✍🏼 #داستان_کوتاه
📌پدری برای پسرش تعریف میکرد :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز...
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدا حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه.
فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم بعد از بهبودى وقتى دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»😑
⚠️بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه‼️
💰 @Zehn_Servatmandd 💰
📌پدری برای پسرش تعریف میکرد :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز...
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدا حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه.
فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم بعد از بهبودى وقتى دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»😑
⚠️بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه‼️
💰 @Zehn_Servatmandd 💰