🅾 The Sand & The Stone 🅾
🛑 Two friends were walking through the desert. During the journey they had an argument and one friend slapped the other one in the face. The one who got slapped was hurt but without saying anything wrote in the sand "today my best friend slapped me in the face."
They kept on walking until they found an oasis where they decided to take a bath. The one who had been slapped was drowning but his friend saved him. After being saved from the near drowning, he wrote on a stone: "today my best friend saved my life"
The friend who had slapped and saved his best friend asked him "After I hurt you, you wrote in the sand and now, you wirte on a stone why?"
The other friend replied: "when someone hurts us, we should wite it down in the sand where winds of forgiveness can erase it away. but when someone does something good for us we must engrave it in stone where no wind can ever erase it."
🅾 ماسه و سنگ 🅾
🛑 دو دوست از بیابانی می گذشتند. در طول سفر بحث و بگو مگویی بین آنها در گرفت و یکی از آنها به صورت دیگری سیلی زد. آن یکی که سیلی خورده بود مصدوم شد و بدون آن که چیزی بگوید روی شن ها نوشت: امروز بهترین دوستم به صورتم سیلی زد. آنها رفتند تا به مرغزاری رسیدند. در آنجا تصمیم گرفتند حمام کنند. آن کسی که سیلی خورده بود در باتلاقی افتاد و نزدیک بود که غرق شود اما دوستش او را نجات داد. وقتی که از غرق شدن خلاص شد روی یک سنگ نوشت: امروز بهترین دوستم جانم را نجات داد. دوستی که او را سیلی زده و نجاتش داده بود پرسید: پس از این که به تو سیلی زدم روی شن ها نوشتی اما حالا روی سنگ مینویسی چرا؟
دوست دیگر پاسخ داد: وقتی کسی اذیتمان میکند، باید آن ها را روی شن و ماسه بنویسیم جایی که بادهای بخشش بتواند آن را از بین ببرد اما وقتی که کسی به ما خوبی می کند باید آ« را در سنگ کنده کاری کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از بین ببرد.
🔶 words;
🔻desert صحرا
🔻journey سفر
🔻sandماسه
🔻slap چک زدن
🔻save نجات دادن
🔻stone سنگ
🔻erase پاک کردن
🔻wind باد
https://t.me/irlanguages
🛑 Two friends were walking through the desert. During the journey they had an argument and one friend slapped the other one in the face. The one who got slapped was hurt but without saying anything wrote in the sand "today my best friend slapped me in the face."
They kept on walking until they found an oasis where they decided to take a bath. The one who had been slapped was drowning but his friend saved him. After being saved from the near drowning, he wrote on a stone: "today my best friend saved my life"
The friend who had slapped and saved his best friend asked him "After I hurt you, you wrote in the sand and now, you wirte on a stone why?"
The other friend replied: "when someone hurts us, we should wite it down in the sand where winds of forgiveness can erase it away. but when someone does something good for us we must engrave it in stone where no wind can ever erase it."
🅾 ماسه و سنگ 🅾
🛑 دو دوست از بیابانی می گذشتند. در طول سفر بحث و بگو مگویی بین آنها در گرفت و یکی از آنها به صورت دیگری سیلی زد. آن یکی که سیلی خورده بود مصدوم شد و بدون آن که چیزی بگوید روی شن ها نوشت: امروز بهترین دوستم به صورتم سیلی زد. آنها رفتند تا به مرغزاری رسیدند. در آنجا تصمیم گرفتند حمام کنند. آن کسی که سیلی خورده بود در باتلاقی افتاد و نزدیک بود که غرق شود اما دوستش او را نجات داد. وقتی که از غرق شدن خلاص شد روی یک سنگ نوشت: امروز بهترین دوستم جانم را نجات داد. دوستی که او را سیلی زده و نجاتش داده بود پرسید: پس از این که به تو سیلی زدم روی شن ها نوشتی اما حالا روی سنگ مینویسی چرا؟
دوست دیگر پاسخ داد: وقتی کسی اذیتمان میکند، باید آن ها را روی شن و ماسه بنویسیم جایی که بادهای بخشش بتواند آن را از بین ببرد اما وقتی که کسی به ما خوبی می کند باید آ« را در سنگ کنده کاری کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از بین ببرد.
🔶 words;
🔻desert صحرا
🔻journey سفر
🔻sandماسه
🔻slap چک زدن
🔻save نجات دادن
🔻stone سنگ
🔻erase پاک کردن
🔻wind باد
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🅾 Because I'm a woman 🅾
🛑 A little boy asked his mother, "Why are you crying?" "Because I'm a woman," she told him.
"I don't understand," he said. His Mom just hugged him and said, "And you never will."
Later the little boy asked his father, "Why does mother seem to cry for no reason?"
"All women cry for no reason," was all his dad could say. The little boy grew up and became a man, still wondering why women cry. Finally he put in a call to God. When God got on the phone He asked, "God, why do women cry so easily?"
God said: "When I made the woman she had to be special. I made her shoulders strong enough to carry the weight of the world, Yet gentle enough to give comfort.
I gave her an inner strength to endure childbirth and the rejection that many times comes from her children.
I gave her a hardness that allows her to keep going when everyone else gives up, And take care of her family through sickness and fatigue without complaining.
I gave her the sensitivity to love her children under any and all circumstances, Even when her child has hurt her very badly. I gave her strength to carry her husband through his faults And fashioned her from his rib to protect his heart.
I gave her wisdom to know that a good husband never hurts his wife, But sometimes tests her strengths and her resolve to stand beside him unfalteringly. And finally, I gave her a tear to shed. This is hers exclusively to use whenever it is needed." "You see my son," said God,
"The beauty of a woman is not in the clothes she wears, the figure that she carries, Or the way she combs her hair. The beauty of a woman must be seen in her eyes, Because that is the doorway to her heart - the place where love resides.
🅾 زیرا من یک زن هستم 🅾
🛑 پسر بچه ای از مادرش پرسید :چرا تو گریه می کنی؟ مادر جواب داد برای اینکه من زن هستم. او گفت: من نمی فهمم! مادرش او را بغل کرد و گفت: تو هرگز نمی فهمی بعد پسر بچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آید که مادر بی دلیل گریه می کند. "همه زنها بی دلیل گریه می کنند!" این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید. پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز درشگفت بود که چرا زنها گریه می کنند؟
سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید: خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟ خدا پاسخ داد :وقتی من زن را آفریدم، گفتم او باید خاص باشد من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.
من به او یک قدرت درونی دادم تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.
من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی که همه تسلیم شدند او ادامه بدهد و از خانواده اش به هنگام بیماری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند. من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم. من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا قلبش را حفظ کند.
من به او عقل دادم تا بداند که یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند. اما گاهی اوقات قدرتها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند. سرانجام اشک را برای ریختن به او دادم. این مخصوص اوست تا هروقت که لازم شد از آن استفاده کند.
پسرم می بینی که زیبایی زن در لباسهایی که می پوشد ودر شکلی که دارد یا به طریقی که موهایش را شانه می زند نیست. زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود. چون دریچه ای است به سوی قلبش، جائیکه عشق سکونت دارد.
https://t.me/irlanguages
🛑 A little boy asked his mother, "Why are you crying?" "Because I'm a woman," she told him.
"I don't understand," he said. His Mom just hugged him and said, "And you never will."
Later the little boy asked his father, "Why does mother seem to cry for no reason?"
"All women cry for no reason," was all his dad could say. The little boy grew up and became a man, still wondering why women cry. Finally he put in a call to God. When God got on the phone He asked, "God, why do women cry so easily?"
God said: "When I made the woman she had to be special. I made her shoulders strong enough to carry the weight of the world, Yet gentle enough to give comfort.
I gave her an inner strength to endure childbirth and the rejection that many times comes from her children.
I gave her a hardness that allows her to keep going when everyone else gives up, And take care of her family through sickness and fatigue without complaining.
I gave her the sensitivity to love her children under any and all circumstances, Even when her child has hurt her very badly. I gave her strength to carry her husband through his faults And fashioned her from his rib to protect his heart.
I gave her wisdom to know that a good husband never hurts his wife, But sometimes tests her strengths and her resolve to stand beside him unfalteringly. And finally, I gave her a tear to shed. This is hers exclusively to use whenever it is needed." "You see my son," said God,
"The beauty of a woman is not in the clothes she wears, the figure that she carries, Or the way she combs her hair. The beauty of a woman must be seen in her eyes, Because that is the doorway to her heart - the place where love resides.
🅾 زیرا من یک زن هستم 🅾
🛑 پسر بچه ای از مادرش پرسید :چرا تو گریه می کنی؟ مادر جواب داد برای اینکه من زن هستم. او گفت: من نمی فهمم! مادرش او را بغل کرد و گفت: تو هرگز نمی فهمی بعد پسر بچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آید که مادر بی دلیل گریه می کند. "همه زنها بی دلیل گریه می کنند!" این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید. پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز درشگفت بود که چرا زنها گریه می کنند؟
سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید: خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟ خدا پاسخ داد :وقتی من زن را آفریدم، گفتم او باید خاص باشد من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.
من به او یک قدرت درونی دادم تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.
من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی که همه تسلیم شدند او ادامه بدهد و از خانواده اش به هنگام بیماری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند. من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم. من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا قلبش را حفظ کند.
من به او عقل دادم تا بداند که یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند. اما گاهی اوقات قدرتها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند. سرانجام اشک را برای ریختن به او دادم. این مخصوص اوست تا هروقت که لازم شد از آن استفاده کند.
پسرم می بینی که زیبایی زن در لباسهایی که می پوشد ودر شکلی که دارد یا به طریقی که موهایش را شانه می زند نیست. زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود. چون دریچه ای است به سوی قلبش، جائیکه عشق سکونت دارد.
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🅾 'A glass of milk'
🛑 One day, a poor boy who was selling goods door to door to pay his way through school, found he had only one thin dim left, and he was hungry. He decided he would ask for a meal at the next house. However, he lost his nerve when a lovely young woman opened the door. Instead of a meal, he asked for a drink of water.
She thought he looked hungry, so brought him a large glass of milk. He drank it slowly and then asked: how much do I owe you? You don't owe me anything," she retorted. "Mother has thought us never to accept pay for a kindness."
He said, "Then I thank you from my heart." As Howard Kelly left that house, he not only felt stronger physically, but his faith in God and man was strong also. He had been ready to give up and quit.
Years later that young woman became critically ill. The local doctors were baffled. They finally sent her to the big city, where they called in specialists to study her rare disease. Dr. Howard Kelly was called in for the consultation. When he heard the name of the town she came from, a strange light filled his eyes. Immediately he rose and went down the hall of the hospital to her room.
Dressed in his doctor's gown he went in to see her. He recognized her at once. He went back to the consultation room determined to do his best to save her life. From that day he gave special attention to the case.
After a long struggle, the battle was won. Dr. Kelly requested the business office to pass the final bill to him for approval.
He looked at it, and then wrote something on the edge and the bill was sent to her room. She feared to open it, for she was sure it would take the rest of her life to pay for it all.
Finally she looked, and something caught her attention on the side of the bill. She read these words:
"Paid full with one glass of milk" (Signed)
Dr. Howard Kelly
Tears of joy flooded her eyes as her happy heart prayed: "Thank you, God that your love has spread abroad through human hearts and hands....
🅾 "یک لیوان شیر" 🅾
🛑 روزی روزگاری پسر بچه ای فقیـر در امریکا زندگـی می کرد که برای رفتـن به مدرسـه، بـایـد چیزهایی را که همـراه داشت خانـه به خانه می فروخـت. یکی از روزهـا احساس گرسنگی شدیـــدی آزارش داد. تصمـیـم گـرفـت از خانـه ی بعـدی، یـک وعـده غـــذا درخواست کند. خانم جـوان و زیبایـی در را گشـود و پسـرک قصـه ی مـا فقـط یک لیـوان آب درخواسـت کـرد.
زن از چهـره ی پسرک گرسنگـی فراوان او را فهمید و به جای آب، یک لیوان بزرگ شیر به او داد. پسرک به آرامی شیـر را نوشیـد و پرسید: چقدر بابـت شیر به شما بپـردازم؟ خانـوم جوان گفت: هیچ ... مادرم به مـن آموخته است که در ازای مهربانی، چیـزی دریافت نکنم.
پسرک گفت: پس از صمیم قلب، از شما ممنونم.
آن روز پسـرک – با نام هـاوارد کلی - حالت عجیبـی داشت، نه تنهـا گرسنگـی اش بـرطرف شد، حـس کـرد خداونـد در قلب انسانـهاست هنوز ... آمـاده بود کـه هـر کاری انجام دهد ...
سالها گذشت و زن جـوان به بیماری سختی مبتلا گشت طوریکه پزشـکان آن شـهر کوچک از علاجش درماندنـد. او را به بیمارستان مرکزی شهربزرگتری فرستادند تا متخصصان دربـاره بیماری نادرش تصمیم گیـری کنند. متخصص هاوارد کلی را برای شرکت در جلسه پزشکـی احضار کردند. وی به محض اینکـه نام شهر کوچکـی را که زن از آنجا آمده بود شنیـد، جلسه را ترک کرد و به سرعت خود را به اتاق زن رسانـد و او را شناخت. شتابان بازگشت و خود را مسئول مداوای زن معرفی کرد و عهـد بست که تمام تلاش خود را برای درمان او انجام دهد.
