🅾 The Tortoise and the Hare
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”
🅾 لاکپشت و خرگوش 🅾
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف میزد.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاکپشت آرامآرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم!» اما نظر لاکپشت عوض نشد. «باشه لاکپشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
سوتی زدند و آنها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه لاکپشت بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست لاکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
لاکپشت با سرعت همیشگیاش آهستهآهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب رفته است. لاکپشت درست از کنارش رد شد.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاکپشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. لاکپشت داشت از خط پایان رد میشد! لاکپشت مسابقه را برد!
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاکپشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.» لاکپشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.
https://t.me/irlanguages
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”
🅾 لاکپشت و خرگوش 🅾
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف میزد.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاکپشت آرامآرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم!» اما نظر لاکپشت عوض نشد. «باشه لاکپشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
سوتی زدند و آنها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه لاکپشت بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست لاکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
لاکپشت با سرعت همیشگیاش آهستهآهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب رفته است. لاکپشت درست از کنارش رد شد.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاکپشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. لاکپشت داشت از خط پایان رد میشد! لاکپشت مسابقه را برد!
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاکپشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.» لاکپشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🆔 @irlanguages
🅾 The Elves And The Shoe Maker
🅾 The Elves And The Shoe Maker
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🆔 @irlanguages
🅾 One Eye Two Eyes And Three Eyes Story
🅾 One Eye Two Eyes And Three Eyes Story
🆔 @irlanguages
🅾 Breakfast
🅾 Jessie eats toasts every morning for breakfast. She eats toasts
with butter some mornings. She eats toasts with jelly some other
mornings. It depends on her mood. She also likes toast with
peanut butter on it. The peanut butter melts on the toast if you
spread it on while the toast is warm. Her brothers eat cereal or
pancakes. They always have breakfast in the dinning room. They
all drink orange juice with a straw. They like the orange juice
because orange juice has a lot of vitamin C. Her brothers love to
drink orange juice because they say it is very healthy. They eat
breakfast first, and then they get ready for school.
🅾 Breakfast
🅾 Jessie eats toasts every morning for breakfast. She eats toasts
with butter some mornings. She eats toasts with jelly some other
mornings. It depends on her mood. She also likes toast with
peanut butter on it. The peanut butter melts on the toast if you
spread it on while the toast is warm. Her brothers eat cereal or
pancakes. They always have breakfast in the dinning room. They
all drink orange juice with a straw. They like the orange juice
because orange juice has a lot of vitamin C. Her brothers love to
drink orange juice because they say it is very healthy. They eat
breakfast first, and then they get ready for school.
🆔 @irlanguages
🔵 Mr White has a small shop in the middle of our town, and he sells Pictures in it.
🔵 آقای وایت یک مغازه کوچک در وسط شهر ما دارد و در آن تابلو می فروشد.
🔴 They are not expensive ones, but some of them are quite pretty.
🔴 تابلوهای گرانی نیستند، اما بعضی هاشون نسبتا زیبا هستند.
🔵 Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures.
🔵 شنبه گذشته یک زن به داخل مغازه آمد و به تابلوهای زیادی نگاه کرد
🔴 Then she took Mr White to one of them and said, " How much do you want for this one?"
🔴 بعد آقای وایت را به کنار یکی از تابلوها برد و گفت، "برای این چند می خواهی؟"
🔵 It was a picture of horses in a field.
🔵 تصویری از اسب ها در یک مزرعه بود.
🔴 Mr White looked at it for a few seconds and Then went and brought his book.
🔴 آقای وایت چند ثانیه ای به آن نگاه کرد و بعد رفت و کتابش را آورد.
🔵 He opened it, looked at the first page and Then said, " I want twenty pounds for that one.
🔵 بازش کرد به صفحه اول نگاه کرد و بعد گفت،" من بیست پوند براش می خوام"
🔴 The woman shut her eyes for a few seconds and then said," I can give you two pounds for it"
🔴 زن چند لحظه ای چشماش رو بست و بعد گفت، "من می تونم 2 پوند برای اون بدم."
🔵 "Two pounds?" Mr White said angrily. "Two pounds? But the canvas cost more than two pounds."
