Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🆔 @irlanguages
🅾 The Travelling Companion
🅾 The Travelling Companion
🅾 Survivors 🅾
🅾 نجات یافتگان 🅾
🛑 Bill Craig and chris Alonso are test pilots.
Last year their plane crashed in the Pacific Ocean.
🛑 بیل کاریگ و کریس آلونسو خلبان های آزمايشي هستند سال گذشته هواپیمایشان داخل اقیانوس آرام سقوط کرد
🔴 They were in rubber lifeboat for four weeks.
🔴 اونا به مدت چهار هفته در یک قایق نجاتی پلاستیکی بودند
🔵 They didn't have much water, and they didn't have many things to eat.
🔵 اونا آب خیلی زیادی نداشتند و چیزهای زیادی برای خوردن نداشتند
💥 They had a few bananas and a little apple juice from their plane.
💥 اونا چندتا موز و مقداري آب سیب، مانده از هواپیمایشان داشتند
🛑 They caught a lot of fish.
🛑 اونا تعداد زیادی ماهی گرفتند
🔴 They had only a little chocolate.
🔴 اونا فقط یه شکلات کوچک داشتند
🔵 They had only a few crackers and a few apples.
🔵 تعداد کمی بسكويت شكلاتي و کمی سیب داشتند
💥 They lost a lot of weight.
💥 اونا وزن خیلی زیادی کم کردند
🛑 After four weeks they were lucky.
🛑 بعد از چهار هفته اونا خوش شانس بودند
🔴 They saw a ship and it rescued them.
🔴 اونا یک کشتی دیدند و نجاتشون داد.
🔵 They wrote a book about their experience.
It's called Survivors.
🔵 اونا یه کتاب درباره تجربیات شان نوشتند و نجات یافتگان نام گذاری شد.
@irlanguages
🅾 نجات یافتگان 🅾
🛑 Bill Craig and chris Alonso are test pilots.
Last year their plane crashed in the Pacific Ocean.
🛑 بیل کاریگ و کریس آلونسو خلبان های آزمايشي هستند سال گذشته هواپیمایشان داخل اقیانوس آرام سقوط کرد
🔴 They were in rubber lifeboat for four weeks.
🔴 اونا به مدت چهار هفته در یک قایق نجاتی پلاستیکی بودند
🔵 They didn't have much water, and they didn't have many things to eat.
🔵 اونا آب خیلی زیادی نداشتند و چیزهای زیادی برای خوردن نداشتند
💥 They had a few bananas and a little apple juice from their plane.
💥 اونا چندتا موز و مقداري آب سیب، مانده از هواپیمایشان داشتند
🛑 They caught a lot of fish.
🛑 اونا تعداد زیادی ماهی گرفتند
🔴 They had only a little chocolate.
🔴 اونا فقط یه شکلات کوچک داشتند
🔵 They had only a few crackers and a few apples.
🔵 تعداد کمی بسكويت شكلاتي و کمی سیب داشتند
💥 They lost a lot of weight.
💥 اونا وزن خیلی زیادی کم کردند
🛑 After four weeks they were lucky.
🛑 بعد از چهار هفته اونا خوش شانس بودند
🔴 They saw a ship and it rescued them.
🔴 اونا یک کشتی دیدند و نجاتشون داد.
🔵 They wrote a book about their experience.
It's called Survivors.
🔵 اونا یه کتاب درباره تجربیات شان نوشتند و نجات یافتگان نام گذاری شد.
@irlanguages
🅾 Love and Time
🅾 عشق و زمان
🛑 Once upon a time, there was an island where all the feelings lived: Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to the feelings that the island would sink, so all constructed boats and left. Except for Love.
روزی روزگاری، جزیره ای بود که تمام احساسات در آنجا زندگی می کردند. شادی ، غم ، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. بنابراین همگی قایق هایی را ساختند و آنجا را ترک کردند. بجز عشق.
Love was the only one who stayed. Love wanted to hold out until the last possible moment.
When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.
عشق تنها حسی بود که باقی ماند. عشق خواست تا آخرین لحظه ممکن مقاومت کند. وقتی جزیزه تقریبا غرق شده بود، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد
Richness was passing by Love in a grand boat. Love said,
"Richness, can you take me with you?"
ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود
عشق گفت: می توانی من را هم با خود ببری؟
Richness answered, "No, I can't. There is a lot of gold and silver in my boat. There is no place here for you."
ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد
Love decided to ask Vanity who was also passing by in a beautiful vessel. "Vanity, please help me!"
"I can't help you, Love. You are all wet and might damage my boat," Vanity answered
عشق تصمیم گرفت از غرور، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود در خواست کمک کند
-"غرور، لطفا کمکم کن"
غرور جواب داد:"عشق، من نمی توانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم آسیب برسانی"
Sadness was close by so Love asked, "Sadness, let me go with you."
"Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!"
غم نزدیک بود ، بنابراین عشق در خواست کمک کرد،" اجازه بده همراهت بیایم"
غم جواب داد:" اه...عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم"
Happiness passed by Love, too, but she was so happy that she did not even hear when Love called her.
شادی هم از کنار عشق گذشت و بقدری شاد بود که حتی صدای در خواست عشق را نشنید
Suddenly, there was a voice, "Come, Love, I will take you." It was an elder. So blessed and overjoyed, Love even forgot to ask the elder where they were going. When they arrived at dry land, the elder went her own way. Realizing how much was owed the elder,
Love asked Knowledge, another elder, "Who Helped me?"
ناگهان صدایی به گوش رسید،" بیا عشق، من تو را همراه خود خواهم برد" صدا، صدای پیری بود. عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسد. وقتی به خشکی رسیدند، پیری راه خودش را در پیش گرفت.عشق با علم به اینکه چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید: "چه کسی نجاتم داد؟ "
"It was Time," Knowledge answered.
"Time?" asked Love. "But why did Time help me?"
Knowledge smiled with deep wisdom and answered, "Because only Time is capable of understanding how valuable Love is.