بعد از تلاش های طاقت فرسا برای درمان بیماری زن، دکتر "کلی" از مسول اداری بیمارستان خواست که برگه مخـارج را ابتدا به او بدهنـد و بر گوشه آن چیزی نوشت.
هنگامی که زن برگه ی هزینه ها را دریافت میکرد، از آن میترسید که چگونه بقیه عمرش را کار کند تا آن همه مخـارج سنگین را بپردزدا. با ناباوری توجـهش به گوشه کاغذ جلـب شد:
تمام هزینه تنها با یک لیـوان شیـر، پرداخـت شد.
امضا "دکتر هاوارد کلـی"
قطرات اشک چـون سیل بر گونـه ی زن سرازیـر شدند و او در دلش دعـا میکرد: خدایا، از تو ممنونـم که محبتـت به وسعت قلب و دست های انسان هاست....
https://www.t.me/irlanguages
🅾 'A glass of milk'
🛑 One day, a poor boy who was selling goods door to door to pay his way through school, found he had only one thin dim left, and he was hungry. He decided he would ask for a meal at the next house. However, he lost his nerve when a lovely young woman opened the door. Instead of a meal, he asked for a drink of water.
She thought he looked hungry, so brought him a large glass of milk. He drank it slowly and then asked: how much do I owe you? You don't owe me anything," she retorted. "Mother has thought us never to accept pay for a kindness."
He said, "Then I thank you from my heart." As Howard Kelly left that house, he not only felt stronger physically, but his faith in God and man was strong also. He had been ready to give up and quit.
Years later that young woman became critically ill. The local doctors were baffled. They finally sent her to the big city, where they called in specialists to study her rare disease. Dr. Howard Kelly was called in for the consultation. When he heard the name of the town she came from, a strange light filled his eyes. Immediately he rose and went down the hall of the hospital to her room.
Dressed in his doctor's gown he went in to see her. He recognized her at once. He went back to the consultation room determined to do his best to save her life. From that day he gave special attention to the case.
After a long struggle, the battle was won. Dr. Kelly requested the business office to pass the final bill to him for approval.
He looked at it, and then wrote something on the edge and the bill was sent to her room. She feared to open it, for she was sure it would take the rest of her life to pay for it all.
Finally she looked, and something caught her attention on the side of the bill. She read these words:
"Paid full with one glass of milk" (Signed)
Dr. Howard Kelly
Tears of joy flooded her eyes as her happy heart prayed: "Thank you, God that your love has spread abroad through human hearts and hands....
🅾 "یک لیوان شیر" 🅾
🛑 روزی روزگاری پسر بچه ای فقیـر در امریکا زندگـی می کرد که برای رفتـن به مدرسـه، بـایـد چیزهایی را که همـراه داشت خانـه به خانه می فروخـت. یکی از روزهـا احساس گرسنگی شدیـــدی آزارش داد. تصمـیـم گـرفـت از خانـه ی بعـدی، یـک وعـده غـــذا درخواست کند. خانم جـوان و زیبایـی در را گشـود و پسـرک قصـه ی مـا فقـط یک لیـوان آب درخواسـت کـرد.
زن از چهـره ی پسرک گرسنگـی فراوان او را فهمید و به جای آب، یک لیوان بزرگ شیر به او داد. پسرک به آرامی شیـر را نوشیـد و پرسید: چقدر بابـت شیر به شما بپـردازم؟ خانـوم جوان گفت: هیچ ... مادرم به مـن آموخته است که در ازای مهربانی، چیـزی دریافت نکنم.
پسرک گفت: پس از صمیم قلب، از شما ممنونم.
آن روز پسـرک – با نام هـاوارد کلی - حالت عجیبـی داشت، نه تنهـا گرسنگـی اش بـرطرف شد، حـس کـرد خداونـد در قلب انسانـهاست هنوز ... آمـاده بود کـه هـر کاری انجام دهد ...
سالها گذشت و زن جـوان به بیماری سختی مبتلا گشت طوریکه پزشـکان آن شـهر کوچک از علاجش درماندنـد. او را به بیمارستان مرکزی شهربزرگتری فرستادند تا متخصصان دربـاره بیماری نادرش تصمیم گیـری کنند. متخصص هاوارد کلی را برای شرکت در جلسه پزشکـی احضار کردند. وی به محض اینکـه نام شهر کوچکـی را که زن از آنجا آمده بود شنیـد، جلسه را ترک کرد و به سرعت خود را به اتاق زن رسانـد و او را شناخت. شتابان بازگشت و خود را مسئول مداوای زن معرفی کرد و عهـد بست که تمام تلاش خود را برای درمان او انجام دهد.
بعد از تلاش های طاقت فرسا برای درمان بیماری زن، دکتر "کلی" از مسول اداری بیمارستان خواست که برگه مخـارج را ابتدا به او بدهنـد و بر گوشه آن چیزی نوشت.
هنگامی که زن برگه ی هزینه ها را دریافت میکرد، از آن میترسید که چگونه بقیه عمرش را کار کند تا آن همه مخـارج سنگین را بپردزدا. با ناباوری توجـهش به گوشه کاغذ جلـب شد:
تمام هزینه تنها با یک لیـوان شیـر، پرداخـت شد.
امضا "دکتر هاوارد کلـی"
قطرات اشک چـون سیل بر گونـه ی زن سرازیـر شدند و او در دلش دعـا میکرد: خدایا، از تو ممنونـم که محبتـت به وسعت قلب و دست های انسان هاست....
https://www.t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🅾 The Rooster, the Duck, and the Mermaids
🛑 A rooster and a duck were arguing so much over whether mermaids exist or not, that they decided to settle the matter once and for all , by searching the bottom of the sea.
They dived down, first seeing colourful fish, then medium-sized fish and large fish. Then they got so deep that they were in complete darkness and couldn’t see a thing.
This made them terribly scared, so they returned to the surface. The rooster was terrified and never wanted to return to the depths, but the duck encouraged him to keep trying. To calm the rooster, this time the duck took a flashlight . They dived down again to the darkness, and when they started getting scared, they switched the flashlight on.
When the darkness was lit up they saw that they were totally surrounded by mermaids.
The mermaids told them that they thought the rooster and the duck didn’t like them. The previous time the mermaids had been just about to invite their visitors to a big party, but the rooster and the duck had quickly left.
The mermaids were very happy to see that they had returned, though.
And thanks to their bravery and perseverance , the rooster and the duck became great friends with the mermaids.
🛑 یک خروس ویک اردک باهم بحثهای زیادی میکردند که آیا پری دریایی وجود داردیا خیر. اینقدر بحث کردند که دستآخر تصمیم گرفتند که موضوع رایکبار برای همیشه با رفتن به اعماق دریا حل کنند.
آنها به سمت پایین دریا شیرجه زدند و شنا کردند. اول ماهیهای رنگارنگ دیدند؛ سپس ماهیهایی با اندازههای متوسط دیدند؛ و سپس ماهیهای بزرگ دیدند. سپس آنقدری در اعماق دریا فرورفته بودند که در تاریکی کامل بودند و نمیتوانستند چیزی ببینند.
این موضوع آنها را بهشدت ترساند. برای همین به سطح زمین بازگشتند. خروس بسیار وحشتزده شده بود و نمیخواست که دیگر هیچوقت به اعماق دریا برگردد. اما اردک او را تشویق کرد که به تلاشش ادامه بدهد. و برای اینکه خروس را آرام کند، این بار اردک با خودشیک چراغ آورد. آنها باری دیگر به سمت تاریکی شنا کردند و وقتیکه احساس کردند که دارند میترسند، آنها چراغ را روشن کردند.
وقتیکه تاریکی روشن شد، آنها مشاهده کردند که کاملاً در میان تعدادی پری دریایی محاصرهشدهاند.
پریهای دریایی به آنها گفتند که فکر کرده بودند که خروس و اردک از آنها خوششان نیامده است. دفعهی قبلی پریهای دریایی نزدیک بود که بازدیدکنندگانشان را بهیک مهمانی دعوت کنند؛ اما خروس و اردک سریع صحنه را ترک کردند.
بااینحال، پریهای دریایی بسیار خوشحال بودند که آنها دوباره برگشتند. و با تشکر از شجاعت و استقامت خروس و اردک، آنها دوستان خیلی خوبی برای پریهای دریایی شدند.
https://t.me/irlanguages
🛑 A rooster and a duck were arguing so much over whether mermaids exist or not, that they decided to settle the matter once and for all , by searching the bottom of the sea.
They dived down, first seeing colourful fish, then medium-sized fish and large fish. Then they got so deep that they were in complete darkness and couldn’t see a thing.
This made them terribly scared, so they returned to the surface. The rooster was terrified and never wanted to return to the depths, but the duck encouraged him to keep trying. To calm the rooster, this time the duck took a flashlight . They dived down again to the darkness, and when they started getting scared, they switched the flashlight on.
When the darkness was lit up they saw that they were totally surrounded by mermaids.
The mermaids told them that they thought the rooster and the duck didn’t like them. The previous time the mermaids had been just about to invite their visitors to a big party, but the rooster and the duck had quickly left.
The mermaids were very happy to see that they had returned, though.
And thanks to their bravery and perseverance , the rooster and the duck became great friends with the mermaids.
🛑 یک خروس ویک اردک باهم بحثهای زیادی میکردند که آیا پری دریایی وجود داردیا خیر. اینقدر بحث کردند که دستآخر تصمیم گرفتند که موضوع رایکبار برای همیشه با رفتن به اعماق دریا حل کنند.
آنها به سمت پایین دریا شیرجه زدند و شنا کردند. اول ماهیهای رنگارنگ دیدند؛ سپس ماهیهایی با اندازههای متوسط دیدند؛ و سپس ماهیهای بزرگ دیدند. سپس آنقدری در اعماق دریا فرورفته بودند که در تاریکی کامل بودند و نمیتوانستند چیزی ببینند.
این موضوع آنها را بهشدت ترساند. برای همین به سطح زمین بازگشتند. خروس بسیار وحشتزده شده بود و نمیخواست که دیگر هیچوقت به اعماق دریا برگردد. اما اردک او را تشویق کرد که به تلاشش ادامه بدهد. و برای اینکه خروس را آرام کند، این بار اردک با خودشیک چراغ آورد. آنها باری دیگر به سمت تاریکی شنا کردند و وقتیکه احساس کردند که دارند میترسند، آنها چراغ را روشن کردند.
وقتیکه تاریکی روشن شد، آنها مشاهده کردند که کاملاً در میان تعدادی پری دریایی محاصرهشدهاند.
پریهای دریایی به آنها گفتند که فکر کرده بودند که خروس و اردک از آنها خوششان نیامده است. دفعهی قبلی پریهای دریایی نزدیک بود که بازدیدکنندگانشان را بهیک مهمانی دعوت کنند؛ اما خروس و اردک سریع صحنه را ترک کردند.
بااینحال، پریهای دریایی بسیار خوشحال بودند که آنها دوباره برگشتند. و با تشکر از شجاعت و استقامت خروس و اردک، آنها دوستان خیلی خوبی برای پریهای دریایی شدند.
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🅾 The flower & the butterfly
🆔 @irlanguages
🛑 روزی مردی از خدا دو چیز درخواست نمود : یک گل و یک پروانه.امّا چیزی که خدا در عوض به او بخشید ، یک کاکتوس بود و یک کرم .
🛑 There was a man who asked God for a flower and a butterfly. But instead God gave him a cactus and a caterpillar.
🛑 مرد غمگین شد. او نمی توانست درک کند که چرا درخواستش به درستس اجابت نشده. با خود اندیشید : خب ، خدا بندگان زیادی دارد که باید به همه ی آنها توجّه کند و مراقب شان باشد. و تصمیم گرفت که دیگر در این باره سوالی نپرسد
🛑 The man was sad. he didn`t understand why his request was mistaken. then he thought : oh well , God has too many people to care for. and decided not to question.
🛑 بعد از مدتی مرد تصمیم گرفت به سراغ همان چیز هایی برود که از خدا خواسته بود و حالا به کلی فراموش شان کرده بود. در کمال ناباوری مشاهده کرد که از آن کاکتوس زشت و پر از خاک ، گلی بسیار زیبا روئیده است و آن کرم زشت به پروانه ای زیبا تبدیل شده است
🛑 After sometime , man went to check up on his request that had left forgotten. to his surprise , from the thorny and ugly cactus a beautiful flower had grown and the unsightly caterpillar had been transformed into the most beautiful butterfly.
🛑 خدا همیشه کارها را به بهترین نحو انجام می دهد. راه خدا همواره بهترین راه است ، اگر چه به نظر ما غلط بیاید. اگر از خدا چیزی خواستید و چیز دیگری دریافت کردید ، به او اعتماد کنید. مطمئن باشید آنچه را که نیاز دارید ، همواره در مناسب ترین زمان به شما می بخشد
🛑 God always does things right. His way is ALWAYS the best way , even if to us it seem all wrong. If you asked God for one thing and receive another , TRUST. you can be sure that he will always give you what you need at the appropriate time.
🛑 آنچه می خواهید ، همیشه آن چیزی نیست که نیاز دارید ! خدا هیچگاه به درخواست های ما بی توجّهی نمی کند ، پس بدون هیچ شک و تردید یا گله و شکایتی به او روی آورید.
