#به_وقت_حکایت
🔹️روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد. حیوان بیچاره ساعتها به طور ترحمانگیزی ناله میکرد. بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید. او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود. او همسایهها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد. آنها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند. اسب ابتدا کمی ناله کرد، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد. آنها باز هم روی او گل ریختند. کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنهای دید که او را به شدت متحیر کرد. با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته میشد اسب تکانی به خود میداد، گل را پایین میریخت و یک قدم بالا میآمد. همین طور که روی او گل میریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
🔹زندگی در حال ریختن گل و لای روی شماست. تنها راه رهایی این است که آن را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید. هر یک از مشکلات ما به منزله سنگی است که میتوانیم از آن به عنوان پلهای برای بالا آمدن استفاده کنیم. با این روش میتوانیم از درون عمیقترین چاهها بیرون بیاییم.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد. حیوان بیچاره ساعتها به طور ترحمانگیزی ناله میکرد. بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید. او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود. او همسایهها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد. آنها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند. اسب ابتدا کمی ناله کرد، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد. آنها باز هم روی او گل ریختند. کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنهای دید که او را به شدت متحیر کرد. با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته میشد اسب تکانی به خود میداد، گل را پایین میریخت و یک قدم بالا میآمد. همین طور که روی او گل میریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
🔹زندگی در حال ریختن گل و لای روی شماست. تنها راه رهایی این است که آن را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید. هر یک از مشکلات ما به منزله سنگی است که میتوانیم از آن به عنوان پلهای برای بالا آمدن استفاده کنیم. با این روش میتوانیم از درون عمیقترین چاهها بیرون بیاییم.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
ﺑﺰﺭگواری میﮔﻔﺖ: ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ بشین!
ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﭼﻪ ﺟﻮﺭی؟
ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻧﻔﺮ میشی ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقتی ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ میﺯﻧﻢ، ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺮﻡ ﻭ ﻣﻴﺎﻡ
ﮔﻔﺖ: ﺁﻓﺮﻳﻦ. ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ! ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮐﻦ! ﻭقتی ﺩﻟﺖ با ﺧﺪﺍس، بذاﺭ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍد ﺩلتو بشکنه، خدا خریدار دل شکسته است! دل شکسته قیمتیتره!
ﻭقتی ﺗﻮﮐﻠﺖ به خداس، بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﺑﺎ ﺗﻮ بیﺍﻧﺼﺎفی کنن، هر چقدر میخوان پشت سرت حرف بزنن. ﻭقتی ﺍﻣﻴﺪﺕ به ﺧﺪﺍس بذار ﻫﺮ ﭼﻘﺪر میخوان ﻧﺎﺍﻣﻴﺪﺕ کنن، بذار امیدت فقط خدا باشه. ﻭقتی ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍس، بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ بشن. ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ بمون. ﭼﺘﺮِ خدا، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎس
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
ﺑﺰﺭگواری میﮔﻔﺖ: ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ بشین!
ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﭼﻪ ﺟﻮﺭی؟
ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻧﻔﺮ میشی ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقتی ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ میﺯﻧﻢ، ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺮﻡ ﻭ ﻣﻴﺎﻡ
ﮔﻔﺖ: ﺁﻓﺮﻳﻦ. ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ! ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮐﻦ! ﻭقتی ﺩﻟﺖ با ﺧﺪﺍس، بذاﺭ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍد ﺩلتو بشکنه، خدا خریدار دل شکسته است! دل شکسته قیمتیتره!
ﻭقتی ﺗﻮﮐﻠﺖ به خداس، بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﺑﺎ ﺗﻮ بیﺍﻧﺼﺎفی کنن، هر چقدر میخوان پشت سرت حرف بزنن. ﻭقتی ﺍﻣﻴﺪﺕ به ﺧﺪﺍس بذار ﻫﺮ ﭼﻘﺪر میخوان ﻧﺎﺍﻣﻴﺪﺕ کنن، بذار امیدت فقط خدا باشه. ﻭقتی ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍس، بذار ﻫﺮﭼﻘﺪر ﻣﻴﺨﻮﺍن ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ بشن. ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ بمون. ﭼﺘﺮِ خدا، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎس
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید، به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم.
گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت میکنم، او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم، او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم.
با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم. در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: « آهای تو، مواظب باش».
دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.
لئو تولستوی
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید، به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم.
گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت میکنم، او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم، او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم.
با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم. در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: « آهای تو، مواظب باش».
دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.