دانش جواب داد:" زمان بود
عشق پرسید:" زمان؟ اما چرا نجاتم داد؟
دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد: " زیرا تنها زمان است که توانایی درک ارزش عشق را داراست.
@irlanguages
🅾 عشق و زمان
🛑 Once upon a time, there was an island where all the feelings lived: Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to the feelings that the island would sink, so all constructed boats and left. Except for Love.
روزی روزگاری، جزیره ای بود که تمام احساسات در آنجا زندگی می کردند. شادی ، غم ، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. بنابراین همگی قایق هایی را ساختند و آنجا را ترک کردند. بجز عشق.
Love was the only one who stayed. Love wanted to hold out until the last possible moment.
When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.
عشق تنها حسی بود که باقی ماند. عشق خواست تا آخرین لحظه ممکن مقاومت کند. وقتی جزیزه تقریبا غرق شده بود، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد
Richness was passing by Love in a grand boat. Love said,
"Richness, can you take me with you?"
ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود
عشق گفت: می توانی من را هم با خود ببری؟
Richness answered, "No, I can't. There is a lot of gold and silver in my boat. There is no place here for you."
ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد
Love decided to ask Vanity who was also passing by in a beautiful vessel. "Vanity, please help me!"
"I can't help you, Love. You are all wet and might damage my boat," Vanity answered
عشق تصمیم گرفت از غرور، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود در خواست کمک کند
-"غرور، لطفا کمکم کن"
غرور جواب داد:"عشق، من نمی توانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم آسیب برسانی"
Sadness was close by so Love asked, "Sadness, let me go with you."
"Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!"
غم نزدیک بود ، بنابراین عشق در خواست کمک کرد،" اجازه بده همراهت بیایم"
غم جواب داد:" اه...عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم"
Happiness passed by Love, too, but she was so happy that she did not even hear when Love called her.
شادی هم از کنار عشق گذشت و بقدری شاد بود که حتی صدای در خواست عشق را نشنید
Suddenly, there was a voice, "Come, Love, I will take you." It was an elder. So blessed and overjoyed, Love even forgot to ask the elder where they were going. When they arrived at dry land, the elder went her own way. Realizing how much was owed the elder,
Love asked Knowledge, another elder, "Who Helped me?"
ناگهان صدایی به گوش رسید،" بیا عشق، من تو را همراه خود خواهم برد" صدا، صدای پیری بود. عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسد. وقتی به خشکی رسیدند، پیری راه خودش را در پیش گرفت.عشق با علم به اینکه چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید: "چه کسی نجاتم داد؟ "
"It was Time," Knowledge answered.
"Time?" asked Love. "But why did Time help me?"
Knowledge smiled with deep wisdom and answered, "Because only Time is capable of understanding how valuable Love is.
دانش جواب داد:" زمان بود
عشق پرسید:" زمان؟ اما چرا نجاتم داد؟
دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد: " زیرا تنها زمان است که توانایی درک ارزش عشق را داراست.
@irlanguages
🅾 A hard life 🅾
🔹Jerry Floyd is talking to his grandfather about his new job:
جری فلوید با پدربزرگش در مورد کار جدیدش صحبت می کند
🎅"It's terrible, Grandpa. I have to get up at seven o'clock because I have to catch the bus to work.
Because I'm new, I have to make the coffee at work. I have to work hard during the week. I'm only happy on weekends. I don't have to work then."
این افتضاحه پدربزرگ. من مجبورم ساعت 7 صبح از خواب بیدار شوم بخاطر اینکه مجبورم به اتوبوس محل کارم برسم. چون من تازه کارم مجبورم سر کار قهوه درست کنم باید در طول هفته سخت کار کنم فقط آخر هفته ها خوشحالم چون مجبور نیستم کار کنم.
〰〰〰〰
🔹His grandfather isn't very sympathetic:
پدربزرگش خیلی همدل و دلسوز نیست.
🕵"I had to start work when I was fourteen. I lived in West Virginia, and there wasn't much work. I had to work in the coal mines. We had to work twelve hours a day. We didn't have to work on Sundays, but we had to work the other six days of the week."
من مجبور بودم وقتی 14 سالم بود کار کنم. من در غرب ویریجینا زندگی کردم و خیلی کار نبود مجبور بودم در معدن زغال سنگ کار کنم ما باید 12 ساعت در روز کار میکردیم و یکشنبه ها نباید کار می کردیم. اما شش روز دیگه هفته باید کار می کردیم.
🕵When I was eighteen World War II started. I joined the army. I had to wear a uniform, and I had to go to Europe. We had to obey the officers. A lot of my friends died."
وقتی که 18 سالم بود جنگ جهانی دوم شروع شد وارد ارتش شدم و مجبود بودم لباس نظامی بپوشم و برم اروپا. ما باید از افسرها اطاعت می کردیم. خیلی از دوستهام فوت کردند.
🕵When I was sixty, I had to go into the hospital because of the dust from the mines. It was the only quiet time in my life. I didn't have to work, and I didn't have to earn money."
وقتی 60 سالم بود بخاطر گرد غبار معدن مجبور شدم برم بیمارستان. این تنها زمانیه بود که تو زندگی آرامش داشتم. مجبور نیستم کار کنم و مجبور نیستم پول در بیارم.
🕵"I retired when I was sixty-five. Nowadays I don't work, and I don't have to get up early. But I had to live on my pension, and life is still difficult. So, Jerry, I don't feel sorry for you."
وقتی که 65 سالم بود بازنشسته شدم. این روزها کار نمی کنم و مجبور نیستم زود از خواب بیدار شوم اما مجبورم با درد زندگی کنم و زندگی هنوز مشکله. بخاطر همین جری برات احساس تاسف نمی کنم.
@irlanguages
🔹Jerry Floyd is talking to his grandfather about his new job:
جری فلوید با پدربزرگش در مورد کار جدیدش صحبت می کند
🎅"It's terrible, Grandpa. I have to get up at seven o'clock because I have to catch the bus to work.