🛑 What you want , is not always what you need! God never fails to grant our petitions , so keep on going for Him without doubting or murmuring
🛑 خداوند بهترین چیز ها را به کسانی می بخشد که انتخاب ها را به او واگذار می کنند
🛑 God gives the very best to those who leave the choices up to him.
https://t.me/irlanguages
🆔 @irlanguages
🛑 روزی مردی از خدا دو چیز درخواست نمود : یک گل و یک پروانه.امّا چیزی که خدا در عوض به او بخشید ، یک کاکتوس بود و یک کرم .
🛑 There was a man who asked God for a flower and a butterfly. But instead God gave him a cactus and a caterpillar.
🛑 مرد غمگین شد. او نمی توانست درک کند که چرا درخواستش به درستس اجابت نشده. با خود اندیشید : خب ، خدا بندگان زیادی دارد که باید به همه ی آنها توجّه کند و مراقب شان باشد. و تصمیم گرفت که دیگر در این باره سوالی نپرسد
🛑 The man was sad. he didn`t understand why his request was mistaken. then he thought : oh well , God has too many people to care for. and decided not to question.
🛑 بعد از مدتی مرد تصمیم گرفت به سراغ همان چیز هایی برود که از خدا خواسته بود و حالا به کلی فراموش شان کرده بود. در کمال ناباوری مشاهده کرد که از آن کاکتوس زشت و پر از خاک ، گلی بسیار زیبا روئیده است و آن کرم زشت به پروانه ای زیبا تبدیل شده است
🛑 After sometime , man went to check up on his request that had left forgotten. to his surprise , from the thorny and ugly cactus a beautiful flower had grown and the unsightly caterpillar had been transformed into the most beautiful butterfly.
🛑 خدا همیشه کارها را به بهترین نحو انجام می دهد. راه خدا همواره بهترین راه است ، اگر چه به نظر ما غلط بیاید. اگر از خدا چیزی خواستید و چیز دیگری دریافت کردید ، به او اعتماد کنید. مطمئن باشید آنچه را که نیاز دارید ، همواره در مناسب ترین زمان به شما می بخشد
🛑 God always does things right. His way is ALWAYS the best way , even if to us it seem all wrong. If you asked God for one thing and receive another , TRUST. you can be sure that he will always give you what you need at the appropriate time.
🛑 آنچه می خواهید ، همیشه آن چیزی نیست که نیاز دارید ! خدا هیچگاه به درخواست های ما بی توجّهی نمی کند ، پس بدون هیچ شک و تردید یا گله و شکایتی به او روی آورید.
🛑 What you want , is not always what you need! God never fails to grant our petitions , so keep on going for Him without doubting or murmuring
🛑 خداوند بهترین چیز ها را به کسانی می بخشد که انتخاب ها را به او واگذار می کنند
🛑 God gives the very best to those who leave the choices up to him.
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🛑 Two old gentlemen lived in a quiet street in Paris. They were friends and neighbors, and they often went for walks together in the streets when the weather was fine.
Last Saturday they went for a walk at the side of the river. The sun shone, the weather was warm, there were a lot of flowers everywhere, and there were boats on the water.
The two men walked happily for half an hour, and then one of them said to the other, 'That's a very beautiful girl 'Where can you see a beautiful girl?' said the other. 'I can't see one anywhere. I can see two young men. They are walking towards us!
The girl's walking behind us,' said the first man quietly 'But how can you see her then?' asked his friend.
!he first man smiled and said, 'I can't see her, but I can see the young men's eyes!
🛑 دو پيرمرد (محترم) با شخصيت در يك خيابان آرام در پاريس زندگي ميكردند. آنها دوست و همسايه بودند، و اغلب در روزهايي كه هوا خوب بود براي پيادهروي به خيابان ميرفتند.
شنبهي گذشته براي پيادهروي به كنار رودخانه رفتند. خورشيد ميدرخشيد، هوا گرم بود، همه جا گل های زیادی روييده بود، و قايقهايي روی آب بودند.
دو مرد با خوشحالي نیم ساعت قدم زدند، و بعد يكي از آنها به ديگري گفت، اون دختر خیلی زیباست. اون يكي گفت: دختر زيبا كجاست كه مي توني ببينيش؟ من جایی دختری نمی بینم. من فقط دو تا مرد جوان رو دارم ميبينم كه به طرف ما در حال قدم زدن هستند!
مرد اولي به آرامي گفت: اون دختر داره پشت سر ما قدم میزنه. دوستش پرسید: پس چطور ميتوني اونو ببيني؟
مرد اولي لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نميتونم ببينم، اما چشماي آن دو مرد جوان رو كه ميتونم ببينم!
https://t.me/irlanguages
🛑 Two old gentlemen lived in a quiet street in Paris. They were friends and neighbors, and they often went for walks together in the streets when the weather was fine.
Last Saturday they went for a walk at the side of the river. The sun shone, the weather was warm, there were a lot of flowers everywhere, and there were boats on the water.
The two men walked happily for half an hour, and then one of them said to the other, 'That's a very beautiful girl 'Where can you see a beautiful girl?' said the other. 'I can't see one anywhere. I can see two young men. They are walking towards us!
The girl's walking behind us,' said the first man quietly 'But how can you see her then?' asked his friend.
!he first man smiled and said, 'I can't see her, but I can see the young men's eyes!
🛑 دو پيرمرد (محترم) با شخصيت در يك خيابان آرام در پاريس زندگي ميكردند. آنها دوست و همسايه بودند، و اغلب در روزهايي كه هوا خوب بود براي پيادهروي به خيابان ميرفتند.
شنبهي گذشته براي پيادهروي به كنار رودخانه رفتند. خورشيد ميدرخشيد، هوا گرم بود، همه جا گل های زیادی روييده بود، و قايقهايي روی آب بودند.
دو مرد با خوشحالي نیم ساعت قدم زدند، و بعد يكي از آنها به ديگري گفت، اون دختر خیلی زیباست. اون يكي گفت: دختر زيبا كجاست كه مي توني ببينيش؟ من جایی دختری نمی بینم. من فقط دو تا مرد جوان رو دارم ميبينم كه به طرف ما در حال قدم زدن هستند!
مرد اولي به آرامي گفت: اون دختر داره پشت سر ما قدم میزنه. دوستش پرسید: پس چطور ميتوني اونو ببيني؟
مرد اولي لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نميتونم ببينم، اما چشماي آن دو مرد جوان رو كه ميتونم ببينم!
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🔵 Mr White has a small shop in the middle of our town, and he sells Pictures in it.
🔵 آقای وایت یک مغازه کوچک در وسط شهر ما دارد و در آن تابلو می فروشد.
🔴 They are not expensive ones, but some of them are quite pretty.
🔴 تابلوهای گرانی نیستند، اما بعضی هاشون نسبتا زیبا هستند.
🔵 Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures.
🔵 شنبه گذشته یک زن به داخل مغازه آمد و به تابلوهای زیادی نگاه کرد
🔴 Then she took Mr White to one of them and said, " How much do you want for this one?"
🔴 بعد آقای وایت را به کنار یکی از تابلوها برد و گفت، "برای این چند می خواهی؟"
🔵 It was a picture of horses in a field.
🔵 تصویری از اسب ها در یک مزرعه بود.
🔴 Mr White looked at it for a few seconds and Then went and brought his book.
🔴 آقای وایت چند ثانیه ای به آن نگاه کرد و بعد رفت و کتابش را آورد.
🔵 He opened it, looked at the first page and Then said, " I want twenty pounds for that one.
🔵 بازش کرد به صفحه اول نگاه کرد و بعد گفت،" من بیست پوند براش می خوام"
🔴 The woman shut her eyes for a few seconds and then said," I can give you two pounds for it"
🔴 زن چند لحظه ای چشماش رو بست و بعد گفت، "من می تونم 2 پوند برای اون بدم."
🔵 "Two pounds?" Mr White said angrily. "Two pounds? But the canvas cost more than two pounds."
🔵 آقای وایت با عصبانیت گفت، "دو پوند؟ دو پوند؟ اما هزینه بومش(پارچه نقاشیش) از دو پوند بیشتره
🔴" Oh, but it was clean then, "The woman said.
🔴 زن گفت،" اما (لااقل) تمیز که بود. "
https://t.me/irlanguages
🔵 Mr White has a small shop in the middle of our town, and he sells Pictures in it.
🔵 آقای وایت یک مغازه کوچک در وسط شهر ما دارد و در آن تابلو می فروشد.
🔴 They are not expensive ones, but some of them are quite pretty.
🔴 تابلوهای گرانی نیستند، اما بعضی هاشون نسبتا زیبا هستند.
🔵 Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures.
🔵 شنبه گذشته یک زن به داخل مغازه آمد و به تابلوهای زیادی نگاه کرد
🔴 Then she took Mr White to one of them and said, " How much do you want for this one?"
🔴 بعد آقای وایت را به کنار یکی از تابلوها برد و گفت، "برای این چند می خواهی؟"
🔵 It was a picture of horses in a field.
🔵 تصویری از اسب ها در یک مزرعه بود.
🔴 Mr White looked at it for a few seconds and Then went and brought his book.
🔴 آقای وایت چند ثانیه ای به آن نگاه کرد و بعد رفت و کتابش را آورد.
🔵 He opened it, looked at the first page and Then said, " I want twenty pounds for that one.
🔵 بازش کرد به صفحه اول نگاه کرد و بعد گفت،" من بیست پوند براش می خوام"
🔴 The woman shut her eyes for a few seconds and then said," I can give you two pounds for it"
🔴 زن چند لحظه ای چشماش رو بست و بعد گفت، "من می تونم 2 پوند برای اون بدم."
🔵 "Two pounds?" Mr White said angrily. "Two pounds? But the canvas cost more than two pounds."
🔵 آقای وایت با عصبانیت گفت، "دو پوند؟ دو پوند؟ اما هزینه بومش(پارچه نقاشیش) از دو پوند بیشتره
🔴" Oh, but it was clean then, "The woman said.
🔴 زن گفت،" اما (لااقل) تمیز که بود. "
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🅾 Old clock 🅾
🛑 John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’t you buy a watch like everybody else?
🅾 ساعت قدیمی 🅾
🛑 جان با مادرش در یک خانهی تقریبا بزرگی زندگی میکرد، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانهی کوچکتری در خیابان بعدی خرید. در خانهی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابهجایی اثاثیهی خانه به خانهی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آنها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیونشان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن را در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاده حمل کرد.
آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.
در آن هنگام پسر بچهای ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیهی مردم نمیخرید؟
https://t.me/irlanguages
🅾 Old clock 🅾
🛑 John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’t you buy a watch like everybody else?
🅾 ساعت قدیمی 🅾
🛑 جان با مادرش در یک خانهی تقریبا بزرگی زندگی میکرد، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانهی کوچکتری در خیابان بعدی خرید. در خانهی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابهجایی اثاثیهی خانه به خانهی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آنها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیونشان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن را در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاده حمل کرد.
آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.
در آن هنگام پسر بچهای ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیهی مردم نمیخرید؟
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🅾 The man & the frog 🅾
🛑 An old gentleman was playing a round of golf. Suddenly his ball sliced and landed in a shallow pond. As he was attempting to retrieve the ball he discovered a frog that, to his great surprise, started to speak! "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a week. He picked up the frog and placed it in his pocket As he continued to play golf, the frog repeated its message. "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a whole month!" The man continued to play his golf game and once again the frog spoke out. "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a whole year!" Finally, the old man turned to the frog and exclaimed, At my age, I’d rather have a talking frog.
🛑 پیرمردی، در حال بازی کردن گلف بود. ناگهان توپش به خارج از زمین و داخل برکهی کمآبی رفت. همانطور که در حال برای پیدا کردن مجدد توپ تلاش میکرد با نهایت تعجب متوجه شد که یک قورباغه شروع به حرف زدن کرد: مرا ببوس، و من به شاهزاده ای زیبا تبدیل شوم، و برای یک هفته مال تو خواهم بود. او قورباغه را برداشت و در جیبش گذاشت.
همانطور که داشت به بازی گلف ادامه میداد، قورباغه همین پیغام را تکرار کرد «مرا ببوس، و من به شاهزاده ای زیبا تبدیل شوم، و برای یک ماه مال تو خواهم بود». آن مرد همچنان به بازی گلفش ادامه داد و یک بار دیگر قورباغه گفت: مرا ببوس، و من به شاهزاده ای زیبا تبدیل شوم، و برای یک سال مال تو خواهم بود. سرانجام، پیرمرد رو به قورباغه کرد و بانگ زد: با این سن، ترجیح میدم یه قورباغه سخنگو داشته باشم.
https://t.me/irlanguages
🅾 The man & the frog 🅾
🛑 An old gentleman was playing a round of golf. Suddenly his ball sliced and landed in a shallow pond. As he was attempting to retrieve the ball he discovered a frog that, to his great surprise, started to speak! "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a week. He picked up the frog and placed it in his pocket As he continued to play golf, the frog repeated its message. "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a whole month!" The man continued to play his golf game and once again the frog spoke out. "Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I will be yours for a whole year!" Finally, the old man turned to the frog and exclaimed, At my age, I’d rather have a talking frog.