🔵 آقای وایت با عصبانیت گفت، "دو پوند؟ دو پوند؟ اما هزینه بومش(پارچه نقاشیش) از دو پوند بیشتره
🔴" Oh, but it was clean then, "The woman said.
🔴 زن گفت،" اما (لااقل) تمیز که بود. "
https://t.me/irlanguages
🔵 Mr White has a small shop in the middle of our town, and he sells Pictures in it.
🔵 آقای وایت یک مغازه کوچک در وسط شهر ما دارد و در آن تابلو می فروشد.
🔴 They are not expensive ones, but some of them are quite pretty.
🔴 تابلوهای گرانی نیستند، اما بعضی هاشون نسبتا زیبا هستند.
🔵 Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures.
🔵 شنبه گذشته یک زن به داخل مغازه آمد و به تابلوهای زیادی نگاه کرد
🔴 Then she took Mr White to one of them and said, " How much do you want for this one?"
🔴 بعد آقای وایت را به کنار یکی از تابلوها برد و گفت، "برای این چند می خواهی؟"
🔵 It was a picture of horses in a field.
🔵 تصویری از اسب ها در یک مزرعه بود.
🔴 Mr White looked at it for a few seconds and Then went and brought his book.
🔴 آقای وایت چند ثانیه ای به آن نگاه کرد و بعد رفت و کتابش را آورد.
🔵 He opened it, looked at the first page and Then said, " I want twenty pounds for that one.
🔵 بازش کرد به صفحه اول نگاه کرد و بعد گفت،" من بیست پوند براش می خوام"
🔴 The woman shut her eyes for a few seconds and then said," I can give you two pounds for it"
🔴 زن چند لحظه ای چشماش رو بست و بعد گفت، "من می تونم 2 پوند برای اون بدم."
🔵 "Two pounds?" Mr White said angrily. "Two pounds? But the canvas cost more than two pounds."
🔵 آقای وایت با عصبانیت گفت، "دو پوند؟ دو پوند؟ اما هزینه بومش(پارچه نقاشیش) از دو پوند بیشتره
🔴" Oh, but it was clean then, "The woman said.
🔴 زن گفت،" اما (لااقل) تمیز که بود. "
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🆔 @irlabguages
🅾 Who is the Real Mother
🅾 Who is the Real Mother
🅾 The Laboratory
🅾 آزمایشگاه
Mia's father had a laboratory, but she had no idea what was in it. Her dad always closed and locked the door when he went in.
پدر میا یک آزمایشگاه داشت، ولی میا نمیدانست داخل آن چیست. پدرش همیشه وقتی داخلش میشد در را می بست و قفل میکرد.
She knew that he used it to do projects for work. He never told Mia what these projects were.
میا می دانست که پدرش پروژه های کاری را انجام میداد. پدرش هیچ وقت به میا نمی گفت این پروژه ها چه بودند.
One night, Mia approached the door to the laboratory. She stopped and thought, . I wonder what crazy experiment he is doing now.'
یک شب، میا به در آزمایشگاه نزدیک شد. او ایستاد و فکر کرد نمیدانم حالا چه آزمایش دیوانه واری دارد انجام میدهد.»
Suddenly, she heard a loud noise. It sounded like an evil laugh. The noise scared her, so she walked quickly back to her room.
ناگهان، صدای بلندی شنید. مانند یک خنده شريرانه بود. صدا او را ترساند، بنابراین به سرعت به اتاقش برگشت.
The next night, her friend Liz came to her house. When Liz arrived, Mia told her about the night before. 'Oh, it was terrible,' she said.
شب بعد، دوستش لیز به خانه اش آمد. وقتی لیز رسید، میا ماجرای شب قبل را برای او تعریف کرد. او گفت «اوه، وحشتناک بود.»
'Why don't we see what is in there?' Liz asked.' It will be a fun adventure!'
الیز پرسید «چرا نبینیم چه چیز داخل آنجاست؟ ماجراجویی باحالی خواهد بود!»
Mia felt nervous about going into her father's laboratory, but she agreed. As always, the door was locked.
میا از اینکه وارد آزمایشگاه پدرش شود احساس اضطراب می کرد، ولی موافقت کرد. مثل همیشه، در قفل بود.
