#خاطره_شهیدانه
یڪیشون با آفتابه آب می ریخت، آن یڪی سرش را میشست.
🔸بهت می گم؛ ڪم ڪم بریز.
🔹خیله خب, حالا چرا این قدر می گی؟
🔸می ترسم آب آفتابه تموم بشه.
🔹خب بشه میرم یه آفتابه دیگه آب میارم.
رفته بود برایش آب بیاورد ڪه بهش گفتم
🔵« خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشڪر باید بیان سر آقا رو بشورن!»
🔸گفت « چی می گی؟ حالت خوبه؟»
گفتم « مگه نشناختیش؟»گفت نه...
او #مهدی_باڪری فرمانده متواضع و مقتدر بود
.
یادش_گرامی
📚ڪتاب یادگاران، جلد سه، ڪتاب شهید مهدی باڪری، ص 75
Join🔜 @hor_zaman
یڪیشون با آفتابه آب می ریخت، آن یڪی سرش را میشست.
🔸بهت می گم؛ ڪم ڪم بریز.
🔹خیله خب, حالا چرا این قدر می گی؟
🔸می ترسم آب آفتابه تموم بشه.
🔹خب بشه میرم یه آفتابه دیگه آب میارم.
رفته بود برایش آب بیاورد ڪه بهش گفتم
🔵« خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشڪر باید بیان سر آقا رو بشورن!»
🔸گفت « چی می گی؟ حالت خوبه؟»
گفتم « مگه نشناختیش؟»گفت نه...
او #مهدی_باڪری فرمانده متواضع و مقتدر بود
.
یادش_گرامی
📚ڪتاب یادگاران، جلد سه، ڪتاب شهید مهدی باڪری، ص 75
Join🔜 @hor_zaman