🛑 پیرمردی، در حال بازی کردن گلف بود. ناگهان توپش به خارج از زمین و داخل برکهی کمآبی رفت. همانطور که در حال برای پیدا کردن مجدد توپ تلاش میکرد با نهایت تعجب متوجه شد که یک قورباغه شروع به حرف زدن کرد: مرا ببوس، و من به شاهزاده ای زیبا تبدیل شوم، و برای یک هفته مال تو خواهم بود. او قورباغه را برداشت و در جیبش گذاشت.
همانطور که داشت به بازی گلف ادامه میداد، قورباغه همین پیغام را تکرار کرد «مرا ببوس، و من به شاهزاده ای زیبا تبدیل شوم، و برای یک ماه مال تو خواهم بود». آن مرد همچنان به بازی گلفش ادامه داد و یک بار دیگر قورباغه گفت: مرا ببوس، و من به شاهزاده ای زیبا تبدیل شوم، و برای یک سال مال تو خواهم بود. سرانجام، پیرمرد رو به قورباغه کرد و بانگ زد: با این سن، ترجیح میدم یه قورباغه سخنگو داشته باشم.
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🅾 #ضرب_المثلها #اصطلاحات 🅾
🔴 A bird in the hand is worth two in the bush
🔴 سیلی نقد به از حلوی نسیه
………… @irlanguages …………
🔵 A friend in need is a friend indeed
🔵 دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
…………................ …………
🔵 Too many cooks spoil the broth.
🔵 آشپز که دو تا شود، آش یا شور می شود یا بی نمک.
………… ............ …………
🔴 It never rains but it pours
🔴 بدبختی پشت بدبختی
………… ............... …………
🔵 A man is known by the company he keeps
🔵 بگو با کیان زیستی تا بگویمت کیستی
………….............. …………
🔴 آب که از سر گذشت چه یک ذره چه ضد ذره.
🔴 A miss is as good as a mile.
………… ............ …………
🔵 Damn! I overslept again !
🔵 لعنت به من! دوباره خواب موندم!
………….......…………
🔴 دوری و دوستی
🔴 Absence makes the heart grow fonder
…………........... .....…………
🔵 Actions speak louder than words
🔵 دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
………… @irlanguages …………
🔴 Good things come in small packages
🔴 فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.
………… @irlanguages …………
🔵 Clothes do not make the man
🔵 تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
………… @irlanguages …………
🔴 I have to see about it!
🔴 حالا ببینم چی میشه
………… @irlanguages …………
🔵 Don't put off for tomorrow what you can do today.
🔵 کار امروز را به فردا مینداز.
………… @irlanguages …………
🔴 All that glitters is not gold.
🔴 هر گردی گردو نیست
………… @irlanguages …………
🔵 Beggars can't be choosers.
🔵 گدا حق چانه زدن ندارد.
………… @irlanguages …………
🔴 He broke his word!
🔴 زد زیر قولش!
………… @irlanguages …………
🔵 Charity begins at home.
🔵 چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
………… @irlanguages ………
🔴 Don't rush me!
🔴 هولم نکن!
………… @irlanguages …………
🔵 Shake a leg!
🔵 عجله کن دست بجنبون!
………… @irlanguages …………
🔴 May God speed you!
🔴 خدا به همرات
………… @irlanguages …………
🔵 It's up to you what we eat tonight. Do you have anything in mind?
🔵 شما تصمیم بگیرید امشب چی بخوریم چیز خاصی مدنظر دارید ؟
………… @irlanguages …………
🔴 When pigs fly!
🔴 وقت گل نی
………… @irlanguages …………
🔵 The teacher was angry with him.
🔵 معلم از دست او عصبانی بود.
………… @irlanguages …………
🔴 I will make it up to you!
🔴 جبران میکنم!
………… @irlanguages …………
🔵 He is very proud of his promotion.
🔵 او به ارتقاء و ترفیعی که گرفته خیلی مفتخر است.
………… @irlanguages …………
🔴 He is very jealous of his brother.
🔴 او به برادرش خیلی حسودی میکند !
………… @irlanguages …………
🔵 It's nice of you to see me off!
🔵 نظرلطفتتونه که بدرقم کردید!
………… @irlanguages …………
🔴 از تو حرکت، از خدابرکت
🔴 Help yourself and God will help you.
………… @irlanguages …………
🔵 I spend a lot of time on my computer.
🔵 من وقت زیادی برای کامپیوترم صرف میکنم.
………… @irlanguages …………
🔴 I wish he'll succeed in his work.
🔴 امیدوارم او در کارش موفق باشد.
………… @irlanguages …………
🔵 دست بالای دست بسیار است
🔵 The biter is sometimes bitten.
………… @irlanguages …………
🔴 " از روی ظاهر نباید قضاوت کرد"
🔴 Don't judge a book by its cover.
………… @irlanguages …………
🔵 No pain,no gain!
🔵 نابرده رنج گنج ميسر نمی شود!
………… @irlanguages …………
🔴 I suspect Ali of stealing the pen.
🔴 برای دزدیدن خودکار ، من به علی مشکوکم !
………… @irlanguages …………
🔵 Some of the workers always goof off when the boss is out.
🔵 بعضی از کارگرا همیشه یللی تللی میکنند وقتی رئیس بیرونه .
………… @irlanguages …………
🔴 If you go out in this rain , you will surely catch cold.
🔴 اگه تو این هوای بارونی بیرون بری ، قطعا سرما خواهی خورد.
………… @irlanguages …………
🔵 چرا نمیری پی کارت؟
🔵 Why don't you go about your business ?
………… @irlanguages …………
🔴 تا وقتی کراواتت رو تنظیم میکنم لطفا تکان نخور .
🔴 Please hold still while I adjust your tie.
🔵 اینجا چه خبره
🔵 What's cooking here ?
@irlanguages
🔴 Curiosity killed the cat.
🔴 فضولی موقوف
🔵 Birds of a feather flock together
🔵 کبوتر با کبوتر باز با باز
🌹🌹 لینک دعوت 🌹🌹
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://t.me/irlanguages
🔴 A bird in the hand is worth two in the bush
🔴 سیلی نقد به از حلوی نسیه
………… @irlanguages …………
🔵 A friend in need is a friend indeed
🔵 دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
…………................ …………
🔵 Too many cooks spoil the broth.
🔵 آشپز که دو تا شود، آش یا شور می شود یا بی نمک.
………… ............ …………
🔴 It never rains but it pours
🔴 بدبختی پشت بدبختی
………… ............... …………
🔵 A man is known by the company he keeps
🔵 بگو با کیان زیستی تا بگویمت کیستی
………….............. …………
🔴 آب که از سر گذشت چه یک ذره چه ضد ذره.
🔴 A miss is as good as a mile.
………… ............ …………
🔵 Damn! I overslept again !
🔵 لعنت به من! دوباره خواب موندم!
………….......…………
🔴 دوری و دوستی
🔴 Absence makes the heart grow fonder
…………........... .....…………
🔵 Actions speak louder than words
🔵 دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
………… @irlanguages …………
🔴 Good things come in small packages
🔴 فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.
………… @irlanguages …………
🔵 Clothes do not make the man
🔵 تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
………… @irlanguages …………
🔴 I have to see about it!
🔴 حالا ببینم چی میشه
………… @irlanguages …………
🔵 Don't put off for tomorrow what you can do today.
🔵 کار امروز را به فردا مینداز.
………… @irlanguages …………
🔴 All that glitters is not gold.
🔴 هر گردی گردو نیست
………… @irlanguages …………
🔵 Beggars can't be choosers.
🔵 گدا حق چانه زدن ندارد.
………… @irlanguages …………
🔴 He broke his word!
🔴 زد زیر قولش!
………… @irlanguages …………
🔵 Charity begins at home.
🔵 چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
………… @irlanguages ………
🔴 Don't rush me!
🔴 هولم نکن!
………… @irlanguages …………
🔵 Shake a leg!
🔵 عجله کن دست بجنبون!
………… @irlanguages …………
🔴 May God speed you!
🔴 خدا به همرات
………… @irlanguages …………
🔵 It's up to you what we eat tonight. Do you have anything in mind?
🔵 شما تصمیم بگیرید امشب چی بخوریم چیز خاصی مدنظر دارید ؟
………… @irlanguages …………
🔴 When pigs fly!
🔴 وقت گل نی
………… @irlanguages …………
🔵 The teacher was angry with him.
🔵 معلم از دست او عصبانی بود.
………… @irlanguages …………
🔴 I will make it up to you!
🔴 جبران میکنم!
………… @irlanguages …………
🔵 He is very proud of his promotion.
🔵 او به ارتقاء و ترفیعی که گرفته خیلی مفتخر است.
………… @irlanguages …………
🔴 He is very jealous of his brother.
🔴 او به برادرش خیلی حسودی میکند !
………… @irlanguages …………
🔵 It's nice of you to see me off!
🔵 نظرلطفتتونه که بدرقم کردید!
………… @irlanguages …………
🔴 از تو حرکت، از خدابرکت
🔴 Help yourself and God will help you.
………… @irlanguages …………
🔵 I spend a lot of time on my computer.
🔵 من وقت زیادی برای کامپیوترم صرف میکنم.
………… @irlanguages …………
🔴 I wish he'll succeed in his work.
🔴 امیدوارم او در کارش موفق باشد.
………… @irlanguages …………
🔵 دست بالای دست بسیار است
🔵 The biter is sometimes bitten.
………… @irlanguages …………
🔴 " از روی ظاهر نباید قضاوت کرد"
🔴 Don't judge a book by its cover.
………… @irlanguages …………
🔵 No pain,no gain!
🔵 نابرده رنج گنج ميسر نمی شود!
………… @irlanguages …………
🔴 I suspect Ali of stealing the pen.
🔴 برای دزدیدن خودکار ، من به علی مشکوکم !
………… @irlanguages …………
🔵 Some of the workers always goof off when the boss is out.
🔵 بعضی از کارگرا همیشه یللی تللی میکنند وقتی رئیس بیرونه .
………… @irlanguages …………
🔴 If you go out in this rain , you will surely catch cold.
🔴 اگه تو این هوای بارونی بیرون بری ، قطعا سرما خواهی خورد.
………… @irlanguages …………
🔵 چرا نمیری پی کارت؟
🔵 Why don't you go about your business ?
………… @irlanguages …………
🔴 تا وقتی کراواتت رو تنظیم میکنم لطفا تکان نخور .
🔴 Please hold still while I adjust your tie.
🔵 اینجا چه خبره
🔵 What's cooking here ?
@irlanguages
🔴 Curiosity killed the cat.
🔴 فضولی موقوف
🔵 Birds of a feather flock together
🔵 کبوتر با کبوتر باز با باز
🌹🌹 لینک دعوت 🌹🌹
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🅾 جملات کاربردی 🅾
🆔 @irlanguages
🔴 Not sleep a wink
🔴 پلک روی هم نذاشتن (نخوابیدن)
🔴 I didn't sleep a wink last night with that noise.
🔵 have / take a nap
🔵 چرت زدن ؛ خواب کوتاه کردن
🔴 Cheers to = به سلامتی
🔴 Cheers to those who ...
🔴 به سلامتی اونایی که....
🔵 It's on the tip of my tongue
🔵 نوک زبونم هست
🔴 Put someone in the picture
🔴 کسی را در جریان [کاری] قرار دادن، آگاه کردن کسی
……… @irlanguages………
🔵 Full of the joys of spring
🔵 سر زنده و شاد بودن
🔴 Give me a break
🔴 بهم یه فرصت بده
🔵 خیلی برام جای سواله!
🔵 It is a big question on my mind!
🔵 I am left with a big question mark on my mind.
🔵 This issue has kept my mind busy!
🔴 Never say die.
🔴 هرگز امیدت را از دست نده.
🔵 Sorry to interrupt you.
🔵 میبخشید که حرفتان را قطع میکنم (میان کلام شما شکر).
🔴 Don’t turn on the water works/ don’t tell sob story.
🔴 ننه من غریبم بازی در نیار.
🔵 God/Heaven forbid.
🔵 خدا نکنه / خدا اونروز رو نیاره.
🔴 I am not concerned with this.
🔴 به من ربطی نداره
🔵 گذشته ها گذشته!
🔵 Let bygones be bygones!
……… ............... ………
🔴 در اسرع وقت.
🔴 At the earliest possible time.
🔵 برو سر اصل مطلب.
🔵 Get to the point.
🔴 به امان خدا، خدا یاورت.
🔴 God speed.
🔵 You look a little bit down in the mouth
🔵 یک کمی پکر به نظر می رسی.
🔴 Trying to make a buck.
🔴 یک لقمه نانی در می آوریم
🔵 How do you make your bread and butter?
🔵 از چه طریق امرار معاش می کنید.
🔴 I'm sure that you are tied up nowadays.
🔴 می دونم که این روزها خیلی گرفتار هستید.
🔵 You are always on the ball.
🔵 شما همیشه مشغول یک کاری هستید.
……… ........... ………
🔴 Complications arise.
🔴 گرفتاری همیشه هست
🔵 I'm not in a good mood today
🔵 امروز زیاد حال و حوصله ندارم
🔴 To give someone the hell
🔴 پدر کسی را درآوردن
🔵 To have a blood feud with someone
🔵 با کسی پدر کشتگی داشتن
🔴 To show a parental interest to someone
🔴 در حق کسی پدری کردن
🔵 You"ve got that wrong.
🔵 غلط فهمیدی.
🔴 You've got it all wrong.
🔴 کلا غلط برداشت کردی.
🔵️ You missed the boat.
🔵 فرصت رو از دست دادی.