They waited until Mia's father left the laboratory to eat dinner. 'He didn't lock the door!' Liz said. 'Let's go.'
آنها منتظر ماندند تا پدر میا آزمایشگاه را برای خوردن ناهار ترک کرد. لیز گفت «در را قفل نکرد! بزن برویم.»
The laboratory was dark. The girls walked down the stairs carefully.
آزمایشگاه تاریک بود. دخترها با احتیاط پله ها را پایین رفتند.
Mia smelled strange chemicals. What terrible thing was her father creating?
میا بوی مواد شیمیایی عجیبی شنید. پدرش چه چیز وحشتناکی داشت درست می کرد؟
Suddenly, they heard an evil laugh. It was even worse than the one Mia heard the night before.
ناگهان، آنها صدای خندهای شریرانه را شنیدند. حتی بدتر از آنی بود که میا شب قبل شنیده بود.
What if a monster was going to kill them? Mia had to do something. She shouted for help.
اگر هیولا میخواست آنها را بکشد چه؟ میا باید کاری می کرد. او فریاد کمک سر داد.
Mia's father ran into the room and turned on the lights.
پدر ميا داخل اتاق دوید و چراغ را روشن کرد.
'Oh, no,' he said. 'You must have learned my secret.'
او گفت «وای، نه. باید به راز من پی برده باشید.»
'Your monster tried to kill us,' Mia said.
میا گفت «هیولایت سعی کرد ما را بکشد.»
'Monster?' he asked. 'You mean this?' He had a pretty doll in his hands. The doll laughed.
پدرش پرسید «هیولا؟ منظورت این است؟» او عروسک زیبایی در دست داشت. عروسک خندید.
The laugh didn't sound so evil anymore. ' I made this for your birthday. I wanted to give it to you then, but you can have it now. I hope you like it!'
حالا دیگر خنده آنقدر شرورانه به نظر نمی رسید. «این را برای تولدت درست کردم. میخواستم آن موقع آن را به تو بدهم، ولی میتوانی حالا داشته باشی اش. امیدوارم از آن خوشت بیاید!
https://t.me/irlanguages
🅾 آزمایشگاه
Mia's father had a laboratory, but she had no idea what was in it. Her dad always closed and locked the door when he went in.
پدر میا یک آزمایشگاه داشت، ولی میا نمیدانست داخل آن چیست. پدرش همیشه وقتی داخلش میشد در را می بست و قفل میکرد.
She knew that he used it to do projects for work. He never told Mia what these projects were.
میا می دانست که پدرش پروژه های کاری را انجام میداد. پدرش هیچ وقت به میا نمی گفت این پروژه ها چه بودند.
One night, Mia approached the door to the laboratory. She stopped and thought, . I wonder what crazy experiment he is doing now.'
یک شب، میا به در آزمایشگاه نزدیک شد. او ایستاد و فکر کرد نمیدانم حالا چه آزمایش دیوانه واری دارد انجام میدهد.»
Suddenly, she heard a loud noise. It sounded like an evil laugh. The noise scared her, so she walked quickly back to her room.
ناگهان، صدای بلندی شنید. مانند یک خنده شريرانه بود. صدا او را ترساند، بنابراین به سرعت به اتاقش برگشت.
The next night, her friend Liz came to her house. When Liz arrived, Mia told her about the night before. 'Oh, it was terrible,' she said.
شب بعد، دوستش لیز به خانه اش آمد. وقتی لیز رسید، میا ماجرای شب قبل را برای او تعریف کرد. او گفت «اوه، وحشتناک بود.»
'Why don't we see what is in there?' Liz asked.' It will be a fun adventure!'
الیز پرسید «چرا نبینیم چه چیز داخل آنجاست؟ ماجراجویی باحالی خواهد بود!»
Mia felt nervous about going into her father's laboratory, but she agreed. As always, the door was locked.
میا از اینکه وارد آزمایشگاه پدرش شود احساس اضطراب می کرد، ولی موافقت کرد. مثل همیشه، در قفل بود.
They waited until Mia's father left the laboratory to eat dinner. 'He didn't lock the door!' Liz said. 'Let's go.'
آنها منتظر ماندند تا پدر میا آزمایشگاه را برای خوردن ناهار ترک کرد. لیز گفت «در را قفل نکرد! بزن برویم.»
