🟢 One day off
Two factory workers are talking.
The woman says, “I can make the boss give me the day off.”
The man replies, “And how would you do that?”
The woman says, “Just wait and see.” She then hangs upside-down from the ceiling.
The boss comes in and says, “What are you doing?”
The woman replies, “I’m a light bulb.”
The boss then says, “You’ve been working so much that you’ve gone crazy. I think you need to take the day off.”
The man starts to follow her and the boss says, “Where are you going?”
The man says, “I’m going home, too. I can’t work in the dark.”
📆 یک روز مرخصی
دو کارگر کارخانه با هم صحبت می کردند.
زن گفت: "من میتونم کاری کنم که رئیس یه روز مرخصی بم بده."
مرد پاسخ داد: "و چه جوری این کارو می کنی؟"
زن گفت: "فقط وایسا و تماشا کن." سپس خودش را سر و ته از سقف آویزان کرد.
رئیس داخل شد و گفت: "داری چکار می کنی؟"
زن جواب داد: "من لامپم."
سپس رئیس گفت: "تو انقدر زیاد کار کردی که دیونه شدی. فک کنم به یه روز مرخصی نیاز داری."
مرد شروع کرد دنبال زن راه افتادن و رئیس گفت: "داری کجا میری؟"
مرد گفت: "منم میرم خونه. نمیتونم تو تاریکی کار کنم.
@irlanguages
Two factory workers are talking.
The woman says, “I can make the boss give me the day off.”
The man replies, “And how would you do that?”
The woman says, “Just wait and see.” She then hangs upside-down from the ceiling.
The boss comes in and says, “What are you doing?”
The woman replies, “I’m a light bulb.”
The boss then says, “You’ve been working so much that you’ve gone crazy. I think you need to take the day off.”
The man starts to follow her and the boss says, “Where are you going?”
The man says, “I’m going home, too. I can’t work in the dark.”
📆 یک روز مرخصی
دو کارگر کارخانه با هم صحبت می کردند.
زن گفت: "من میتونم کاری کنم که رئیس یه روز مرخصی بم بده."
مرد پاسخ داد: "و چه جوری این کارو می کنی؟"
زن گفت: "فقط وایسا و تماشا کن." سپس خودش را سر و ته از سقف آویزان کرد.
رئیس داخل شد و گفت: "داری چکار می کنی؟"
زن جواب داد: "من لامپم."
سپس رئیس گفت: "تو انقدر زیاد کار کردی که دیونه شدی. فک کنم به یه روز مرخصی نیاز داری."
مرد شروع کرد دنبال زن راه افتادن و رئیس گفت: "داری کجا میری؟"
مرد گفت: "منم میرم خونه. نمیتونم تو تاریکی کار کنم.
@irlanguages
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🟢Learn English Through Story ★ Subtitles: Black Cat by Edgar Allan Poe.
داستان کوتاه انگلیسی با زیر نویس انگلیسی
@irlanguages
داستان کوتاه انگلیسی با زیر نویس انگلیسی
@irlanguages
🟢 Two Travelers And a Bear
👉 A strong young man was passing through a forest. He met another and began to boast of his bravery. Suddenly a big bear appeared from behind a bush. He was filled with fear. He climbed up the nearest tree to save himself. The other lay down on the ground and held his breath. The bear came straight toward him and smelt him all over. It felt sure that he was dead, and went its way.
The boaster came down after a while and asked his companion, “What did the bear say in your ear?”
"Oh, my dear?" said he, "it only advised me not to put any trust in braggarts."
🟢 دو مسافر و یک خرس
👈 مردی پرزور و جوان از جنگلی می گذشت. در راه مرد دیگری را دید و شروع کرد به تعریف کردن از شجاعتش. ناگهان خرسی از پشت بوته ای بیرون آمد. وجود مرد پر از ترس شد. برای اینکه خودش را نجات بدهد، از نزدیک ترین درخت بالا رفت. آن یکی روی زمین دراز کشید و نفسش را نگه داشت. خرس یکراست به طرفش آمد و تمام بدنش را بو کشید. خرس مطمئن شد که او مرده و به راه خودش رفت.
مرد لافزن بعد از مدتی پائین آمد و از همراهش پرسید: "خرس در گوشت چه گفت؟"
مرد پاسخ داد: "عزیزم! تنها به من نصیحت کرد که به لافزن مغرور اعتماد نکنم."
@irlanguages
👉 A strong young man was passing through a forest. He met another and began to boast of his bravery. Suddenly a big bear appeared from behind a bush. He was filled with fear. He climbed up the nearest tree to save himself. The other lay down on the ground and held his breath. The bear came straight toward him and smelt him all over. It felt sure that he was dead, and went its way.
The boaster came down after a while and asked his companion, “What did the bear say in your ear?”
"Oh, my dear?" said he, "it only advised me not to put any trust in braggarts."
🟢 دو مسافر و یک خرس
👈 مردی پرزور و جوان از جنگلی می گذشت. در راه مرد دیگری را دید و شروع کرد به تعریف کردن از شجاعتش. ناگهان خرسی از پشت بوته ای بیرون آمد. وجود مرد پر از ترس شد. برای اینکه خودش را نجات بدهد، از نزدیک ترین درخت بالا رفت. آن یکی روی زمین دراز کشید و نفسش را نگه داشت. خرس یکراست به طرفش آمد و تمام بدنش را بو کشید. خرس مطمئن شد که او مرده و به راه خودش رفت.
مرد لافزن بعد از مدتی پائین آمد و از همراهش پرسید: "خرس در گوشت چه گفت؟"
مرد پاسخ داد: "عزیزم! تنها به من نصیحت کرد که به لافزن مغرور اعتماد نکنم."
@irlanguages
Telegram
attach 📎
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Learn English Through Story ★ Subtitles: A Matter of Chance
@irlanguages
@irlanguages
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🟢in a Village by the Sea
@irlanguages
@irlanguages
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🟢The Foolish Horse | Panchatantra English Moral
@irlanguages
@irlanguages
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🟢Learn English Through Story ★ Subtitles
داستان کوتاه انگلیسی با زیر نویس انگلیسی
داستان کوتاه انگلیسی با زیر نویس انگلیسی
🟢 The prescription
👉A woman accompanied her husband to the doctor's office.
After the check-up, the doctor took the wife aside and said, "If you don't do the following, your husband will surely die."
"1-Each morning, make him a healthy breakfast and send him off to work in a good mood."
"2-At lunchtime, make him a warm, nutritious meal and put him in a good form of mind before he goes back to work."
"3-For dinner, make an especially nice meal and don't burden him with household chores."
At home, the husband asked his wife what the doctor had told her.
"You're going to die." She replied.
🟢 نسخه
👈 خانمی شوهرش را تا مطب دکتر همراهی کرد.
بعد از معاینه، دکتر آن خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.
1- هر صبح برایش یک صبحانه مقوی درست کنید و با روحیه ای خوب او را سر کار بفرستید.
2- هنگام نهار غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه سرکار برود او را در یک حالت ذهنی خوب قرار دهید (به او توجه کنید).
3- برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و مسولیت کمک در کارهای خانه را به او ندهید.
در خانه شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفته!؛
خانم جواب داد: دکتر گفت تو میمیری "خواهی مرد" .
@irlanguages
👉A woman accompanied her husband to the doctor's office.
After the check-up, the doctor took the wife aside and said, "If you don't do the following, your husband will surely die."
"1-Each morning, make him a healthy breakfast and send him off to work in a good mood."
"2-At lunchtime, make him a warm, nutritious meal and put him in a good form of mind before he goes back to work."
"3-For dinner, make an especially nice meal and don't burden him with household chores."
At home, the husband asked his wife what the doctor had told her.
"You're going to die." She replied.
🟢 نسخه
👈 خانمی شوهرش را تا مطب دکتر همراهی کرد.
بعد از معاینه، دکتر آن خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.
1- هر صبح برایش یک صبحانه مقوی درست کنید و با روحیه ای خوب او را سر کار بفرستید.
2- هنگام نهار غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه سرکار برود او را در یک حالت ذهنی خوب قرار دهید (به او توجه کنید).
3- برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و مسولیت کمک در کارهای خانه را به او ندهید.
در خانه شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفته!؛
خانم جواب داد: دکتر گفت تو میمیری "خواهی مرد" .
@irlanguages
🟢One summer day, when tourists were lining up to enter a stately house, an old gentleman whispered to the person behind him, “Take a look at the little fellow in front of me with the poodle cut and the blue jeans. Is it a boy or a girl!?” “It’s a girl,” came the angry answer. “I ought to know. She’s my daughter.” “Forgive me, sir!” apologized the old fellow. “I never dreamed you were her father.” “I’m not,” said the parent with blue jeans. “I’m her mother!”
یک روز تابستانی، وقتی جهانگردان برای وارد شدن به یک خانه با شکوه صف کشیده بودند، یک آقای مسن به آرامی به نفر پشت سر خود گفت: «یک نگاه به کودکی که جلوی من ایستاده و موهایش را مثل سگ های پشمالو آرایش کرده و شلوار جین آبی پوشیده بینداز. معلوم نیست که دختر است یا پسر؟!» شخص مقابل خشمگینانه جواب داد: «آن بچه دختر است. معلوم است که من باید این را بدانم که او دختر است! چون او دختر خود من است.» شخص مسن برای معذرت خواهی گفت: «لطفا مرا ببخشید آقای محترم! من حتی تصورش را هم نمی کردم که شما پدر آن بچه باشید.» شخص عصبانی که شلوار جین آبی هم پوشیده بود گفت: «نه نیستم! من مادر او هستم!»