لئو تولستوی
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️نظر یک ریاضیدان را درباره خوشبختی و انسانیت پرسیدند، در جواب گفت: اگر شخصی دارای اخلاق باشد، نمره یک میدهم
اگر دارای زیبایی هم باشد، یک صفر جلوی عدد یک میگذارم: ۱۰
اگر پول هم داشته باشد یک صفر دیگر جلوی عدد۱۰ میگذارم: ۱۰۰
اصل و نسب هم باشد یک صفر دیگر جلوی عدد ۱۰۰ میگذارم: ۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد ۱ رفت (اخلاق رفت) چیزی به جز صفر باقی نمیماند و صفر هم به تنهایی هیچ است و آن انسان هیچ ارزشی ندارد.
🔹مواظب" یک " خودتون باشید!
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️نظر یک ریاضیدان را درباره خوشبختی و انسانیت پرسیدند، در جواب گفت: اگر شخصی دارای اخلاق باشد، نمره یک میدهم
اگر دارای زیبایی هم باشد، یک صفر جلوی عدد یک میگذارم: ۱۰
اگر پول هم داشته باشد یک صفر دیگر جلوی عدد۱۰ میگذارم: ۱۰۰
اصل و نسب هم باشد یک صفر دیگر جلوی عدد ۱۰۰ میگذارم: ۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد ۱ رفت (اخلاق رفت) چیزی به جز صفر باقی نمیماند و صفر هم به تنهایی هیچ است و آن انسان هیچ ارزشی ندارد.
🔹مواظب" یک " خودتون باشید!
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️دكتر محمود حسابی می گوید: آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی سوالی مطرح کرد: استاد شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️دكتر محمود حسابی می گوید: آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی سوالی مطرح کرد: استاد شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️یکی از نمادهای مقدس در آیین مسیحیت پلیکان است.
دلیل آن این است در صورت نبودن غذا نوک خود را به گوشتش فرو می برد و از آن جوجه های خود را تغدیه می نماید.
ما اغلب قادر به درک نعمتهایی که داریم نیستیم.
داستانی وجود دارد که در آن پلیکانی در یک زمستان سخت از گوشت خود جوجه هایش را تغذیه کرد و هنگامی که عاقبت از شدت ضعف جان داد؛ یکی از جوجه هایش به دیگری گفت: بالاخره خلاص شدیم از غذای تکراری.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️یکی از نمادهای مقدس در آیین مسیحیت پلیکان است.
دلیل آن این است در صورت نبودن غذا نوک خود را به گوشتش فرو می برد و از آن جوجه های خود را تغدیه می نماید.
ما اغلب قادر به درک نعمتهایی که داریم نیستیم.
داستانی وجود دارد که در آن پلیکانی در یک زمستان سخت از گوشت خود جوجه هایش را تغذیه کرد و هنگامی که عاقبت از شدت ضعف جان داد؛ یکی از جوجه هایش به دیگری گفت: بالاخره خلاص شدیم از غذای تکراری.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹دو شاهزاده در مصر بودند، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت.عاقبت امر آن یکی علّامه عصر و دیگری سلطان مصر شد. پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و تو هم چنان در مسکِنت بماندی
گفت: ای برادر، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون.
من آن مورم که در پایَم بمالند
نـه زنبـورم که از دستـم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
کـه زور مردم آزاری ندارم ؟
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹دو شاهزاده در مصر بودند، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت.عاقبت امر آن یکی علّامه عصر و دیگری سلطان مصر شد. پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و تو هم چنان در مسکِنت بماندی
گفت: ای برادر، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون.
من آن مورم که در پایَم بمالند
نـه زنبـورم که از دستـم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
کـه زور مردم آزاری ندارم ؟
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناس سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارین.
آنها از دار زدن مرد منصرف شدند و گوش به سخنان روانشناس سپردند.
روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟
همه جواب دادند بله.
روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من به روش خودم این مرد را بکشم . همه قبول کردند.
سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو به زودی خواهی مرد.
همه از این گفته روانشناس تعجب کردند روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب میریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد.
مرد قاتل خیال می کرد رگ دستش زده شده و به زودی می میرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت. مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمی کشد. او مرده بود . ولی با تیغ؟ با دار؟ خیر. او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود.
پس از این بعد اگر یک مریضی کوچک و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین، نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی تلقین مثبت هم داریم.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناس سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارین.
آنها از دار زدن مرد منصرف شدند و گوش به سخنان روانشناس سپردند.
روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟
همه جواب دادند بله.
روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من به روش خودم این مرد را بکشم . همه قبول کردند.
سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو به زودی خواهی مرد.
همه از این گفته روانشناس تعجب کردند روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب میریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد.
مرد قاتل خیال می کرد رگ دستش زده شده و به زودی می میرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت. مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمی کشد. او مرده بود . ولی با تیغ؟ با دار؟ خیر. او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود.
پس از این بعد اگر یک مریضی کوچک و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین، نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی تلقین مثبت هم داریم.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش می داد.
پسرك پرسید: خانم، می توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: كسی هست كه این كار را برایم انجام می دهد!
پسرك گفت: خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او انجام می دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.
پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینكه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را ارزیابی می کردم. من همان كسی هستم كه برای این خانم كار می كند!
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش می داد.
پسرك پرسید: خانم، می توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: كسی هست كه این كار را برایم انجام می دهد!
پسرك گفت: خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او انجام می دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.
پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینكه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را ارزیابی می کردم. من همان كسی هستم كه برای این خانم كار می كند!
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند. هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در میآورد. بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند. پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد. پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد که اگر جلوی شاهين را نگيرم، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمیتواند از پس یک شاهين برآيد؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربهای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است. او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمهای طلایی از شاهين ساخت. بر یکی از بالهايش نوشتند: «یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند: «هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند. هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در میآورد. بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند. پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد. پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد که اگر جلوی شاهين را نگيرم، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمیتواند از پس یک شاهين برآيد؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربهای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است. او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمهای طلایی از شاهين ساخت. بر یکی از بالهايش نوشتند: «یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند: «هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی جلو آمد و گفت:اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو
می دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است...
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی جلو آمد و گفت:اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو
می دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است...
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند. در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند.
در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد و دور می اندازد.
دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟
او می گوید: از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید. در این صورت خرس اول به تو می رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!!!
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند. در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند.
در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد و دور می اندازد.
دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟
او می گوید: از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید. در این صورت خرس اول به تو می رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!!!
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند: عبادت چیست ؟
فرمود: عبادت خدمت کردن به خلق است
پرسیدند: چگونه؟
گفت: اگر هر پیشهای که به آن اشتغال
داری رضای خدا و مردم را در نظر
داشته باشی، این نامش عبادت است
پرسیدند : پس نماز و روزه و خمس... اینها چه هستند؟
گفت: اینها اطاعت هستند که باید بنده برای نزدیک شدن به خدا انجام دهد تا انوار حق بگیرد
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند: عبادت چیست ؟
فرمود: عبادت خدمت کردن به خلق است
پرسیدند: چگونه؟
گفت: اگر هر پیشهای که به آن اشتغال
داری رضای خدا و مردم را در نظر
داشته باشی، این نامش عبادت است
پرسیدند : پس نماز و روزه و خمس... اینها چه هستند؟
گفت: اینها اطاعت هستند که باید بنده برای نزدیک شدن به خدا انجام دهد تا انوار حق بگیرد
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار میکردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میکردند.
یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفتهام، ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آیندهاش تامین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است.
تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بیآن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار میکردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میکردند.
یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفتهام، ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آیندهاش تامین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است.
تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بیآن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️دهقان سادهلوحی قصد داشت عسل خود را به شهر دیگری ببرد تا بفروشد، ولی نگهبان دروازه شهر بدطینتی کرد و سر ظرف عسل را برداشت و آنقدر این کار را ادامه داد تا عسل پر از گرد و خاک شد و مگسها دور آن جمع شدند.
دهقان شکایت پیش قاضی برد.
قاضی نیز به دهقان گفت: از این پس به تو حکم لازمالاجرا می دهم تا هر کجا مگسی دیدی بکشی.
دهقان بلند شد و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و گفت: طبق حکم شما اولین آنها را که روی صورت شما بود کشتم.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️دهقان سادهلوحی قصد داشت عسل خود را به شهر دیگری ببرد تا بفروشد، ولی نگهبان دروازه شهر بدطینتی کرد و سر ظرف عسل را برداشت و آنقدر این کار را ادامه داد تا عسل پر از گرد و خاک شد و مگسها دور آن جمع شدند.
دهقان شکایت پیش قاضی برد.
قاضی نیز به دهقان گفت: از این پس به تو حکم لازمالاجرا می دهم تا هر کجا مگسی دیدی بکشی.