Because I'm new, I have to make the coffee at work. I have to work hard during the week. I'm only happy on weekends. I don't have to work then."
این افتضاحه پدربزرگ. من مجبورم ساعت 7 صبح از خواب بیدار شوم بخاطر اینکه مجبورم به اتوبوس محل کارم برسم. چون من تازه کارم مجبورم سر کار قهوه درست کنم باید در طول هفته سخت کار کنم فقط آخر هفته ها خوشحالم چون مجبور نیستم کار کنم.
〰〰〰〰
🔹His grandfather isn't very sympathetic:
پدربزرگش خیلی همدل و دلسوز نیست.
🕵"I had to start work when I was fourteen. I lived in West Virginia, and there wasn't much work. I had to work in the coal mines. We had to work twelve hours a day. We didn't have to work on Sundays, but we had to work the other six days of the week."
من مجبور بودم وقتی 14 سالم بود کار کنم. من در غرب ویریجینا زندگی کردم و خیلی کار نبود مجبور بودم در معدن زغال سنگ کار کنم ما باید 12 ساعت در روز کار میکردیم و یکشنبه ها نباید کار می کردیم. اما شش روز دیگه هفته باید کار می کردیم.
🕵When I was eighteen World War II started. I joined the army. I had to wear a uniform, and I had to go to Europe. We had to obey the officers. A lot of my friends died."
وقتی که 18 سالم بود جنگ جهانی دوم شروع شد وارد ارتش شدم و مجبود بودم لباس نظامی بپوشم و برم اروپا. ما باید از افسرها اطاعت می کردیم. خیلی از دوستهام فوت کردند.
🕵When I was sixty, I had to go into the hospital because of the dust from the mines. It was the only quiet time in my life. I didn't have to work, and I didn't have to earn money."
وقتی 60 سالم بود بخاطر گرد غبار معدن مجبور شدم برم بیمارستان. این تنها زمانیه بود که تو زندگی آرامش داشتم. مجبور نیستم کار کنم و مجبور نیستم پول در بیارم.
🕵"I retired when I was sixty-five. Nowadays I don't work, and I don't have to get up early. But I had to live on my pension, and life is still difficult. So, Jerry, I don't feel sorry for you."
وقتی که 65 سالم بود بازنشسته شدم. این روزها کار نمی کنم و مجبور نیستم زود از خواب بیدار شوم اما مجبورم با درد زندگی کنم و زندگی هنوز مشکله. بخاطر همین جری برات احساس تاسف نمی کنم.
@irlanguages
💠 کلمات زیر بیا نگر تاکید هستند
❤️ Above all
از همه مهم تر.
💛 Obviously
آشکارا، معلوم بودن که
💚 Clearly.
به وضوح، مسلما
💙 Evidently.
از قرار معلوم، ظاهرا.
💜 Actually.
در حقیقت، واقعا.
💖 In fact.
در واقع ، در حقىقت.
❤️ certainly
به طور مسلم.
💛 Definitely.
حتما ، قطعا.
💚 Extremely.
بى نهاىت، بسىار.
💙 Indeed.
راستی، در واقع.
💜 Absolutely.
مسلما، حتما.
💖 Positively.
قطعا، بي تردید.
❤️ Unquestionably.
بى گمان، مسلما،
💛 Without a doubt.
بدون تردید
—----------------------
یادگیری آسان انگلیسی
👇👇👇👇
@irlanguages
❤️ Above all
از همه مهم تر.
💛 Obviously
آشکارا، معلوم بودن که
💚 Clearly.
به وضوح، مسلما
💙 Evidently.
از قرار معلوم، ظاهرا.
💜 Actually.
در حقیقت، واقعا.
💖 In fact.
در واقع ، در حقىقت.
❤️ certainly
به طور مسلم.
💛 Definitely.
حتما ، قطعا.
💚 Extremely.
بى نهاىت، بسىار.
💙 Indeed.
راستی، در واقع.
💜 Absolutely.
مسلما، حتما.
💖 Positively.
قطعا، بي تردید.
❤️ Unquestionably.
بى گمان، مسلما،
💛 Without a doubt.
بدون تردید
—----------------------
یادگیری آسان انگلیسی
👇👇👇👇
@irlanguages
✅✅✅ #اصطلاحات #take:
1.take part in
شرکت کردن در
2.take place
اتفاق افتادن
3.take apart
جدا کردن
4.take pleasure
لذت بردن از
5.take a breath
نفس کشیدن
6.take pride in
افتخار کردن به
7.take a test
امتحان دادن
8.take notice
توجه کردن
9.take into account
مد نظر قرار دادن
10.take advice
نصیحت کردن
11.take time
طول کشیدن
12.take off
در آوردن لباس-بر خواستن هواپیما
13.take advantage
بهره بردن
14.take a day off
مرخصی گرفتن
15.take sth seriously
چیزی را جدی گرفتن
16.take in: suck in/ absorb
جذب کردن
17. take a note
یاد داشت برداشتن
18.take a photo / picture
عکس گرفتن
19.take measure
اقدام کردن
20.take a pill
مصرف قرص
1.take part in
شرکت کردن در
2.take place
اتفاق افتادن
3.take apart
جدا کردن
4.take pleasure
لذت بردن از
5.take a breath
نفس کشیدن
6.take pride in
افتخار کردن به
7.take a test
امتحان دادن
8.take notice
توجه کردن
9.take into account
مد نظر قرار دادن
10.take advice
نصیحت کردن
11.take time
طول کشیدن
12.take off
در آوردن لباس-بر خواستن هواپیما
13.take advantage
بهره بردن
14.take a day off
مرخصی گرفتن
15.take sth seriously
چیزی را جدی گرفتن
16.take in: suck in/ absorb
جذب کردن
17. take a note
یاد داشت برداشتن
18.take a photo / picture
عکس گرفتن
19.take measure
اقدام کردن
20.take a pill
مصرف قرص
#اصطلاحات کاربردی
.