@irlanguages
یک روز تابستانی، وقتی جهانگردان برای وارد شدن به یک خانه با شکوه صف کشیده بودند، یک آقای مسن به آرامی به نفر پشت سر خود گفت: «یک نگاه به کودکی که جلوی من ایستاده و موهایش را مثل سگ های پشمالو آرایش کرده و شلوار جین آبی پوشیده بینداز. معلوم نیست که دختر است یا پسر؟!» شخص مقابل خشمگینانه جواب داد: «آن بچه دختر است. معلوم است که من باید این را بدانم که او دختر است! چون او دختر خود من است.» شخص مسن برای معذرت خواهی گفت: «لطفا مرا ببخشید آقای محترم! من حتی تصورش را هم نمی کردم که شما پدر آن بچه باشید.» شخص عصبانی که شلوار جین آبی هم پوشیده بود گفت: «نه نیستم! من مادر او هستم!»
@irlanguages
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ترانه و صحنه های فیلم: (بی خوابی در سیاتل)
Sleepless In Seattle
When I Fall In Love
🕺CelineDion & CliveGriffin
🟢 با زیرنویس
@irlanguages
Sleepless In Seattle
When I Fall In Love
🕺CelineDion & CliveGriffin
🟢 با زیرنویس
@irlanguages
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📗📒داستان واقعی زندگی اسحاق نیوتن گوش کنید و مهارت شنیداری خودتون رو تقویت کنید .
@irlanguages
@irlanguages
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🆔 @irlanguages
🅾 How spiderman came Into being
🅾 How spiderman came Into being
🛑 I’m going to tell you how spider man came into being.
🕷ميخوام بهتون بگم مرد عنكبوتى چطور به وجود اومد..
🛑 My publisher came to me and he said Stan I want you to come up with another superhero.
🕷ناشرم اومد پيشم و بهم گفت: استن، ميخوام يه ابرقهرمان ديگه خلق كنى.
🛑 The reaction he gave me..
🕷(وقتى ايده ام رو بهش گفتم) عكس العملش اين بود كه:
🛑 Stan that is the worst idea I have ever heard.
🕷استن، اين بدترين ايده ايه كه تاحالا شنيدم.
🛑 First of all, people hate spiders..
🕷اولاً مردم از عنكبوت ها متنفرن..
🛑 Well.. I left the office disappointed.
🕷خب من دفتر رو نا اميد ترك كردم..
🛑 And I couldn’t get spider man out of my system.
🕷و نميتونستم مرد عنكبوتى رو از ذهنم بيرون كنم..
🛑 A month later my publisher came racing into my office.
🕷يك ماه بعد.. ناشرم دويد داخل دفترم..
🛑 Stan..Stan.. you remember that character we both loved so much? SPIDER MAN!!
🕷استن..استن.. اون شخصيتى كه هر دو دوستش داشتيم رو يادته؟ مرد عنكبوتى
🛑 I swear..
🕷قسم ميخورم..
🛑 If you have an idea that you genuinely think is good don’t let some idiot talk you out of it.
🕷اگر ايده اى دارين كه عميقاً فكر ميكنين خوبه اجازه ندين يه احمق منصرفتون كنه..
🛑 If there is sth that you feel is good, sth that you want to do, sth that means sth to you, try to do it.
🕷اگر كارى هست كه احساس ميكنين خوبه، كارى كه ميخواين انجامش بدين، كه براتون اهميت داره.. انجامش بدين
🕷ميخوام بهتون بگم مرد عنكبوتى چطور به وجود اومد..
🛑 My publisher came to me and he said Stan I want you to come up with another superhero.
🕷ناشرم اومد پيشم و بهم گفت: استن، ميخوام يه ابرقهرمان ديگه خلق كنى.
🛑 The reaction he gave me..
🕷(وقتى ايده ام رو بهش گفتم) عكس العملش اين بود كه:
🛑 Stan that is the worst idea I have ever heard.
🕷استن، اين بدترين ايده ايه كه تاحالا شنيدم.
🛑 First of all, people hate spiders..
🕷اولاً مردم از عنكبوت ها متنفرن..
🛑 Well.. I left the office disappointed.
🕷خب من دفتر رو نا اميد ترك كردم..
🛑 And I couldn’t get spider man out of my system.
🕷و نميتونستم مرد عنكبوتى رو از ذهنم بيرون كنم..
🛑 A month later my publisher came racing into my office.
🕷يك ماه بعد.. ناشرم دويد داخل دفترم..
🛑 Stan..Stan.. you remember that character we both loved so much? SPIDER MAN!!
🕷استن..استن.. اون شخصيتى كه هر دو دوستش داشتيم رو يادته؟ مرد عنكبوتى
🛑 I swear..
🕷قسم ميخورم..
🛑 If you have an idea that you genuinely think is good don’t let some idiot talk you out of it.
🕷اگر ايده اى دارين كه عميقاً فكر ميكنين خوبه اجازه ندين يه احمق منصرفتون كنه..
🛑 If there is sth that you feel is good, sth that you want to do, sth that means sth to you, try to do it.
🕷اگر كارى هست كه احساس ميكنين خوبه، كارى كه ميخواين انجامش بدين، كه براتون اهميت داره.. انجامش بدين