تربیت نوجوان | سعید مقصودی
570 subscribers
597 photos
69 videos
4 files
128 links
👨‍💼درمانگر تخصصی حوزه نوجوانان هستم.
اینجا لحظات دلنشینی رو با نوجوانت تجربه کنی

پروانه ن.روانشناسی: ۱۳۵۱۹
مشاور رسمی آموزش و پرورش
نویسنده
🔎سایت: nojavani.com
📩ارتباط با من: @saeed_maghsoudi
Download Telegram
.
3️⃣راهکار سوم: فرصت هایی رو ایجاد
کنید که بتونه محبت شما رو جبران کنه

ازش در مورد یه کاری کمک بخواهید

🎯اجازه بدید اون هم تا جایی که
می تونه از وقت و انرژی اش برای
شما صرف کنه
.
4️⃣راهکار چهارم:
بخشش و هـ🎁ـدیه دادن رو بهش یاد بدید

بهش یاد بدید برای تولد خواهر و
برادرش یه هدیه تهیه کنه

🚫شاید به نظر نیاد که این موضوع
نیاز به یاد دادن داشته باشه ولی یکی
از سخت ترین تمرینات فرزندتون همینه

⚠️برای بعضی از بچه ها خیلی سخته
از پول تو جیبی یا وقت خودش برای یکی
دیگه صرف کنه
.
.
5️⃣پنجمین راهکار:
هر وقت کسی در حق شما محبتی کرد،
با هم فکری خودش، محبتش رو جبران کنید

‼️بذارید یاد بگیره که باید قدر
محبت دیگران رو دونست
.
.
وقتی که این 5 راهکار رو با فرزندت
کار کردی، اونوقت:

💖قدر محبت شما رو بیشتر می فهمه
براتون ارزش بیشتری قائل می شه
🫡به حرف هاتون بیشتر عمل می کنه
🙏احترام تون رو نگه می داره
❤️عاشق تون می شه
.
🙏4
.
حالا یه سوال دارم ازتون⁉️

🤔فکر می کنید چرا موضوع
محبت ادراک شده رو براتون مطرح کردم؟

یا بهتر بگم؛
‼️به نظرتون محبت ادراک شده
چه ربطی به موضوع تربیت جنسی داره؟


جواب هاتون رو اینجا برام بفرستید
👇👇👇👇👇
@saeed_maghsoudi
.
👍2
.
سلام به پدرو مادرهای👱‍♂️👩‍🦰
دوست داشتنی و خوبم🌺🌺

🗓️صبح پنج شنبه تون بخیر
.
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی تو باشی
زندگی برایم زیباست ؛
عاشقی برایم با معناست
وقتی تو باشیقلبم بی آرزوست
ای تنها آرزوی من در لحظه های تنهایی
وقتی تو عزیز دلم باشی
همدمم باشی
سر پناهم باشی
طلوع آفتاب برایم آغاز یک روز پر خاطره است
تو هستی
برای من هستی
تا آخرش همه هستی ام هستی

حالا من هستم و یک عشق پاک در قلبم !
وقتی تو باشی
عشق در وجودم همیشه زنده است
❤️❤️❤️


کانال تربیت نوجـــ☘️ــــوان
سعید مقصودی خسروشاهی

@manVnojavanam

.
👍1
.
💌امروز می خوام یه داستان براتون
تعریف کنم از دو تا نوجوان دهه نودی

این داستان نکات ظریف خیلی
زیادی داره که هم می تونه برای
خودتون آموزنده باشه و هم برای
نوجوانتون👩👨
.
.
👩‍🦰ملیکا می گه:

.... چندبار گذرا سپهر رو توی پارکینگ
زیر چشمی دیده بودیم ولی حس چندانی
نسبت بهش نداشتم تا اینکه من وارد کلاس
هفتم شدم و تایم های مدرسه رفتن مون
تقریبا یکی شد....
.
.
اوایل مهر بود که اتفاقی وقت رفتن
به مدرسه، توی آسانسور، هم مسیر شدیم

همون چند لحظه ای که توی
آسانسور بودیم، قلبم به تاپ تاپ افتاد
و یه احساسات خاصی پیدا کردم😵‍💫

نمی دونم ترسیده بودم یا اینکه
هیجان زده بودم⁉️
شاید از اینکه با یه پسر غریبه
اینقدر نزدیک هستم شوکه شده بودم
.
.
سعی کردم از زمان مدرسه رفتنش
سر دربیارم

اینکه ساعت چند میره مدرسه و
ساعت چند بر میگرده.