The laboratory was dark. The girls walked down the stairs carefully.
آزمایشگاه تاریک بود. دخترها با احتیاط پله ها را پایین رفتند.
Mia smelled strange chemicals. What terrible thing was her father creating?
میا بوی مواد شیمیایی عجیبی شنید. پدرش چه چیز وحشتناکی داشت درست می کرد؟
Suddenly, they heard an evil laugh. It was even worse than the one Mia heard the night before.
ناگهان، آنها صدای خندهای شریرانه را شنیدند. حتی بدتر از آنی بود که میا شب قبل شنیده بود.
What if a monster was going to kill them? Mia had to do something. She shouted for help.
اگر هیولا میخواست آنها را بکشد چه؟ میا باید کاری می کرد. او فریاد کمک سر داد.
Mia's father ran into the room and turned on the lights.
پدر ميا داخل اتاق دوید و چراغ را روشن کرد.
'Oh, no,' he said. 'You must have learned my secret.'
او گفت «وای، نه. باید به راز من پی برده باشید.»
'Your monster tried to kill us,' Mia said.
میا گفت «هیولایت سعی کرد ما را بکشد.»
'Monster?' he asked. 'You mean this?' He had a pretty doll in his hands. The doll laughed.
پدرش پرسید «هیولا؟ منظورت این است؟» او عروسک زیبایی در دست داشت. عروسک خندید.
The laugh didn't sound so evil anymore. ' I made this for your birthday. I wanted to give it to you then, but you can have it now. I hope you like it!'
حالا دیگر خنده آنقدر شرورانه به نظر نمی رسید. «این را برای تولدت درست کردم. میخواستم آن موقع آن را به تو بدهم، ولی میتوانی حالا داشته باشی اش. امیدوارم از آن خوشت بیاید!
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🅾 شرطی نوع اول 🅾
🛑 از جملات شرطی نوع اول برای بیان"اتفاقهای احتمالی در آینده" و پیش بینی "نتیجه" از آنها استفاده می کنیم, یعنی اگه کاری الان انجام بشه در آینده چه اتفاقی می افتد.
🛑 زمان جمله در if clause "حال ساده" و در main clause" آینده ساده" است.
🔵 If I work hard, I’ll get a promotion.
🔴 You'll get wet if you don't take an umbrella.
🔵 If you buy a new car, how will you pay for it?
💥نکته 💥
🛑 در main clause معمولا از فعل کمکی will استفاده میشه, علاوه بر will میتونیم از افعال کمکی
Be going to, may, might, can, should
استفاده کنیم :
🔵 If it rains I might decide to stay home.
🔴 If it rains, we can’t go.
🔵 If it is sunny, we may go to the park
🔴 If I have my own business, I will make a lot of money.
🔴 اگر شغلی برای خودم داشته باشم، پول زیادی در خواهم آورد.
🔵 If I don’t hear from you tomorrow, I will expect a call the next day.
🔵 اگر فردا از شما خبری نشنیدم، روز بعد از آن منتظر تماس شما خواهم بود.
💥نکته تکراری 💥
🛑 فعل جملهی نتیجه ممکن است با سایر زمانهای آینده (be going to...، آیندهی استمراری و...) یا با افعال کمکی که به زمان آینده اشاره دارند مانند should, can, must, might, may و... بیاید.
🔵 If it's fine tomorrow, we're goint to go on a picnic.
🔵 اگر فردا هوا خوب باشه، ما به پیک نیک خواهیم رفت.
🔴 If we leave home early, we can catch the train.
🔴 اگر خانه را زود ترک کنیم، می توانیم به قطار برسیم.
🔵 If it stops raining, I may go for shopping in the evening.
🔵 اگر باران قطع شود ممکن است عصر برای خریدن بیرون بروم.
🔴 If you want to get good marks, you must work hard.
🔴 اگر می خواهی نمرات خوبی بگیری، باید سخت تلاش کنی.
🔵 If you younger sister has some problems with her lessons, you should help her.
