکردم باهاش
- همین الان برو عوضش کن، همونی که خودم گفتم رو بگیر😠
-اگه واسه من خریدی که باید من با هاش حال کنم نه تو، اگرهم برای دل خودت خریدی که هیچی.!!!....
- ضد حال نزن.بابا اینی که من انتخاب کردم خیلی شاخه .. آپشناش جذاب تره ها 👌

اپشن جذاب؟چه کلمه آشنایی!
زیاد لازم نبود به مغزم فشار بیارم تا یادم بیاد منم همین اصطلاح رو برای نماز گفته بودم....‼️

- چرا هیچی نمیگی؟ همش علی ایز تایپینگ....بعدش باز پاک میکنی... محض احتیاط خودتی😐

راست میگفت داشتم بهش بد و بیراه میگفتم تو دلم که چرا با پول من رفته طبق سلیقه خودش گوشی خریده که یهو یه پیام به تنها کانال مذهبی تلگرامم اومد...

❇️دعای حضرت سجاد علیه السلام بود:
وَ اسْتَعْمِلْنِي بِمَا تَسْأَلُنِي غَداً عَنْهُ وَ اسْتَفْرِغْ أَيَّامِي فِيمَا خَلَقْتَنِي لَهُ...
ترجمه ش تقریبا این میشد: خدایا کمک کن کاری رو انجام بدم که خودت ازم میخوای...

باز یاد مکالمه چند دقیقه قبلم با امام رضا افتادم..🤦🏻‍♂️
خلاصه عجیب فیتیله پیچ شدم ...🙄

✍️ س. محمدزاده

#داستانک

@pesar_razavi
🌐پسرونه
🤔ماجرای کشتی نگرفتن شهید ابراهیم هادی😳

ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻳﺎﻡ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻭﺭﺯﺵ 🤼‍♂️ﻣﻲﻛﺮﺩﻳﻢ ﻳﻜﺒﺎﺭ ﺩﻳﺪﻡ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﺧﻴﺮﻩ ﺧﻴﺮﻩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣ ﻲﻛﻨﺪ . ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ: "؟ ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﺣﺎﺟﻲ !"

ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﮔﻔﺖ :"ﺍﻭﻥ ﻗﺪﻳ ﻢﻫﺎ ﺗﻮ ﺗﻬﺮﻭﻥ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﺎ ﻡﻫﺎﻱ ﺣﺎﺝ ﺳﻴﺪ ﺣﺴﻦ ﺭﺯﺍّﺯ ﻭ ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﺪ ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻠﻮﺭ ﻓﺮﻭﺵ، ﺍﻭﻧﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺭﻓﻴﻖ👬 ﺑﻮﺩﻥ .ﺗﻮﻱ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺣﺮﻳﻒ ﺍﻭﻧﺎ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻨﺪ ﻩﻫﺎﻱ ﺧﺎﻟﺼﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ، ﺍﻭﻧﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻭﺭﺯﺵ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺁﻳﻪ ﻗﺮﺁ ﻥﻭ ﻳﻪ ﺭﻭﺿﻪ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﺷ ﻚﺁﻟﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻗﺎ ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﷲ شروع ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻥ . ﻧَﻔَﺲ ﮔﺮﻡ ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﺪ ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﺣﺎﺝ ﺳﻴﺪ ﺣﺴﻦ، ﻣﺮﻳﺾ ﺷﻔﺎ ﻣ ﻲﺩﺍﺩ":

👨🏼‍💼ﺑﻌﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ"ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ، ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻳﻪ ﭘﻬﻠﻮﻭﻥ ﻣﻲ ﺩﻭﻧﻢ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻧﺎ". ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :"ﻧﻪ ﺣﺎﺟﻲ، ﻣﺎ ﻛﺠﺎ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻛﺠﺎ"، ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﻱ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣ ﻲﻛﺮﺩ، ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻧﺪ.