نمی دونم چرا اینکار رو کردم.
شاید واسه تجربه دوباره اون حس بوده

بالاخره فهمیدم که سپهر
یه ربع یا 10 دقیقه زودتر
از من می رفت مدرسه
.
.
توی یکی از روزها تصمیم گرفتم
زودتر از خانه بزنم بیرون و جوری
تنظیم کردم که همزمان با سپهر
سوار آسانسور بشم.

🏫اونا طبقه پنجم بودن و ما هم
طبقه سوم.

وقتی اون از بالا می خواست بیاد پائین
منم کلید آسانسور زدم که طبقه ما وایسته
.
.
یه مدت همین رویه روادامه دادم
و برای تجربه دوباره اون احساسات،
همزمان وارد اسانسور می شدم.

اینقدر این کار ادامه پیدا کرد تا
کم کم یه چند کلمه ای با هم
صحبت می کردیم💓
اسم هم رو یاد گرفتیم
مدرسه و اینکه کلاس چندم هستیم
رو بهم دیگه گفتیم
اینکه چندتا خواهر و برداریم و
حرف های این شکلی
.
👍1
.
هرچقدر که بیشتر با هم در ارتباط
می شدیم، حسم بهش عمیق تر می شد.

سپهر هم همینطور بود.
کم کم دیگه بهم عادت کرده بودیم
و کم کم بگو بخند راه انداخته بودیم.
یه جورایی دوست اجتماعی هم شده بودیم
.
.
بعد از یه مدت شماره ام رو ازم
خواست که بتونیم بیشتر با هم
در ارتباط باشیم ولی من بهش ندادم

همون روز توی مدرسه اصلا حواسم
سرجاش نبود. همش داشتم به این فکر
می کردم که کار بدی کردم شمارمو رو ندادم،
الان فکر می کنه من بچه ننه ام
یا اینکه اجتماعی نیستم
دختر به روزی نیستم
و هزارتا فکر این شکلی


دو روز بعد خودم شمارم رو
توی اسانسور بهش دادم
.
.
از همون شب توی تلگرام بهم پیام
داد و چت بازی هامون هم شروع شد.

📝توی چت ها از همه چیز
داشتیم صحبت می کردیم.

از اتفاقاتی که توی مدرسه افتاده
از اینکه الان دارم چیکار می کنم
توی چه درسهایی مشکل دارم
به چه چیزهایی علاقه دارم
و کلا هر چیزی که فکرش رو بکنی.

البته سپهر هم اصلا صحبت های جنسی
نداشت و همیشه محترمانه و مودبانه
باهام برخورد می کرد
.
.
بعضی وقتها ساعت ها فقط داشتم
با سپر صحبت می کردم و اصلا گذر
زمان رو حس نمی کردم🥹

یهو می دیدم ساعت 2 نصفه شبه.
هر وقت هم که چت کردنمون
تمام می شد، یک ساعت در مورد
صحبت هایی که داشتیم، فکرم
مشغول می شد

🤔به این فکر می کردم که اگه
باهاش ازدواج کنم، چه شکلی می شه،
خونمون رو کجا بخریم، چه عاشقانه هایی
می تونیم با هم داشته باشیم،
چه مسافرت های خوب دو نفره ای
می شه تجربه کرد، چندتا بچه داشته
باشیم و فکر هایی از این دست.....
.
😍چند وقتی ارتباطمون در همین حد بود
تا اینکه قرار شد از مدرسه ما رو ببرن اردو...
.
....
ادامه این داستان آموزنده رو
فردا از همینجا بخونید❤️‍🔥
....
👍2
.
سلام روزتون بخیر

دیروز داستان آشنایی ملیکا و سپهر
رو با هم خوندیم و متوجه شدیم که
چقدر ریز و ناخودآگاه می تونه یه ارتباط
عاطفی بین دو تا نوجوان شکل بگیره💞

بدون اینکه هیچ کدومشون قصد
و نیست شومی در سرشون باشه

🎯در این داستان متوجه می شیم
که چطور نیازهای روانی و عاطفی،
می تونه مسیر زندگی یک فرد رو تغییر بده

💌بریم با هم ادامه داستان رو بخونیم
.....
.