🔵 اگر خواهر کوچکترت در درسهایش مشکلاتی دارد، باید به او کمک کنی
https://t.me/irlanguages
🅾 شرطی نوع اول 🅾
🛑 از جملات شرطی نوع اول برای بیان"اتفاقهای احتمالی در آینده" و پیش بینی "نتیجه" از آنها استفاده می کنیم, یعنی اگه کاری الان انجام بشه در آینده چه اتفاقی می افتد.
🛑 زمان جمله در if clause "حال ساده" و در main clause" آینده ساده" است.
🔵 If I work hard, I’ll get a promotion.
🔴 You'll get wet if you don't take an umbrella.
🔵 If you buy a new car, how will you pay for it?
💥نکته 💥
🛑 در main clause معمولا از فعل کمکی will استفاده میشه, علاوه بر will میتونیم از افعال کمکی
Be going to, may, might, can, should
استفاده کنیم :
🔵 If it rains I might decide to stay home.
🔴 If it rains, we can’t go.
🔵 If it is sunny, we may go to the park
🔴 If I have my own business, I will make a lot of money.
🔴 اگر شغلی برای خودم داشته باشم، پول زیادی در خواهم آورد.
🔵 If I don’t hear from you tomorrow, I will expect a call the next day.
🔵 اگر فردا از شما خبری نشنیدم، روز بعد از آن منتظر تماس شما خواهم بود.
💥نکته تکراری 💥
🛑 فعل جملهی نتیجه ممکن است با سایر زمانهای آینده (be going to...، آیندهی استمراری و...) یا با افعال کمکی که به زمان آینده اشاره دارند مانند should, can, must, might, may و... بیاید.
🔵 If it's fine tomorrow, we're goint to go on a picnic.
🔵 اگر فردا هوا خوب باشه، ما به پیک نیک خواهیم رفت.
🔴 If we leave home early, we can catch the train.
🔴 اگر خانه را زود ترک کنیم، می توانیم به قطار برسیم.
🔵 If it stops raining, I may go for shopping in the evening.
🔵 اگر باران قطع شود ممکن است عصر برای خریدن بیرون بروم.
🔴 If you want to get good marks, you must work hard.
🔴 اگر می خواهی نمرات خوبی بگیری، باید سخت تلاش کنی.
🔵 If you younger sister has some problems with her lessons, you should help her.
🔵 اگر خواهر کوچکترت در درسهایش مشکلاتی دارد، باید به او کمک کنی
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🅾 کاربرد don't even 🅾
✳️ I Don't Even Know Your Name
✳️ من حتی اسمت رو هم نمیدونم
✳️ I don't even like it
✳️ من حتی دوستش هم ندارم
✳️ I don't even own a television
✳️ من حتی تلویزیون هم ندارم.
✳️ I don't even care about you
✳️ من حتی یه ذره هم به تو اهمیت نمیدم
✳️ I don't even want to know you
✳️ من حتی نمیخوام که تو رو بشناسم
✳️ I don't even know myself, let alone you
✳️ من حتی خودم رو نمیشناسم, چه برسه به تو.
🅾 کاربرد don't even 🅾
✳️ I Don't Even Know Your Name
✳️ من حتی اسمت رو هم نمیدونم
✳️ I don't even like it
✳️ من حتی دوستش هم ندارم
✳️ I don't even own a television
✳️ من حتی تلویزیون هم ندارم.
✳️ I don't even care about you
✳️ من حتی یه ذره هم به تو اهمیت نمیدم
✳️ I don't even want to know you
✳️ من حتی نمیخوام که تو رو بشناسم
✳️ I don't even know myself, let alone you
✳️ من حتی خودم رو نمیشناسم, چه برسه به تو.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🆔 @irlanguages
🅾 The stones of Plouhinec
🅾 The stones of Plouhinec
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🆔 @irlanguages
🅾 The Golden Bread Story
🅾 The Golden Bread Story
🅾 Dik Whittington 🅾
🛑 Once upon a time, there was a poor orphan boy called Dik Whittington. The people in his village believed that the streets of London were paved with gold. So Dik decided to travel there and become a rich man. Dik walked for many days, but when he arrived in London there were no streets of gold! Tired and hungry, he fell asleep on the steps of a great house.
The house belonged to a rich businessman who found Dik and gave him a job cleaning the kitchen. Dik worked very hard and was happy. He had enough to eat and at night he could sleep by the fire. There was a problem though! At night, rats ran around the kitchen and kept him awake.