👍🏻 ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻭﺭﺧﺎﻧ ﻪﻫﺎﻱ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﺯﺵ ﺑﺎ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﻱ ﻣﺎ ﻛﺸﺘﻲ ﻓﺮﺩﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ .ﻫﻤﻪ ﻫﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﺩﺍﻭﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻭﺭﺯﺵ ﻛﺸﺘ ﻲﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﭼﻬﺎﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﺷﺪ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻛﺸﺘ ﻲﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﻱ ﻣﺎ ﺑﺮﺩﻧﺪ💪🏻 ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﻫﻢ ﺁﻧﻬﺎ .ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻛﺸﺘﻲ ﺁﺧﺮﻛﻤﻲ ﺷﻠﻮﻍ ﻛﺎﺭﻱ ﺷﺪ .

ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺳﺮ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﺩﺍﺩ ﻣ ﻲﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﻫﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﻦ ﺩﻗﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﺸﺘﻲ ﺑﻌﺪﻱ ﺑﻴﻦ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ🌺 ﻭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﻱ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ😐، ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣ ﻲﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻣ ﻲﺑﺎﺯﻧﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﻦ ﺷﻠﻮﻍ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺧﺘﻨﺪ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﺭﺍ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻧﺪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﻭﺭ. ﻫﻤﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺑﻮﺩﻧﺪ .

ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈ ﻪﺍﻱ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﻱ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :" ! ﻣﻦ ﻛﺸﺘﻲ ﻧﻤ ﻲﮔﻴﺮﻡ "ﭼﺮﺍ ؟ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﻴﺪﻳﻢ :

ﻛﻤﻲ ﻣﻜﺚ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﮔﻔﺖ:"❤️❤️ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻭ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻣﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﻩ" ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻛﺸﺘ ﻲﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﻛﺮﺩ. ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯﻧﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻓﻘﻂ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺑﻮﺩ

👈🏻ﻭﻗﺘﻲ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣ ﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﭙﻮﺷﻴﻢ ﻭ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :"ﻓﻬﻤﻴﺪﻳﺪ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﻣ ﻲﮔﻔﺘﻢ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﭘﻬﻠﻮﻭﻧﻪ 💪🏻؟" ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻮﺩﻳﻢ، ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : " . ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ، ﭘﻬﻠﻮﺍﻧﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻳﺪﻳﺪ .ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻧَﻔﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﻛﺸﺘﻲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺷﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﻛﺸﺘﻲ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺟﻠﻮﻱ ﻳﻪ ﻛﻴﻨﻪ ﻭ ﺩﻋﻮﺍ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ .ﺁﺭﻩ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ ﭘﻬﻠﻮﺍﻧﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ👁👁 ﺩﻳﺪﻳﺪ.


#داستانک
#ابراهیم_هادی
قسمت اول
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://telegram.me/joinchat/CV6mzj3reW1tEa3gYLAvHA
پسرونه
😢من دست و پا چلفتی نیستم

از بچگی ، وقتی می خواستم کار مهمی انجام بدهم، همه چیز را به هم می ریختم و نه تنها کار خودم را انجام نمی دادم بلکه هزار تا دردسر برای دیگران ایجاد می کردم.
برای همین ، همه ترجیح می دادند هیچ وظیفه ای به من نسپارند ،حتی کارهای خودم را هم دیگران برایم انجام می دادند چون فکر می کردند من آن قدر دست و پاچلفتی هستم 🤕که توانایی انجام هیچ کاری را ندارم.
بی عرضه ترین و بی هنر ترین، 😧عضو خاندان بودم و هیچ کس هیچ حسابی روی من باز نمی کرد.
من هم که آدم تنبلی بودم، با «نمی توانم ، بلد نیستم ، سخته و کمرم درد می گیره و ...»کارهایم را پیش می بردم و سنگین تر از قاشق چنگال بلند نمی کردم.
افسوس و صد افسوس 😶که دیگران هم ، به تنبلی من، دامن می زدند و من ، یک انسان بی هنر و وابسته بار آمدم.
آدمی که هیچ کاری از دستش بر نمی آید.
شاید شما هم با چنین مشکل درگیر باشید یا در اطرافتان آدم هایی را دیده باشید که این گونه هستند.
یاد گرفتن تفکر مثبت😊، به شما کمک می کند تا از شر «نمی توانم ها» خلاص شوید.
شما در برخورد با مسایل مختلف هر واکنشی انجام دهید، وابسته به طرز تفکرتان است.
اگر در مواجهه با کاری ، با اعتماد به نفس و شجاعت وارد عمل شوید و آن کار را شدنی و انجام پذیر تشخیص دهید، به راحتی آن کار را می توانید انجام دهید ولی اگر در برابر انجام کاری وحشت زده شدید و دست و پایتان را گم کردید قطعا آن کار را نمی توانید درست انجام دهید.
کل رفتار انسان🤔 وابسته به طرز تفکر اوست
حتی استعدادهای ما هم تحت تاثیر مستثیم تفکرات ماست، وقتی غرق تفکرات مثبت باشید،استعدادهایتان شکوفا می شود و موفقیت به سراغتان می آید، وبر عکس اگر دستخوش احساسات منفی باشید، استعدادتان سرکوب شده و موجب ضعف و ناکامی تان می شود.
وقتی ما در مورد موضوعی به صورت مثبت فکر می کنیم🙄،ضمیر ناخودآگاه ما آن فکر مثبت را جذب و طبق آن شخصیت ما را شکل می دهد.
مثلا در مورد دوسنتان اگر احساس نا خوشایندی داشته باشید و در ذهنتان با او در گیر هستید رفتارتان هم با او رفتار نامهربان و از سر دلزدگی خواهد بود،
وقتی در مقابل مسایل مختلف شروع به افکار مثبت می کنیم،نیروهای درونی و انرژی های ما آزاد می شود و ما را به راحتی به هدف می رساند.🤗
اگر شما همیشه در زندگی از واژه های منفی «نمی توانم ؛خسته ام؛حوصله ندارم؛ من خرابکاری می کنم ..».استفاده کنید انرژی های درونی تان غیر قابل استفاده و راکد مانده و باعث شکست و ناکامی می شود.
می توانید با کمی تلاش و کوشش به تفکرات مثبت عادت کنید و در برخورد با مسایل منطقی تر رفتار کنید.
علاوه بر تفکر مثبت ، اعتماد به نفس کافی و ایمان کامل به خود داشته باشید و با این رویکرد پیش بروید.
در گنجینه ذهنتان با خط درشت👇🏻 این جملات را ثبت کنید:
می توانم،خیلی راحت است،کاملا عملی است،من حتما موفق می شوم،کاری ندارد...
و با توکل به خدا دل به دریا بزنید و کارهای غیر ممکن را ممکن کنید چون شما می توانید.