🔴 You're off.
🔴 تو باغ نیستی.
🔵️ You're way off base.
🔵 خیلی از موضوع پرتی.
🔴 What a pity!
🔴 چه حیف!
🔵 What a shame!
🔵 چه بد! چه تاسف انگیز!
🔴 Say hello to somebodey
🔴 به کسی سلام رساندن
🔵 Give me five
🔵 بزن قدش
……… .......... ………
🔴 Make up your mind
🔴 حواست را جمع کن
🔵 Stay in touch
🔵 در تماس باش
🔴 Excuse my french
🔴 گلاب به روت/ جسارت بنده رو ببخشید
🔵 Stop talking nonsense
🔵 مزخرف نگو/ چرت نگو / چرت گویی رو بس کن
🔴 No offence
🔴 دور از جون/قصد توهین ندارم/ به خودت نگیری
🔵 For no reason
🔵 همينجوری/ بدون دلیل خاصی
🔴 Do I have your word on it?
🔴 ميتونم روی حرفت حساب کنم؟
🔵 Have a bite
🔵 یه لقمه بزن
🔴 Dig in
🔴 بزن تو رگ
🔵 Don't show off
🔵 قيف نيا/کلاس نزار/ پز نده/ قمپز در نکن
🔴 Hey bulky
🔴 هی گنده بک
🔵 Rainy day
🔵 روز مبادا
🔴 Many a little makes a mickles
🔴 قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
🔵 to get up on the wrong side of the bed
🔵 از دنده چپ بیدار شدن
https://t.me/irlanguages
🆔 @irlanguages
🔴 Not sleep a wink
🔴 پلک روی هم نذاشتن (نخوابیدن)
🔴 I didn't sleep a wink last night with that noise.
🔵 have / take a nap
🔵 چرت زدن ؛ خواب کوتاه کردن
🔴 Cheers to = به سلامتی
🔴 Cheers to those who ...
🔴 به سلامتی اونایی که....
🔵 It's on the tip of my tongue
🔵 نوک زبونم هست
🔴 Put someone in the picture
🔴 کسی را در جریان [کاری] قرار دادن، آگاه کردن کسی
……… @irlanguages………
🔵 Full of the joys of spring
🔵 سر زنده و شاد بودن
🔴 Give me a break
🔴 بهم یه فرصت بده
🔵 خیلی برام جای سواله!
🔵 It is a big question on my mind!
🔵 I am left with a big question mark on my mind.
🔵 This issue has kept my mind busy!
🔴 Never say die.
🔴 هرگز امیدت را از دست نده.
🔵 Sorry to interrupt you.
🔵 میبخشید که حرفتان را قطع میکنم (میان کلام شما شکر).
🔴 Don’t turn on the water works/ don’t tell sob story.
🔴 ننه من غریبم بازی در نیار.
🔵 God/Heaven forbid.
🔵 خدا نکنه / خدا اونروز رو نیاره.
🔴 I am not concerned with this.
🔴 به من ربطی نداره
🔵 گذشته ها گذشته!
🔵 Let bygones be bygones!
……… ............... ………
🔴 در اسرع وقت.
🔴 At the earliest possible time.
🔵 برو سر اصل مطلب.
🔵 Get to the point.
🔴 به امان خدا، خدا یاورت.
🔴 God speed.
🔵 You look a little bit down in the mouth
🔵 یک کمی پکر به نظر می رسی.
🔴 Trying to make a buck.
🔴 یک لقمه نانی در می آوریم
🔵 How do you make your bread and butter?
🔵 از چه طریق امرار معاش می کنید.
🔴 I'm sure that you are tied up nowadays.
🔴 می دونم که این روزها خیلی گرفتار هستید.
🔵 You are always on the ball.
🔵 شما همیشه مشغول یک کاری هستید.
……… ........... ………
🔴 Complications arise.
🔴 گرفتاری همیشه هست
🔵 I'm not in a good mood today
🔵 امروز زیاد حال و حوصله ندارم
🔴 To give someone the hell
🔴 پدر کسی را درآوردن
🔵 To have a blood feud with someone
🔵 با کسی پدر کشتگی داشتن
🔴 To show a parental interest to someone
🔴 در حق کسی پدری کردن
🔵 You"ve got that wrong.
🔵 غلط فهمیدی.
🔴 You've got it all wrong.
🔴 کلا غلط برداشت کردی.
🔵️ You missed the boat.
🔵 فرصت رو از دست دادی.
🔴 You're off.
🔴 تو باغ نیستی.
🔵️ You're way off base.
🔵 خیلی از موضوع پرتی.
🔴 What a pity!
🔴 چه حیف!
🔵 What a shame!
🔵 چه بد! چه تاسف انگیز!
🔴 Say hello to somebodey
🔴 به کسی سلام رساندن
🔵 Give me five
🔵 بزن قدش
……… .......... ………
🔴 Make up your mind
🔴 حواست را جمع کن
🔵 Stay in touch
🔵 در تماس باش
🔴 Excuse my french
🔴 گلاب به روت/ جسارت بنده رو ببخشید
🔵 Stop talking nonsense
🔵 مزخرف نگو/ چرت نگو / چرت گویی رو بس کن
🔴 No offence
🔴 دور از جون/قصد توهین ندارم/ به خودت نگیری
🔵 For no reason
🔵 همينجوری/ بدون دلیل خاصی
🔴 Do I have your word on it?
🔴 ميتونم روی حرفت حساب کنم؟
🔵 Have a bite
🔵 یه لقمه بزن
🔴 Dig in
🔴 بزن تو رگ
🔵 Don't show off
🔵 قيف نيا/کلاس نزار/ پز نده/ قمپز در نکن
🔴 Hey bulky
🔴 هی گنده بک
🔵 Rainy day
🔵 روز مبادا
🔴 Many a little makes a mickles
🔴 قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
🔵 to get up on the wrong side of the bed
🔵 از دنده چپ بیدار شدن
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🛑 Nursing is one of the greatest professions in the world. It’s so much more important than most jobs. The sad thing is that nurses get paid so little. They do such a valuable job but get paid less than politicians. This is not right. Politicians do whatever they can to take our money. They even vote to stop nurses getting increases in pay. This is wrong. Governments need to do more to help nurses. There should be a bigger focus on the profession. I would much rather have more nurses than more weapons. A few years ago I wanted to get into nursing. I met some nurses who told me not to. They said the job involved too many hours, too much paperwork and not enough pay. That’s sad. We can’t afford to treat nurses so badly.
🛑 پرستاری یکی از عالی ترین مشاغل دنیاست. خیلی مهم تر از اکثر حرفه هاست. نکته ناراحت کننده اینه که حقوقی که به پرستاران پرداخت میشه خیلی کمه. پرستاران همچین کار با ارزشی انجام میدن ولی حتی بهشون کمتر از سیاست مداران پرداخت میشه. این درست نیست. سیاسیون دست به هر کاری میزنن تا بتونن پول و سرمایه مون رو بگیرن. سیاستمداران حتی رأی به جلوگیری از افزایشات حقوق پرداختی به پرستاران میدن. این اشتباهه. دولت ها باید اقدامات بیشتری رو برای کمک به پرستاران انجام بدن. باید تمرکز بیشتری بر روی شغل پرستاری باشه. ترجیح خود من بر اینه که پرستاران بیشتری داشته باشیم تا سلاح های بیشتری. چند سال پیش می خواستم وارد حرفه پرستاری بشم. با چند تا پرستار که بهم گفتن همچین کاری نکنم، ملاقات کردم. اونا گفتن که این شغل شامل ساعات کاری و کاغذبازی خیلی زیاد و عدم پرداخت کافی هست. این موضوع ناراحت کننده هست. نباید این طور ناشایست و به بدی با پرستاران رفتار کنیم.
https://t.me/irlanguages
🛑 Nursing is one of the greatest professions in the world. It’s so much more important than most jobs. The sad thing is that nurses get paid so little. They do such a valuable job but get paid less than politicians. This is not right. Politicians do whatever they can to take our money. They even vote to stop nurses getting increases in pay. This is wrong. Governments need to do more to help nurses. There should be a bigger focus on the profession. I would much rather have more nurses than more weapons. A few years ago I wanted to get into nursing. I met some nurses who told me not to. They said the job involved too many hours, too much paperwork and not enough pay. That’s sad. We can’t afford to treat nurses so badly.
🛑 پرستاری یکی از عالی ترین مشاغل دنیاست. خیلی مهم تر از اکثر حرفه هاست. نکته ناراحت کننده اینه که حقوقی که به پرستاران پرداخت میشه خیلی کمه. پرستاران همچین کار با ارزشی انجام میدن ولی حتی بهشون کمتر از سیاست مداران پرداخت میشه. این درست نیست. سیاسیون دست به هر کاری میزنن تا بتونن پول و سرمایه مون رو بگیرن. سیاستمداران حتی رأی به جلوگیری از افزایشات حقوق پرداختی به پرستاران میدن. این اشتباهه. دولت ها باید اقدامات بیشتری رو برای کمک به پرستاران انجام بدن. باید تمرکز بیشتری بر روی شغل پرستاری باشه. ترجیح خود من بر اینه که پرستاران بیشتری داشته باشیم تا سلاح های بیشتری. چند سال پیش می خواستم وارد حرفه پرستاری بشم. با چند تا پرستار که بهم گفتن همچین کاری نکنم، ملاقات کردم. اونا گفتن که این شغل شامل ساعات کاری و کاغذبازی خیلی زیاد و عدم پرداخت کافی هست. این موضوع ناراحت کننده هست. نباید این طور ناشایست و به بدی با پرستاران رفتار کنیم.
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🅾 The Tortoise and the Hare
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”
🅾 لاکپشت و خرگوش 🅾
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف میزد.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاکپشت آرامآرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم!» اما نظر لاکپشت عوض نشد. «باشه لاکپشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
سوتی زدند و آنها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه لاکپشت بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست لاکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
لاکپشت با سرعت همیشگیاش آهستهآهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب رفته است. لاکپشت درست از کنارش رد شد.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاکپشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. لاکپشت داشت از خط پایان رد میشد! لاکپشت مسابقه را برد!
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاکپشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.» لاکپشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.
https://t.me/irlanguages
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”
🅾 لاکپشت و خرگوش 🅾
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف میزد.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاکپشت آرامآرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم!» اما نظر لاکپشت عوض نشد. «باشه لاکپشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
سوتی زدند و آنها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه لاکپشت بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست لاکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
لاکپشت با سرعت همیشگیاش آهستهآهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب رفته است. لاکپشت درست از کنارش رد شد.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاکپشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. لاکپشت داشت از خط پایان رد میشد! لاکپشت مسابقه را برد!
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاکپشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.» لاکپشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🔵 Mr White has a small shop in the middle of our town, and he sells Pictures in it.
🔵 آقای وایت یک مغازه کوچک در وسط شهر ما دارد و در آن تابلو می فروشد.
🔴 They are not expensive ones, but some of them are quite pretty.
🔴 تابلوهای گرانی نیستند، اما بعضی هاشون نسبتا زیبا هستند.
🔵 Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures.
🔵 شنبه گذشته یک زن به داخل مغازه آمد و به تابلوهای زیادی نگاه کرد
🔴 Then she took Mr White to one of them and said, " How much do you want for this one?"
🔴 بعد آقای وایت را به کنار یکی از تابلوها برد و گفت، "برای این چند می خواهی؟"
🔵 It was a picture of horses in a field.
🔵 تصویری از اسب ها در یک مزرعه بود.
🔴 Mr White looked at it for a few seconds and Then went and brought his book.
🔴 آقای وایت چند ثانیه ای به آن نگاه کرد و بعد رفت و کتابش را آورد.
🔵 He opened it, looked at the first page and Then said, " I want twenty pounds for that one.
🔵 بازش کرد به صفحه اول نگاه کرد و بعد گفت،" من بیست پوند براش می خوام"
🔴 The woman shut her eyes for a few seconds and then said," I can give you two pounds for it"
🔴 زن چند لحظه ای چشماش رو بست و بعد گفت، "من می تونم 2 پوند برای اون بدم."
🔵 "Two pounds?" Mr White said angrily. "Two pounds? But the canvas cost more than two pounds."
🔵 آقای وایت با عصبانیت گفت، "دو پوند؟ دو پوند؟ اما هزینه بومش(پارچه نقاشیش) از دو پوند بیشتره
🔴" Oh, but it was clean then, "The woman said.
🔴 زن گفت،" اما (لااقل) تمیز که بود. "
https://t.me/irlanguages
🔵 Mr White has a small shop in the middle of our town, and he sells Pictures in it.
🔵 آقای وایت یک مغازه کوچک در وسط شهر ما دارد و در آن تابلو می فروشد.
🔴 They are not expensive ones, but some of them are quite pretty.
🔴 تابلوهای گرانی نیستند، اما بعضی هاشون نسبتا زیبا هستند.
🔵 Last Saturday a woman came into the shop and looked at a lot of pictures.
🔵 شنبه گذشته یک زن به داخل مغازه آمد و به تابلوهای زیادی نگاه کرد
🔴 Then she took Mr White to one of them and said, " How much do you want for this one?"
🔴 بعد آقای وایت را به کنار یکی از تابلوها برد و گفت، "برای این چند می خواهی؟"
🔵 It was a picture of horses in a field.
🔵 تصویری از اسب ها در یک مزرعه بود.