👉Lose one`s head
♻️دست و پاچه شدن
.
👉Keep an eye open on something
♻️چهار چشمي مراقب چيزي بودن
.
👉Under the weather
♻️ناخوش - بدحال
.
👉A bright spark
♻️پروفسور - آي کيو (به طعنه)
.
👉I'm after his scalp
♻️پوست از سرش ميکنم
.
👉None of your cheek
♻️به تو چه
.
👉You have seen nothing yet
♻️حالا کجاشو ديدي
.
👉I have butterflies in my stomach
♻️دلم مثل سير و سرکه مي جوشه
.
👉He scared me out of my wits
♻️زهره ترکم کرد
.
👉Stop picking on me
♻️گير نده
.
👉Lose one`s head
♻️دست و پاچه شدن
.
👉Keep an eye open on something
♻️چهار چشمي مراقب چيزي بودن
.
👉Under the weather
♻️ناخوش - بدحال
.
👉A bright spark
♻️پروفسور - آي کيو (به طعنه)
.
👉I'm after his scalp
♻️پوست از سرش ميکنم
.
👉None of your cheek
♻️به تو چه
.
👉You have seen nothing yet
♻️حالا کجاشو ديدي
.
👉I have butterflies in my stomach
♻️دلم مثل سير و سرکه مي جوشه
.
👉He scared me out of my wits
♻️زهره ترکم کرد
.
👉Stop picking on me
♻️گير نده
🌹چند عبارت کاربردی در #مکالمات تلفنی
🔷آقای احمدی، تلفن با شما کار داره.
🔴Mr.Ahmadi, you are wanted on the phone.
🔷الان دستم بنده. میتونم بعدا بهت زنگ بزنم.
🔴I'm right in the middle of something. Can I call you back?
🔷من برمیدارم/ من جواب میدم.
🔴I'll get it.
🔷نمیخوام پشت تلفن در مورد این موضوع حرف بزنم.
🔴I don't want to talk about this over the phone.
🔷قطع کن و دوباره بگیر.
🔴Hang up and try again.
🔷این تلفن خرابه.
🔴This telephone is out of order.
🔷پیش شماره ش رو بلدی?
🔴Do you know its area code?
🔷تلفن رو بردار و این شماره رو بگیر.
🔴Pick up the phone and dial this number.
🔷با من در تماس باش.
🔴Keep in touch with me.
🔷 بوق آزاد نمی زنه. مشکل چیه?
🔴I can't hear the dial tone. What's wrong?
🔷آقای احمدی، تلفن با شما کار داره.
🔴Mr.Ahmadi, you are wanted on the phone.
🔷الان دستم بنده. میتونم بعدا بهت زنگ بزنم.
🔴I'm right in the middle of something. Can I call you back?
🔷من برمیدارم/ من جواب میدم.
🔴I'll get it.
🔷نمیخوام پشت تلفن در مورد این موضوع حرف بزنم.
🔴I don't want to talk about this over the phone.
🔷قطع کن و دوباره بگیر.
🔴Hang up and try again.
🔷این تلفن خرابه.
🔴This telephone is out of order.
🔷پیش شماره ش رو بلدی?
🔴Do you know its area code?
🔷تلفن رو بردار و این شماره رو بگیر.
🔴Pick up the phone and dial this number.
🔷با من در تماس باش.
🔴Keep in touch with me.
🔷 بوق آزاد نمی زنه. مشکل چیه?
🔴I can't hear the dial tone. What's wrong?
👷 ده جمله کاربردی برای ملاقات با پزشک
💊 Doctor, I am not feeling well today.
💉 دکتر، امروز حالم خوب نیست.
💊 I usually feel like throwing up after lunch or dinner
💉 معمولاً بعد از ناهار یا شام حالت تهوع پیدا می کنم.
💊 I cough a lot at night.
💉 شب زیاد سرفه می کنم.
💊 Do you snore at night?
💉 آیا شب ها خر پف می کنید؟
💊 At first my nose was runny, but now it is stuffed up.
💉 اول دماغم آب می آمد، ولی حالا گرفته است.
💊 You look pale. Pull up your shirt, please.
💉 رنگ تون پریده. لطفاً پیراهنتان را بزنید بالا.
💊 Let me take your pulse/ blood pressure.
💉 بگذارید نبض تون/ فشار خونتون را بگیرم.
💊 Rest this thermometer under your tongue.
💉 این دماسنج را زیر زیانتان بگذارید.
💊 Will you please order some urine and blood tests for me?
💉 میشه برام آزمایش ادرار و خون بنویسید؟
💊 What is your diagnosis doctor?
💉 تشخیص تون چیه دکتر؟
💊 Doctor, I am not feeling well today.
💉 دکتر، امروز حالم خوب نیست.
💊 I usually feel like throwing up after lunch or dinner
💉 معمولاً بعد از ناهار یا شام حالت تهوع پیدا می کنم.
💊 I cough a lot at night.
💉 شب زیاد سرفه می کنم.
💊 Do you snore at night?
💉 آیا شب ها خر پف می کنید؟
💊 At first my nose was runny, but now it is stuffed up.
💉 اول دماغم آب می آمد، ولی حالا گرفته است.
💊 You look pale. Pull up your shirt, please.
💉 رنگ تون پریده. لطفاً پیراهنتان را بزنید بالا.
💊 Let me take your pulse/ blood pressure.
💉 بگذارید نبض تون/ فشار خونتون را بگیرم.
💊 Rest this thermometer under your tongue.
💉 این دماسنج را زیر زیانتان بگذارید.
💊 Will you please order some urine and blood tests for me?
💉 میشه برام آزمایش ادرار و خون بنویسید؟
💊 What is your diagnosis doctor?
💉 تشخیص تون چیه دکتر؟
🍀اخبار انگلیسی با لهجه بریتیش
👈 مجموعه یک دقیقه انگلیسی در مورد مجرد موندن و مزایا و معایبشه.