#داستانک

@pesar_razavi
پسرونه
ثروت و دارایی شمشیر دو دم

هر وقت بابابزرگ، به خانه 🏚ما می آید همه دورش جمع می شویم و حرف می زنیم،چون بابابزرگ هیچ وقت سرش توی گوشی نیست و همیشه حوصله گوش دادن به حرف های ما را دارد.
بابا بزرگ برای همه وقت دارد ، با صبر و حوصله به حرف های همه، گوش می دهد و بعد با زبان خودت جوابت را می دهد.
مدتی است یک سوال توی ذهنم است که جوابش را فقط باید از بابا بزرگ بپرسم🤔. تا بابا بزرگ را تنها گیر می آورم جلو می روم و می گویم: بابا بزرگ، بابای یکی از بچه های کلاسمون ،خیلی پول داره، هرروز با ماشین شاسی بلند میاد دنبالش توی خونه شون استخر دارند
آن قدر خوراکی های خوشمزه 🍓🍋🍌🍉به مدرسه می آورد که من حتی اسمش را هم نمی دانم. بابا بزرگ از شنیدن اسم خوراکی خنده اش😂 می گیرد.می گویم: نه بابا بزرگ من شکمو نیستم منظورم این است که خوراکی های عجیب و غریب می خورد. بابا بزرگ می گوید: من که چیزی نگفتم بابا! بقیه اشو بگو
من هم می خندم و می گویم:
چرا بعضی ها این قدر پول 💰دارند که نمی دانند چطور از آن استفاده کنند بعضی ها هم مثل ما همیشه باید منتظر اول ماه باشند تا حقوق بگیرند وقتی هم بابا حقوق می گیرد آن قدر قسط و قرض دارد که فورا پول هایش تمام می شود.
من هر وقت چیزی لازم دارم باید چند ماه منتظر بمانم تا بابا بتواند پولی پس انداز کند و برایم بخرد.
بابا بزرگ سرزنشم نمی کند و توی حرفم هم نمی پرد تازه نصیحت هم نمی کند که مثلا بابایت یک کارمند ساده است و تو باید بیشتر هوای بابایت را داشته باشی برای همین،بدون خجالت ادامه می دهم: چرا خدا به بعضی زیاد می دهد و به بعضی ها کم؟ بابا بزرگ با همان لبخند همیشگی می گوید: مورچه ها ی بال دار را دیده ای؟
سر تکان میدهم که: بله دیدم. بابابزرگ می گوید: مورچه هایی 🐜که روی زمین راه می روند امنیت بیشتری دارند نسبت به آنها که بال دارند. مورچه ی بالدار ،بدون اراده خودش،با هر نسیمی به این طرف و آن طرف پرت می شوند. بابا بزرگ می گوید:
اره باباجان، وقتی خدا می خواهد کسی را آزمایش کند مثل مورچه های بال دار،به او بال و پر می دهد،پول و شهرت و ثروت و مقام و..
در این واقع ، این ها همه وسیله آزمایشند و مایه دردسر و به سختی افتادن..تو که از کنار نگاه می کنی فکر می کنی چقدر آنها خوشبختند اما غافلی از این که خداوند این ها را وسیله امتحان و ابتلای آنها قرار داده.
خدا در قرآن می فرماید:
«اموال و (اولاد) آنها ، تو را در شگفتی نبرد، خدا می خواهد، به وسیله آن، در زندگی دنیا عذاب کند،»[1]
ببین پسرم ،ثروت و مال و دارایی مثل شمشیر دو دم است هم مفید است و هم مضر. بنابراین اگر کسی را دیدی که مال و ثروت 💰زیادی دارد آرزو نکن که به جای او باشی،
چرا که معلوم نیست تو اگر جای او بودی از مال و ثروتت در چه راهی استفاده می کردی در راه رضای الهی 🙏🏻یا ... بابا بزرگ راست می گوید مورچه بال دار بودن خیلی سخت تر است، من دوست ندارم بدون اراده خودم توی هوا سرگردان باشم، اگر من هم پو لدار بودم،شاید جلو چشم دیگران خوراکی های عجیب غریب می خوردم و دل دیگران را ...
بقیه فکرهایم را بلند می گویم تا بابابزرگ هم بشنود: دیگر دلم نمی خواهد جای دوستم باشم به جای آن دوست دارم بنده خوبی برای خدا باشم و در امتحانات الهی سربلند باشم.

#داستانک

@pesar_razavi
پسرونه
📜#داستانک

📖کیسه پر طلا

- کجایی مرد خراسانی؟

ـ صدایش از پشت در می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون. یک کیسه ی پر از طلا.

ـ این ها را بگیر و برو، نمی خواهم ببینمت.

ـ گرفت و رفت.

پرسیدند:"خطایی کرده بود؟"

❤️❤️امام رضا علیه السلام فرمودند:"نه، اگر مرا می دید خجالت می کشید."

@pesar_razavi