دهقان بلند شد و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و گفت: طبق حکم شما اولین آنها را که روی صورت شما بود کشتم.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹دهقان پیر، با ناله می گفت: ارباب! با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟
دهقان گفت: چرا ارباب می بینم. اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ولی دختر من، این همه بدبختی را.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹دهقان پیر، با ناله می گفت: ارباب! با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟
دهقان گفت: چرا ارباب می بینم. اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ولی دختر من، این همه بدبختی را.
#داستان_بخوانیم
🗓 اسفند ١۴٠٠
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
شبی، برف فراوانی آمد و همهجا را سفیدپوش کرد. دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید.
یکی از آنان گفت: «کار سادهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردّپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است.
دوستش را صدا زد و گفت: سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی.
پسرک فریاد زد: کار سادهای است! بعد سر خود را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم دوخت و به طرفِ هدفِ خود رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.
#داستان_بخوانیم
🗓 فروردین ١۴٠١
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
شبی، برف فراوانی آمد و همهجا را سفیدپوش کرد. دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید.
یکی از آنان گفت: «کار سادهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردّپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است.
دوستش را صدا زد و گفت: سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی.
پسرک فریاد زد: کار سادهای است! بعد سر خود را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم دوخت و به طرفِ هدفِ خود رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.
#داستان_بخوانیم
🗓 فروردین ١۴٠١
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛ تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخههای درخت، نوری را دید. با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید، من تا بحال دوستی نداشتهام با من دوست میشوی؟
خورشید گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چه؟
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی، باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم اگر من باشم، تو نیستی! میمیری، میفهمی؟
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟!
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید. هر جا که خورشید میرفت گل هم با او میچرخید و به او نگاه میکرد،
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است
#داستان_بخوانیم
🗓 فروردین ١۴٠١
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛ تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخههای درخت، نوری را دید. با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید، من تا بحال دوستی نداشتهام با من دوست میشوی؟
خورشید گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چه؟
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی، باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم اگر من باشم، تو نیستی! میمیری، میفهمی؟
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟!
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید. هر جا که خورشید میرفت گل هم با او میچرخید و به او نگاه میکرد،
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است
#داستان_بخوانیم
🗓 فروردین ١۴٠١
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹دهقان پیر، با ناله می گفت: ارباب! با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟
دهقان گفت: چرا ارباب می بینم. اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ولی دختر من، این همه بدبختی را.
#داستان_بخوانیم
🗓 فروردین ١۴٠١
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹دهقان پیر، با ناله می گفت: ارباب! با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟
دهقان گفت: چرا ارباب می بینم. اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ولی دختر من، این همه بدبختی را.
#داستان_بخوانیم
🗓 فروردین ١۴٠١
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
#به_وقت_حکایت
🔹️زنی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای در کادر بزرگی دیده می شود با تابلوی «اتاق عمل». چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح از آن خارج میشود.
زن نفسش را در سینه حبس میکند. دکتر به سمت او میرود. زن با چهرهای آشفته به او نگاه می کند ...
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه، نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ... اون حتی نمیتونه حرف بزنه، چون حنجرهاش آسیب دیده ...
با شنیدن صحبتهای دکتر به تدریج بدن زن شل میشود، به دیوار تکیه میدهد...
سرش گیج میرود و چشمانش سیاهی میرود.
با دیدن این عکسالعمل، دکتر لبخندی میزند و دستش را روی شانه زن میگذارد و میگوید: شوخی کردم ... شوهرت همون اولش مُرد.
#داستان_بخوانیم
🗓 فروردین ١۴٠١
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna
🔹️زنی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای در کادر بزرگی دیده می شود با تابلوی «اتاق عمل». چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح از آن خارج میشود.
زن نفسش را در سینه حبس میکند. دکتر به سمت او میرود. زن با چهرهای آشفته به او نگاه می کند ...
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه، نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ... اون حتی نمیتونه حرف بزنه، چون حنجرهاش آسیب دیده ...
با شنیدن صحبتهای دکتر به تدریج بدن زن شل میشود، به دیوار تکیه میدهد...
سرش گیج میرود و چشمانش سیاهی میرود.
با دیدن این عکسالعمل، دکتر لبخندی میزند و دستش را روی شانه زن میگذارد و میگوید: شوخی کردم ... شوهرت همون اولش مُرد.
#داستان_بخوانیم
🗓 فروردین ١۴٠١
🖥 kelarna.ir 📱@kelarna | کلارنا
instagram.com/kelarna