🔴 Mr White looked at it for a few seconds and Then went and brought his book.
🔴 آقای وایت چند ثانیه ای به آن نگاه کرد و بعد رفت و کتابش را آورد.
🔵 He opened it, looked at the first page and Then said, " I want twenty pounds for that one.
🔵 بازش کرد به صفحه اول نگاه کرد و بعد گفت،" من بیست پوند براش می خوام"
🔴 The woman shut her eyes for a few seconds and then said," I can give you two pounds for it"
🔴 زن چند لحظه ای چشماش رو بست و بعد گفت، "من می تونم 2 پوند برای اون بدم."
🔵 "Two pounds?" Mr White said angrily. "Two pounds? But the canvas cost more than two pounds."
🔵 آقای وایت با عصبانیت گفت، "دو پوند؟ دو پوند؟ اما هزینه بومش(پارچه نقاشیش) از دو پوند بیشتره
🔴" Oh, but it was clean then, "The woman said.
🔴 زن گفت،" اما (لااقل) تمیز که بود. "
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🅾 The Laboratory
🅾 آزمایشگاه
Mia's father had a laboratory, but she had no idea what was in it. Her dad always closed and locked the door when he went in.
پدر میا یک آزمایشگاه داشت، ولی میا نمیدانست داخل آن چیست. پدرش همیشه وقتی داخلش میشد در را می بست و قفل میکرد.
She knew that he used it to do projects for work. He never told Mia what these projects were.
میا می دانست که پدرش پروژه های کاری را انجام میداد. پدرش هیچ وقت به میا نمی گفت این پروژه ها چه بودند.
One night, Mia approached the door to the laboratory. She stopped and thought, . I wonder what crazy experiment he is doing now.'
یک شب، میا به در آزمایشگاه نزدیک شد. او ایستاد و فکر کرد نمیدانم حالا چه آزمایش دیوانه واری دارد انجام میدهد.»
Suddenly, she heard a loud noise. It sounded like an evil laugh. The noise scared her, so she walked quickly back to her room.
ناگهان، صدای بلندی شنید. مانند یک خنده شريرانه بود. صدا او را ترساند، بنابراین به سرعت به اتاقش برگشت.
The next night, her friend Liz came to her house. When Liz arrived, Mia told her about the night before. 'Oh, it was terrible,' she said.
شب بعد، دوستش لیز به خانه اش آمد. وقتی لیز رسید، میا ماجرای شب قبل را برای او تعریف کرد. او گفت «اوه، وحشتناک بود.»
'Why don't we see what is in there?' Liz asked.' It will be a fun adventure!'
الیز پرسید «چرا نبینیم چه چیز داخل آنجاست؟ ماجراجویی باحالی خواهد بود!»
Mia felt nervous about going into her father's laboratory, but she agreed. As always, the door was locked.
میا از اینکه وارد آزمایشگاه پدرش شود احساس اضطراب می کرد، ولی موافقت کرد. مثل همیشه، در قفل بود.
They waited until Mia's father left the laboratory to eat dinner. 'He didn't lock the door!' Liz said. 'Let's go.'
آنها منتظر ماندند تا پدر میا آزمایشگاه را برای خوردن ناهار ترک کرد. لیز گفت «در را قفل نکرد! بزن برویم.»
The laboratory was dark. The girls walked down the stairs carefully.
آزمایشگاه تاریک بود. دخترها با احتیاط پله ها را پایین رفتند.
Mia smelled strange chemicals. What terrible thing was her father creating?
میا بوی مواد شیمیایی عجیبی شنید. پدرش چه چیز وحشتناکی داشت درست می کرد؟
Suddenly, they heard an evil laugh. It was even worse than the one Mia heard the night before.
ناگهان، آنها صدای خندهای شریرانه را شنیدند. حتی بدتر از آنی بود که میا شب قبل شنیده بود.
What if a monster was going to kill them? Mia had to do something. She shouted for help.
اگر هیولا میخواست آنها را بکشد چه؟ میا باید کاری می کرد. او فریاد کمک سر داد.
Mia's father ran into the room and turned on the lights.
پدر ميا داخل اتاق دوید و چراغ را روشن کرد.
'Oh, no,' he said. 'You must have learned my secret.'
او گفت «وای، نه. باید به راز من پی برده باشید.»
'Your monster tried to kill us,' Mia said.
میا گفت «هیولایت سعی کرد ما را بکشد.»
'Monster?' he asked. 'You mean this?' He had a pretty doll in his hands. The doll laughed.
پدرش پرسید «هیولا؟ منظورت این است؟» او عروسک زیبایی در دست داشت. عروسک خندید.
The laugh didn't sound so evil anymore. ' I made this for your birthday. I wanted to give it to you then, but you can have it now. I hope you like it!'
حالا دیگر خنده آنقدر شرورانه به نظر نمی رسید. «این را برای تولدت درست کردم. میخواستم آن موقع آن را به تو بدهم، ولی میتوانی حالا داشته باشی اش. امیدوارم از آن خوشت بیاید!
https://t.me/irlanguages
🅾 آزمایشگاه
Mia's father had a laboratory, but she had no idea what was in it. Her dad always closed and locked the door when he went in.
پدر میا یک آزمایشگاه داشت، ولی میا نمیدانست داخل آن چیست. پدرش همیشه وقتی داخلش میشد در را می بست و قفل میکرد.
She knew that he used it to do projects for work. He never told Mia what these projects were.
میا می دانست که پدرش پروژه های کاری را انجام میداد. پدرش هیچ وقت به میا نمی گفت این پروژه ها چه بودند.
One night, Mia approached the door to the laboratory. She stopped and thought, . I wonder what crazy experiment he is doing now.'
یک شب، میا به در آزمایشگاه نزدیک شد. او ایستاد و فکر کرد نمیدانم حالا چه آزمایش دیوانه واری دارد انجام میدهد.»
Suddenly, she heard a loud noise. It sounded like an evil laugh. The noise scared her, so she walked quickly back to her room.
ناگهان، صدای بلندی شنید. مانند یک خنده شريرانه بود. صدا او را ترساند، بنابراین به سرعت به اتاقش برگشت.
The next night, her friend Liz came to her house. When Liz arrived, Mia told her about the night before. 'Oh, it was terrible,' she said.
شب بعد، دوستش لیز به خانه اش آمد. وقتی لیز رسید، میا ماجرای شب قبل را برای او تعریف کرد. او گفت «اوه، وحشتناک بود.»
'Why don't we see what is in there?' Liz asked.' It will be a fun adventure!'
الیز پرسید «چرا نبینیم چه چیز داخل آنجاست؟ ماجراجویی باحالی خواهد بود!»
Mia felt nervous about going into her father's laboratory, but she agreed. As always, the door was locked.
میا از اینکه وارد آزمایشگاه پدرش شود احساس اضطراب می کرد، ولی موافقت کرد. مثل همیشه، در قفل بود.
They waited until Mia's father left the laboratory to eat dinner. 'He didn't lock the door!' Liz said. 'Let's go.'
آنها منتظر ماندند تا پدر میا آزمایشگاه را برای خوردن ناهار ترک کرد. لیز گفت «در را قفل نکرد! بزن برویم.»
The laboratory was dark. The girls walked down the stairs carefully.
آزمایشگاه تاریک بود. دخترها با احتیاط پله ها را پایین رفتند.
Mia smelled strange chemicals. What terrible thing was her father creating?
میا بوی مواد شیمیایی عجیبی شنید. پدرش چه چیز وحشتناکی داشت درست می کرد؟
Suddenly, they heard an evil laugh. It was even worse than the one Mia heard the night before.
ناگهان، آنها صدای خندهای شریرانه را شنیدند. حتی بدتر از آنی بود که میا شب قبل شنیده بود.
What if a monster was going to kill them? Mia had to do something. She shouted for help.
اگر هیولا میخواست آنها را بکشد چه؟ میا باید کاری می کرد. او فریاد کمک سر داد.
Mia's father ran into the room and turned on the lights.
پدر ميا داخل اتاق دوید و چراغ را روشن کرد.
'Oh, no,' he said. 'You must have learned my secret.'
او گفت «وای، نه. باید به راز من پی برده باشید.»
'Your monster tried to kill us,' Mia said.
میا گفت «هیولایت سعی کرد ما را بکشد.»
'Monster?' he asked. 'You mean this?' He had a pretty doll in his hands. The doll laughed.
پدرش پرسید «هیولا؟ منظورت این است؟» او عروسک زیبایی در دست داشت. عروسک خندید.
The laugh didn't sound so evil anymore. ' I made this for your birthday. I wanted to give it to you then, but you can have it now. I hope you like it!'
حالا دیگر خنده آنقدر شرورانه به نظر نمی رسید. «این را برای تولدت درست کردم. میخواستم آن موقع آن را به تو بدهم، ولی میتوانی حالا داشته باشی اش. امیدوارم از آن خوشت بیاید!
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🅾 شرطی نوع اول 🅾
🛑 از جملات شرطی نوع اول برای بیان"اتفاقهای احتمالی در آینده" و پیش بینی "نتیجه" از آنها استفاده می کنیم, یعنی اگه کاری الان انجام بشه در آینده چه اتفاقی می افتد.
🛑 زمان جمله در if clause "حال ساده" و در main clause" آینده ساده" است.
🔵 If I work hard, I’ll get a promotion.
🔴 You'll get wet if you don't take an umbrella.
🔵 If you buy a new car, how will you pay for it?
💥نکته 💥
🛑 در main clause معمولا از فعل کمکی will استفاده میشه, علاوه بر will میتونیم از افعال کمکی
Be going to, may, might, can, should
استفاده کنیم :
🔵 If it rains I might decide to stay home.
🔴 If it rains, we can’t go.
🔵 If it is sunny, we may go to the park
🔴 If I have my own business, I will make a lot of money.
🔴 اگر شغلی برای خودم داشته باشم، پول زیادی در خواهم آورد.
🔵 If I don’t hear from you tomorrow, I will expect a call the next day.
🔵 اگر فردا از شما خبری نشنیدم، روز بعد از آن منتظر تماس شما خواهم بود.
💥نکته تکراری 💥
🛑 فعل جملهی نتیجه ممکن است با سایر زمانهای آینده (be going to...، آیندهی استمراری و...) یا با افعال کمکی که به زمان آینده اشاره دارند مانند should, can, must, might, may و... بیاید.
🔵 If it's fine tomorrow, we're goint to go on a picnic.
🔵 اگر فردا هوا خوب باشه، ما به پیک نیک خواهیم رفت.
🔴 If we leave home early, we can catch the train.
🔴 اگر خانه را زود ترک کنیم، می توانیم به قطار برسیم.
🔵 If it stops raining, I may go for shopping in the evening.
🔵 اگر باران قطع شود ممکن است عصر برای خریدن بیرون بروم.
🔴 If you want to get good marks, you must work hard.
🔴 اگر می خواهی نمرات خوبی بگیری، باید سخت تلاش کنی.
🔵 If you younger sister has some problems with her lessons, you should help her.
🔵 اگر خواهر کوچکترت در درسهایش مشکلاتی دارد، باید به او کمک کنی
https://t.me/irlanguages
🅾 شرطی نوع اول 🅾
🛑 از جملات شرطی نوع اول برای بیان"اتفاقهای احتمالی در آینده" و پیش بینی "نتیجه" از آنها استفاده می کنیم, یعنی اگه کاری الان انجام بشه در آینده چه اتفاقی می افتد.
🛑 زمان جمله در if clause "حال ساده" و در main clause" آینده ساده" است.
🔵 If I work hard, I’ll get a promotion.
🔴 You'll get wet if you don't take an umbrella.
🔵 If you buy a new car, how will you pay for it?
💥نکته 💥
🛑 در main clause معمولا از فعل کمکی will استفاده میشه, علاوه بر will میتونیم از افعال کمکی
Be going to, may, might, can, should
استفاده کنیم :
🔵 If it rains I might decide to stay home.
🔴 If it rains, we can’t go.
🔵 If it is sunny, we may go to the park
🔴 If I have my own business, I will make a lot of money.
🔴 اگر شغلی برای خودم داشته باشم، پول زیادی در خواهم آورد.
🔵 If I don’t hear from you tomorrow, I will expect a call the next day.
🔵 اگر فردا از شما خبری نشنیدم، روز بعد از آن منتظر تماس شما خواهم بود.
💥نکته تکراری 💥
🛑 فعل جملهی نتیجه ممکن است با سایر زمانهای آینده (be going to...، آیندهی استمراری و...) یا با افعال کمکی که به زمان آینده اشاره دارند مانند should, can, must, might, may و... بیاید.
🔵 If it's fine tomorrow, we're goint to go on a picnic.
🔵 اگر فردا هوا خوب باشه، ما به پیک نیک خواهیم رفت.
🔴 If we leave home early, we can catch the train.
🔴 اگر خانه را زود ترک کنیم، می توانیم به قطار برسیم.
🔵 If it stops raining, I may go for shopping in the evening.
🔵 اگر باران قطع شود ممکن است عصر برای خریدن بیرون بروم.
🔴 If you want to get good marks, you must work hard.
🔴 اگر می خواهی نمرات خوبی بگیری، باید سخت تلاش کنی.
🔵 If you younger sister has some problems with her lessons, you should help her.
🔵 اگر خواهر کوچکترت در درسهایش مشکلاتی دارد، باید به او کمک کنی
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🅾 Dik Whittington 🅾
🛑 Once upon a time, there was a poor orphan boy called Dik Whittington. The people in his village believed that the streets of London were paved with gold. So Dik decided to travel there and become a rich man. Dik walked for many days, but when he arrived in London there were no streets of gold! Tired and hungry, he fell asleep on the steps of a great house.
The house belonged to a rich businessman who found Dik and gave him a job cleaning the kitchen. Dik worked very hard and was happy. He had enough to eat and at night he could sleep by the fire. There was a problem though! At night, rats ran around the kitchen and kept him awake.
So Dik went out and found the fastest rat-catching cat in London! The cat caught all the rats that came into the house and Dik could sleep at night. The businessman heard about the amazing cat and asked Dik if he could take it on his ship to catch rats on his next journey. Dik agreed, but was very sad to see the cat go.
While the businessman was away, the other servants were very mean to Dik, so Dik decided to run away. But as he was leaving, one of the great church bells rang. It seemed to say, ‘Turn back, Dic Whittington, Mayor of London!’ So Dik came back to the house and soon the businessman returned. He was very happy because Dik’s cat had caught all the rats on the ship. He gave Dik a reward and promoted him to his assistant.
Dik worked hard for the businessman and learned everything he could. Eventually he married the businessman’s daughter and started a very successful business of his own. And, yes, he did become Mayor of London!
🅾 دیک ویتینگتون 🅾
🛑 روزی روزگاری در زمان های قدیم پسری یتیم به نام دیک ویتینگتون بود.
در ده آنها مردم به این اعتقاد داشتند که خیابان های لندن پر از سکه های طلاست، بنابراین دیک تصمیم گرفت که برای پولدار شدن رهسپار لندن شود.
دیک روزهای متوالی را پیاده روی کرد، اما وقتی که به لندن رسید، دید ای دل غافل خیابان ها سنگفرش شده اند و تمیز هستند اما، طلایی وجود ندارد، خسته و کوفته، کنار یک خانه مجلل نشست و همانجا هم خوابش برد.
خانه مجلل متعلق به یک تاجر موفق بود، او دیک رو درمانده دید و او را برای تمیز کردن آشپزخانه استخدام کرد، دیک بسیار سخت کوش بود و البته خوشحال هم بود زیرا هم غذا به اندازهی کافی برای خوردن داشت و هم جای خواب مناسب کنار شومینه داشت.
اما با همه اینها مشکلی بر سر راه دیک وجود داشت، آشپزخانه پر از موش های مزاحم و موذی بودند که نمیذاشتند دیک شب ها بدرستی بخوابد.
بنابراین دیک رفت بیرون و سریعترین گربهی لندن را در گرفتن موش پیدا کرد و به خانه آورد و بعدش توانست شب ها را با خیالی آسوده بدون موش های مزاحم بخوابد.
تاجر دربارهی گربه دیک حرفایی شنیده بود برای همین از دیک پرسید که آیا می شود که گربه رو برای سفر کاری با خودم ببرم که موش های توی کشتی رو بگیرد؟
دیک قبول کرد اما خیلی ناراحت بود که گربه اش از او جدا می شود.
اما به محض اینکه تاجر رهسپار سفر شد، دیگر مستخدمین آن خیلی رفتار مناسبی با دیک نداشتند و او را اذیت کردند بنابراین دیک تصمیم گرفت که خانه را ترک کند، اما وقتی که او میخواست که همه چیز را ترک کند، کلیسای آنجا شروع به زنگ زدن کرد که بنظر می رسید همه زنگوله ها با هم میگویند که نرو دیک، برگرد دیک قهرمان برگرد شهردار شهر لندن.
از همین رو دیک تصمیم گرفت که به خانه برگرد، هنگامی که به خانه برگشت دید مرد تاجر هم از سفر برگشته خیلی خوشحال شد از این اتفاق زیرا گربه اش دوباره برگشته بود. تاجر از دیک خیلی تشکر کرد و به او پاداش داد و از او خواست که او را در کارهایش کمک کند و همکار او شود.
دیک شب و روز به سختی کار میکرد و مواردی را که نیاز بود یاد بگیرد به سرعت هر چه تمامتر یاد میگرفت، سرانجام دیک قصه ما با دختر تاجر ازدواج کرد و تجارت شخصی خود را با توجه به چیزهایی که یاد گرفته بود شروع کرد، و بله همان طور که زنگوله ها به او گفته بودند او شهردار لندن شد
https://t.me/irlanguages
🛑 Once upon a time, there was a poor orphan boy called Dik Whittington. The people in his village believed that the streets of London were paved with gold. So Dik decided to travel there and become a rich man. Dik walked for many days, but when he arrived in London there were no streets of gold! Tired and hungry, he fell asleep on the steps of a great house.
The house belonged to a rich businessman who found Dik and gave him a job cleaning the kitchen. Dik worked very hard and was happy. He had enough to eat and at night he could sleep by the fire. There was a problem though! At night, rats ran around the kitchen and kept him awake.
So Dik went out and found the fastest rat-catching cat in London! The cat caught all the rats that came into the house and Dik could sleep at night. The businessman heard about the amazing cat and asked Dik if he could take it on his ship to catch rats on his next journey. Dik agreed, but was very sad to see the cat go.
While the businessman was away, the other servants were very mean to Dik, so Dik decided to run away. But as he was leaving, one of the great church bells rang. It seemed to say, ‘Turn back, Dic Whittington, Mayor of London!’ So Dik came back to the house and soon the businessman returned. He was very happy because Dik’s cat had caught all the rats on the ship. He gave Dik a reward and promoted him to his assistant.
Dik worked hard for the businessman and learned everything he could. Eventually he married the businessman’s daughter and started a very successful business of his own. And, yes, he did become Mayor of London!
🅾 دیک ویتینگتون 🅾
🛑 روزی روزگاری در زمان های قدیم پسری یتیم به نام دیک ویتینگتون بود.
در ده آنها مردم به این اعتقاد داشتند که خیابان های لندن پر از سکه های طلاست، بنابراین دیک تصمیم گرفت که برای پولدار شدن رهسپار لندن شود.
دیک روزهای متوالی را پیاده روی کرد، اما وقتی که به لندن رسید، دید ای دل غافل خیابان ها سنگفرش شده اند و تمیز هستند اما، طلایی وجود ندارد، خسته و کوفته، کنار یک خانه مجلل نشست و همانجا هم خوابش برد.
خانه مجلل متعلق به یک تاجر موفق بود، او دیک رو درمانده دید و او را برای تمیز کردن آشپزخانه استخدام کرد، دیک بسیار سخت کوش بود و البته خوشحال هم بود زیرا هم غذا به اندازهی کافی برای خوردن داشت و هم جای خواب مناسب کنار شومینه داشت.
اما با همه اینها مشکلی بر سر راه دیک وجود داشت، آشپزخانه پر از موش های مزاحم و موذی بودند که نمیذاشتند دیک شب ها بدرستی بخوابد.
بنابراین دیک رفت بیرون و سریعترین گربهی لندن را در گرفتن موش پیدا کرد و به خانه آورد و بعدش توانست شب ها را با خیالی آسوده بدون موش های مزاحم بخوابد.
تاجر دربارهی گربه دیک حرفایی شنیده بود برای همین از دیک پرسید که آیا می شود که گربه رو برای سفر کاری با خودم ببرم که موش های توی کشتی رو بگیرد؟
دیک قبول کرد اما خیلی ناراحت بود که گربه اش از او جدا می شود.
اما به محض اینکه تاجر رهسپار سفر شد، دیگر مستخدمین آن خیلی رفتار مناسبی با دیک نداشتند و او را اذیت کردند بنابراین دیک تصمیم گرفت که خانه را ترک کند، اما وقتی که او میخواست که همه چیز را ترک کند، کلیسای آنجا شروع به زنگ زدن کرد که بنظر می رسید همه زنگوله ها با هم میگویند که نرو دیک، برگرد دیک قهرمان برگرد شهردار شهر لندن.
از همین رو دیک تصمیم گرفت که به خانه برگرد، هنگامی که به خانه برگشت دید مرد تاجر هم از سفر برگشته خیلی خوشحال شد از این اتفاق زیرا گربه اش دوباره برگشته بود. تاجر از دیک خیلی تشکر کرد و به او پاداش داد و از او خواست که او را در کارهایش کمک کند و همکار او شود.
دیک شب و روز به سختی کار میکرد و مواردی را که نیاز بود یاد بگیرد به سرعت هر چه تمامتر یاد میگرفت، سرانجام دیک قصه ما با دختر تاجر ازدواج کرد و تجارت شخصی خود را با توجه به چیزهایی که یاد گرفته بود شروع کرد، و بله همان طور که زنگوله ها به او گفته بودند او شهردار لندن شد
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🔵 Mr and Mrs Jones very seldom go out in the ones said to her husband, " There's a good film at the cinema tonight. Can we go and see it?"
🔵 آقا و خانم جونز خیلی بندرت عصرها بیرون میروند، اما شنبه گذشته خانم جونز به شوهرش گفت، "امشب یک فیلم خوبی توی سینما هست، میشه بریم و ببینیمش."
🔴 Mr Jones was quite happy about it, so they went, and both of them enjoyed the film.
🔴 آقای جونز نسبتا در این مورد خوشحال شد، بنابراین آنها به سینما رفتند و هر دوی آنها از فیلم لذت بردند.
🔵 They came out of the cinema at 11 o' clock, got into their car and began driving home.
🔵 آنها ساعت ١١ از سینما بیرون آمدند، سوار ماشین شان شدند و شروع به راندن به خانه کردند.
🔴 It was quite dark.
🔴 هوا کاملا تاریک بود
🔵 Then Mrs Jones said, "look, Bill. A woman's running along the road very fast, and a man's running after her," can you see them?"
🔵 بعد آقای جونز گفت،" بیل، نگاه کن. یه زن داره در طول جاده خیلی تند می دود و یه مرد داره دنبالش میدود. آیا آنها را می بینید؟ "
🔴 Mr Jones said," Yes, I can."
He drove the car slowly near the woman and said to her, "Can we help you?"
🔴 آقای جونز جواب داد، "بله می تونم ببینم" به آرامی ماشین را نزدیک زن راند و به او گفت، "ایا میتونیم کمکتان کنیم؟"
🔵 "No, thank you," the woman said, but she did not stop running. "My husband and I always run home after the cinema, and the last one washes the dishes at home!"
🔵 زن گفت، "نه، متشکرم، اما دویدنش را متوقف نکرد." من و شوهرم همیشه بعد از سینما به (سمت) خانه می دویم و آخرین نفر ظرفها را توی خونه می شوید. "
https://t.me/irlanguages
🔵 Mr and Mrs Jones very seldom go out in the ones said to her husband, " There's a good film at the cinema tonight. Can we go and see it?"
🔵 آقا و خانم جونز خیلی بندرت عصرها بیرون میروند، اما شنبه گذشته خانم جونز به شوهرش گفت، "امشب یک فیلم خوبی توی سینما هست، میشه بریم و ببینیمش."
🔴 Mr Jones was quite happy about it, so they went, and both of them enjoyed the film.
🔴 آقای جونز نسبتا در این مورد خوشحال شد، بنابراین آنها به سینما رفتند و هر دوی آنها از فیلم لذت بردند.
🔵 They came out of the cinema at 11 o' clock, got into their car and began driving home.
🔵 آنها ساعت ١١ از سینما بیرون آمدند، سوار ماشین شان شدند و شروع به راندن به خانه کردند.
🔴 It was quite dark.
🔴 هوا کاملا تاریک بود
🔵 Then Mrs Jones said, "look, Bill. A woman's running along the road very fast, and a man's running after her," can you see them?"
🔵 بعد آقای جونز گفت،" بیل، نگاه کن. یه زن داره در طول جاده خیلی تند می دود و یه مرد داره دنبالش میدود. آیا آنها را می بینید؟ "
🔴 Mr Jones said," Yes, I can."
He drove the car slowly near the woman and said to her, "Can we help you?"
🔴 آقای جونز جواب داد، "بله می تونم ببینم" به آرامی ماشین را نزدیک زن راند و به او گفت، "ایا میتونیم کمکتان کنیم؟"
🔵 "No, thank you," the woman said, but she did not stop running. "My husband and I always run home after the cinema, and the last one washes the dishes at home!"
🔵 زن گفت، "نه، متشکرم، اما دویدنش را متوقف نکرد." من و شوهرم همیشه بعد از سینما به (سمت) خانه می دویم و آخرین نفر ظرفها را توی خونه می شوید. "
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🅾 The Boy and the Cabbage
🛑 There was once a boy who - although very good and obedient - hated eating cabbage. Whenever he had to eat it he would complain and get extremely angry. One day, his mother decided to send him to the market to buy… a cabbage! So the boy was, of course, disgusted at this turn of events.
روزی روزگاری پسربچهای بود که علیرغم اینکه خیلی خوب و مطیع بود، از خوردن کلم متنفر بود. هر وقت مجبور میشد که آن را بخورد، بسیار مینالید و عصبانی میشد.یک روز مادرش تصمیم گرفت که او را به مغازه بفرستد که …یک کلم بخرد!! طبیعی بود که پسربچه از این رویداد غیرمنتظره، بیزار بود.