So Dik went out and found the fastest rat-catching cat in London! The cat caught all the rats that came into the house and Dik could sleep at night. The businessman heard about the amazing cat and asked Dik if he could take it on his ship to catch rats on his next journey. Dik agreed, but was very sad to see the cat go.
While the businessman was away, the other servants were very mean to Dik, so Dik decided to run away. But as he was leaving, one of the great church bells rang. It seemed to say, ‘Turn back, Dic Whittington, Mayor of London!’ So Dik came back to the house and soon the businessman returned. He was very happy because Dik’s cat had caught all the rats on the ship. He gave Dik a reward and promoted him to his assistant.
Dik worked hard for the businessman and learned everything he could. Eventually he married the businessman’s daughter and started a very successful business of his own. And, yes, he did become Mayor of London!
🅾 دیک ویتینگتون 🅾
🛑 روزی روزگاری در زمان های قدیم پسری یتیم به نام دیک ویتینگتون بود.
در ده آنها مردم به این اعتقاد داشتند که خیابان های لندن پر از سکه های طلاست، بنابراین دیک تصمیم گرفت که برای پولدار شدن رهسپار لندن شود.
دیک روزهای متوالی را پیاده روی کرد، اما وقتی که به لندن رسید، دید ای دل غافل خیابان ها سنگفرش شده اند و تمیز هستند اما، طلایی وجود ندارد، خسته و کوفته، کنار یک خانه مجلل نشست و همانجا هم خوابش برد.
خانه مجلل متعلق به یک تاجر موفق بود، او دیک رو درمانده دید و او را برای تمیز کردن آشپزخانه استخدام کرد، دیک بسیار سخت کوش بود و البته خوشحال هم بود زیرا هم غذا به اندازهی کافی برای خوردن داشت و هم جای خواب مناسب کنار شومینه داشت.
اما با همه اینها مشکلی بر سر راه دیک وجود داشت، آشپزخانه پر از موش های مزاحم و موذی بودند که نمیذاشتند دیک شب ها بدرستی بخوابد.
بنابراین دیک رفت بیرون و سریعترین گربهی لندن را در گرفتن موش پیدا کرد و به خانه آورد و بعدش توانست شب ها را با خیالی آسوده بدون موش های مزاحم بخوابد.
تاجر دربارهی گربه دیک حرفایی شنیده بود برای همین از دیک پرسید که آیا می شود که گربه رو برای سفر کاری با خودم ببرم که موش های توی کشتی رو بگیرد؟
دیک قبول کرد اما خیلی ناراحت بود که گربه اش از او جدا می شود.
اما به محض اینکه تاجر رهسپار سفر شد، دیگر مستخدمین آن خیلی رفتار مناسبی با دیک نداشتند و او را اذیت کردند بنابراین دیک تصمیم گرفت که خانه را ترک کند، اما وقتی که او میخواست که همه چیز را ترک کند، کلیسای آنجا شروع به زنگ زدن کرد که بنظر می رسید همه زنگوله ها با هم میگویند که نرو دیک، برگرد دیک قهرمان برگرد شهردار شهر لندن.
از همین رو دیک تصمیم گرفت که به خانه برگرد، هنگامی که به خانه برگشت دید مرد تاجر هم از سفر برگشته خیلی خوشحال شد از این اتفاق زیرا گربه اش دوباره برگشته بود. تاجر از دیک خیلی تشکر کرد و به او پاداش داد و از او خواست که او را در کارهایش کمک کند و همکار او شود.
دیک شب و روز به سختی کار میکرد و مواردی را که نیاز بود یاد بگیرد به سرعت هر چه تمامتر یاد میگرفت، سرانجام دیک قصه ما با دختر تاجر ازدواج کرد و تجارت شخصی خود را با توجه به چیزهایی که یاد گرفته بود شروع کرد، و بله همان طور که زنگوله ها به او گفته بودند او شهردار لندن شد
https://t.me/irlanguages
🛑 Once upon a time, there was a poor orphan boy called Dik Whittington. The people in his village believed that the streets of London were paved with gold. So Dik decided to travel there and become a rich man. Dik walked for many days, but when he arrived in London there were no streets of gold! Tired and hungry, he fell asleep on the steps of a great house.