🍀Being single
Being single has its advantages and disadvantages. I think it’s better to stay single when you’re young. You need to live and have fun. You also need the freedom to do what you want, when you want. Being single in your twenties gives you lots of time to go travelling, see the world and experience different things. Most people like being single in their twenties and then want to settle down in their thirties. I think being single later in life can be sad. All of your friends are married or attached and people tend to go out and party less. I think being single when you’re old would be very lonely. The longer you stay single, the harder it becomes to settle down. In some countries, people think you’re strange if you’re single later on in life.
مجرد بودن مزایا و معایب خودش رو داره. فکر می کنم مجرد موندن زمانی که جوون هستید بهتر باشه. شما نیاز دارید به این که زندگی کرده و تفریح کنید. به علاوه شما به آزادی برای انجام اون چیزی که می خواید، در هر موقع که مایل باشید، نیاز دارید. مجرد بودن در دهه بیست سالگی به شما یه عالمه وقت برای سفر رفتن، دیدن دنیا و تجربه چیزای متفاوت می ده. خیلی از مردم مجرد بودن در دهه بیست سالگی رو دوست دارن و بعد از این مدت دوست دارن تو دهه سی سالگی شون تشکیل خونواده داده و ازدواج کنند. فکر می کنم مجرد موندن بعد این سن غم انگیز باشه. همه دوستانتون ازدواج کرده یا به یکی وابسته می شن و به بیرون رفتن و مهمونی کمتر تمایل نشون میدن. فکر کنم مجرد بودن اونم موقعی که سالخورده بشید، بسیار ناخوشایند باشه. هرچی بیشتر مجرد بمونید، تشکیل خونواده دادن سخت تر خواهد شد. در بعضی کشورها، اگه بعدها هم تو دوران زندگی خودتون مجرد باشید، مردم فکر می کنن شما عجیب و غریب هستید.
@irlanguages
👈 مجموعه یک دقیقه انگلیسی در مورد مجرد موندن و مزایا و معایبشه.
🍀Being single
Being single has its advantages and disadvantages. I think it’s better to stay single when you’re young. You need to live and have fun. You also need the freedom to do what you want, when you want. Being single in your twenties gives you lots of time to go travelling, see the world and experience different things. Most people like being single in their twenties and then want to settle down in their thirties. I think being single later in life can be sad. All of your friends are married or attached and people tend to go out and party less. I think being single when you’re old would be very lonely. The longer you stay single, the harder it becomes to settle down. In some countries, people think you’re strange if you’re single later on in life.
مجرد بودن مزایا و معایب خودش رو داره. فکر می کنم مجرد موندن زمانی که جوون هستید بهتر باشه. شما نیاز دارید به این که زندگی کرده و تفریح کنید. به علاوه شما به آزادی برای انجام اون چیزی که می خواید، در هر موقع که مایل باشید، نیاز دارید. مجرد بودن در دهه بیست سالگی به شما یه عالمه وقت برای سفر رفتن، دیدن دنیا و تجربه چیزای متفاوت می ده. خیلی از مردم مجرد بودن در دهه بیست سالگی رو دوست دارن و بعد از این مدت دوست دارن تو دهه سی سالگی شون تشکیل خونواده داده و ازدواج کنند. فکر می کنم مجرد موندن بعد این سن غم انگیز باشه. همه دوستانتون ازدواج کرده یا به یکی وابسته می شن و به بیرون رفتن و مهمونی کمتر تمایل نشون میدن. فکر کنم مجرد بودن اونم موقعی که سالخورده بشید، بسیار ناخوشایند باشه. هرچی بیشتر مجرد بمونید، تشکیل خونواده دادن سخت تر خواهد شد. در بعضی کشورها، اگه بعدها هم تو دوران زندگی خودتون مجرد باشید، مردم فکر می کنن شما عجیب و غریب هستید.
@irlanguages
Telegram
attach 📎
⭕️ اخبار انگلیسی با لهجه بریتیش
🐕 Dogs
There’s an old English saying that says, “A dog is a man’s best friend”. This is true for many people – men and women. Most people I know love dogs. They are pretty cool animals. They are intelligent and very helpful. Dogs are a real member of the family if you have one as a pet. I think dogs are very useful. They keep you company, they bark if a stranger comes near your house, and they fetch your slippers. Not all dogs are nice, though. Some are dangerous. I get sad when I read in the paper about children being attacked by a dog. Owners need to train them better. I also get sad when I read about abandoned dogs. People who want a dog as a pet should get an abandoned one.
🐕یه مطلب قدیمیه انگلیسی هست که میگه، "یه سگ بهترین دوست انسانه". این امر واسه خیلی از مردم- چه مردان و چه زنان - صادقه. خیلی از مردمی که من میشناسم سگ ها رو دوست دارند. سگ ها حیوانات خیلی باحالی هستند. اونا باهوش و خیلی مفیدند. اگه یکی از اونا رو به عنوان حیوون خونگی داشته باشید، مثل یه عضو واقعی خونواده هستند. فکر کنم سگ ها خیلی به دردبخور باشند. اونا پیشتون می مونند، اگه غریبه ای نزدیک خونتون بشه واق واق می کنند، و میرن و کفشای خونتون رو براتون میارن. با این حال، همه سگ ها خوب نیستند. بعضیا خطرناکند. وقتی تو روزنامه درباره بچه هایی که توسط یه سگ مورد حمله قرار می گیرند، می خونم، ناراحت می شم. صاحبان سگ ها باید اونا رو بهتر از این ها تربیت کنند و آموزش بدند. به علاوه وقتی هم درباره سگ های رها شده می خونم، ناراحت می شم. مردمی که سگی رو به عنوان حیوون خونگی می خوان، باید یکی از اون سگ های رها شده رو بگیرند.
@irlanguages
🐕 Dogs
There’s an old English saying that says, “A dog is a man’s best friend”. This is true for many people – men and women. Most people I know love dogs. They are pretty cool animals. They are intelligent and very helpful. Dogs are a real member of the family if you have one as a pet. I think dogs are very useful. They keep you company, they bark if a stranger comes near your house, and they fetch your slippers. Not all dogs are nice, though. Some are dangerous. I get sad when I read in the paper about children being attacked by a dog. Owners need to train them better. I also get sad when I read about abandoned dogs. People who want a dog as a pet should get an abandoned one.
🐕یه مطلب قدیمیه انگلیسی هست که میگه، "یه سگ بهترین دوست انسانه". این امر واسه خیلی از مردم- چه مردان و چه زنان - صادقه. خیلی از مردمی که من میشناسم سگ ها رو دوست دارند. سگ ها حیوانات خیلی باحالی هستند. اونا باهوش و خیلی مفیدند. اگه یکی از اونا رو به عنوان حیوون خونگی داشته باشید، مثل یه عضو واقعی خونواده هستند. فکر کنم سگ ها خیلی به دردبخور باشند. اونا پیشتون می مونند، اگه غریبه ای نزدیک خونتون بشه واق واق می کنند، و میرن و کفشای خونتون رو براتون میارن. با این حال، همه سگ ها خوب نیستند. بعضیا خطرناکند. وقتی تو روزنامه درباره بچه هایی که توسط یه سگ مورد حمله قرار می گیرند، می خونم، ناراحت می شم. صاحبان سگ ها باید اونا رو بهتر از این ها تربیت کنند و آموزش بدند. به علاوه وقتی هم درباره سگ های رها شده می خونم، ناراحت می شم. مردمی که سگی رو به عنوان حیوون خونگی می خوان، باید یکی از اون سگ های رها شده رو بگیرند.
@irlanguages
Telegram
attach 📎
🅾 #Hamlet 🅾
🛑 Many years ago in Denmark there was a prince called Hamlet.
One day Hamlet’s father, the king, dies suddenly and Hamlet is very sad.
After this Hamlet’s mother, Gertrude, gets married again very quickly. She marries her husband’s brother, Claudius, and Claudius is now the king!
“Aargh! How could you do this to me!”
One night Hamlet’s friend, Horatio, tells him that there is a ghost in the castle. It is the ghost of Hamlet’s father!
“Claudius killed me with poison! Hamlet, you must punish Claudius for me!”
Hamlet is confused. He doesn’t know if he believes the ghost and he doesn’t know what to do.
Hamlet now acts very strangely. He is mean and angry, and he upsets his girlfriend, Ophelia.
“Go away! Leave me alone!”
“Oh, he is so mean!”
One day a group of actors come to the castle and Hamlet makes a plan. He asks the actors to change their play. The new play will show a king poisoned like Hamlet’s father.
“With this play I will catch the king.”
When Claudius watches the play he looks very worried and runs away. Hamlet sees him and he knows the truth.
Claudius is very worried about Hamlet now and makes a plan with Ophelia’s brother, Laertes.
“You will fight him and we will put poison on the sword and in his drink too.”
Laertes and Hamlet fight. Laertes cuts Hamlet, but in the fight Hamlet takes Laertes’ sword and cuts him with it too!
“Here, Hamlet, drink this.”
“No, thank you, Mother. I’m not thirsty.”
“No, don’t!”
“It was him! He poisoned us all!”
Finally, Hamlet knows he must stop Claudius.
“Aargh! Have this and this!”
All the royal family are now poisoned and Hamlet tells his friend that there must be a new king.
“Goodbye, my prince.”
🛑 Many years ago in Denmark there was a prince called Hamlet.
One day Hamlet’s father, the king, dies suddenly and Hamlet is very sad.
After this Hamlet’s mother, Gertrude, gets married again very quickly. She marries her husband’s brother, Claudius, and Claudius is now the king!
“Aargh! How could you do this to me!”
One night Hamlet’s friend, Horatio, tells him that there is a ghost in the castle. It is the ghost of Hamlet’s father!
“Claudius killed me with poison! Hamlet, you must punish Claudius for me!”
Hamlet is confused. He doesn’t know if he believes the ghost and he doesn’t know what to do.
Hamlet now acts very strangely. He is mean and angry, and he upsets his girlfriend, Ophelia.
“Go away! Leave me alone!”
“Oh, he is so mean!”
One day a group of actors come to the castle and Hamlet makes a plan. He asks the actors to change their play. The new play will show a king poisoned like Hamlet’s father.
“With this play I will catch the king.”
When Claudius watches the play he looks very worried and runs away. Hamlet sees him and he knows the truth.
Claudius is very worried about Hamlet now and makes a plan with Ophelia’s brother, Laertes.
“You will fight him and we will put poison on the sword and in his drink too.”
Laertes and Hamlet fight. Laertes cuts Hamlet, but in the fight Hamlet takes Laertes’ sword and cuts him with it too!
“Here, Hamlet, drink this.”
“No, thank you, Mother. I’m not thirsty.”
“No, don’t!”
“It was him! He poisoned us all!”
Finally, Hamlet knows he must stop Claudius.
“Aargh! Have this and this!”
All the royal family are now poisoned and Hamlet tells his friend that there must be a new king.
“Goodbye, my prince.”
🅾 شاهزاده هملت 🅾
🛑 سالها پیش در دانمارک شاهزادهای به نام هملت زندگی میکرد.
روزی از روزها پدر هملت که پادشاه دانمارک بود ناگهان میمیرد و هملت خیلی ناراحت میشود.
بعدازآن گرترود مادر هملت خیلی زود با کلادیوس برادر شوهرش ازدواج میکند و حالا کلادیوس پادشاه است!
هملت با خودش میگوید: «چطور توانستی این کار را با من بکنی!»
شبی هوراشیو دوست هملت به او میگوید که شبحی در قصر است. آن شَبَح پدر هملت بود!
شبح به هملت میگوید: «کلادیوس مرا با زهر مسموم کرد! هملت، تو باید به خاطر من کلادیوس را به سزای کارش برسانی.
هملت گیج میشود. نمیداند که باید حرفهای آن شبه را گوش کند یا نه و نمیداند چه کند
حالا هملت کارهای عجیبی میکند. بدجنس و عصبانی است و نامزدش اوفیلیا را میرنجاند.
هملت به اوفیلیا میگوید: «از من دور شو! تنهایم بگذار!»
اوفیلیا میگوید: «آه، چقدر بدجنس شده است!»
یک روز یک گروه هنرپیشه وارد قصر میشوند و هملت نقشهای میکشد. او از هنرپیشهها میخواهد نقشهایشان را عوض کنند. نمایشنامه جدید ماجرای پادشاهی است که مثل پدر هملت مسموم شده است.
هملت با خود میگوید: «من با این نمایشنامه پادشاه را گیر میاندازم.»
وقتی کلادیوس نمایش را تماشا میکند بسیار نگران شده و فرار میکند. هملت او را میبیند و حقیقت را میداند.
حالا کلادیوس نگران خطری است که هملت برایش دارد و با لرتیز برادر اوفیلیا نقشهای میکشد.
کلادیوس میگوید: «تو با هملت مسابقه شمشیرزنی میدهی و ما شمشیر را زهرآلود میکنیم و در جام نوشیدنیاش هم زهر میریزیم.»
لرتیز و هملت میجنگند. لرتیز هملت را خونی میکند اما در حین جنگ، هملت شمشیر لرتیز را میگیرد و با آن، لرتیز را هم خونی میکند.
گرترود به هملت میگوید:«این رو بگیر و بنوش هملت.»
هملت میگوید:« نه ممنون مادر. من تشنه نیستم.»
کلادیوس فریاد میزند: «نه نخورش!»
«خودشه! اون همه ما رو مسموم کرد!»
سرانجام هملت میفهمد که باید کلادیوس را به سزایش برساند.
هملت بهسوی کلادیوس حمله کرده و او را میکشد: «بگیر که اومد! این هم نوش جانت!»
حالا تمام اعضای خانواده سلطنتی مسموم شدهاند و هملت به دوستش میگوید باید کسی پادشاه شود.
دوست هملت با او وداع میکند: «شاهزاده من بدرود و خداحافظ.»
🛑 سالها پیش در دانمارک شاهزادهای به نام هملت زندگی میکرد.
روزی از روزها پدر هملت که پادشاه دانمارک بود ناگهان میمیرد و هملت خیلی ناراحت میشود.
بعدازآن گرترود مادر هملت خیلی زود با کلادیوس برادر شوهرش ازدواج میکند و حالا کلادیوس پادشاه است!
هملت با خودش میگوید: «چطور توانستی این کار را با من بکنی!»
شبی هوراشیو دوست هملت به او میگوید که شبحی در قصر است. آن شَبَح پدر هملت بود!
شبح به هملت میگوید: «کلادیوس مرا با زهر مسموم کرد! هملت، تو باید به خاطر من کلادیوس را به سزای کارش برسانی.
هملت گیج میشود. نمیداند که باید حرفهای آن شبه را گوش کند یا نه و نمیداند چه کند
حالا هملت کارهای عجیبی میکند. بدجنس و عصبانی است و نامزدش اوفیلیا را میرنجاند.
هملت به اوفیلیا میگوید: «از من دور شو! تنهایم بگذار!»
اوفیلیا میگوید: «آه، چقدر بدجنس شده است!»
یک روز یک گروه هنرپیشه وارد قصر میشوند و هملت نقشهای میکشد. او از هنرپیشهها میخواهد نقشهایشان را عوض کنند. نمایشنامه جدید ماجرای پادشاهی است که مثل پدر هملت مسموم شده است.
هملت با خود میگوید: «من با این نمایشنامه پادشاه را گیر میاندازم.»
وقتی کلادیوس نمایش را تماشا میکند بسیار نگران شده و فرار میکند. هملت او را میبیند و حقیقت را میداند.
حالا کلادیوس نگران خطری است که هملت برایش دارد و با لرتیز برادر اوفیلیا نقشهای میکشد.
کلادیوس میگوید: «تو با هملت مسابقه شمشیرزنی میدهی و ما شمشیر را زهرآلود میکنیم و در جام نوشیدنیاش هم زهر میریزیم.»
لرتیز و هملت میجنگند. لرتیز هملت را خونی میکند اما در حین جنگ، هملت شمشیر لرتیز را میگیرد و با آن، لرتیز را هم خونی میکند.
گرترود به هملت میگوید:«این رو بگیر و بنوش هملت.»
هملت میگوید:« نه ممنون مادر. من تشنه نیستم.»
کلادیوس فریاد میزند: «نه نخورش!»
«خودشه! اون همه ما رو مسموم کرد!»
سرانجام هملت میفهمد که باید کلادیوس را به سزایش برساند.
هملت بهسوی کلادیوس حمله کرده و او را میکشد: «بگیر که اومد! این هم نوش جانت!»
حالا تمام اعضای خانواده سلطنتی مسموم شدهاند و هملت به دوستش میگوید باید کسی پادشاه شود.
دوست هملت با او وداع میکند: «شاهزاده من بدرود و خداحافظ.»
🅾 Mountain Story 🅾
🛑 "A son and his father were walking on the mountains. Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!" Curious, he yells: "Who are you?"
He receives the answer: "Who are you?" And then he screams to the mountain: "I admire you!" The voice answers: "I admire you!"
Angered at the response, he screams: "Coward!"
He receives the answer: "Coward!" He looks to his father and asks: "What's going on?"
The father smiles and says: "My son, pay attention." Again the man screams: "You are a champion!" The voice answers: "You are a champion!" The boy is surprised, but does not understand.
Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE. It gives you back everything you say or do.
Our life is simply a reflection of our actions. If you want more love in the world, create more love in your heart. If you want more competence in your team, improve your competence.
This relationship applies to everything, in all aspects of life; Life will give you back everything you have given to it.
" YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"
🅾 داستان كوهستان 🅾
🅾 پسري همراه با پدرش در كوهستان پياده روي مي كردند كه ناگهان پسر به زمين مي خورد و آسيب مي بيند و نا خود آگاه فرياد مي زند: "آآآه ه ه ه ه"
با تعجب صداي تكرار را از جايي در كوهستان مي شنود. "آآآه ه ه ه ه"
با كنجكاوي، فرياد مي زند:"تو كي هستي؟" صدا پاسخ می دهد:"تو كي هستي" سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد مي زند:" ستايشت مي كنم" صدا پاسخ مي دهد:" ستايشت مي كنم" به خاطر پاسخ عصباني مي شود و فرياد مي زند:"ترسو" جواب را دريافت مي كند:"ترسو" به پدرش نگاه مي كند و مي پرسد:" چه اتفاقي افتاده؟ " پدر خنديد و گفت:" پسرم، گوش بده" اين بار پدر فرياد مي زند: " تو قهرماني" صدا پاسخ مي دهد : " تو قهرماني" پسر شگفت زده مي شود، اما متوجه موضوع نمي شود سپس پدر توضيح مي دهد:
" مردم به اين پژواك مي گويند، اما اين همان زندگيست"
زندگي همان چيزي را كه انجام مي دهي يا مي گويي به تو بر مي گرداند زندگي ما حقيقا بازتابي از اعمال ماست اگر در دنيا عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري را در قلبت بيافرين اگربدنبال قابليت بيشتري در گروهت هستي. قابليتت را بهبود ببخش اين رابطه شامل همه چيز و همه ی جنبه هاي زندگي مي شود زندگي هر چيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد زندگي تو يك اتفاق نيست، انعكاسي از وجود توست
falls = به زمين مي خورد
hurts = آسيب مي بيند
reflection = انعكاس
🛑 "A son and his father were walking on the mountains. Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!" Curious, he yells: "Who are you?"
He receives the answer: "Who are you?" And then he screams to the mountain: "I admire you!" The voice answers: "I admire you!"
Angered at the response, he screams: "Coward!"
He receives the answer: "Coward!" He looks to his father and asks: "What's going on?"
The father smiles and says: "My son, pay attention." Again the man screams: "You are a champion!" The voice answers: "You are a champion!" The boy is surprised, but does not understand.
Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE. It gives you back everything you say or do.
Our life is simply a reflection of our actions. If you want more love in the world, create more love in your heart. If you want more competence in your team, improve your competence.
This relationship applies to everything, in all aspects of life; Life will give you back everything you have given to it.
" YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"
🅾 داستان كوهستان 🅾
🅾 پسري همراه با پدرش در كوهستان پياده روي مي كردند كه ناگهان پسر به زمين مي خورد و آسيب مي بيند و نا خود آگاه فرياد مي زند: "آآآه ه ه ه ه"
با تعجب صداي تكرار را از جايي در كوهستان مي شنود. "آآآه ه ه ه ه"
با كنجكاوي، فرياد مي زند:"تو كي هستي؟" صدا پاسخ می دهد:"تو كي هستي" سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد مي زند:" ستايشت مي كنم" صدا پاسخ مي دهد:" ستايشت مي كنم" به خاطر پاسخ عصباني مي شود و فرياد مي زند:"ترسو" جواب را دريافت مي كند:"ترسو" به پدرش نگاه مي كند و مي پرسد:" چه اتفاقي افتاده؟ " پدر خنديد و گفت:" پسرم، گوش بده" اين بار پدر فرياد مي زند: " تو قهرماني" صدا پاسخ مي دهد : " تو قهرماني" پسر شگفت زده مي شود، اما متوجه موضوع نمي شود سپس پدر توضيح مي دهد:
" مردم به اين پژواك مي گويند، اما اين همان زندگيست"
زندگي همان چيزي را كه انجام مي دهي يا مي گويي به تو بر مي گرداند زندگي ما حقيقا بازتابي از اعمال ماست اگر در دنيا عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري را در قلبت بيافرين اگربدنبال قابليت بيشتري در گروهت هستي. قابليتت را بهبود ببخش اين رابطه شامل همه چيز و همه ی جنبه هاي زندگي مي شود زندگي هر چيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد زندگي تو يك اتفاق نيست، انعكاسي از وجود توست
falls = به زمين مي خورد
hurts = آسيب مي بيند
reflection = انعكاس
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🆔 @irlanguages
🅾 The Fisherman And His Wife
🅾 The Fisherman And His Wife
🅾 Funny Story of Elevator 🅾
The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in
my life, I don't know what it is."
While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.
The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.
They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.
Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.
The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother.
🅾 داستان جالب اسانسور 🅾
🛑 پسر پرسید این چیه؟ پدر كه هرگزچنین چیزی (آسانسور) را ندیده بود جواب داد: پسرم من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام. نمی دونم چیه.
در حالی كه داشتند با شگفتی تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها توی یه اتاق كوچیك. در بسته شد.
و پسر و پدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ ها به ترتیب روشن میشن. آنها نگاشون روی شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعكس رو به پایین روشن شدند. سرانجام در باز شد و یه دختر 24 ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون.
پدر در حالیكه چشاشو از دختر بر نمی داشت آهسته به پسرش گفت: برو مادرت را بیار😂😂
The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in
my life, I don't know what it is."
While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.
The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.
They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.
Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.
The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother.
🅾 داستان جالب اسانسور 🅾
🛑 پسر پرسید این چیه؟ پدر كه هرگزچنین چیزی (آسانسور) را ندیده بود جواب داد: پسرم من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام. نمی دونم چیه.
در حالی كه داشتند با شگفتی تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها توی یه اتاق كوچیك. در بسته شد.
و پسر و پدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ ها به ترتیب روشن میشن. آنها نگاشون روی شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعكس رو به پایین روشن شدند. سرانجام در باز شد و یه دختر 24 ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون.
پدر در حالیكه چشاشو از دختر بر نمی داشت آهسته به پسرش گفت: برو مادرت را بیار😂😂