At the market, the boy reluctantly purchased one, but this wasn’t just any old cabbage. It happened to be a cabbage which hated children. After an enormous argument, the boy and the cabbage set off for home, in silence, their anger barely below the surface the whole time. On the way, while crossing the river, the boy slipped and both of them fell into the rapids and were pulled under by the current. With great effort, they managed to come to the surface, grab onto a plank of wood, and stay afloat.
در مغازه، پسربچه با بیمیلی،یک کلم خرید. اما این کلم از آن کلمهای قدیمی نبود. بلکه بهطور اتفاقی کلمی بود که از بچهها متنفر بود. پس ازیک بحثوجدل شدید، کلم و بچه، در سکوت، به سمت خانه رفتند. درحالیکه عصبانیت خود را بهسختی مخفی نگه داشته بودند. در راه خانه، وقتی پسربچه در حال عبور از رودخانه بود، پایش لغزید و هر دو به داخل رودخانه افتادند و جریان رودخانه آنها را به زیر آب کشید. با تلاش زیاد، موفق شدند که به سطح آب بیایند، و بهیک تخته چوب چنگ بزنند، تا شناور باقی بمانند.
They had to spend so much time together, adrift on that plank, that after becoming mightily bored, they ended up conversing. They got to know each other, and became friends. They played many bizarregames, like the fish without a rod, the tiny hiding place, and the King of the mountain.
آنها، درحالیکه سرگردان و شناور بودند روی تخته چوب، مجبور شدند که زمان زیادی را بایکدیگر بگذرانند. وقتیکه خیلی خیلی کسل شدند، درنهایت کارشان به صحبت کردن بایکدیگر رسید. آنها همدیگر را بیشتر شناختند و بایکدیگر دوست شدند. آنها بازیهای زیاد عجیب غریبی با هم کردند؛ مثل ماهی بدون چوب، جا مخفی کوچک و پادشاه کوهستانها.
Chatting with his new friend, the boy understood the importance, at his young age, of vegetables like the cabbage, and how wrong it is to always be bad-mouthing them. The cabbage, for his part, realised that sometimes his flavour was a touch strong, and strange to children. So they agreed that when they reached home, the boy would treat the cabbage with great respect, and the cabbage would do its best to taste like spaghetti
با گپ و گفتی که پسربچه با کلم داشت، اهمیت سبزیهایی مثل کلم را، بهویژه در سن و سال نوجوانی خودش فهمید. و فهمید که چقدر بدگویی نسبت به سبزی اشتباه است. کلم هم، بهنوبهی خود، فهمید که بعضی مواقع طعمش برای بچهها بسیار نچسب و عجیب غریب بود. بنابراین آنها بایکدیگر توافق کردند که وقتی به خانه رسیدند، بچه رفتار بسیار محترمانهای با کلم داشته باشد، و کلم نیز نهایت تلاش خودش را بکند که مزهی اسپاگتی بدهد!
Their agreement was nothing if not a great success. The boy’s mother was greatly surprised at how willingly he ate the cabbage, and the boy prepared the best hiding place in his tummy for the cabbage, shouting “Mmm! What great spaghetti!”
توافق آنها کمتر ازیک موفقیت بزرگ نبود. مادر بچه خیلی تعجب کرده بود که بچه چقدر مشتاقانه کلم را میخورد. و پسربچه نیز داخل شکمش بهترین مکان مخفی را برای کلم پیدا کرده بود، درحالیکه فریاد میزد، بهبه! عجب اسپاگتی خوشمزهای!
🔷Obedient
🔴مطیع، فرمانبردار
🔷Complain
🔴نالیدن، شکایت کردن
🔷Disgusted
🔴 بیزار
🔷Turn of events:
🔴رویداد غیرمنتظره
🔷Reluctantly
🔴 با بیمیلی
🔷Purchase
🔴خریداری کردن
🔷Happen to be
🔴اتفاقی برای بودن
🔷 coincidentally
🔴 اتفاقی
🔷I happened to be there
🔴 من بهطور اتفاقی آنجا بودم
🔷Set off
🔴آغاز سفر کردن
🔷Rapids
🔴رودخانهی تند، تند آب
🔷Current
🔴جریان آب
🔷To manage to do something
🔴موفق شدن به انجام کاری
🔷Grab onto
🔴چنگ زدن
🔷Afloat
🔴شناور
🔷Bizarre
🔴عجیب غریب
🔷Bad-mouthing
🔴 بدگویی کردن
🔷For his pat
🔴بهنوبهی خود
https://t.me/irlanguages
🛑 There was once a boy who - although very good and obedient - hated eating cabbage. Whenever he had to eat it he would complain and get extremely angry. One day, his mother decided to send him to the market to buy… a cabbage! So the boy was, of course, disgusted at this turn of events.
روزی روزگاری پسربچهای بود که علیرغم اینکه خیلی خوب و مطیع بود، از خوردن کلم متنفر بود. هر وقت مجبور میشد که آن را بخورد، بسیار مینالید و عصبانی میشد.یک روز مادرش تصمیم گرفت که او را به مغازه بفرستد که …یک کلم بخرد!! طبیعی بود که پسربچه از این رویداد غیرمنتظره، بیزار بود.
At the market, the boy reluctantly purchased one, but this wasn’t just any old cabbage. It happened to be a cabbage which hated children. After an enormous argument, the boy and the cabbage set off for home, in silence, their anger barely below the surface the whole time. On the way, while crossing the river, the boy slipped and both of them fell into the rapids and were pulled under by the current. With great effort, they managed to come to the surface, grab onto a plank of wood, and stay afloat.
در مغازه، پسربچه با بیمیلی،یک کلم خرید. اما این کلم از آن کلمهای قدیمی نبود. بلکه بهطور اتفاقی کلمی بود که از بچهها متنفر بود. پس ازیک بحثوجدل شدید، کلم و بچه، در سکوت، به سمت خانه رفتند. درحالیکه عصبانیت خود را بهسختی مخفی نگه داشته بودند. در راه خانه، وقتی پسربچه در حال عبور از رودخانه بود، پایش لغزید و هر دو به داخل رودخانه افتادند و جریان رودخانه آنها را به زیر آب کشید. با تلاش زیاد، موفق شدند که به سطح آب بیایند، و بهیک تخته چوب چنگ بزنند، تا شناور باقی بمانند.
They had to spend so much time together, adrift on that plank, that after becoming mightily bored, they ended up conversing. They got to know each other, and became friends. They played many bizarregames, like the fish without a rod, the tiny hiding place, and the King of the mountain.
آنها، درحالیکه سرگردان و شناور بودند روی تخته چوب، مجبور شدند که زمان زیادی را بایکدیگر بگذرانند. وقتیکه خیلی خیلی کسل شدند، درنهایت کارشان به صحبت کردن بایکدیگر رسید. آنها همدیگر را بیشتر شناختند و بایکدیگر دوست شدند. آنها بازیهای زیاد عجیب غریبی با هم کردند؛ مثل ماهی بدون چوب، جا مخفی کوچک و پادشاه کوهستانها.
Chatting with his new friend, the boy understood the importance, at his young age, of vegetables like the cabbage, and how wrong it is to always be bad-mouthing them. The cabbage, for his part, realised that sometimes his flavour was a touch strong, and strange to children. So they agreed that when they reached home, the boy would treat the cabbage with great respect, and the cabbage would do its best to taste like spaghetti
با گپ و گفتی که پسربچه با کلم داشت، اهمیت سبزیهایی مثل کلم را، بهویژه در سن و سال نوجوانی خودش فهمید. و فهمید که چقدر بدگویی نسبت به سبزی اشتباه است. کلم هم، بهنوبهی خود، فهمید که بعضی مواقع طعمش برای بچهها بسیار نچسب و عجیب غریب بود. بنابراین آنها بایکدیگر توافق کردند که وقتی به خانه رسیدند، بچه رفتار بسیار محترمانهای با کلم داشته باشد، و کلم نیز نهایت تلاش خودش را بکند که مزهی اسپاگتی بدهد!
Their agreement was nothing if not a great success. The boy’s mother was greatly surprised at how willingly he ate the cabbage, and the boy prepared the best hiding place in his tummy for the cabbage, shouting “Mmm! What great spaghetti!”
توافق آنها کمتر ازیک موفقیت بزرگ نبود. مادر بچه خیلی تعجب کرده بود که بچه چقدر مشتاقانه کلم را میخورد. و پسربچه نیز داخل شکمش بهترین مکان مخفی را برای کلم پیدا کرده بود، درحالیکه فریاد میزد، بهبه! عجب اسپاگتی خوشمزهای!
🔷Obedient
🔴مطیع، فرمانبردار
🔷Complain
🔴نالیدن، شکایت کردن
🔷Disgusted
🔴 بیزار
🔷Turn of events:
🔴رویداد غیرمنتظره
🔷Reluctantly
🔴 با بیمیلی
🔷Purchase
🔴خریداری کردن
🔷Happen to be
🔴اتفاقی برای بودن
🔷 coincidentally
🔴 اتفاقی
🔷I happened to be there
🔴 من بهطور اتفاقی آنجا بودم
🔷Set off
🔴آغاز سفر کردن
🔷Rapids
🔴رودخانهی تند، تند آب
🔷Current
🔴جریان آب
🔷To manage to do something
🔴موفق شدن به انجام کاری
🔷Grab onto
🔴چنگ زدن
🔷Afloat
🔴شناور
🔷Bizarre
🔴عجیب غریب
🔷Bad-mouthing
🔴 بدگویی کردن
🔷For his pat
🔴بهنوبهی خود
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
🆔 @irlanguages
🅾 Three Rooms in the Hell 🅾
🛑 A man died and went to Hell. The Devil met him at the gates and said, "There are three rooms here. You can choose which one you want to spend eternity in.
The Devil took him to the first room where there were people hanging from the walls by their wrists and obviously in agony.
The Devil took him to the second room where the people were being whipped with metal chains.
The Devil then opened the third door, and the man looked inside and saw many people sitting around, up to their waists in garbage, drinking cups of tea.
The man decided instantly which room he was going to spend eternity in and chose the last room.
He went into the third room, picked up his cup of tea and the Devil walked back in saying "Ok, guys, Tea break is over, back on your heads.
🅾 سه اتاق در جهنم 🅾
🛑 مردي مرد و به جهنم رفت. شیطان جهنم او را در محل ورود ديد و گفت: اينجا سه اتاق وجود دارد. شما ميتوانيد هر كدام را كه ميخواهيد انتخاب كنيد و تا ابد در آن زندگی كنيد.
شیطان او را به اتاق اول برد جايي كه مردم در آن جا از مچ دست آويزان بودند و آشكارا در عذاب بودند.
شیطان او را به اتاق دوم برد جايي كه مردم در حال كتك خوردن با زنجيرهای آهنی بودند.
شیطان در سوم را باز كرد، و مرد به داخل نگاه كرد و ديد مردم زيادي دور هم نشستهاند و در حالی که تا كمر در زباله هستند در حال خوردن چاي هستند.
مرد بي درنگ تصميم گرفت كه در كدام اتاق مي خواهد مادام العمر بماند و آخرين اتاق را انتخاب كرد.
او به داخل اتاق سوم رفت، فنجان چايش را برداشت. شیطان برگشت و گفت: خوب پسرا، وقت استراحت تموم شد، سراتونو برگردونيد تو زباله ها.
🛑 choose = انتخاب کردن
🛑 hanging = آويزان
🛑 eternity = مادام العمر
https://t.me/irlanguages
🅾 Three Rooms in the Hell 🅾
🛑 A man died and went to Hell. The Devil met him at the gates and said, "There are three rooms here. You can choose which one you want to spend eternity in.
The Devil took him to the first room where there were people hanging from the walls by their wrists and obviously in agony.
The Devil took him to the second room where the people were being whipped with metal chains.
The Devil then opened the third door, and the man looked inside and saw many people sitting around, up to their waists in garbage, drinking cups of tea.
The man decided instantly which room he was going to spend eternity in and chose the last room.
He went into the third room, picked up his cup of tea and the Devil walked back in saying "Ok, guys, Tea break is over, back on your heads.
🅾 سه اتاق در جهنم 🅾
🛑 مردي مرد و به جهنم رفت. شیطان جهنم او را در محل ورود ديد و گفت: اينجا سه اتاق وجود دارد. شما ميتوانيد هر كدام را كه ميخواهيد انتخاب كنيد و تا ابد در آن زندگی كنيد.
شیطان او را به اتاق اول برد جايي كه مردم در آن جا از مچ دست آويزان بودند و آشكارا در عذاب بودند.
شیطان او را به اتاق دوم برد جايي كه مردم در حال كتك خوردن با زنجيرهای آهنی بودند.
شیطان در سوم را باز كرد، و مرد به داخل نگاه كرد و ديد مردم زيادي دور هم نشستهاند و در حالی که تا كمر در زباله هستند در حال خوردن چاي هستند.
مرد بي درنگ تصميم گرفت كه در كدام اتاق مي خواهد مادام العمر بماند و آخرين اتاق را انتخاب كرد.
او به داخل اتاق سوم رفت، فنجان چايش را برداشت. شیطان برگشت و گفت: خوب پسرا، وقت استراحت تموم شد، سراتونو برگردونيد تو زباله ها.
🛑 choose = انتخاب کردن
🛑 hanging = آويزان
🛑 eternity = مادام العمر
https://t.me/irlanguages
Telegram
آموزش زبان ایرانیان
آموزش و مکالمه زبان های خارجی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی
#انگلیسی
#فرانسوی
#ایتالیایی