The house belonged to a rich businessman who found Dik and gave him a job cleaning the kitchen. Dik worked very hard and was happy. He had enough to eat and at night he could sleep by the fire. There was a problem though! At night, rats ran around the kitchen and kept him awake.
So Dik went out and found the fastest rat-catching cat in London! The cat caught all the rats that came into the house and Dik could sleep at night. The businessman heard about the amazing cat and asked Dik if he could take it on his ship to catch rats on his next journey. Dik agreed, but was very sad to see the cat go.
While the businessman was away, the other servants were very mean to Dik, so Dik decided to run away. But as he was leaving, one of the great church bells rang. It seemed to say, ‘Turn back, Dic Whittington, Mayor of London!’ So Dik came back to the house and soon the businessman returned. He was very happy because Dik’s cat had caught all the rats on the ship. He gave Dik a reward and promoted him to his assistant.
Dik worked hard for the businessman and learned everything he could. Eventually he married the businessman’s daughter and started a very successful business of his own. And, yes, he did become Mayor of London!
🅾 دیک ویتینگتون 🅾
🛑 روزی روزگاری در زمان های قدیم پسری یتیم به نام دیک ویتینگتون بود.
در ده آنها مردم به این اعتقاد داشتند که خیابان های لندن پر از سکه های طلاست، بنابراین دیک تصمیم گرفت که برای پولدار شدن رهسپار لندن شود.
دیک روزهای متوالی را پیاده روی کرد، اما وقتی که به لندن رسید، دید ای دل غافل خیابان ها سنگفرش شده اند و تمیز هستند اما، طلایی وجود ندارد، خسته و کوفته، کنار یک خانه مجلل نشست و همانجا هم خوابش برد.
خانه مجلل متعلق به یک تاجر موفق بود، او دیک رو درمانده دید و او را برای تمیز کردن آشپزخانه استخدام کرد، دیک بسیار سخت کوش بود و البته خوشحال هم بود زیرا هم غذا به اندازهی کافی برای خوردن داشت و هم جای خواب مناسب کنار شومینه داشت.
اما با همه اینها مشکلی بر سر راه دیک وجود داشت، آشپزخانه پر از موش های مزاحم و موذی بودند که نمیذاشتند دیک شب ها بدرستی بخوابد.
بنابراین دیک رفت بیرون و سریعترین گربهی لندن را در گرفتن موش پیدا کرد و به خانه آورد و بعدش توانست شب ها را با خیالی آسوده بدون موش های مزاحم بخوابد.
تاجر دربارهی گربه دیک حرفایی شنیده بود برای همین از دیک پرسید که آیا می شود که گربه رو برای سفر کاری با خودم ببرم که موش های توی کشتی رو بگیرد؟
دیک قبول کرد اما خیلی ناراحت بود که گربه اش از او جدا می شود.
اما به محض اینکه تاجر رهسپار سفر شد، دیگر مستخدمین آن خیلی رفتار مناسبی با دیک نداشتند و او را اذیت کردند بنابراین دیک تصمیم گرفت که خانه را ترک کند، اما وقتی که او میخواست که همه چیز را ترک کند، کلیسای آنجا شروع به زنگ زدن کرد که بنظر می رسید همه زنگوله ها با هم میگویند که نرو دیک، برگرد دیک قهرمان برگرد شهردار شهر لندن.
از همین رو دیک تصمیم گرفت که به خانه برگرد، هنگامی که به خانه برگشت دید مرد تاجر هم از سفر برگشته خیلی خوشحال شد از این اتفاق زیرا گربه اش دوباره برگشته بود. تاجر از دیک خیلی تشکر کرد و به او پاداش داد و از او خواست که او را در کارهایش کمک کند و همکار او شود.
دیک شب و روز به سختی کار میکرد و مواردی را که نیاز بود یاد بگیرد به سرعت هر چه تمامتر یاد میگرفت، سرانجام دیک قصه ما با دختر تاجر ازدواج کرد و تجارت شخصی خود را با توجه به چیزهایی که یاد گرفته بود شروع کرد، و بله همان طور که زنگوله ها به او گفته بودند او شهردار لندن شد
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی